وجدان عمیقاً به حرف خود باور داشت. شاید اینطور تصور کنید که چون وجدانِ بیوجدانی بود، هرچه دلش میخواست میگفت و یک نگاهِ عاقل اندر سفیهی هم میانداخت و فکر میکرد سوژه خر است؛ اما نه! نکته اینجاست که وجدان به طور شرکتی آپشنِ بیوجدانی رویش نصب نشده بود. یعنی خب، اصلاً قابلیتش را نداشت بندهی مرلین. اما امان از همنشین بد!
"فلشبک، مدتی قبل"
گلاب به روی مبارکتان، در دنیای درون سوژه بلبشویی برپا بود. اسید معده از یکطرف دنبالِ تکههای غذای هضم نشده گذاشته بود و غذا، چنان گورخری شیر دیده میدوید. وجدان که خدمات و وظایفش به این بخش بهخصوص از دنیای درون مربوط نمیشد، گوشهای نشسته بود و اینستاگرامش را چک میکرد.
- عـــــه دکتر مَموشه پست گذاشته!
وجدان به سرعت صفحهی دکتر را باز کرد و به آخرین پستش رفت.
در شرح حال دکتر مموشه چنان میتوان نوشت که مردی بود با قد و قوارهای که به سختی سینک ظرفشویی را لمس میکرد، عینکی داشت فلزی و همواره حالات چهرهاش چنان بود که گویا درون او نیز بلبشویی برپاست. با تمام اینها، دکتر خود را روانشناسی ماهر میدانست و آن را آموزش هم میداد.
- عزیزانم! هیــــــچ چیز توی دنیا نیست که با قدرت ذهن شما حل نشه.
همین مرگ! میبینید چقدر برای خودش اسم در کرده؟ کافیه به ذهنتون مسلط بشید و به مغزتون فرمان بدید که نمیخوام بمیرم. دیگه حله!
پست دکتر مانند همیشه با تصاویر سیاه و سفید به انضمام صوتی که گویا تبلیغ سس و لبنیات و اینها بود به پایان رسید.
وجدان به خوبی از آن درس گرفته بود.
"زمان حال"
- خب سوژه جونم... برسیم به حل مشکل تو.
برای وجدانها نیروی گرانش معنا نشده بود و دوست داشت که برعکس آویزان باشد.