تف تشت
.Vs
سریع و خشن
پست چهارم:
همه چیز داشت خوب پیش میرفت... کوییدیچ دیگر به پایان رسیده بود. هر کدام از آنها به فکر استراحتی طولانی مدت و لذت بخش بودند. هر که نداند خودشان که میدانند چه زحمتی برای تف تشت کشیده بودند.
- کریچر رفت تا برای یکسال فقط کار کرد. صبح کار کرد، شب کار کرد، تو آشپزخونه کار کرد، رخت شست، جارو کشید، میز آرایی کرد.
- ولی کریچر ندانست که تفریح آقای اینیگو صد و هشتاد درجه با او فرق داشت.
- شما کریچر را مسخره کرد؟
کریچر وایتکسش را برداشت و تا خواست آن را روی اینیگو خالی کند صدای فریادی در آن هیاهو آن ها را به خودشان آورد.
- اونا درست وسط زمین ایستادند. برید دستگیرشون کنید.
سرکادوگان اول به خودشان و بعد به همرزمان سربازی که در سربازی با هم در خدمت بودند و به طرف آنها میآمدند نگاهی انداخت.
- همرزمان فکر کنم اونا دارن به سمت ما میان.
- میبینیم سر... میبینیم.
- از دست این آدم ها... ما باید فرار کرد.
اما دیگر دیر شده بود. سرباز ها رسیده بودند به آنها... فضای ورزشگاه متشنج شده بود. پچ پچ های زیر لب جادوگر ها و ساحره های حاضر در آنجا لحظه ای قطع نمیشد.
تف تشت با دستهایی بسته سوار کالسکه هایی که معلوم نبود از کدام جنگل ممنوعهای آمده بودند، شدند و به اینکه هیچکدام نمیدانستند سرباز فراری حکمش چیست فکر میکردند.
سه روز بعد_ پای چوبهی دارآری سرنوشت اینطور نوشته شده بود که تف تشت بعد از آن زندگی خفت بارِ هر کدامشان و کوییدیچ پر دردسرشان و سرباز فراری بودنشان اعدام بشوند.
درون حیاط پادگان هفت طناب دار آویخته شده بود. در ورودی باز شد و سربازان اعضای تیم تفتشت را به درون حیاط آوردند. آنها را به ترتیب کریچر، اینیگو، ملانی، سرکادوگان که دارش هم در تابلویی دیگر بود، کاکتوس، آغامحمدخان و هنری هشتم آمادهی مرگ کردند و طناب را دور گردن هرکدامشان پیچیدند.
منوچر با رضایت خاطر آنها را یکی یکی از نظر گذراند.
_خوب نگاه کنید! این سزای کسیه که از دستورات پیروی نکنه! هر روز، هرشب و تمام مدت!
سپس لبخند ترسناکی بر لب آورد.
_متهم کریچر. به عنوان آخرین جمله قبل از مرگ چی داری که بگی؟
کریچر شروع کرد به جیغ زدن.
_کریچر به این سوسول بازیا اعتقادی نداره! مرگ با این چیزا واس کریچر افت داشت. کریچر تنها به تبر اعتقاد داشت که سرشو زد و تو راهرو خونه گریمولد پیش اجدادش نصب کرد! کریچر میخواد... .
منوچر اشاره ای کرد و کریچر هرگز نتوانست جمله اش را تمام کند. صندلی که زیر پای کریچر توسط جن کوتوله دیگری زده شد.
منوچر با رضایت به جسم بی جان کریچر که تکان مختصری میخورد نگاه کرد. آنگاه به سمت اینگو نگاهی انداخت.
_خب؟ تو چی داری که ب...
_آخ جون خواب ابدی!
بدون آنکه به جن کوتوله فرصت دهد خودش صندلی را کنار زد. منوچر وحشت کرد. تا به حال این مدلی را دیگر ندیده بود اما نمی خواست تعجبش را نشان دهد بنابراین دوباره لبخند زد.
_ملانی... تو چی داری که بگی؟
_آقا دمتون گرم! به این میگن یه مرگ هیجانی! بهتر از اینه که پیر و مریض تو رخت خواب در حالی که بچه هات رو جمع کردی و به هرکدومشون یه چوب دادی بشکنن بمیری که!
چند لحظه بعد ملانی هم به دیار باقی شتافت. حال نوبت سرکادوگان بود.
منوچر گفت:
_خب تابلو جان... تو چی داری بگی؟
_والا شما این همرزمای سابق ما رو که کشتید ولی من به همرزمای زنده میگم خیالتون تخت مردن اصلا درد نداره. من خودم وقتی مردم اصلا بد نبودا!
لحظه ای بعد سر کادوگان نیز برای بار دوم کشته شد. حال نوبت کاکتوس بود. کاکتوس هم که حرف نمیزد بنابراین بلافاصله از ریشه گلدانش بیرون کشیدنش.
منوچر به کاکتوس هم ریشخندی زد. حال نوبت دو تاجدار بود. آغا محمدخان منتظر اجازه منوچر نماند.
_آه هنری... این دوستانمان با دلیری کشته شدن. ما نیز یکبار به دست دوستانمان در خیمه مان کشته شدیم در خواب اما این یکی را ترجیح میدهیم لیکن میخواهیم اعترافی کنیم. ما همیشه حسرت زندگی شما و همسر و فرزند را داشتیم برای همین همیشه میخواستیم سر به تنتان نباشد.
هنری با بغض گفت:
_قربونت برم آغا محمدخان. اتفاقا من همیشه به تو حسودیم می شد. به شجاعتت، اقتدارت، کشور داریت، جنگاوریت و هیکل رو فرمت.
آغا محمد خان دستش را به سمت هنری هشتم دراز کرد.
_آه دوست من... بیا لحظات آخر زندگی مان را دست در دست هم دهیم.
بدین ترتیب دو تاجدار نیز در حالیکه دست یکدیگر را گرفتند به سایر اعضای تیم شان پیوستند.
این گونه داستان تیم تف تشت به پایان رسید. آنها که دوش به دوش یکدیگر دنیایی جادویی را به گند کشیده بودند به دیار باقی شتافتند تا با کارهایشان آنجا را نیز به گند بکشند. به هرحال به شما از ابتدا هشدار داده شده بود که این داستان عاقبت خوشی ندارد. هنوز هم دیر نشده. میتوانید بروید و داستان زندگی فردوس حشمت را ببینید.