ساعت حدودا ۱۱ صبح بود.
مسابقه سه قهرمان مرحله اولش را گذارنده بود و همه قهرمانان سربلند از ان بیرون امده بودند.
پروفسور اسنیب همه دانش آموزانش را علا رغم میل باطنی شان به سرسرای مدرسه اورده بود و انها را مجبور به نوشتن تکلیف کرده بود.
هری،رون و هرمیون طبق معمول کنار هم نشسته بودند.رون با صدای پایین و پچ پچ گونه از هری پرسید:هری،هنوز معمای تخم طلا رو نتونستی حل کنی؟
هری گفت:نه رون،دیوانه ام کرده نمیدونم چیکار کنم.
پروفسور اسنیب صدای ان هارا شنید و داد زد:ساکت شین اقایان پاتر و ویزلی.
هردو ساکت شدند .ناگهان کاغذ مچاله ای سمت رون انداخته شد . رون سرش را بالا گرفت و کاغذ را باز کرد و دید که کاغذ از طرف جرج برادر بزرگترش ارسال شده.
روی کاغذ نوشته شده بود:رون،عجله کنید اگر اینگونه پیش بروید تمام یار ها برای مراسم رقص تمام میشوند.
رون یاد مراسم افتاد و حسی همچون استرس در دلش پدیدار شد.
رون نگاه به هری کرد و با صدایی ضعیف از او پرسید: هری،تونستی یاری برای خودت پیدا کنی؟
هری گفت:نه از هرکه پرسیدم یا یار داشته ویا قبول نکرده،شاید بخاطر این است که فکر میکنند من تقلب کرده ام.
رون نتوانست خودش را نگهدارد و داد زد:نه هری تو تقلب نکرده ای.
ناگهان پروفسور اسنیب که نعره رون را شنیده بود با کتاب محکم زد فرق سر رون،هری خندید و ضربه ای هم به سر هری زد.
بعد از مدتی رون به هری گفت:شاید بهتره از هرمیون درخواست کنم.
هری گفت: نمیدونم ولی به نظر من که قبول نمیکنه.
رون خواست از هرمیون سوال کند که ناگهان پروفسور اسنیب از یقه او و هری گرفت و انها را از سرسرا پرت کرد بیرون و گفت:به خاطر بی نظمی و حرف زدن بیمورد اقایان پاتر و ویزلی، ۲۰ امتیاز منفی برای گریفیندور.
_________
درود دوست عزیز. داستان خوبی بود ولی باید ابتدا یه تصویر از بین تصاویر کارگاه داستان نویسی انتخاب کنید و شماره یا لینکش رو اول پستتون قرار بدین و درمورد همون تصویر بنویسید.
فعلا تایید نشد!