هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۰:۱۴ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۹
#11
اهم... اهم... توجه شما را به گزارشی که هم اکنون به دست ما رسیده جلب میکنم!

(دوربین روی قدم زدن گزارشگر در سالن سنگ مرمر بیمارستان متمرکز میشود.)

بر اساس گزارشات رسمی بیمارستان سنت مانگوی لندن، اخیرا ادوارد قیچی، با علائمی مشکوک به جرونا، وارد بیمارستان سنت مانگو شده و تست جرونا، داده است.
پزشکان سنت مانگو، بر اساس مشاهدات خود، اعلام کرده اند، که به احتمال زیاد، نتیجه ی تست جرونای ادوارد مثبت خواهد بود!

ادوارد اخیرا با مراجعه به ستاد انتخاباتی حاجی تراورز، برای بیعت آسلامی و اعلام حمایت، از حکومت آسلامی، آن هم خارج از پروتکل های بهداشتی، مسئولین را به این گمانه زنی ها وا داشته، که احتمال مبتلا بودن حاجی توپیا هم به جرونا ممکن است.
دانسته یا ندانسته کاندیدای آسلامی، برای به چالش کشیدن دیگر کاندید ها، در چند روز اخیر، آن هم با، رعایت نکردن پروتکل های بهداشتی تعیین شده، از سوی سازمان بهداشت لندن، به دیگر ستاد های تبلیغاتیِ انتخابات شانزدهمین دوره ی وزارت جادو، رفت و آمد داشته است.
جامعه ی جادوگران حال با این نگرانی روبه رو شده که با رفت و امد به ستاد های تبلیغاتی آلوده شده، در معرض جرونا قرار بگیرند!


(گزارشگر جلوی بخش قرنطینه جرونا ایستاده به دوربین نگاه میکند.)

سخنگوی رسمی سنت مانگو، در بیانیه ای رسمی اعلام کرده، که با ستاد های تبلیغاتی، در صورت رعایت نکردن پروتکل های بهداشتی برخورد جدی خواهد شد!

محسنی های، بیمارستان سنت مانگو، لندن.





پاسخ به: ستاد انتخاباتی زاخاریاس اسمیت
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۹
#12
آه و دو صد آه!
چگونه است که نماینده ی محفل را اینگونه آزار میدهند؟
البته یک محفلی بادی نیست که با این بید ها برقصد!

آه... و هزاران آه، شاید دل کاندیدهای دیگر برای حاشیه و در مرکز توجهات بودن تنگ شده!
به هر حال سرنوشتتان را به اکبر و دمبش سپرده، باشد که سیاه بخت ... که نه! حقیقتا معنای بی رحمانه ای دارد، باشد که آرزوی وزارت به دوره ی بعدی انتخابات ببرید!

آه... اصغر دلش میخواهد که حمایت خود را از زاخار عزیز اعلام کنیم، اما مشکلی بر سر راه است که حل آن از اراده ی ستارگان هم خارج است!
زاخار، هم جبهه ای گرام، حقیقتا در ستاد انتخاباتیتان برنامه ها و ایده های عملی شونده ای جز فعال تر و پویا کردن کوییدیچ و خارج کردن آن از زیر سایه ی هاگ چیزی ندیدیم!
مشتاقیم ایده هایی که ممکن است تقدیر آنگونه رقم بزند که بتوانید اجرایی کنید را بشنویم!
حتی اگر بعضی از این ایده ها فانتزی بوده و جامعه ی عمل پوشاندن به آنها فراتر از حیطه ی اختیارات یک وزیر باشد!
به هر حال در سنگ نوشته ی کهکشان نوشته است که نیت العمل نصف العمل.

آه... اخیرا اصغر به ما الهام کرد که خارج از ستاد و به طور پراکنده از برنامه ها و ایده های عملیتان پرده برداری کرده ای، اِی نیک بخت، اما برای عقب ماندگان از تکنولوژی ای مثل خویشتن که جز اسطرلابی خاک خورده و فرسوده توانایی کار با حتی چتر سایت را ندارد، میخواهیم که اینچنین فعالیت هایی که می تواند ملاک اصلی رای گیری شما باشد را در ستاد جمع آوری کنید! باشد که برگزیده شوید!

در خطاب به کاندید های دیگر، از جانب آسمانها بایستی اضافه کرد، در پاسخ دادن به کاندید داس و چکش هر چند وقیحانه تر سخن گویند، خود خواسته حمایت ها را از زاخار بیشتر میکنند، حتی اگر به قیمت خنک شدن دلشان باشد.
حقیقتا همینگونه شد که از جبهه ی بیناموسیزم دل کندیم البته نبسته بودیم که بکنیم، اما حال دیگر نمیپسندیم که به ستادشان هم نیم نگاهی بیندازیم.
حقیقتا که در شان یک پیوز نیست اینگونه فیوز بپراند.



پاسخ به: پيام امروز
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۹
#13


برگی از تاریخ


قسمت اول
(پشت پرده ی وزارت آبی ها)


در انتخابات قبلی بود(انتخابات پانزدهم) که (ت.ج) ملقب به پدرام به زور خودش را قاطی باقالی ها کرده و وارد کابینه وزیر دو دست قبل، آقای چسبناک شد.

حقیقتا به اسم یک طراح گرافیکی وارد شده و به کمک دست هایی پنهان و در پشت مشت های پرده، شورش کرده و وزیر جوان را از صحنه روزگار محو کرده و بر مسند درجه دوم قدرت نشست!

وزیر جوان آن روز ها در خوابش هم نمیدید که خنجری بدان بزرگی از جلو بخورد! شاید هم تقصیر خودش بود که از دستورات پیروی نمیکرد.
حتی حواسش به پشتش بود اما...
دست های پشت پرده اَبایی نداشته و از جلو خنجری به قلب وزیر فرو کردند.

نویسنده خود به شخصه شاهد بود، که بعد از استعفای اجباری و از قبل تعیین شده ی وزیر چسبناک، در طی اعلامیه ای ساختگی(بعد از آنکه او را از جامعه ی جادوگری تبعید کرده ) اورا مرده نامیدند.

بعد از برکناری وزیر جوان، که هنوز که هنوزه اخباری ضد و نقیض از سرانجامش به گوش میرسد، ت.ج سعی کرد بر مسند قدرت بنشیند!
اما دستوراتی از بالا رسیده بود که نمیشد اینگونه شود!
ت.ج سودای قدرت در سر داشت و یک دوره کامل وزارت را خواستار بود! (این همان دستور از بالا بود)
مگر نه ت.ج همان موقع ها وزیر متقارن دولت پاکیزگی را هم کنار میزد و جایش مینشست! هر چند که او هم از خودشان بود!
همانطور که وقتی ت.ج آمادگی لازم را در خود دید وزیر اسبق را مجبور به استعفای زود هنگام کرده تا شرایط برای انتخابات زود هنگام مهیا شود.

همه ی این اتفاقات به همین سرعتی رخ داد که خواندید، حتی قمر های سیارکان از این دسیسه ها ریخته بود، مدرکش هم همان سیارک کوچکی است که به زودی از کنار سیاره ی مان رد شده و تمام جهان جادوگران و ماگلی را تهدید به نابودی میکند. این شاید تنها یکی از عواقب شومی و منحوسی ت.ج و بالا دست هایش باشد!

این ها همه زیر سر دستهایی است که ت.ج را از پشت پرده به جلو پرتاب کرده تا قدرت را تسخیر کرده و جامعه ی جادوگری را به قهقرای نابودی بکشاند!

هم اکنون دولت جادوگری به چشم خود میبیند که اکثر کاندیدا های وزارت، با اسم بردن از پدرام یا همان ت.ج ، جامعه ی فهیمه ی جادوگری را آشکارا به دنباله روی از ت.ج تشویق میکنند!
خبر ها حاکی از آن است که کاندیدا های مذکور میخواهند در آخرین لحظات به نفع ت.ج از قدرت کناره گیری کنند!
کسی به درستی نمیداند این قدرت شگرف که در تلاش است تمامی مسند های قدرت جادوگری را آبی کند کیست!
لذا هشدار ها را جدی گرفته و اگر سودای قدرت در سر دارید بدانید که جانتان در خطر است!
همانطور که دیدید جامعه آبی به خودی ها هم رحم نمیکند و عاقبت وزیر چسبناک، مدرکی بر جدی بودن این دست های قدرتمند است.



پاسخ به: ستاد انتخاباتی حسن مصطفی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۹
#14
آه ای سرنوشت چه شد که پای این شاخدار به این ستاد کشیده شد... آه.

آه و بازم آه، چندی پیش تقدیر ستارگان و آسمان بر این شد که مطالبی از مطالب در خور توجه این ستاد را بخوانیم.
البته که توجهمان جلب شده، زیرا که خورشید سرنوشتت فروزان است ای حسنکِ شاید وزیر، اما سیارک های ریز و درشت درصدد آن اند که این فروزانی را به خاکستر تبدیل کرده و تو را به چالش بکشانند.

از ستارگان و کواکب و دیگر صیفه هایشان که بگذریم سخن حسن نیکو تر است.

هر چند اینجانب کمی خجالتی بوده و معمولا کمتر در اماکن عمومی ظاهر میشود اما تقدیر اینگونه رقم خورده که بار این مسئولیت خطیر رأی دادن را به نحو احسنت اجرا کنیم.

در جایی سخن گفتید از برچیده شدن دادگاه ها، هر چند که درنهایت این اصغرمان است که دمی تکان داده و سرنوشت یک متهم را رقم میزند، اما وجود قضات بی تجربه کم تاثیر گذار نیست.
به خوبی به یاد دارم در دادگاه های قبلی وقتی قضات دفاعیه ها را میشنیدند سلیقه خود را اعمال کرده و مقداری هم به سفارشات از قبل تهیه شده اهتمام کرده و چکش بر میز عدالت میکوفتند!
آه بیچاره اصغرمان! او به شدت ناراحت شده بود، حتی دمش کوتاه شد، انقدر که پای این نا عدالتی ها حرص خورد، مسلما رأی گیری عمومی به جای نظر یک قاضی بسیار عادلانه تر است و ما و اصغر به شدت حامی برچیده شدن دادگاه های یک طرفه و برگزاری دادگاه های صحرایی ایم.

نکته قابل توجه دیگر، که کم شباهت به بازی جرأت و حقیقتی که در مراکز فساد خصوصی و در تالار ها انجمن های سو، پرایوت برگزار میشود و کسی چیزی نمیفهمد، نیست، قمار حلال است! البته که ورژنی ارزنده تر و رسمی تر از آن بازی قدیمی است و علاقه ی بنده ی حقیر را جلب نمود.

اما...اما... چند صباحی که در ستاد مشغول به ارزیابی پوستر هایتان بودیم چند نکته ی منفی هم دیده شد.
امید است که پاسخ شایسته دهید.

1)پیرامون شما بحث آن است که آن زیر میر ها میخواهید کسی را به مسند قدرت رسانید، کسی که حتی از او نام برده اید اما رویش نمیکنید!
حقیقتا سوگخند کیست؟ او را با شما رابطه چیست؟
آه... اصغرمان میگوید بی شک کسی از خاندان حسن هاست که میخواهید اخر سر که وزیر شدید ....
چرا با یک شفاف سازی دست های روی پرده را عقب نمیزنید و حقیقت پنهات آن پشت را نشانمان نمیدهید؟
شاید پشت پرده پدرامی چیزی دارید!

2)حقیقتا که حرفمان را بالاتر زدیم، از قدیم الایام که ما کارمان دلداری دادن عاشقان بوده و سرنوشتشان را بر کف دستشان می خواندیم، صحبت هایی من باب دلداری هم به این عشاق میدادیم.
به عنوان مثال، یادمان است که جایی در میانه ی بیابانی داغ و سوزان به مردی مو بلند ووگفتیم پریشان گفتیم:
-اگر با تو نبودش میلی چرا جام تو را بشکست...

و او گفت لیلی! بعد هم سینه درید و راهی دیار عشق شد.

آه... حال شما چرا دم به دقیقه کازه و کوزه ی پدرام را میشکنید؟
آیا شما را هست میلی؟

با اصغر که صحبت کردیم به نتیحه ای دیگر هم رسیدیم.
بی شک برای این گونه مسائل هم دست به انکار زده و هم قصد دارید با وعده دادن پدرام به دیگران هم انکارش کنید و هم از جذابیت هایی احتمالی ای که پدرام در دید خودتان دارد به دیگران هم باج داده تا رأی جمع کنید.

آه... در امتداد دم اصغرمان شاد و جاری باشید.




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۰:۲۶ دوشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۹
#15
سال ها طول نکشید! خیر!
خیلی زود فهمید که چه دسته گلی به آب داده!
حتی یک هفته بعد از گوزن شدنش فهمید گوزن بودن شخصیت نمیشود! به قول گفتنی نون و آب نمیشود!

صرف اینکه که ما بین جمعی ساحر و ساحره، شاخ داشتن شاید کمی خاص باشد معنی بر شخصیت داشتن نیست.

او سعی داشت گوزن خوبی بشود!
گوزنی با شخصیت!
مگر میشد یک عضو محفل اینقدر بی شخصیت باشد که توی پست ها فقط از شاخش استفاده شو؟ و نگاه شخصیتی به او نشود! او از نگاه ابزاری بیزار بود!

شخصیت شخصیت شخصیت!
او تصمیمش را گرفت، تصمیم به با شخصیت شدن!
شاید اولش کمی سخت باشد، مخصوصا برای گوزنی که کمی فراخ خاطر شده.
میخورد و میخوابد و می جیشد.
آه او باید خودش را تغییر میداد و برای تغییر باید از جایی شروع میکرد.
مثل همه ی شروع های دیگر او هم از توالت عمومی شروع کرد.
روزنامه را کمی بالاتر از حد معمول گرفته بود و پاین پاین اش را نگاه میکرد!

دانشکده تخصصی سناتور ها!
آه سناتور شدن را دوست نداشت، در اخر کلی فحش میخورد، کلی تحریم به پایش مینوشتند و کلی ناسزای خانوادگی قسمتش میشد، خواست روزنامه را بچپاند در سطل آبشخور زیر پایش و سیفونش را بکشد که متوجه شد اشتباهی زده است.

دانشکده تخصصی سانتور ها!
آه ای سرنوشت! خود خود خرش بود! همان چیزی که میتوانست شخصیتش را بسازد!
سیفون را کشید و به سمت جنگل ممنوعه شتافت.
چند صباحی از کلاس هایش گذشته بود و کمکم شخصیتش رو به تشکیل شدن گرفته بود! کلا شخصیتش، رو گرفته بود! حتی پر رو شده بود.
حالا او قادر بود، باد روده را به شقیقه ربط داده و در نهایت دنباله علت و معلولیش را به ستارگان و دم اصغر مربوط سازد.
خدا بیامرز اکبر را هم دوست نداشت مگر نه از او هم نام میبرد.
حال او میتوانست با نگاه کردن به فرق سر هر کچل یا مو دارِ دوپایی زبان به پیشگویی بگذارد!
آه...
او استعداد زیادی داشت!
انقدر ها زیاد که هیچ وقت نفهمید این کلاس ها واقعا کلاس پیشگویی است نه کلاس اموزش حرافی و اراجیف بافی!
به هر حال اگر مدیر دانشکده هم او را از سم جلو سمت شاگرد دار نزند، شاخ سرخ میدهد کله ی خالی به باد.

ریموند تصمیمش را گرفته بود، شل مغزیش را باید پنهان میکرد! حتی به زور اراجیفی بی ربط که نام هزارگان ستاره در میانش نهفته باشد.
آری او دیگر با شخصیت شده بود!
مثل خیلی از همان ادم هایی که با شخصیت اند، اما... به هر حال اکثرا هم بی شخصیت اند، هر چند که با شخصیت اند!
او اینگونه راحت تر بود، زمانی که شاخش میپنداشتند زیر ذره بین رفتنش مکافات داشت، اما حال که گَهی خنگ و گهی هشیار شود، کسی به پرش هم نمیگیردش.
حال روزگارش معمولیست، تکه نانِ خشکی می خورد و...




***
سلام، میشه قبلی رو بکوبین این و بسازین؟
سپاس!

انجام شد.


ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۳۰ ۰:۳۳:۰۲
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۳۰ ۱۵:۲۴:۱۲


پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ یکشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۹
#16

خرگوش

همه چیز خسته کننده شده بود!
انگاری درجه ی زمان رو، روی کندترین درجه اش زده بودن، نمونه اش برگ خشک و زردی که تاب گرما نیاورده بود، و توی هوا، بین زمین آسمون مونده بود.
وسط محوطه ی جلوی خونه، بخار داغی، از روی آب حوضچه ی کوچک بلند میشد. آدم احساس می کرد اگر همه چیز همینطور پیش بره، آب حوض به قل قل کردن هم می افته.
از کمی اون طرف تر، از کنار اسفالتی که مثل خمیر اسباب بازی شل شده بود، مِهی که معمولا بر سر آتش دیده میشد و انگار گاز های خارج شده از آتش ان که هر چند نامرئی، ولی مثل موجی از آتش میرقصن، و اینبار این بخار و مه از روی خاک داغ خورده ی زمین بلند میشد.

اما او، به سرِ موخوره دارِ دو شاخه شده ی موی ریشش هم نبود، حتی بالعکس!
با دقت تمام سعی داشت یه ورِ سرِ ریشش رو از اینور بکشه و یه ورش و از اون ور، و مثل تیر تیرکمونی که به تیر دیگه ای میخوره و از وسط دو تیکه اش میکنه، اون تار موی ریشش رو به دو نیمه ی مساوی تبدیل و تقسیم کنه!

بعد از چندی تلاش، آهی کشید و با کشیدن پیشونی اش روی شیشه با صدای قیژی، دنبال جایی دیگه از پنجره گشت تا جلوی باد کولر کمی خنک تر باشه و پیشونی پهنش رو خنک کنه. هوای بیرون بد جوری داغ بود!

دوباره آه کشی، سه باره و حتی چهار باره، انقدر از بیکاری و کلافگی آه کشید تا چشمش به چیزی غیر طبیعی افتاد.
خرگوش کوچک و سیاهی کنار حوضچه ی آب جست و خیز میکرد، انگار سوراخی که ازش بیرون اومده بود رو به هوای خوردن آب حوض، گم کرده بود و حالا پاهای مخملی و کوچکش تاب گرمای زمین رو نداشت و مجبورش میکرد تا زیر نور افتاب روی پنجه ی پا برقصه.
طفلک به هر سختی که بود لحظه ای درنگ کرد و زبون به آب حوض زد، آب حوض کوچک، حتی از زمین زیر پایش داغ تر بود، و سوزش زبونش دوباره گرمای زیر پاش رو به یادش آوُرد، اونقدری دور حوض چرخید تا کم کمک از حال رفت و با بدن پف کرده ی سیاهش آماده ی رفتن بود، شاید اون جا خنک تر میبود...شاید!
دهنش و باز کرده بود و زبونش رو بیرون آورده بود... هر لحظه از شدت نفس کشیدنش کاسته میشد و شکم کوچکش کمتر تکون میخورد...
تا اینکه قلبش از حرکت ایستاد و دیگه تکون نخورد.

پیرمرد پشت پنجره، احساس بدی داشت، شاید باید به جای تماشا کردن کاری میکرد، شاید یه ظرف کوچک آب...
شاید همین الان بودن بچه هایی که زیر خاک منتظر خوردن شیر مادرشونن، مادری که دیگه هیچ وقت مسیر خونه رو پیدا نمیکرد.
و شاید بودن آدم هایی که اگه جای پیر مرد بودن کاری میکردن.

پیرمرد دوباره دستی به ریشش کشید و پیشونی اش رو روی پنجره ی خنک جا به جا کرد.
به خرگوشی نگاه میکرد که دیگه تکون نمیخورد.

خورشید بی رحمانه ظلم میکرد، خرگوش هر چی که بود لیاقت بهتر از این ها رو داشت.
ولی بود دست هایی هر چند چروکیده که میتونست جلوی سوزوندن افتاب رو بگیره، دست هایی که ترجیه داد زحمتی به خودش نده.

دوباره آهی کشید و چشماش رو بست، به هر چیز میخواست فکر کنه تا عذابی که حالا روی دوشش کشیده میشد از ذهن بیرون کنه...
با چشمانی بسته و دستهایی مشت کرده نفس میکشید، توی دلش به خورشید ناسزا میگفت و شکایت میکرد.
همونطور که غر میزد نفسش تنگ شد و قلبش سنگین، انگار کسی روی سینه اش نشسته بود، انگاری دیگه نمیتونست چشماش رو باز کنه.
بعد از چند لحظه سکوت، پیر مرد با نفس عمیق و بلندی که بیشتر مثل فریادی بلند بود به هوش اومد.

مرگ هر چه دردناک بود، پیرمرد لیاقت بد تر از این ها رو داشت.




پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹
#17
-چه کا کنم... چه کا کنم... چه کا کننننننمممم...


چلیک

الا قبل از اینکه ریموند از فرط ندونستن تلف شه درب رو قفل کرد!
اما هر کسی که پشت در بود سخت تلاش داشت در و باز کنه!
-کسی اونجاست؟ کمکککک... یکی این در و بازه کنه... سِر مقاومت کن...

از داخل اتاق اما صدای کسی که سعی داشت در و باز کنه به سختی شنیده میشد!

-چی گفت؟
-هیچی باو، بِلا بِلا بِلا... فک کنم خون آشامه!

از فرضیه ای که الا به زبون آورد مو به تن هر دو سیخ و چوب دستی ها ناخود آگاه به سمت در بالا گرفته شده!
هر کسی که پشت در بود لحظه به لحظه بیشتر تقلا میکرد!
و البته کم کم، صداهای مبهم بیشتری از پشت در به گوش میرسید!

الا گوشش رو به سینه ی در چسبوند و به دقت گوش داد!

-سِر... این در باز نمیشه این دیگه آخر راه ماست!
-تسلیم نشو همرزم، من سرگرمشون میکنم تو در و باز کن!


الا لحظه ای به فکر فرو رفت، صدا انگار شبیه صدای آرتور بود! اِلا، آرتور رو قبلا توی هاگوارتز دیده بود!
-رِی باید در و باز کنیم! آرتور پشت دره به کمک نیاز داره!

ریموند ابتدا از شنیدن اسم آرتور خوشحال شد ولی بلافاصله جلوی الا رو گرفت و مانع از باز کردن در شد!
-از کجا معلوم که خودش باشه؟ شاید یه خون آشامه که اَدای آرتور و در میاره!
-ریموند چی میگی اونا به کمک...

ریموند سُمش رو جلوی دهن الا گرفت و ضربه ای به در زد و بعد با صدایی بلند شیهه کشید!
-به ما ثابت کن که تو آرتوری!

چند لحظه همه جا ساکت شد!
تا اینکه...
-ری؟ ری خودتی؟ باز کن... وای مرلینا نجات پیدا کردیم! سِر طاقت بیار...

ریموند از شنیدن صدای آرتور خیالش راحت شده بود ولی نه کاملا!
ریموند با خودش فکر کرد که اگه این واقعا صدای آرتور نباشه چی؟
-آرتورِ ما که صداش اینقد کلفت نبود اگه راست میگی دستت و از زیر در بیار تو ببینم!

ترقققق

همونطور که ریموند با وسواس سعی داشت متوجه بشه آرتور پشته دره یا نه الا درب و باز کرد و در محکم به پیشونی ریموندی برخورد کرد که پشت در خم شده بود!

زمانی که گوزن بی شاخ و، سَرْ کوفتهِ شده، از درد به خودش روی زمین های آغشته به خون می پیچید آرتور و سرکادوگان با سرعت وارد اتاق شدن و درب و پشت سرشون بستن!
آرتور به در تکیه داد وشروع کرد به نفس نفس زدن.
-سِر... کوتوله کوش؟

کادوگان بر خلاف همیشه که شوالیه ای دلیر و محکم بود، روی زانو بند های زرهی خودش افتاد و همونطور که زانو زده بود، گریه و زاری سر داد!
-کوتوله از پسش بر نیومد... آه اِی همرزم دلیر... درست در میانه ی میدان از هم جداشدیم...

اِلا کنار کادوگان خم شد، دستی به شونه اش گذاشت و با لحنی ملایم شروع به دلداری دادن کادوگان کرد!
-اونجا چه خبر بود سِر....

گومپپپ گومپپپ


با صدای ضربه های محکمی که به درب چوبی و زمخت اتاق خورد همه علاقه شون و به فهمیدن اینکه کادوگانِ زخمی که خون از بازوش می چکید با چه موجود یا موجوداتی می‌جنگیدند منصرف شدن.

کادوگان با تکیه به شمیرش از روی زمین بلند شد، شمشیرش رو بالا گرفت و با لحن شجاعانه ای که دوباره به خودش گرفته بود فریاد زد:
-همرزمان به خط! این درب دیگه طاقت نمیاره باید آماده نبردی بزرگ باشیم! نبردی که تا پای جان، دوش به دوش هم...
-این چیه؟

ریموند که روی زمین به خود میلولید و بسی ملول شده بود، دریچه ی آهنی و زنگ زده ای پیدا کرده بود که ما بین کثافت های کف اتاق مخفی شده بود!









ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۷ ۱۴:۰۵:۴۱
ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۷ ۱۴:۱۲:۱۰


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ پنجشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۹
#18
پست پایانی!



به نظر فکر خوبی می اومد.
یعنی می شد گفت منطقی بود.
بذارید واضح تر بگیم! برای دلهای ساده و بی دوز و کلک محفلی ها این ایده ی قشنگی بود.

-جمع کنیم بریم باو، چشم محافظ از اولشم تو خود محفل بود!

جوزفین که احساس میکرد با اینکه چشم محافظ مدت ها کنار خودش بوده ولی هیچ وقت متوجه اش نمیشده، کمی پوکر فیس شده بود و با همون پوکریت گوشه خیابون منتظر تاکسی دربستی به سمت محفل شد.
-در بست...

وییژژژ(افکت رد شدن ماشین وکنف شدن محفلی ها)

-مونت اصل اول برای گرفتن تاکسی داشتن لبخنده! من و نیگا!

گوزن خوش بر و رو، دستی به سر وصورتش کشید و لبخندی به پهنای باند فرودگاه ریچارد به لب بست و دست شو برای تاکسی نارنجی رنگی که از دور، دود کنان و با ناز و عشوه می او مد بالا گرفت.
-دربستتت!

قیژژژژ(افکت ترمز شدید ماشین)

با کله ی گرد و قلمبه ای که راننده داشت و اهنگی که همون کله رو به تکون خوردن وادار کرده بود محفلی ها به شیوه ی همیشگی که در بست میگرفتن به سمت ماشین حمله ور شدن...

-هویییییییی! کجا؟ کجا؟ طرح فاصله گذاری اجتماعیه! فقط سه نفر!

نیم ساعت بعد جلوی محفل سه محفلی که از شدت اهنگ گوش دادن داخل تاکسی حالت تهوع گرفته بودن سینه خیز وارد مخروبه های محفل شدن!
هیچکس خونه نبود!
خبری از پروفسور هم توی اشپزخونه نبود! حتی هنوز خبری از شام هم نبود!

فقط یک عدد هری پاتر، به شکلی کاملا کیوت و در صلح وارامش کامل، روی کاناپه ی مخصوص خودش دراز کشیده وسخت مشغول گوش دادن به نوار صوتی چگونه با لبخند کیوت تر باشیم بود و اصلا متوجه ورود تازه وارد ها نبود.

-خب فکر میکنم اینکه یهویی کارمون و انجام بدیم خود هری هم کمتر درد بکشه! هاگرید تو پاهاش و میگیری، ری تو دستاش و میگیری، منم چشمش و در میارم!

آرتور چاقوی جیبی ظریفی رو بیرون کشید وضامن فینگولی شو جلوی چشمای هاگرید باز کرد. برق تیزیه چاقو، هاگرید و دو به شک کرد!
-میگم هری گوناه نداره؟ میخواین اول به خودش بیگیم؟

-دیگه دیره دیگه دیره دلم داره...
-ری!
-تخصیر راننده تاکسیه خو! با اون اهنگاش! ایششش...
- یک دو سه..
-همه بی خیال غصه...
-

لحضاتی بعد هری بی خبر از خبر، جیغ کشون، عربده زنون،حنجره پاره کنون در مقابل چاقوی ارتور که گوشه ی چشمش ومیشکافت مقاومت میکرد.
-ارتور دستم به موهات، تو رو به ریش مرلین قسمت میدم فقط بگو چیشده؟
-د اروم بگی بچه، خودت میفهمی...

تق تق تق

-کیه کیه در می زنه من دلم میلرزه...
-ریییی! بسه دیگه! حواست به کارت باشه!
-

تق تق تق


-کیه کیه؟
-منم تهی... نه اقا اشتب شد... مامور بیمه ام تشریف بیارین دم در...

هاگرید و ری مات ومبهوت از شنیدن اسم بیمه به همدیگه نگاه میکردن!
-مامور صیغه چه بیمه ایه؟
-اوم هاگ فکر میکنم بیمه رو قبلا شنیدم! یه رسم مشنگیه که هر چند وقت یه بار پول میدن به یه ادمی اونم میگه شما بیمه شدین! احتمالا یه لفظ لاکچریه که ماگل ها برای شنیدنش پول میدن! ماگلا کلا مشنگن!

ارتور سرش پایین انداخت وبا خجالت گفت:
-خب فک کنم رسم مسخره ایه ولی منم خودم و بیمه کردم!
-جون من؟
-...
هری که شاهد ابراز نظر های احمقانه چاقو به دست های بالای سرش بود، به تفصیل پرده از هویت انواع بیمه برداشت!


چند ماه بعد!

هری دفترچه خاطراتش وباز کرده بود وقلم دراز و بد رنگی رو محکم روی صفحه ی زمخت کاغذ کاهی دفترش میکشید!

به نام مرلین
امروز اولین روزیه که از بیمارستان مرخص شدم!
هنوز زندگی قشنگیای خودش و داره! مطمعنم زندگی با یه چشم هم زیباست!
البته خونه ی جدیدمون واقعا زیباست وافسوس میخورم که کاش با جفت چشام میتونستم این همه زیبایی رو ببینم!
خونه ی کوچیک و نقلی ایه ها ولی از اون وضع سابق که یه سقف درست ودرمون هم بالای سرمون نداشتیم بهتره!
هعیی! هنوز درست به یاد دارم! وقتی مامور بیمه به ارتور گفت بیمه هزینه ی خرید خونه جدیدی رو متقبل شده، و اینکه بیمه اتش سوزی به همین دردا میخوره برق خوشحالی توی چشم های ما حلقه میزد! خیلی لذت بخش بود! شنیدن یه خبر خوب، درست توی اوج بدبختی هامون!
ولی کی فکرش و میکرد!
کی فکرش و میکرد برق نگاه ما به هم اتصالی کنه و چش و چار مون از کار بیفته!
هعی! حالا به ما میگن چهار ذوق کن یه چشم! اسم ضایعیه میدونم!
به هر حال زندگی زیباست!
لبخند پروفسور زیباست!
نگاه ناز ومعصوم گربه ی پنی زیباست!


-چخههه توله سگ!
-فیششششش(افکت و دیالوگ اعتراض شدید گربه)

جیغ و داد توله ها... چیزه بچه های ارتور زیباست!
صدای شکستن شاخه های درخت زیر پای جوزفین زیباست!
البته شاید باید برای جوزفین توضیح بدم که شاخه های گل رز توی بالکن طبقه ی پنجم یه اپارتمان پنجاه متری تحمل وزنش و نداره.
اوم داشتم میگفتم!
داشتن یه اتاق خواب اشتراکی با شونصد نفر محفلی زیباست!
خوابیدن روی تخت خواب یه نفره ولی سه تایی زیباست!
اره زندگی هنوز زیبایی هاش و داره! حتی همین الان!
پایان


هری دفترچه خاطرات شو بست! با افسوس از این همه زیبایی، از بین دست و پای محفلی های تو اتاق راهش و باز کرد، به سمت بالکن رفت، نیم نگاهی به جوزفین انداخت! نفس عمیقی کشید!
و به دلیل اینکه دیگه تحمل این همه زیبایی رو نداشت از بالا... به پایین پرید!







ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۲ ۱۱:۱۵:۳۶


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۰:۲۲ سه شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۹
#19
کمی بالا تر از جایی که وین از ترس به خودش میلولید، چراغ های سالنی دراز و طویل، که از قضا مهتابی های چشمک زن و نیم سوزی بودن به صدای قدم هایی گوش میدادن که لحظه به لحظه نزدیک تر میشدن!
قدم هایی که ناله میکردن و ناله هایی که جیغ میکشیدن و جیغ هایی که مهتابی ها رو میشکستن!

کادوگان سوار بر کوتوله چهار نعل روی زمین لیز و خیس خورده از خون راهرو می تاخت و آرتور چهار چنگولی با چنگ و دندون دم کوتوله رو گرفته و روی زمین کشیده میشد!

بالای سر این جیغ و فریاد ها خورده شیشه های شکسته مهتابی ها توی سر و صورت و چِشم و چار آرتور فرود میومد و جیغ و دادش و بیشتر میکرد.

-محکممم بگیر خودت و همرزم، میخواییم بپیچیم!

آرتور با چشمهای زخم شده انتهای راهرو رو نگاهی انداخت، دیواری به سرعت به اونها نزدیک میشد! پس محکم دم اسب کادوگان رو گرفته و چشاش و بسته و از ته حلقش شروع به جیغ کشیدن کرد، جوری که زبون کوچیکه ته حلقش محکم خودش و چسبیده بود تا به بیرون پرتاب نشه!

لحظه ای قبل از برخورد صحنه اسلوموشن شد!

صدای جیغ ها کلفت و نامفهوم شد، سم های کوتوله روی زمین میلغزید و سعی داشت قبل از خوردن به دیوار تغیر مسیر بده، کادوگان که مثل خلبانی که در حال سقوطه و کاری ازش برنمیاد فقط به جلو نگاه میکرد و یال و کوپال کوتوله رو میکشید و آرتور که روی زمین کشیده میشد دست و پا میزد!

بنگگگگگگگ

با صدای بلندی که شنیده بود چشماش و باز کرد، نور تیز و پررنگ چراغی توی چشمهاش بود، سعی کرد از جاش بلند شه ولی متوجه شد که دست و پاهاش و با طناب هایی کلفت به تختی بسته ان...

وقتی به اتاقی که توش بود نگاه کرد و به وسایلی که گوشه و کنار اتاق پخش شده بود خیره شد، ضربان قلبش بالا رفت، نفس هاش تند شد و بدنش به تقلا افتاد.

اتاقی که خونابه ای روی زمین هاش جریان داشت و دیوار هاش پر از رنگ زجر و خون بود، تکه هایی از دست و پای بریده شده، انگشت و ناخون کشیده شده، گوش هایی که از سقف آویزون بود.
و البته اره های کوچیک بزرگ و چاقو هایی ساطور مانند همه جا پخش بود.

اتاقی که توش بود جای خوبی نبود، باید هر چه زودتر از دستِ دست بندهایی که به تخت چسبونده بودش راحت میشد.
محکم خودش و تخت و تکون داد، تخت لق میخورد و داشت وارونه میشد، صدای تخت که بلند شد، صدای قدمهایی از بیرون اتاق هم به گوش رسید، قدمهایی که هر لحظه نزدیک تر میشد، قدم هایی که شاید اخر راه بود.

محکم تر و محکم تر با تمام قدرت!

تخت روی پایه کوچیک ترش لقی خورد و به پهلو روی زمین افتاد، سر ریموند بد جور به زمین خورده بود، هنوز دست پاش گیر بود ولی دیگه نای حرکت کردن نداشت، تازه متوجه گرمای سرش شده بود، حالا خونی که از جفت شاخ بریده شده ای رو به روی صورتش میچکید رو میدید میفهمید چرا سرش خیس شده!


ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۱۹ ۰:۲۵:۱۰


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ شنبه ۲ فروردین ۱۳۹۹
#20
ریگولوس ها به ریگولوس ها نگاه میکردن! ریگولوس هایی با دامن کوتاه از همه بیشتر جلب توجه میکردن!

جوزفین یکی از همون ریگولوس های دامن دار بود!
البته این جادوآموز دامن پوش طبق عادت همیشه اش، سر کلاس خواب بود و تا ساعت ها بعد از خالی شدن کلاس بیدار نشده بود!

هاممممم(افکت خمیازه کشیدن)

-فک نمیکردم کلاس کریچر اینقدر بتونه جذاب باشه!
خوشم اومد! ولی گردنم یکم...

جوزفین کش و قوس به خودش داد و بعد هم خم شد تا کوله ی اویزونش و از زیر صندلی برداره، اما... با صحنه ای مواجه شد که...
-پاهام! پاهام چرا اینقده بیریخت و... پاهام چرا مو داره؟ پاهام...

جوزفین از فرط چندشش شدن، حالی به حولی شدن، اوق زدن، گریه کردن، توسرش زدن، صورتشو چنگ انداختن و کلی حرکت انتحاری دیگه از هوش رفت و وسط کلاس ولو شد!

مدتی بعد که جوزفین به هوش اومد متوجه شده بود که علاوه بر پاهای عجیب، صدایی کلفت تر شده، موهایی کوتاه شده دچار تغیرات دیگه هم شده!
تغیراتی که جوزفین رو دوباره به خود زنی و پنجول کشیدن صورتش مجبور کرد.

جوزفین بی خبر از این که هستن ریگولوس های دیگه ای هم، که سخت دوست دارن به شکل خودشون برگردن، خجالت بیشتری میکشید و اندوه بیشتر تری رو تحمل میکرد و خعلی خعلی آروم و یواشکی از سالن های خالی از جمعیت و متروکه ی هاگوارتز راهی شده بود و به دنبال گوشه ای میگشت که به تنهایی ببینه چه خاکی، از چه نوع و رنگی باید روی سرش بریزه!
ساعت ها گذشت و جوزفین به دخمه ای مرطوب و کم نور رسید که مثل انباری ای قدیمی گوشه و کنارش پر بود از جعبه هایی چوبی و خالی و شیشه های شکسته و کثیف و پر از خاک.
جوزفین آیفون جدیدش و درآورد و سفت و سخت توی هاگوارتز اِسکولار مشغول سرچ کردن شد!

چگونه پسر نباشیم!؟
چگونه دختر شویم!؟
چگونه خودمان شویم!؟
چگونه ریگولوس نباشیم!؟
من نمیخوام ریگولوس باشم!؟
من و از ریگولوس بودن در آر!
و...


این ها کلماتی بود که جوزفین سرچ میکرد، اما مثل هر سرچ دخترونه ای جوزفین از مسیر اصلی سرچ هاش دور و دور تر شد و دقایقی بعد مثل گربه ای چشم درشت به گوشی خیره شده بود و اخرین انیمه ای که دوست داشت و نگاه میکرد!

ساعت ها گذشت و گذشت! جوزفین دیگه به انگشت کوچیکه ی پاش هم نبود که تغیر شکلی روش ایجاد شده و باید هر چی زودتر به شکل اولیه اش برگرده مگه نه کلاس بعدش رو از دست میده، یعنی یه جورایی... کلاس بعدیش هم دیگه به همون انگشت کوچکه ی پاش هم نبود!

چند هفته بعد، درست زمانی که اخرین ریگولوس هم از ریگولوس بودن خارج شده بود، جوزفین که بیخیالیه پسرونه ای روی مخش تاثیر گذاشته بود و همون گوشه ی انباری گردو های توی جعبه ها رو میخورد و انیمه اش رو میدید به ناگهان به جوزفین تبدیل شد!

طلسم ریگولوس کن که از بدن جوزفین بیرون اومده بود روی شونه ی جوزفین زد و گفت:
-مونت، خوش گذشت ولی... ولی دیگه اثر این طلسمه داره از بین میره و من باس برم!

طلسم تو سر خود زنون و گریه‌ کنون و بای بای کنون راهش کشید و از انباری بیرون رفت!

جوزفین هم که با نبود طلسم ریگولوس به حالت عادیش برگشته بود راهی کلاس درس شد و ...


سخنی با استاد:
(به ناگهان یاد این صحنه های عشقولانه ای افتادم که دختر و پسر وقتی هم و دارن کل زندگیشون فراموش میکنن و با هم خوشن!:/ شد داستان جوزفین و ریگولوس که وقتی با هم بودن و توی یه جسم بودن کاری به هیشکی و هیشکس نداشتن! ای جانم!)


ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲ ۲۳:۵۲:۲۹






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.