آرتور با خود فکر کرد:
حالا چی کار کند؟ پس از مدت ها فکر کردن روح فکری به ذهنش رسید هر چند سخت بود ولی باید آنرا می گفت.
-الف!
-چی؟
-الف_ب... الف هومممم ب،الف!
-فهمیدم! نه نفهمیدم.
روح با خود فکر کرد. آخه تا کی؟ باید کاری میکرد. بیرون رفت تا چیزی پیدا کند. ناگهان چشمش به چیزی خورد: خاک!
روی زمین خاک بود. روح دستش را روی خاک گذاشت و چیز هایی کشید.
آرتور که به دنبال روح بیرون آمده بود متوجه شد که روح دارد برای فهماندن موضوع نقاشی می کند. دامبلدور به پیش او آمد.
-آفرین پسرم!
-برای چی؟ 😮
-برای این که فکر کردی! همیشه می دونستم یک استعداد خاص داری!
-استاد فکر کردن؟!
-بلی، همیشه گفتن که عقل سالم تن سالم که این برمیگرده به چندین سال پیش حدودا...
دامبلدور توضیحات الکی و بیهوده ی خود را برای امید دادن به آرتور تمام می کند. زیرا چشمش به نگاشی روح بر خورده بود.
-این چیه؟
-ما هم باید همین رو بفهمیم!
-کتابه؟
-کیفه؟
-کفشه؟
-بی سوالیه؟
-منم؟!
روح سرش را به نشانه ی تائید تکان داد.
-من دارم آواز می خونم!
-اون داره ورد می گه؟
روح دوباره سرش را تکان داد. اما آن دو هنوز هیچ چیز دستگیرشان نشده بود.
-
ناگهان جرقه ای در ذهن آرتور ایجاد شد.
-من باید همه حرف ها و کلمات رو بهت یاد بدم! با همون روش که الفبا رو یاد دادم!