هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۱:۵۹:۳۲ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲
#11
نام: جوزفین مونتگومری

گروه: ریونکلاو

پاترونوس: سینه‌سرخ

خصوصیات ظاهری و اخلاقی:

موهاش قرمز تیره‌‌س و نامرتبه، قدش متوسطه و چون لاغره انگاری که ریزه میزه می‌زنه، ولی اینطوری نیست! چشماش به‌طرز اغراق‌آمیزی بزرگه. انگار که می‌خوان در کوتاه‌ترین زمان ممکن بیش‌ترین فضا رو رصد کنن. از بیرون سبزه اما دور مردمکش رگه‌های قهوه‌ای داره. یه‌جورایی جنگل رو تداعی می‌کنه واسه آدم.

طبیعت‌گراست و آدم ماجراجوییه. واسه همینم همیشه لباسی با جیب بی‌انتها تنشه یا یه کیف کمری یا کوله‌ی جادویی همراهشه که داخلش خرت‌وپرت‌ها جمع‌شون جمعه. چرا که هرچیز که خار آید، روزی به کار آید. معتقده همیشه یه عالمه احتمال وجود داره که یه عالمه اتفاق بیفته و آدم نمی‌دونه چی پیش بیاد، نه؟ پس آدم باید انتظار هرچیزی رو داشته باشه و فرصت‌های پیش روش رو ببینه، ناچیزها رو غنیمت بدونه، ازشون بهره‌ببره و با آغوش باز بره سمت آنچه که پیش آید، چون که خوش آید.

یه دماغ داره برای بو کشیدن دردسر، با یه دهن که همیشه آماده‌ی اظهارنظرکردن در رابطه با همه‌کس و همه‌چیز و پریدن وسط بحثه. پرروئه و همیشه هم اینو می‌شنوه از بقیه که بلأخره یه روزی با این زبونش به باد می‌ده سرش رو.

دست و پاش هم همیشه‌ی خدا زخم و زیلیه. از در و دیوار و درخت زیاد بالا می‌ره چون و عاشق اینه که تو ارتفاع باشه.
بعضی وقت‌ها می‌تونید شب‌ها بالای برج ریونکلاو درحالی که زیر نور مهتاب پاهای آویزونش رو تو هوا تاب می‌ده و با یه صدای نخراشیده آواز می‌خونه یا روزها بالای یه درخت درحالی که داره خیال‌پردازی می‌کنه و سیب می‌خوره پیداش کنید.

گفتم بعضی وقت‌ها، نه؟ خب آره. چون عاشق اینه که بره و جاهای جدید رو کشف کنه و از همه‌‌چیز سر در بیاره. یه جستجوگر تمام‌عیار و کنجکاو. اینه که در مواقع و اماکنی که هیچ انتظارش نمی‌ره، یهو سر و کله‌اش از ناکجا پیدا می‌شه.

دنیا برای جوزفین یه شفگتیه، هر نویی جهانی و هر جهانی نوئه. اگه چیز جدید یا جای جدیدی پیدا بشه، جوزفین اولین کسیه که می‌ره سراغش.

دری‌وری زیاد می‌گه و آسمون ریسمون به هم زیاد می‌بافه، شاید سؤالات عجیبی بپرسه، شاید چیزی بگه که زندگی‌تون رو عوض کنه، شاید کاری کنه که به خاک سیاه بشینید، کی می‌دونه؟ آخه دنیا سرشار از پتانسیل و شگفتیه.


گزینِ ایشان را جای بگردانید!


انجام شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۴ ۱۴:۱۷:۰۲

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶:۲۳ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲
#12
- چرا سوزن توی پا می‌ره ولی پا توی سوزن نمی‌ره؟

دامبلدور پلک زد.
- نمی‌دونم باباجان.

جوزفین حدس زد:
- چون پا از سوزن بزرگ‌تره؟

پیرمرد ناخودآگاه سر پایین انداخت تا نگاهی به پای خود بیاندازد.
پایش در هوا آویزان بود.
- ای وای! من این بالا چیکار می‌کنم؟
- یاد جوانی می‌کنید! مگه نه اینکه همیشه دلتون می‌خواس به‌یاد کودکی‌ها درخت‌نوردی کنید، ها؟

دامبلدور به حافظه‌ی خود رجوع کرد اما چنین چیزی به خاطر نیاورد.
در گذشته هم به خاطر نیاورده بود.

جوزفین آبنبات لیمویی‌ای از جیب بی‌انتهایش درآورد و به او داد.
- هر از گاهی فعالیت بدنی لازمه!
- منکر نمی‌شم عزیز... ولی ورزش‌های کم‌خطر‌تری هم برای پیرمردی به سن من وجود...
- الان دلم می‌خواد یه مشت بچه مچه دور خودم جمع کنم شعر بخونم براشون. یا داستان... یا نمایشنامه... همچی دراماتیکم بخونم که کیف کنن!
- خب می‌تونیم...
- اگه آدم سوار گاو بشه چی می‌شه؟
- اگه گاو آرومی باشه...
- پرده‌ی سفید یا آبی؟
- س‍-سفید؟

دخترک رو به آسمان لب ورچید. تک‌شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- گمونم مغز من اضافه‌کاری داره. نکنه حقوقش کمه؟ راستی پروف، یه چیز جدید پیدا کردم که...

انتهای جمله ناشنیده باقی ماند و آبنبات لیمویی‌، نامکیده.


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۰ ۲۲:۰۶:۳۰
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۰ ۲۳:۳۱:۴۱

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱:۵۸ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲
#13
سو لی که دست‌وبالش سبک‌تر بود زودتر به خود جنبید و کلاه خود را بوم‌رنگ‌وار به پشت دیوار پرتاب کرد و صدای "آخ"ای از آن سمت منعکس شد.

سو، از این سو به آن سو، خود را به منبع صدا رساند و با جوزفین مواجه شد که داشت کنار باغچه‌ خاک‌بازی می‌کرد و زیرلب چیزی می‌گفت:
- اگه من گندم بودم، سبزه می‌شدم، دو هفته بعد می‌خشکیدم، خاک می‌شدم. از توی خاک گُل درمی‌اومد، من تو شهد گل بودم. زنبوره می‌اومد شهدم رو می‌مکید و ازش عسل می‌ساخت، ملکه‌شون عسل می‌خورد و زنبور کارگر می‌زائید، زنبور کارگر می‌شدم، وزغی از ناکجا من رو می‌دید، شام یا ناهارش می‌شدم. مار خوش‌خط‌ و خالی می‌خزید، وزغه رو درجا می‌قاپید، می‌بلعیدش. زهرماری می‌شدم عین عسل! هرکی کار داشت به کارم، می‌نداختمش توی هچل.

کرمی از توی خاک درآورد و دور چوب‌دستی‌اش پیچاند. کرم تبدیل به شکلات شد. جوزفین نگاهی به بالا انداخت و از سو پرسید:
- تاحالا ازینا خورده بودی؟
- نه.
- سیب از چوب‌لباسی چیده بودی؟
- نه.

جوزفین از سو رو برگرداند و کرم شکلاتی را در جیب چپاند تا بعداً به لوپین نشان بدهد. با لبخندی رؤیایی به نقطه‌ای نامعلوم در دوردست خیره شد.
- اگه یه شترمرغ داشتم، سوار گردنش می‌شدم و می‌رفتم مصر!

سو که می‌دید جوزفین به‌عمد یا غیرعمد مشغول پرت‌کردن حواسش بوده، بی‌توجه به عرضیات او کلاهش را روی سر محکم کرد و چشم در اطراف گرداند تا سرنخ تازه‌ای ببیند.

از جایی صدای گریه‌ی بچه می‌آمد.


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: فعال‌ترین عضو
پیام زده شده در: ۱۰:۲۵:۲۲ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲
#14
نیوت اسکمندر باز. آیا واقعاً دلیل می‌خواد؟ نه، دلیل می‌خواد؟ دلیلش که همون موضوع رای‌گیریه.


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: جادوگر فصل
پیام زده شده در: ۱۰:۲۲:۳۴ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲
#15
لینی وارنر
دلایل انتخاب هم اظهر من الشمسه، یعنی واقعاً باید ذکر کنم؟ همیشه ناظر و مدیر نمونه‌ست. همواره پاسخگو و حامی.


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: بهترین تازه‌وارد
پیام زده شده در: ۱۰:۱۹:۳۳ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲
#16
نیوت اسکمندر به انتخاب اینجانب. فعال، پرشور، ایده‌پرداز، فضاسازی خوب، باپتانسیل، بازم بگم؟


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵:۰۶ دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۲
#17
×سوژئوس جدیدوس×



موج دریا سنگی را به ساحل آورد. سنگ کوچک و تیره‌ای بود. سطح سیاه صیقل‌خورده‌اش، مرطوب از آب دریا، زیر نور آفتاب برق می‌زد.

شب شد و آسمان غرید و صاعقه‌ای به او خورد. سنگ شکافت و موجودی از درون آن متولد شد.

مثل روح خاکستر آتش بود، از جنسی لطیف و به دشواری ملموس و مشهود که با سیخونک‌های امواج ساحل به آرامی روی شن‌های نمناک و خنک به پس و پیش تاب می‌خورد. دوده از او برمی‌جست و آب به او می‌آمیخت.

روزهنگام کودکی درحال بازی با دوست خیالی‌اش سمت دریا می‌دوید درست در کنار موجود نُومتولّد زمین خورد و یک گلوله ماسه‌ی خیس خیالی از دوست خیالی‌اش نوش جان کرد.
نگاه کودک به موجود افتاد.

صدایی از آن موجود برآمد. به آه می مانست، به نسیم غبارآلودی به‌آرامی وزان.
پسر چیزی از آن صدا دست‌گیرش نشد، به نجوایی می‌مانست که تابه‌حال نشنیده بود. محتاطانه دست دراز کرد تا سایه را در مشت بگیرد.

اما سایه هی از لای انگشتانش درمی‌رفت. خاصیتی خمیری داشت، اما از جنس خمیر نبود. دوده‌وار بود و آب‌صفت.

درنهایت کودک کلافه شد و با تمام توان موجود را در هوا شوت کرد و اخم‌ناک و ماسه‌آلود به راه خود رفت.

سایه بر فراز دریا پیچ تاب می‌خورد و انتظار فرود خود را می‌کشید که مرغ دریایی تیزبینی در هوا به سمتش خیز برداشت تا به منقار بگیردش.

موجود اما از هی از منقار او لیز می‌خورد و به پایین می‌لغزید؛ مرغ دریایی هم بازیگوشی‌اش گل کرد و چندباری او را گرفت و به آسمان کشاند، هربار بالاتر، ولی هردفعه باز از منقارش لیز می‌خورد؛ تا جایی که به ابرهای سیاه رسید و هم پرهایش خیس شدند و هم بازیچه‌اش را گم کرد.

سایه در ابر افتاد. غبار خاکسترش رفت در چشم ابر و ابر از چشمش آب آمد، سایه با اشک‌های او ممزوج شد و به پایین فرو لغزید. حالا چشم در آورده بود. یا سایه‌ای از آن را.

چشم‌ها سنگینش کرده بودند. به‌سرعت پایین می‌آمد و پس از برخورد به سطح آب مثل سنگی سفت دریا را شکافت و پایین رفت.
در میان آب چشمانش را باز کرد، به رنگ خاکستری آسمان ابری، به درشتی توپ گلف.

در آن اعماق به اختاپوسی برخورد. سعی کرد چیزی بگوید، اما زبان نمی‌دانست. اختاپوس از او گرخید و مایع قیرگونش را آزاد کرد.

مایع قیرگون اختاپوس که با جنس خودش غریبه نبود را درهم فشرده کرد و به خود چسبانید. دو باله که شبیه دست‌هایی بی‌انگشت بود ماحصل این آمیزش شد. به‌آرامی باله‌های کوچکش را در آب حرکتی داد، حالا می‌توانست به اختیار خود در آب حرکت کند.

سایه در آب لیزخوران پیش می‌رفت و پیش می‌رفت. بین مرجان‌ها قِر می‌داد و گیس‌هایشان را می‌نوازید. مرجان‌ها به او محل نمی‌گذاشتند.

انگار هیچکس را با او میل سخن نبود. پس مسیری را درپیش گرفته و جلو می‌رفت.

در راهش چیزی نورانی را دید که اغواگرانه به‌آرامی تکان می‌خورد.
ماهی‌ها با سرعت از کنارش می‌گذشتند کسی به آن نزدیک نمی‌شد. او که احساس می‌کرد شی‌ء برق‌برقی هم مثل خودش تنهاست به سمتش رفت و محتاطانه با باله‌اش گوشه‌ی آن را گرفت.

شی‌ء برق‌برقی سر قلاب ماهیگیری‌ای بود که زیر بارقه‌ی نور منعکس‌شده در آب برق‌برق می‌زد. قلاب در باله‌اش فرو رفت و به سمت سطح آب حرکت کرد.

سایه تو گویی دردسر را بو می‌کشید. و ماجراجویی را. اما دماغ نداشت که بوی تن عرقوی ماهیگیر را هم بو بکشد. قورمه‌سبزی نبوییده بود که بداند آن بو صنمی با دیگری دارد. ماهیگیر اما او را بالا می‌کشید. کمی دل‌دل کرد که آیا قلاب را رها کند یا نه. درنهایت عنان اتفاقات را به سرنوشت سپرد.

از آب بیرون کشیده شد.

دلش از آسمان گرگ‌ومیش گرفت. احساس تنهایی کرد. و نامرئی بودن در آن نور کم‌قوا. و جادویی‌بودن.

هاگرید با تعجب به دوده‌‌ی پیچیده به‌دور قلاب نگاه کرد. دقیق تر که شد، چشمان خاکستری و باله‌هایش را دید.
- دیدی بدون طعمه هم می‌شه ماهی گرفت، فنگ؟

فنگ که در قایق لمیده بود و چرت می‌زد، کمی سرش را بالا آورده پس از نگاهی اجمالی به صید هاگرید، تک‌واقی کرد که جوابی داده باشد و صاحبش راضی شود و باز به چرت‌زدن مشغول شد.

هاگرید ظرف ترشی خالی ناهارش را در آب فرو کرد و سپس صید خود را داخل آن انداخت.

موجود خود را درون شیشه پخش کرد، باله‌هایش را چسباند به شیشه. چشم هایش هرکدام به یک سو روان، محیط جدید را می‌کاویدند.
ماه نمایان شده بود. هلالش نیشخندی به آن سه زد.

هاگرید بساطش را جمع کرد و پاروها را در چنگ گرفت و به سوی اسکله پاروزدن آغازید. پاروها دست در دست آب گذاشتند و ستارگان مشاهده‌گر پرش‌ها جست‌وخیزهای موزون‌شان شدند.

هاگرید سوت می‌زد. شکمش در فکر شام امشب بود و ذهنش در فکر صید فردا. به خودش قول داد تا ماهیگری یاد سگش نداده ماهی جلوی او نگذارد، چون که بدعادت می‌شود.

آن موجود یک روز بیشتر از زندگی‌اش نمی‌گذشت و هنوز نمی‌دانست چگونه روی احساسات نام بگذارد یا تشخیص‌شان دهد، ولی انگار شعله‌ای نامرئی در دلش او را به تکان‌دادن باله‌ها و چشم‌هایش وامی‌داشت.

قایق و اسکله، مثل دو دوست قدیمی، کف دست به هم کوبیدند و هاگرید که پیاده شد، قایق نفس راحتی کشید و کش‌ و واکشی به هیکلش داد.

هاگرید جلو رفت و فنگ را با صیدش جلوی کافه‌ی سه دسته‌جارو تنها گذاشت تا برود داخل و ادراری بریزد.

سگ شیشه را بو کشید. با پوزه‌اش قدری با آن ور رفت. چون کار هاگرید به طول انجامیده بود و برعکس بیشتر سگ‌ها، فنگ سگ چندان وفاداری نبود، شیشه‌ را به دهان گرفت و به سمت مقصدی نامشخص به راه افتاد.


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۴ ۱۸:۳۸:۴۱

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷:۰۷ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
#18
در تار عنکبوت گیر افتاده بود.
تارْ دست‌وپایش را سفت چسبیده بود و به او اجازه‌ی حرکت نمی‌داد. مثل ترس‌ها، تردیدها و نگرانی‌ها. عنکبوت را نمی‌دید، اما می‌دانست که دارد به او نزدیک می‌شود. احساسش می‌کرد.
شاید پایان کار او به‌راستی همین بود.
شاید سرنوشتش به‌راستی از ازل قرار بود اینگونه رقم بخورد. که در کُنجی تاریک، لقمه‌ی عنکبوت حریصی بشود.

ناگاه دو گوی رخشنده‌ی آبی را مقابل خود دید. پسربچه‌ای خردسال با کنجکاوی چشم به او دوخته بود. برقی به درون آن چشم‌ها دوید و خاموش شد، اندیشه‌ای از خط پایان گذشت.
- فووووووووووت!

تار از هم پاشید. پروانه آزاد شد و روی دست پسرک فرود آمد. عنکبوت از تارش آویزان بود و چهارچشمش مترصد حرکت بعدی آن خانه‌خراب‌کن.

- دزدیدم... طعمه‌ت رو!

پسرک جلوی پنجره آمد و پروانه‌ی نشسته در دست‌های کاسه‌شده‌اش را روبه‌روی صورتش گرفت.
- فووووووووووت!


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: اشعار جادویی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۷:۱۵ شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲
#19
دور شو از لرد چون خمارت می‌کند
با عنایت‌ جان‌نثارت می‌کند

وُلدِ مورت و مولدِ وُرت و وُلتِ مُورْد
اختیار و انضباطش دل ببُرْد

تازه‌وارد هرچه حاضر داشتیم او قُر بزد
لیک من شاکی نباشم، حق بزد

من تساوی ذره‌ای نادیدمی در جبهه‌ها
چه بگویم؟ ای الهی نگیرید قانقاریا

اهل محفل را بنامند اهل نور
نور کِی آید گرفتار توی تور؟

ارتش تاریکیْ گسترده‌شبی‌ است
عضو محفل همچو رخشان‌اختری است

بی‌شبِ تار اختری نایَد پدید
روزهنگام لیل و انجُم را که دید؟


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: اشعار جادویی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۰:۳۹ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
#20
بگشت از آسمان بر کرّه‌ای نازل بلا
کودکی زرینه‌مو، دریاچه‌چشم و ناقلا

هوش کودک یک هوسْ آنی ربود
«هرکه دمب خر بدزدد کرده سود!»

پشت خر آمد همی دمبش کشید
کرّه جا خورد و مهاجم را ندید

کره‌خر جفتک بزد روی دو پا
کار بچه با دمش بودی خطا

طفل بر پیشانی‌اش دستی نشاند
از سر ناراحتی اشکی فشاند

«دمب او را لعنتی شایسته است
کاین چنین به صاحبش وابسته است!»

کله‌ی کودک به سنگ هرگز نخورد
تا مال بود و مالکی، او می‌ربود!


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۰ ۱۳:۱۷:۱۰
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۱ ۱۲:۳۰:۵۸

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.