هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ یکشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۹
#11
. با افتخار گروه گوگوئک اسم خود را در چشم همه ناظران و کاربران کرده .


پالی نمیدانست عطر را نمی نوشند و معمولا آن را میزنند! پالی نمیدانست که خوردن شیشه عطر عشقی باعث میشود سلولهای بدنش ک مواد مغزی را از اکسیژن میگیرند و با کربن دی اکسید پس میدهند، عشق را دریافت کنند و عطوفت و مهربانی درآنها جریان یابد و به همدیگر علاقه ای خاص پیدا کنند و بیشتر بهم بچسبند و باعث شوند که بدن کوچکش، کوچک تر شود و کم کم جمع شود و بدنش مانند فنگ درد بگیرد.
او نمیدانست و این اتفاق افتاد و باز هم ملانی بود ک باید گریفیندوری مذکور را جمع میکرد و به سمت درمانگاه روانه میکرد. فقط مرلین میداند که در نبود او چه می شد!

در سوی دیگر روح ها و هافلپافی ها و گریفیندوری ها با سر و وضعی خیس درحال انجام دادن رقص های تانگوی عشقولانه بودند و لاوندر که حال، حال بهتری داشت در حالی که راه میرفت پسرانی با چشمان قلبی را به دنبال خود میکشاند.
-الان حس بهتری دارم، تقریبا دو سوم جمعیت فقط درخشش و زیبایی من رو می بینند.

و اما از آن ور پیوز موزی تر از آن بود که عاشق بشود و شکست عشقی اذیتش نکند! وقتی دید برخلاف تصورش هیچکس به او توجه نمیکند و همه مشغول قلب ترکاندن بودند، لبخندی خبیث زد و به طرف آب کدوحلوایی ها روانه شد و درحالی ک پاپیونش را مرتب میکرد، مقداری کم تر از مصرف روزانه خود، برگ بیدمجنون خشک شده در آنها ریخت.
- حالا بهتر شد!

نظاره گر این اتفاق گوگو بود! گوگویی که دعوت نشده بود و خودش با پای خودش آمده بود. گوگویی که به خودش برخورده بود ولی نمیخواست که خودخواه خودش باشد! گوگو پیوز را دید، کدوحلوایی های برگ بیدمجنونی را هم دید، برگان خودش هم ریخته بود ازینکه یک روح مواد برگی دارد! حال باید چه میکرد، حال باید چه تسترالی میخورد؟!


"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"




پاسخ به: پایگاه بسیج دانش‌آموزی هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۲۲ سه شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۹
#12
ماموریت اول تقدیم میشود! ناقابل.


زمان سالازار ... شما یادت نمیاد! دقیقا همینجوری بود! هر جادوگر واقعی چهار ضعیفه رو به عقد خودش درمیاورد. این شکلی نبود که!
+4


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۰ ۲۳:۳۲:۱۶

"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"




پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ سه شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۹
#13
راهروهای تنگ و دراز هاگوارتز آن هم در هر نصفه شب خوف انگیزی، هیچوقت اینیگو را نترسانده بود. همه ی راهروها و تابلوها و مدیران و غیرمدیران از بی خوابی های اینیگو خبر داشتند. خوابی که هیچوقت به سراغ او نیامده بود، امشب هم سری به گوگو نزده بود و بر چشمان دیگران نشسته بود.
اینیگو جاشمعی به دست راهروها را می گذراند و با دقت به در و دیوار و تابلوها و ستون ها و پله های هاگوارتز می نگریست تا فرق آنها را با شب های گذشته و شاید خیلی گذشته مقایسه کند.

او همانطور که نگاه تیز و نافذش را همه جا دوخته بود به راهروی دیگری پیچید و در همان اثنا متوجه تغییراتی در آنجا شد. آن راهرو از صدای خر و پف صاحبان تابلو ها درامان بود و این عجیب ترش میکرد.
با شک و تردید جلوتر رفت و همانطور که چراغش را بالاتر گرفته بود به تک تک تابلوهای خالی می نگریست. هیچکدام پیدایشان نبودو انگار آن راهرو خالی از سکنه بود!

قدم هایش را تندتر کرد و تقریبا درآن راهروی دراز دوید تا چشمش به نوری عجیب که از یک تابلو خارج میشد، افتاد. قدم هایش آهسته تر شد و تقریبا به نزدیکی آن تابلو رسید و گوش سپرد و به پچ پچ های نصفه شبی صاحبان قدیمی تابلوها.

بانوی چاق با آن صدای جیغش امشب آرام تر صحبت میکرد:
- سر کادو شما سختی های بسیاری کشیده اید. شما همیشه برایمان درباره دلاوری ها و رزم ها و همرزم هایتان تعریف کردید.

سرکادوگان آهی کشید و او هم به آرامی و غم بسیار در صدایش لب به سخن وا کرد:
- آه همرزم، آه! ما یکبار و یک ماجرا را برای هیچکس تعریف نکرده ایم. آن روز را هیچوقت نتوانستیم از مغزمان بیرون بیندازیم و دردآورترین قسمت ماجرا این است که تنها تابلویی که از من کشیده شده است در همان مکان و همان زمان آن اتفاق غم انگیز کشیده شده.

اینیگو از گوشه چشم ویولت را دید که دستی بر سر اسب پاکوتاه سرکادوگان کشید و با صدایی که گوگو به سختی می توانست بشنود، گفت:
- میفهمم که برات خیلی سخته. تابلوها تکرارن... تکرار زمان کشیده شدن یا گرفته شدنشون. تعریف کن اتفاقت رو سر، امشب سفره دلت رو پیش ما باز کن و بعد همه فراموشش میکنیم.

سرکادو سری تکان داد و بعد از آه های عمیقش که باعث سر رفتن حوصله اینیگو شد، شروع به تعریف کرد.
- درست در زمانی که تابلوی ما کشیده شد، حدود هزاران سال قبل، ما به رزمی ناشناخته به سرزمینی ناشناخته تر عازم شدیم برای جنگ و خونریزی. وقتی به دروازه های آن سرزمین نزدیک شدیم، با عرضه ترین دلاورانشان را برای جنگ با ما فرستاده ولی ما همه ی آنها را زخمی بازگرداندیم.
گذشت و گذشت تا آنکه مهاجمی غیور با تمام توانش به سنت ما یورش برد و به جنگ با ما مشغول شد. همرزمانمان عقب تر ایستاده بودند و مارا تماشا میکردند. کمی که گذشت با مشاجره و مشاعره با آن مهاجم متوجه آن شدیم که او زنی غیور و همرزم است که درست به درد ما میخورد. اما او با فریب و حیله و کلک خود را به داخل دروازه کشاند و ما را پشت دروازه کاشت و ما هنوز که هنوز است جانمان میسوزد از...

ویولت مشتاق گفت:- اسمش، اسمش چی بود؟

سر کادوگان دستی به سیبیلش کشید و گفت:- از آن روز سالهای دراز میگذرد، چه میدانم. مهم آن غم و اندوهی است که از...

اینیگو غمگین از تابلو فاصله گرفت. هیچوقت فکر نمی کرد که تابلو ها هم آنقدر غم در دل مخفی دارند.
دور شد و رفت روبه روی تابلوی سرکادوگان که خالی از او بود و جاشمعی را کناری گذاشت و نشست. ناگهان شیئی تیز را زیر خود حس کرد. از جا برخیزید و آن شئ را در دستانش گرفت. شئ زمان برگردانی گمشده بود که رها شده بود آنجا.
گوگو با دیدن زمان برگردان، شمعی بالای سرش روشن شد و به تاریخی که سرکادو گفته بود فکر کرد.

چوبدستی اش را دراورده و به زمان برگردان زد و ناگهان از پشت سر کشیده به جایی و سرش به سطحی سخت برخورد کرد. چشمانش را باز کرد و دستش را گذاشت پشت سرش... درد داشت!
با اخ و اوخ بلند شد و همانطور که زمان برگردان را در جیب بزرگش میگذاشت به دور و برش نگاهی دقیق کرد.
جلوی دروازه ای بود که سرکادوگان درموردش حرف میزد. دقیق تر که نگاه کرد سرکادوگان غمگین را دید که با شانه ای افتاده و چشمانی آلوده از اشک به سمت همرزمان خودش به آرامی باز میگشت.

به دروازه نگاه کرد و آن دختر را بالای دروازه در حال تماشای سرکادوگان دید. خوب که دقت کرد به سلیقه ی سرکادوگان پی برد. آن دختر زیادی برای سرکادوگان زیبا بود!
اینیگو دستانش را تکان داد و داد زد:
- آی دختر، آی دلربای سرکادو... اینجا، اینجا!

دختر سرش را به طرف اینیگو برگرداند که با آن لباس خواب زردخردلی اش که جغدهای ریز و میز قهوه ای رنگ رویش کار شده بود و هیچ شباهتی به لباس های فاخر و ابریشمی دختر نداشت، سعی داشت او را از خود آگاه سازد.

دختر ترسیده غیبش زد و دقایقی بعد پشت در دروازه، با بهت به لباس های راحتی اینیگو نگاه میکرد.
- کیستی ای غریبه؟ آن لباس های زیبا و غریب تر از خودت را از کجا آورده ای؟
- ایماگوام... اینیگو! همان اینیگو ایماگو... گوگو هم می گویند! لباسامم جنس اصل هاگزمیده. حراج گذاشته بودن و منم شکارش کردم.
- لباس شکار کردی؟ سرزمینتان هاگزمید نام دارد؟
- یجورایی... خب خانم من از شما سوالی داشتم.

دختر با قیافه متعحب و پرسشگرش و آرامشی که اختیار کرد به اون فهماند که حرفش را بزند.

- این آقای خوشتیپی که الان رفت... دوست من در زمان های خیلی دورتر از الانه، در آینده! داشت درباره دختری حرف میزد که عاشقش شده و انگار بهش فریب زده و از دستش فرار کرده. و از وجنات شما معلومه که اون دختر شمایید. با من بیاید به آینده و دل پیر سرکادو رو شاد کنید.

دختر نگاهی انزجار آمیز به پشت سر اینیگو انداخت و دوباره نگاهش را به سمت گوگو چرخاند.
- مردان سرزمین من همه قدی بلند تر از یک متر و هشتاد دارند. اما آن کوتوله با اسبش یک متر هم نمی شوند. مردان سرزمین من ته ریششان هم مرتب است، اما آن شوالیه موهای پریشان و ظاهر نامرتب دارد. مردان سرزمین من...

اینیگو حرف های دیگر دختر را نشنید و به ظاهر سرکادوگان فکر کرد. از نظر گوگو سرکادوگان جزو تابلو های خوشتیپ و زیبای هاگوارتز به شمار می رود. آن دختر واقعا لیاقت شوالیه ای غیور مثل سرکادو را نداشت.
گوگو با اعصابی خرد و اخم هایی درهم کشیده شده، زمان برگردان را از جیبش درآورد. دختر هنوز ادامه میداد.
- تازه شنیده ام آن مرد همیشه با آن اسب کوتوله اش است...! آدم که انقدر به اسب وابسته نمی شود.

گوگو چشمان را بست و جلوی چشم دخترک چوبدستی اش را درآورده و به زمان برگردان زد.

" زمان حال"

-آخ... آخ. من همش سرم باید بخوره به یه سطح صاف محکمی!

اینیگو همانطور که سرش را گرفته بود، زمزمه های سرکادو در گوشش پیچید.
- بعد از اون دختر، در سرزمین "قمرسند" عاشق دختر دیگری شدیم که مرد و مرگ آن باعث شد که به دختری که در سرزمین "بتب" بود نرسیم..

اینیگو عصبی بود. ایماگو را عصبی کردند. گوگو آرزو می کرد که کاش میتونست بخوابد.


"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"




پاسخ به: کلاس طلسم‌های باستانی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۹
#14
۱-برای احضار روح چه کسی رو انتخاب می کنید و چه نسبتی باهاتون داره؟ (۳نمره)

به نام ریش مرلین کبیر، اینجناب اینیگو از دوران طفولیت علاقه خاصی به روح عمه ی بزرگوارم داشته ام. نه اینکه عمه ای بوده که مانند خاله ای باشد، نخیر! عمه ای شرور و منفوری داشتم که از اتفاق های ریز و درشت زندگیش را تقصیر من بیچاره و تمام دنیا می انداخت. بنابراین قصد دارم که عمه خانم بزرگ خود یعنی "عمه خانم فریال" را احضار کنم.

2-چرا این روح رو احضار کردید؟ از روحی که احضار کردید یه سوال بپرسید و جواب خلاقانه ش رو برام بنویسید. (7نمره)

این روح نفرت انگیز ویژگی مثبتی که داشت هنوز که هنوزه، شرور بودنش است. نه اینکه من یعنی اینیگو یا همان گوگو، شرور بودن را دوست داشته باشم... نه! اما خب من هر قدر هم که سعی کنم نمیتوانم مانند عمه خانم فریال آنقدر روی روح و روان دیگران بروم و این دردناک و سمی است. برای همین خاطر روح عمه خانم فریال رو که برخلاف تفکر خیلی از افراد لاغرمردنی است و با ناخن های دراز و چشمان فرو رفته در گودی و پیژامه ای گل گلی سفید زیبایش تصور کرده و چوبدستی عزیزدل را برداشته و بدون لفت دادن و با سرعت "اضمرسیوس" را زمزمه کردم.
در این وقت گرانبها عمه خانم که پیژامه اش را مرتب میکرد غر زنان وارد شد و شروع کرد: - اینور هم دکتر دندانپزشک هم پول زیادی میگیرد و هم میزند زخم و زوخیلیمان میکند. میدانم این آتیش ها همش از گور سازمان پرورش روح بلند میشود. آخر اون چشم تنگ که بخاطر کروحنا وایروس کلی ماسک زده بود با وجود همان ماسک ها و عینک های بزرگش هم میتوانست مرا ببینید ولی بخاطر نحوه پرورشش در آن سازمان، زبان از دهان تشخیص نداده و زبان با ارزش مرا آبکش کرد. مرلین از تو نگذرد اینیگو که در این کشمکش دادروحی و دادروحی کشی مزاحم روح بزرگوار من شدی. مرضت را بگو و مرا از دست خودت خلاصی ده.

منم که از ابهت ایشان دهان خود را به اندازه ی کله ی تسترال باز کرده بودم و بوی گربه مرده از آن خارج میشد و لایه ازون را سوراخ تر میکرد، به خود آمده و مرضم را گفتم.
- عمه بزرگ بزرگان... عمه ی عمه ها، عمه فریال دلها... ای کسی که دوستانم همیشه او را یاد میکنند، چطور به اندازه ی شما غرغرو و بداخلاق و روی مخ دیگران رو و شکاک و تهمت زن باشم عمه خانم، عمه ی خانم ها؟!

عمه که با وسواس فراوان زیر ناخن های درازش را کثیف تر از قبل میکرد با بدترین لحن ممکن در صدایش و پشت چشمی که برای من گوگوی گوگولی نازک کرد، گفت:
- سعی نکن بچه... هیچکس به اندازه ی من نمیتواند روی مخ و شرور باشد!

و رفت. و آنوقت بود که به حرف آخر عمه خانم پی بردم. چون روی روح و روان من تاثیر گذاشته بود حرفش و رسما مرا با خاکستر لرد یکی کرده و رفته بود.


"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ سه شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
#15
درخواست دسترسی دوباره دارم.


----
پاسخ:
دسترسی ایفای نقش و گریفیندور داده شد.
* برای دسترسی مجدد به گروه مرگخواران، باید دوباره از مسئولان اون گروه درخواست کنید.


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۲ ۲۱:۴۹:۰۶

"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۸
#16
سلام. تکلیفم .


"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۸
#17
فریگو ایماگو جدِ جدِ اینیگو ایماگو بود. حتی بی آنکه خودش بداند!
در روزی زمستانی و سرد فریگو در عمارت گرم و نرمش نشسته بود و مانند همه‌ی جادوگرهای دیگر به کارهای روزانه‌اش مشغول بود. او تصمیم به عوض کردن دکور آنجا گرفته بود و باید همه ‌ی وسایل قدیمی را دور می‌ریخت.
از اتاقی به اتاق دیگر می‌رفت و در عمارتش می‌گشت و خرت و پرت های اضافی را جمع آوری می‌کرد.

وقتی که به همه اتاق ها سر زد و مطمئن شد خالی از هرگونه اثاث اضافه اند، تنها یک اتاق باقی ماند. اتاقی که سال ها پیش پدربزرگش در آن زندگی می‌کرد و بنا به دلایلی کسی حق ورود به آن اتاق را نداشت.
فریگو قدم برداشت و به طرف اتاق متروکه رفت... خیلی وقت بود که کسی در آن اتاق را باز نکرده بود. و اما اینک فریگو تنها کسی است که می‌تواند خود با چشم خویشتن نظاره‌گر اتاق عجایب پدربزرگ باشد.

در با صدای جیرمانندی باز شد. اتاق کمابیش تاریک بود و ترسناک... فریگو به سرعت به طرف پنجره‌ها رفت و پرده های ضخیم و کهنه را کنار زد. به محض کنار زدن پرده ها، خاکی از روی آنها بلند شد و باعث چند عطسه پشت سر هم او شد. اما باریکه‌ی نوری لذت بخش از بیرون به داخل اتاق راه یافت و این ماجراجویی فریگو را لذت بخش‌تر از همیشه می‌کرد.

فریگو در ابتدا به دقت اتاق پدربزرگ را زیر نظر گرفت. اتاقی قدیمی با خاکی که همه جا را فرا گرفته بود و کتابهای قطوری در کتابخانه‌ای دیواری که از تیترهایشان می‌توان فهمید خاص و منحصر به فرد هستند.
میز چوبی‌ای که روی آن پر از وسیله و مداد و برگه های زرد شده بود و چندین کاغذ کهنه که به دیوار رو به روی میز چسبانده شده بود. تخت خوابی یک نفره و ساده و کمدی که احتمال می‌داد پر از لباس هایی که بوی پدربزرگش را می‌دهند، در خود جای داده است.

به طرف کاغذهای روی میز رفت و تیترهای آنها را از نظر گذراند... اما وقتی به آخرینش رسید مکث کرد.

نقل قول:
آزمایش شماره دو
طبق فرضیه آزمایش شماره یک ما دریافتیم که گوی به انرژی مغناطیسی واکنش نشان داده و آن را...


طبق عادت بدش متن را از وسط رها کرده و به آخرش نگاهی انداخت.

نقل قول:
حال با گفتن این ورد می‌توان کاری کرد که گوی ما به گویی پیشگو تبدیل شود و اتفاقات را به طوری برای ما پیشگویی کند.
ورد به دست آمده: گوی تبدیلیوس پیشگوییوس.


فریگو بهت زده به برگه و بعد به کل اتاق نگاهی انداخت. گویی که پدربزرگ از آن حرف می‌زد کجا بود؟ او چشم گرداند و کمد نظرش را جلب کرد. به تندی به طرف کمد رفته و درش را باز کرد. توی کمد لباس های قدیمی و رنگ و رو رفته ای وجود داشت. اینیگو دستش را کشید به کف کمد و چند ضربه به آن زد... درست حدس زده بود گاو صندوق اتاق خودش هم همینطور بود، با ضربه باز و بسته می‌شد.

دستش را به زیر لباس ها برده و شیئی کروی شکل را بیرون آورد. گویی کدر را توی دستانش جا به جا کرد و برگه های پدربزرگ را روی زمین، کنار خودش گذاشت.
چوبدستی اش را برداشته و ورد را با خود زمزمه کرد. اما اتفاقی نیفتاد و دوباره و دوباره... بی فایده بود! فریگو سرخورده به دیوار تکیه زد و از اینهمه نبوغش از خودش تشکر می‌کرد.

ناگهان برقی از گوی پیشگو گذشت و گوی برای اولین بار توسط فریگو ایماگو کشف شد!


"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۸
#18
در یک رول بنویسید ارباب ریگولوس چطور تونست موی سر لرد سیاه رو بدست آورد؟(30 نمره)

در شبی سرد و زمستانی ریگولوس با ژستی ریگولوسی روی مبل تقریبا سلطنتی‌اش کنار شومینه‌ نشسته بود و کریچر که دقیقا رو به رویش قرار داشت، سعی در کشیدن پرتره‌ی ارباب موردعلاقه‌اش را داشت.
- کریچر همیشه به شما گفت که به من اعتماد کرد... من شما را بهتر از آن هنرمندی که فقط دنبال پولش است، می‌کشم.

بعد از چند دقیقه کریچر پرتره را برداشته و به طرف اربابش رفت‌ و آن را برگرداند. از چهره ی ریگولوس همه چیز مشخص بود اما برای اینکه دل آن جن خانگی را نشکند به او لبخندی زد.
آن پرتره نه تنها شبیه ریگولوس نشده بود بلکه انگار آن جن، ولدمورت را کشیده است. و اما امان از ایده های بی‌موقع جادوگران.
- کریچر! تو باید ارباب ولدمورت رو بکشی تا ما اون چهره رو ببریم پیشش و سورپرایزش کنیم!
- ارباب شما بسیار باهوش بود... اما کریچر باید قیافه ایشان را ببیند تا بکشد.
- اینکه کاری ندارد معجون راه حل مشکل ماست.
- چه معجونی؟
- معجون مرکب پیچیده!
- اما ما به موی سر لرد سیاه نیاز داشت، الکی که نبود!
- اونش با من.

تالار اسرار_ وزارتخانه

- شما همیشه ایده های عالی ای داشت ارباب.

ریگولوس زمان برگردانی را از توی جعبه ای پر از زمان برگردان برداشت و دستی به آن کشید.
آن زمان، زمان برگردان ها فراوان بودند و وزارتخانه قطعا به یکی از آنها محتاج نمیشد. ریگولوس به کریچر که مشتاق به او نگاه می‌کرد، خیره شد.
- نه کریچر... تو رو با خودم نمیبرم.
- آخر چرا ارباب؟
- من فقط میرم که یه تار مو از دوران کودکی ارباب ولدمورت پیدا کرده و بیارم به این زمان... نیازی به بودن یا نبودن تو نیست!
- آخر ارباب...
- هیس... بیا فعلا این مقدار خیلی خیلی را بشمار تا به کودکی او برسیم.
[i]
خیلی خیلی بعد وقتی مقدار خیلی خیلی شمرده شد.


ریگولوس و کریچر خسته آخرین خیلی خیلی را شمرده و اعلام کردند و به یک آن کریچر دیگر اربابش را ندید.

خیلی خیلی قبل_ پرورشگاه ولدمورت

- آخی چقدر بچه ماگل!
- آقا اینجا چی میخوای؟
- تو بچه ای به اسم تام میشناسی؟
-خودم هستم!
- ارباب تاریکی معذرت میخوام!

و بعد ریگولوس از موهای زیبای لردولدمورت کودک چندتاری کنده و به سرعت پشت دیوار دیگری مخفی شد.
تارهای مو را در جعبه ای که کریچر به او داده بود گذاشت و زمان برگردان را از جیبش درآورد. تا خواست آن را بچرخاند کسی او را صدا زد و زمان برگردان از دستش افتاد و شکست. ریگولوس با عصبانیت به زمان برگردان و بعد به شخص نگاهی انداخت‌.

- آقا، اومدید بچه ای رو انتخاب کنید؟

و دوباره فکری بکر به سر او زد. حالا که زمان برگردان نداشت تنها برگ برنده اش لرد کوچک بود!
- بله، شرورترین بچه‌ی اینجا رو!


"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"




پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸
#19
بلاتریکس بهت زده به دور و اطرافش نگاه می‌کرد. اما حالا وقت بهت زدن نبود. او باید مرگخوار ها را پیدا می‌کرد و آنها را با خود بر‌می‌گرداند‌.
درون فضایی سبز رنگ و پیچ در پیچ بود. قطعا او گوشی ماگلی نداشت و با برنامه‌های ماگلی ای که توی آن گوشی نصب بود آشنایی نداشت و حالا اینگونه معلق در هوا روی صفحه‌ای که ایستاده بود کمی عجیب و غریب و ترسناک به نظر می رسیدند.

چند قدم که جلوتر رفت صفحات سفیدی با اعداد صفر و یک از کنارش گذشتند. با احتیاط به راهش ادامه داد. ناگهان قاب عکسی شناور که موشکی را نشان می‌داد و به رنگ آبی بود و سبدی کنارش که حاوی چند برچسب کلمه و عکس بود، وجود داشت.
عقب عقب رفت و بعد تابلو عوض شد. اینبار تابلویی صورتی با طرحی به شکل دوربین‌های عکاسی ریتا اسکیتر بود.

بلاتریکس جلو رفت و دستش را به طرف تابلویی که اینبار سبد کنارش پر از عکس هایی بود که حرکت می کردند، برد.
لحظه ای احساس کرد پشت این آیکون های برنامه های مختلف سایه ی چند نفر را دید. به آن طرف آیکون ها رفت و چند نفر را دید که دور هم مشغول خندیدن به صفحه‌ی کوچک و سفید رو به رویشان هستند.

امان از جوک های ماگلی بی‌مزه و مرگخواران از یاد رفته. بلاتریکس اولین شئ نزدیک به خودش را برداشته و به طرف سر رودولف پرتاب کرد. شئ نه تنها به سر رودولف خورد بلکه خیلی هم دردش آمد.

بیرون از گوشی ماگلی

مرلین فقط می‌داند که به چه سختی ای دوباره برگشتند و صحیح و سالم ماندند. پس حالا فقط یک کار می‌ماند... هکتور و روحش!


"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
#20
تف تشت
.Vs

سریع و خشن


پست چهارم:

همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت... کوییدیچ دیگر به پایان رسیده بود. هر کدام از آنها به فکر استراحتی طولانی مدت و لذت بخش بودند. هر که نداند خودشان که می‌دانند چه زحمتی برای تف تشت کشیده بودند.
- کریچر رفت تا برای یکسال فقط کار کرد. صبح کار کرد، شب کار کرد، تو آشپزخونه کار کرد، رخت شست، جارو کشید، میز آرایی کرد.
- ولی کریچر ندانست که تفریح آقای اینیگو صد و هشتاد درجه با او فرق داشت.
- شما کریچر را مسخره کرد؟

کریچر وایتکسش را برداشت و تا خواست آن را روی اینیگو خالی کند صدای فریادی در آن هیاهو آن ها را به خودشان آورد.

- اونا درست وسط زمین ایستادند. برید دستگیرشون کنید.

سرکادوگان اول به خودشان و بعد به همرزمان سربازی که در سربازی با هم در خدمت بودند و به طرف آنها می‌آمدند نگاهی انداخت.
- همرزمان فکر کنم اونا دارن به سمت ما میان.
- می‌بینیم سر... می‌بینیم.
- از دست این آدم ها... ما باید فرار کرد.

اما دیگر دیر شده بود. سرباز ها رسیده بودند به آنها... فضای ورزشگاه متشنج شده بود. پچ پچ های زیر لب جادوگر ها و ساحره های حاضر در آنجا لحظه ای قطع نمیشد.
تف تشت با دست‌هایی بسته سوار کالسکه هایی که معلوم نبود از کدام جنگل ممنوعه‌ای آمده بودند، شدند و به اینکه هیچکدام نمی‌دانستند سرباز فراری حکمش چیست فکر می‌کردند.

سه روز بعد_ پای چوبه‌ی دار


آری سرنوشت اینطور نوشته شده بود که تف تشت بعد از آن زندگی خفت بارِ هر کدامشان و کوییدیچ پر دردسرشان و سرباز فراری بودنشان اعدام بشوند.
درون حیاط پادگان هفت طناب دار آویخته شده بود. در ورودی باز شد و سربازان اعضای تیم تف‌تشت را به درون حیاط آوردند. آنها را به ترتیب کریچر، اینیگو، ملانی، سرکادوگان که دارش هم در تابلویی دیگر بود، کاکتوس، آغامحمدخان و هنری هشتم آماده‌ی مرگ کردند و طناب را دور گردن هر‌کدامشان پیچیدند.
منوچر با رضایت خاطر آنها را یکی یکی از نظر گذراند.
_خوب نگاه کنید! این سزای کسیه که از دستورات پیروی نکنه! هر روز، هرشب و تمام مدت!

سپس لبخند ترسناکی بر لب آورد.
_متهم کریچر. به عنوان آخرین جمله قبل از مرگ چی داری که بگی؟

کریچر شروع کرد به جیغ زدن.
_کریچر به این سوسول بازیا اعتقادی نداره! مرگ با این چیزا واس کریچر افت داشت. کریچر تنها به تبر اعتقاد داشت که سرشو زد و تو راهرو خونه گریمولد پیش اجدادش نصب کرد! کریچر میخواد... .

منوچر اشاره ای کرد و کریچر هرگز نتوانست جمله اش را تمام کند. صندلی که زیر پای کریچر توسط جن کوتوله دیگری زده شد.
منوچر با رضایت به جسم بی جان کریچر که تکان مختصری می‌خورد نگاه کرد. آنگاه به سمت اینگو نگاهی انداخت.
_خب؟ تو چی داری که ب...
_آخ جون خواب ابدی!

بدون آنکه به جن کوتوله فرصت دهد خودش صندلی را کنار زد. منوچر وحشت کرد. تا به حال این مدلی را دیگر ندیده بود اما نمی خواست تعجبش را نشان دهد بنابراین دوباره لبخند زد.
_ملانی... تو چی داری که بگی؟
_آقا دمتون گرم! به این میگن یه مرگ هیجانی! بهتر از اینه که پیر و مریض تو رخت خواب در حالی که بچه هات رو جمع کردی و به هرکدومشون یه چوب دادی بشکنن بمیری که!

چند لحظه بعد ملانی هم به دیار باقی شتافت. حال نوبت سرکادوگان بود.
منوچر گفت:
_خب تابلو جان... تو چی داری بگی؟
_والا شما این همرزمای سابق ما رو که کشتید ولی من به همرزمای زنده میگم خیالتون تخت مردن اصلا درد نداره. من خودم وقتی مردم اصلا بد نبودا!

لحظه ای بعد سر کادوگان نیز برای بار دوم کشته شد. حال نوبت کاکتوس بود. کاکتوس هم که حرف نمیزد بنابراین بلافاصله از ریشه گلدانش بیرون کشیدنش.
منوچر به کاکتوس هم ریشخندی زد. حال نوبت دو تاجدار بود. آغا محمدخان منتظر اجازه منوچر نماند.
_آه هنری... این دوستانمان با دلیری کشته شدن. ما نیز یکبار به دست دوستانمان در خیمه مان کشته شدیم در خواب اما این یکی را ترجیح می‌دهیم لیکن می‌خواهیم اعترافی کنیم. ما همیشه حسرت زندگی شما و همسر و فرزند را داشتیم برای همین همیشه می‌خواستیم سر به تنتان نباشد.

هنری با بغض گفت:
_قربونت برم آغا محمدخان. اتفاقا من همیشه به تو حسودیم می شد. به شجاعتت، اقتدارت، کشور داریت، جنگاوریت و هیکل رو فرمت.

آغا محمد خان دستش را به سمت هنری هشتم دراز کرد.
_آه دوست من... بیا لحظات آخر زندگی مان را دست در دست هم دهیم.

بدین ترتیب دو تاجدار نیز در حالیکه دست یکدیگر را گرفتند به سایر اعضای تیم شان پیوستند.
این گونه داستان تیم تف تشت به پایان رسید. آنها که دوش به دوش یکدیگر دنیایی جادویی را به گند کشیده بودند به دیار باقی شتافتند تا با کارهایشان آنجا را نیز به گند بکشند. به هرحال به شما از ابتدا هشدار داده شده بود که این داستان عاقبت خوشی ندارد. هنوز هم دیر نشده. می‌توانید بروید و داستان زندگی فردوس حشمت را ببینید.


ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳۱ ۲۳:۴۲:۴۸

"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.