هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۸
#11
سلام پروفسور؛امیدوارم که سرحال باشید.
من تکلیفمو انجام دادم.
با عرض پوزش جهت شرکت نکردن در جلسه ی اول.


نذار مشنگ ها روزت رو خراب کنن :)

هافلپاف عشقه


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۸
#12
لحظه ی غروب یکی از دیدنی ترین لحظات روز بود،لحظه ای که خورشید جای خود را به ماه می داد و با لبخندی نا پیدا خداحافظی می کرد.
و این لحظه رویایی از شیروانی ضلع غربی هاگوارتز دیدنی تر هم میشد.

آگاتا از زمین خود را به شیروانی رساند.
بهترین جای قلعه.
هوا کمی سرد بود.آگاتا سوئیشرت همیشگی اش را پوشیده بود.
این سوئیشرت همدم آگاتا بود،تمام سال هایی که در هاگوارتز بود،تمام پاییز های هاگوارتزی اش را با این سوئیشرت سپری کرده بود.
وقتی دعوتنامه هاگوارتز برایش آمد،خواهرش که او هم فارغ التحصیل هاگوارتز آن را به او هدیه داد.
او سوئیشرتش را خیلی دوست داشت،چون هم یادگاری خواهرش بود و با دیدن آن به یاد خواهر عزیزش می افتاد و هم کلی پاییز را با آن سپری کرده بود و خیلی به سوئیشرتش،دلبسته بود.

آگاتا به خورشید در حال غروب نگاه کرد.
خورشید مهربان،بدون هیچ مِنَتّی هر روز می تابید و از شغل خود خسته نمیشد.
خورشید تابان و زیبا.
آگاتا غرق در رویا و خیال شد.
خورشید آخرین بارقه های خود را بر زمین جادویی و سحر آمیز هاگوارتز انداخت و بعد،از نظر ناپدید شد.
هوا رو به تاریکی رفت.
آگاتا تصمیم گرفت پایین برود.
همینکه از جایش بلند شد و رویش را برگرداند،ناگهان به پروفسور کریچر برخورد کرد.

_استاد!!!!!!!!!شما اینجایین!!!!!چرا؟
_تو اینجا بود!
_پروفسور اما شما....
اوه نه! او تازه یادش افتاد که ماجرا چی بوده.امروز او کلاس معجون سازی داشته اما با بچه خها از کلاس در رفتند،حالا پروفسور آمده بود تا تاوان پس بگیرد.

آگاتا حس کرد،باید همین الان در برود و فرار را بر قرار ترجیح دهد،اما کار از کار گذشته بود.
پروفسور خشمگینانه به آگاتا خیره شده بود.

_من شمارو تنبیه کرد!من تک تک شمارو تنبیه کرد!و حالا من تو رو تنبیه کرد!
_پ..پروفسور حالا بزارین...ما بعدا این مسئله رو با هم بطور مسالمت آمیز حل می کنیم.
_کریچر تو رو تنبیه کرد...
_پروفسور باور کنید...

اما قبل از اینکه آگاتا حرفش را تمام کند،پروفسور وایتکس را سوئیشرت اگاتا ریخت.
روی سوئیشرت عزیز آگاتا!
آگاتا لحظه ای گیج ماند و به پروفسور زل زد،پروفسور بدون مکث بشکنی زد و غیب شد.
آگاتا چند ثانیه سکوت کرد تا دقیقا درک کند که چه اتفاقی افتاده.
پروفسور کریچر،روی سوئیشرت او ،سوئیشرت نازنین او وایتکس ریخت.
آگاتا همانجا زد زیر گریه،دقایق طولانی گریه کرد.انقدر گریه کرد تا ارام شد.

بعد از اینکه گریه کردنش تمام شد چند ثانیه به روبه رو زل زد سپس در دلش به این تنبیه بی رحمانه لعنت فرستاد.
هوا کانلا تاریک شده بود آگاتا به خوابگاه تا بتواند فکری به حال این سوئیشرت بیچاره بکند.


نذار مشنگ ها روزت رو خراب کنن :)

هافلپاف عشقه


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ جمعه ۱۲ مهر ۱۳۹۸
#13
سلام استاد؛
منم تکلیفمو انجام دادم.


نذار مشنگ ها روزت رو خراب کنن :)

هافلپاف عشقه


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ جمعه ۱۲ مهر ۱۳۹۸
#14
وزیر مجازی در سایزی دو_سه برابر جلوی او بود.
دروئلا ترسید.شوخی نبود.
دروئلا فکر کرد حالا سرش را می بُرَّند و دور زمین شطرنج می چرخانند.
اما در کمال ناباوری وزیر جلوی او تعظیم کرد و گفت:
_درود بر ملکه!
و بعد تمام سرباز ها همین حرکت را تکرار کردند.

سرباز ها شروع کردند به رژه رفتن.
دروئلا فرصت را غنیمت شمرد و فرار را بر قرار ترجیح داد و الفرار.

سرباز ها سعی کردند جلوی دروئلا را بگیرند.
اما او زرنگ تر از این حرف ها بود.
دروئلا با یک پرش حرفه ای گانه از صفحه شطرنج بیرون پرید.

او،همان معلم وظیفه شناس! توانست به وظیفه خود برسد! اما به گمانم کمی دیر رسید...
اصلا کلاسی وجود نداشت.
تمام بچه ها کلاس را ترک کرده بودند.
دروئلا خونش به جوش آمد.
خواست با داد و هوار بچه ها را به کلاس بشاند.
تا آمد دهانش را باز کند،ویکتور آمد.

دروئلا از دیدن هکتور تعجب کرده بود.
هگتور گفت:
_به نظر ناراحت میاید.
دروئلا پاسخ داد:
_آره ناراحتم،بچه ها سر کلاس نیستن.

هکتور نیشش تا بناگوش باز شد.
_میخواید من یه چیزی بهتون بدم تا وقتی خوردینش با یه بشکن بچه هارو به کلاس احضار کنید؟

دروئلا که میخواست بال در بیاورد گفت:
_چرا که نه

هکتور معجون را به دروئلا داد و دروئلا هم به خیال اینکه با یک بشکن بچه ها را احضار می کند معجون را تا ته سر کشید.

چند دقیقه بعد
هکتور آنجا را ترک کرده بود.
دروئلا هم با یک ورد خود را به دفترش منتقل کرد.

دو نفر از بچه ها با وردی به سمت دفتر اورد و همانطور که لم داده بود دستور داد:
_لیموناد من رو بیارید.



نذار مشنگ ها روزت رو خراب کنن :)

هافلپاف عشقه


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۸
#15
سلام
نمیدونم چون من مرگخوار نیستم اشکالی داره اینجا پست بزنم اما خب یدونه زدم.
اگر داره بیزحمت تذکر بدید تا بدونم.
لطف می کنید پست من تو گلخانه تاریک رو نقد کنید؟
ممنونم


نذار مشنگ ها روزت رو خراب کنن :)

هافلپاف عشقه


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۷:۲۱ دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۸
#16
_پیا...پیاز؟
_آره،پیــــــــــــاز.
_ولی آخه...
_ولی و اما نداریم،من پیاز میخوام.
هکتور که دید چاره ای ندارد با کراهت رفت تا یک پیاز بخرد.هنوز به میوه فروشی نرسیده بود که احساس کرد حالت تهوع دارد.
منصرف شد.به این نتیجه رسید که بهتر است همانجا بنشیند تا یک فکری به حال خود بدبختش بکند.
همینطور که پکر و غمگین از بی ایده بودن نشسته بود،دو خانم از جلویش رد شدند.حرف های آنها نظر هکتور را به خود جلب کرد.
_آشپزمون خیلی بی خوده.غذاهاش یا شورن یا بی نمک دیگه اعصابم رو خورد کرده.
_من که از آشپزم خیلی راضیم،غذاهاش حرف ندارن.
_خوش بحالت من باید عوضش کنم.

هکتور با شنیدن این مکالمه فکری به سرش زد،تا بناگوش لبخند زد و به سمت آشپزخانه هاگوارتز دوید.
هکتور به خود افتخار می کرد و می بالید که همچین فکر نابی به سرش زده است.

چند دقیقه بعد،آشپزخانه هاگواتز
_اونو بریز تو اون! نه اون نه اون یکی.بابا اون یکی.ای مرلیییین!
_سس این کجاست؟
-اینجا!

در آشپزخانه هاگوارتز بلبشویی به پا بود.
هکتور با دهان باز به آشپزخانه زل زده بود.

یک نفر همانطور که قابلمه سوپ دستش پایش به جایی گیر کرد و پرت شد زمین،سوپش در زمین پخش شد.
یک نفر دیگر روی خودش روغن داغ ریخت.
دیگری مرغ را سوزاند.

هکتور به این نتیجه رسید که برگردد بهتر است،اما تا خواست سرش را بچرخاند سر آشپز او را گیر انداخت.
_آهای تو!
_م..من؟!بله؟!
_تو کی هستی و از کجا اومدی؟!

هکتور فکری می کند. یک لبخند از آن لبخند های دخترکُش می زند و می گوید:
_عجب قد و بالایی!عجب مهارتی!ن که تاحالا سرآشپزی به خبرگی شما ندیدم.به به!اصن آدم حَظ می کنه.

سرآشپز که یک جن خانگی بود تا به حال ازش این چنین تعریف نشده بود،میخواست جیغ بزند،اما جلوی خود را نگه داشت.

هکتور همینطور ادامه داد و گفت که وای شما چقدر خوب هستید و چقئر عالی هستید و ... کلی چرب زبانی کرد.
بعد که دید جن تحت تاثیر قرار گرفته گفت:
_و شما آخرین امید من هم هستید.
_چطور مگه؟!
_خب من خواهر کوچیکم سخت مریضه و دکتر یه سوپ مخصوص براش تجویز کرده که فقط آشپز های زبر دست شم بلدن اونو درست کنن.اگه شما لطفا کنیدو به من کمک کنید.

جن که دلش نرم شده بود گفت:
_باشه کمکت می کنیم.همینجا بشین الان آماده میشه.

هکتور همینطور که داشت می رفت تا بنیشیند ،یک نفر از پشت سر فریاد زد:
_مواظب باش.

یکی از آشپز ها داشت جندتا چاقو و تیغه را حمل می کرد.
هکتور سریع خود را عقب کشید.

چند دقیقه بعد
_اینم خدمت شما.امیدوارم خواهر کوچولوت حالش بهتر بشه.

هکتور که میخواست از شدت هیجان فریاد بزند گفت:
_متشکرم.ممنونم.لطف بزرگی به من کردید.

هکتور ظرف را گرفت و تا خواست برود یکی از جن ها جیغ بلندی کشید.
همه اول به او و بعد به علامت مرگخوار روی دست هکتور نگاه کردند و جیغ کشیدند.

هکتور به شدت تعجب کرده بود.احتمالا آستینش به یکی از چاقو ها خورده بود.
_گندش بزنن این شانس ما رو که هیچ وقت نداشتیم.آخه الان وقتش بود؟!

آشپز ها همینطور که فریاد زنان دور آشپزخانه می چرخیدند گارد را صدا زدند.


نذار مشنگ ها روزت رو خراب کنن :)

هافلپاف عشقه


پاسخ به: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ یکشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
#17
تام دستپاچه شده بود.
-خب...می دونین..این

رودولف گفت:
-اِ! تام! نقاشی من دست تو چی کار می کنه؟
بعد رو به پروفسور کرد و ادامه داد:
-پروفسور ،این نقاشی 5 سالگیه منه که دست تامه، بعدا باید ازش بپرسم دستش چی کار می کنه.
-یعنی نقاشی 5 سالگی تو توی اتاق من بوده؟
-خب...نه دیگه..تو جیب تام بوده
-پس بده من هم ببینمش.
-نه دیگه پروفسور، خیلی زشته ،بعدا یه دونه خوشگلشو نشونتون می دم.

تام که حسابی کلافه شده بود گفت:
-پروفسور اگه می خواین ما اتاقو تمیز کنیم فکر کنم بهتر باشه شما برین بیرون تا ما تمرکز داشته باشیم
-یعنی من تمرکزت رو بهم می زنم فرزندم؟
-نه...ولی شاید بهتر باشه شما برین بیرون
-باشه می روم اما تا 30 دقیقه دیگر باز خواهم گشت و انتظار اتاق تمیزی را از شما خواهم داشت

پروفسور از اتاق بیرون رفت و به محض اینکه از نظر تام ناپدید شد تام نفس راختی کشیدو گفت:
-آخیییش رف...

رودولف ،داشت در کتابخانه پروفسور می گشت و شکلات می خورد.
تام که دیگر از دست او کفری شده بود.صورتش به رنگ قرمز در آمد با عصبانیت بر سر رودولف فریاد زد:
-داری اونجا چه غلطی می کنی؟مگه ما نباید اتاقو مرتب کنیم و بعدش به کارمون برسیم؟تو الان داری تو این هیری ویری کتاب می خونی و شکلات می خوری؟
رودولف با تعجب به تام نگاه می کرد.او کاملا آرام بود.گفت:
-من کار بدی نمی کردم،شکلات خوردم گشنم بود در ضمن من داشتم دنبال یه ورد برای زود تر تمیز شدن اتاق می گشتم.

بعد چوبدستی اش را در آورد و چیزی را زیر لب زمزمه کرد.

تام خواست جلوی او را بگیرد تا بیشتر از این به چیزی گند نزند که ناگهان اتاق پر ازابری نقره ای رنگ شد.
تام سرفه می کرد و می خواست برود و رودولف به خاطر این خرابکاری اش دار بزند که در کمال تعجب دید اتاق کاملا مرتب شده.

چطور چنین چیزی ممکن بود؟
تام حسابی تعجب کرده بود.

-چطور این کار رو کردی؟

رودولف که لبخندی بر لب داشت و به خود می بالید گفت:
-داشتم تو کتابخونه دنبال همین می گشتم.ترکیبی از چند تا ورد برای تمیز شدن کاااااامل اتاق یا محیط مورد نظر،خوشت اومد؟

تام حرفی برای زدن نداشت.پس گفت:
-باشه، بیا فعلا بریم به کارمون برسیم.

و مشغول شدند...


نذار مشنگ ها روزت رو خراب کنن :)

هافلپاف عشقه


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ یکشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
#18
نام:آگاتا تراسینگتون

گروه هاگوارتز:هافلپاف

سن: نوجوان{سال پنجم تحصیلی در هاگوارتز،فعلا}

جنسیت:مونث

نژاد:دورگه


پدر:والتر تراسینگتون{ماگل}

مادر:رزتا تراسینگتون{جادوگر}

چوب دستی:چوب آبنوس,یال تک شاخ , ریسه ی قلب اژدها ,پر ققنوس، 32سانتی متری , انعطاف پذیر

ویژگی های ظاهری:موهایی خرمایی مجعد و پر پشت، چشمان آبی ،پوست بسیار سفید،لاغر،ظریف،قد بلند،روی مد وخوش پوش

ویژگی های اخلاقی:،دردسر ساز،ماجراجو،مهربون،شوخ طبع،زرنگ،باهوش، به شدت احساساتی،جسور و شجاع،خوش سفر،باهوش،فداکار،قابل اعتماد، راست گو،خجالتی


جارو:آذرخش

پاترونوس:گربه

بوگارت:مرگ مادر


استعداد ها:
نامرِئی شدن
پرواز با جارو
معجون سازی
دفاع در برابر جادوی سیاه
حافظه بسیار قوی
حرف زدن با حیوانات

سرگرمی ها و علاقه مندی ها:
مطاله کتاب
فیلم دیدن
خوش گذرونی با دوستان
ماجراجویی
محبت و کمک به دیگران
سفر رفتن


زندگینامه:
در یکی از روز های بارانی پاییز در ماه نوامبر وقتی خورشید داشت روز رو به ماه می سپرد قدم به این دنیا گذاشتم.وقتی دو سالم بود با مامانم و بابام سوار ماشین داشتیم می رفتیم مسافرت که تصادف سنگینی کردیم و مامانم مرد.
دو سال پدربزرگ مادربزرگم فوت کردن و ما هم از آمریکا به انگلستان مهاجرت کردیم.
سال های سختی بود...پدرم در نبود مادرم و پدر و مادرش که فوت شده بودن به شدت عصبی شده بود و من رو درک نمی کرد...

ولی بالاخره وقتی که کلاس دوم بودم یعنی 4 سال بعد از مهاجرتمون پدرم دوباره ازدواج کرد.
ازدواج موفقی بود.
اما من راضی نبودم.
یک روز وقتی که از دست مادرخوانده ام بسیار بسیار عصبانی بودم و از شدت خشم تمام اتاقم را بهم ریخته بودم نامه ای از هاگوارتز دریافت کردم و به هاگوارتز اومدم.

:
معمولا یه دامن کوتاه می پوشم با یونیفورم هافل
همیشه یه دستبند و ساعت تو دستمه و یه گردنبند همشون مشکی
تا همیشه به محفل ققنوس و هافلپاف وفادار خواهم بود
...................................................................................................................................................با عرض پوزش درخواست ویرایش دارم
ببخشید اگه دوباره درخواست می دم
قول می دم دفعه ی آخرمه


مشکلی نیست. هروقت حس کردی نیازی به تغییر داره می‌تونی درخواست بدی.
جایگزین شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۲/۱۵ ۲۲:۵۰:۲۹

نذار مشنگ ها روزت رو خراب کنن :)

هافلپاف عشقه


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ یکشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۷
#19
نام:آگاتا تراسینگتون

گروه هاگوارتز:هافلپاف

سن: نوجوان{سال پنجم تحصیلی در هاگوارتز،فعلا}

جنسیت:مونث

نژاد:دورگه


پدر:والتر تراسینگتون{ماگل}

مادر:رزتا تراسینگتون{جادوگر}

چوب دستی:چوب آبنوس,یال تک شاخ , ریسه ی قلب اژدها ,پر ققنوس، 32سانتی متری , انعطاف پذیر

ویژگی های ظاهری:موهایی خرمایی مجعد و پر پشت، چشمان آبی ،پوست بسیار سفید،لاغر،ظریف،قد بلند،روی مد وخوش پوش

ویژگی های اخلاقی:شر و شیطون،دردسر ساز،ماجراجو،مهربون،شوخ،خوشحال،زرنگ،باهوش، به شدت احساساتی،جسور و شجاع،خوش سفر،باهوش،فداکار،راز دار و قابل اعتماد،صادق و راست گو،تنبل ولی زرنگ ،خوش خنده،خجالتی،راحت طلب، با پشتکار، کم صبر و حوصله،همگام با تکنولوژی ماگلی و جادوگری


جارو:آذرخش

پاترونوس:گربه

بوگارت:مرگ مادر


استعداد ها:
نامرِئی شدن
پرواز با جارو
معجون سازی
دفاع در برابر جادوی سیاه
حافظه بسیار قوی
خیال پردازی
نوآوری
خلاقیت
عکاسی
نقاشی
نویسندگی
حرف زدن با حیوانات
دگرگون نما

سرگرمی ها و علاقه مندی ها:
مطاله کتاب
فیلم دیدن
دردسر درست کردن
گردش
خوش گذرونی با دوستان
ماجراجویی
محبت و کمک به دیگران
سفر رفتن
کرم ریختن
اهنگ و موسیقی گوش دادن

زندگینامه:
در یکی از روز های بارانی پاییز در ماه نوامبر وقتی خورشید داشت روز رو به ماه می سپرد قدم به این دنیا گذاشتم.وقتی دو سالم بود با مامانم و بابام سوار ماشین داشتیم می رفتیم مسافرت که تصادف سنگینی کردیم و مامانم مرد.
دو سال پدربزرگ مادربزرگم فوت کردن و ما هم از آمریکا به انگلستان مهاجرت کردیم.
سال های سختی بود...پدرم در نبود مادرم و پدر و مادرش که فوت شده بودن به شدت عصبی شده بود و من رو درک نمی کرد...

ولی بالاخره وقتی که کلاس دوم بودم یعنی 4 سال بعد از مهاجرتمون پدرم دوباره ازدواج کرد.
ازدواج موفقی بود.
اما من راضی نبودم.
یک روز وقتی که از دست مادرخوانده ام بسیار بسیار عصبانی بودم و از شدت خشم تمام اتاقم را بهم ریخته بودم نامه ای از هاگوارتز دریافت کردم و به هاگوارتز اومدم.
می تونم از کارهای عجیبم مثال بزنم که:
وقتی عصبانی می شدم ومی شم موهام قرمز می شدو میشه برای بابام عادی بود و هست اما برای مادر خوانده ام نه!
می تونتم و می تونم با حیوانات صحبت کنم و می کردم
و...


:
معمولا یه دامن کوتاه می پوشم با یونیفورم هافل
همیشه یه دستبند و ساعت تو دستمه و یه گردنبند همشون مشکی
آرایش تو کارم نیست
تا همیشه به محفل ققنوس و هافلپاف وفادار خواهم بود













...................................................................................................................................................با سلام
من یه سری تغییرات می خواستم بدم دوباره ویرایشش کردم همون شخصیتم و همون گروه با اندکی تغییر
لطفا ویرایش شه
ممنون


انجام شد.


ویرایش شده توسط آگاتا تراسینگتون در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۱۹ ۲۰:۴۷:۴۱
ویرایش شده توسط آگاتا تراسینگتون در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۱۹ ۲۰:۵۹:۰۴
ویرایش شده توسط آگاتا تراسینگتون در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۱۹ ۲۱:۰۱:۱۶
ویرایش شده توسط آگاتا تراسینگتون در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۱۹ ۲۱:۰۳:۴۹
ویرایش شده توسط آگاتا تراسینگتون در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۱۹ ۲۱:۰۴:۳۷
ویرایش شده توسط آگاتا تراسینگتون در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۱۹ ۲۱:۰۶:۳۰
ویرایش شده توسط آگاتا تراسینگتون در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۱۹ ۲۱:۰۷:۴۰
ویرایش شده توسط آگاتا تراسینگتون در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۱۹ ۲۱:۱۰:۰۶
ویرایش شده توسط آگاتا تراسینگتون در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۱۹ ۲۱:۱۱:۵۵
ویرایش شده توسط آگاتا تراسینگتون در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۱۹ ۲۱:۲۷:۰۷
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۱۹ ۲۲:۳۴:۲۶
ویرایش شده توسط آگاتا تراسینگتون در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۲۰ ۱۶:۳۳:۵۰

نذار مشنگ ها روزت رو خراب کنن :)

هافلپاف عشقه


پاسخ به: نقد پست های انجمن محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ چهارشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۷
#20
سلام
می شه لطفا پست 204 قلعه ی روشنایی رو نقد کنین؟
ممنون


نذار مشنگ ها روزت رو خراب کنن :)

هافلپاف عشقه






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.