هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۹
#11
توجه: هدف ماموریت مشترک یک "خوشگذرونی دورهمیه"، مسابقه یا جنگ و دعوا نیست. سعی کنیم خوش بگذرونیم و حواسمون باشه دیگران هم کنارمون بهشون خوش بگذره.

جهان مردگان:

- من اینو نمی‌خوام، یه گوشش کمه!
- این کثیفه، یه تمیزشو بده به من... اصلا خودم تمیزش می‌کنم.
- نژاد این چیه؟ یه روسیش رو بده، یه بولشویک واقعی، این ریقوعه.
- به‌به، چه سر و پنجه‌ای، چه کمالاتی.

مرگخواران و محفلی‌ها در صف ایستاده و هرکدام گربه‌ای را زیر بغل زده بودند تا به جهان زندگان برگردند.


ته پارک:

میخ و چکش یک گوشه روی زمین افتاده بودند، تک و تنها روی زمین.

- تو! تو بیا و ما رو از اینجا بردار بذار اونجا، با توییم.
-شرمنده داداش، ژبون شکشی بلد نیشتم.
- همین الان جواب ما رو دادی!
- شی؟ هان؟ متاشفانه متوجه نمی‌شم دوشت عژیژ.

لردِ چکش در سرجایش بی‌حرکت دراز کشیده و با تماشای آسمان حرص می‌خورد.

- وووو! هوووو!
- برای چی جیغ می‌زنی پیرمرد، سرمون رفت.
- من پیرمرد نیستم! من یه میخم!
- خوش به حالت. چقدر دلمون خواست.

دامبلدور سرخوشانه حول محوری مشخص به دور چکش می‌چرخید و از سرعت و چست و چابکیت خودش لذت می‌برد فریادهای سرخوشانه می‌زد.

- آهای! یکی بیاد ما رو از دست این نجات بده!

پاق!

بر روی درخت‌ هیکلی پدیدار شد. هیکلی بسیار بزرگ.

خرچ.

درختچه درون زمین فرو رفت.

- سولام.

پاااااااااااااق

روی شانه‌های هاگرید دو ردیف مرگخوار ظاهر شدند.

- آخیییش! چه قیلوله‌ای کردم... شماها داشتین چی‌کار می‌کردین؟ حرکات آکروباتیک؟ بد نیس... ولی بذاریدش برای بعد. فعلا یه کدومتون بره تاکسی بگیره، من دلم واسه بابا هیولام تنگ شده.

نقشه کمی خودش را در طول و عرض کشید و سپس به سمت سر خیابان به راه افتاد.

- یکی ما رو از اینجا بلند کنه! ما از دست این پیرمرد دیوونه شدیم! هی دور خودش می‌چرخه، هی جیغ و داد می‌کنه.

مرگخواران در اثر حرکت پر شور و شوق از ارتفاع سقوط کرده و افتان و خیزان به سمت میخ و چکش هجوم بردند. بلند شدن هاگرید همانا و نمایان شدن محفلی‌های له شده زیر او نیز همانا.
- عه! پوروف، چه قدر "خوب" که دوباره شوما رو می‌بینم. آخ! چه "بد" شد.

حالا در سر جای میخ و چکش، یک گاو‌صندوق بود و یک گلبرگ قرار داشت.

- یارانمون! باد ما رو برد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۹ ۲۰:۳۷:۳۳
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۹ ۲۲:۱۳:۲۳


...Io sempre per te


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۹
#12
ته پارک:

- امممم...
- خب...
- چیزه...
- کدومشون کلاغه؟!

تعداد بی‌شماری کلاغ‌ در ته پارک بودند.

- طبق اطلاعاتی که اینجا نوشته شده، اون پرنده‌ای که پرهای سیاهی داره کلاغه.

این را گابریل گفته بود، او انسانی کتاب‌خوان و مطلع بود.

- صبر کنید، دونه دونه بهشون آوادا می‌زنم، بعد می‌گردیمشون ببینیم شیشه دست کدومشونه، آواداکدورا!

پیش از آنکه طلسم بلاتریکس به نخستین کلاغ برسد، ققنوس بی‌مقدمه میان آن دو قرار گرفته و افسون زن را خورد.

- هی! آوادام رو تفش کن!
- مگر طعام است که تفش بنماییم؟ مضاف بر آن زندگانی سیه چردگان نیز سمین است.
- غااااااااار!

کلاغی که در نزدیکی ققنوس بود، بر سر او داد کشیده، پرهایش را بالا داده و شکم شش تکه‌اش را نمایان کرد.

- خیر، مفرمودیم سمین، بیان داشتیم سمین.

ققنوس قصد داشت بگوید "ثمین" ولی با توجه به اینکه منقار داشت نمی‌توانست.

- تف!

فوکس برای جمع کردن خطایش طلسم مرگ را در صورت کلاغ ورزشکار تف کرد و او نیز مرد.
- گمان می بریم در شکم وی باشد! مجرورش بنمایید!

محفلیون و مرگخواران به سمت جنازه کلاغ هجوم آورده و دل و روده و امحا و احشایاش را بیرون ریختند و چیزی پیدا نکردند.
سایر کلاغ‌ها بدون هیچ واکنشی تماشا کرده و منتظر نوبت خویش بودند...


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۹ ۱۷:۴۷:۲۰


...Io sempre per te


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۳ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۹
#13
نقشه با لذت تمام آب پرتقالش را هورت می‌کشید و از آفتاب لذت می‌برد که ناگهان خودش را در سایه‌ای عظیم یافت. پس عینک آفتابی‌اش را کمی بالا داده از زیر آن نگاهی به چهره‌های خشن پسرکی عینکی با چتری‌های مشکی و زنی لاغر و رنگ پریده با موهای وزوزی که پلک‌هایش در اثر عصبانیت می‌پریدند مواجه شد.
- چیــــــــه؟

- ارباب!
- پروف!

نقشه برای لحظه‌ای دیگر به آن دو نگاه کرد، شانه‌ای بالا انداخت و سپس عینک دودی‌اش را پایین داد و از سایه آن دو نفر لذت برد.
- برید کنار، دارین شارژمو مختل می‌کنید.

اما عینک از صورت نقشه برداشته و به گوشه‌ای پرت شد. حالا نقشه‌ چاره‌ای جز زل زدن به آن دو نداشت.

- حرف بزن! وگرنه اون کاری که دلم نمی‌خواد رو انجام می‌دم... و اینم کاری که دلش می‌خواد رو.

هری به بلاتریکس اشاره کرد که دندان هایش را به هم می‌فشرد و با دیدن چهره و گردنی که رگ‌های متورم بسیاری را نمایان کرده و مشغول خرخر کردن بود، کمی فاصله‌اش را با او زیاد کرد.

- ههمممم مممهههم مممـــه!
نقشه در دستان بلاتریکس به شدت مچاله شده و صدای نامفهومی از خودش درآورد. سپس باز شد.

- حالا حرف بزن.
- مـ...

نقشه تا خواست حرفی بزند دوباره مچاله شد.
بلاتریکس مچاله کردن دوست داشت.

- صبررررر کنییییییید! باااااباااا جانیاآاآاآاآن!

محفلیون و مرگخواران به سمت صدا برگشتند، جایی که بر فراز یک تپه سرسبز، در مقابل نور خورشید در حال غروب، با شکوه هر چه تمام‌تر دامبلدور قرار داشت.

- دامبلدورو!

در هیبت یک بز.
پیرمرد که از کالبد جدیدش چندان ناراضی به نظر نمی‌رسید، جستی زد و از تپه پایین آمده و در حالی که با هر قدم زنگوله‌اش به صدا در می‌آمد به سوی نقشه رفت؛ نقشه‌ای که حالا پر از خطوط مچالگی شده و روی زمین افتاده بود و هق‌هق می‌کرد.

- ما رو از این جدا کنید!

زنگوله با نارضایتی این مطلب را عنوان کرده بود.



...Io sempre per te


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۰:۴۰ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹
#14
مرگخواران و محفلی ها به سمت ویب رفته و از فاصله‌ای نزدیک به او خیره شدند. اما پیش از آنکه از چیزی در بیارن نقشه بسته شد.

- لطفا دسته جمعی خیره نشید، دونه دونه، مرسی، اَه.

بلاتریکس جلو رفته، نقشه را گرفته و او را باز کرد.

- خشونت! ظلم! ستم! استبداد!

نقشه فریاد می‌زد و کمک می خواست، کمکی که امید داشت در آن نزدیکی باشد و بود.
هری با دامبلدور ضربه‌ای به سر خانم لسترنج زده و هاگرید نقشه را از دستانش بیرون کشید و خورد.

- چی کار کردی باباجان؟

فریاد دامبلدورِ عصا به آسمان رفته بود.

- هیچی پوروف، گوشنم بود. اصن تف.
- نه فرزندم با تو نبودم... با هری بودم!

پیرمرد تاب این را نداشت که به عنوان ابزار ابراز خشونت مورد استفاده قرار گیرد. همانطور که نقشه بزاق آلودِ نیمه جویدهِ تمایلی نداشت بزاق آلود و جویده شود.
- ... اصلا نمی‌خوام، با همه تونم قهرم.

کاغذ برای خودش رفته و کنار ساحل لوله شد و به تصویر ماه روی سطح اقیانوس نگاه کرد.
- اوهوی نقشه! تو حق نداری قهر کنی! قهر کردن مال منه! حق کپی رایتشم دارم! پاشو بیا اینجا.

نقشه در جواب لیسا تورپین تنها لوله‌تر شد.

- ولش بوکون، خودش گوشنه‌اش بشه بر می گرده.

هاگرید جلو رفته و دستش را روی شانه لیسا انداخت، او هم با انزجار دست را از روی شانه‌اش برداشته و چند قدمی میان خودش و او فاصله انداخت.

- لیسا می‌گم تو که تو کار قهری و اینا... الان باس چی‌ کار کنیم؟

تورپین بدون آنکه به سمت صدا برگردد، دستی به چانه‌اش کشیده و پشت چشمی نازک کرد و با لحنی خردمندانه گفت:
- باید از دلش در بیاریم.




...Io sempre per te


پاسخ به: هماهنگی های تیم ترجمه
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
#15
پاترونوس با من،
یک هفته



...Io sempre per te


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
#16
کِی؟

پس‌پریشبِ دیشب.



...Io sempre per te


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۰:۰۷ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
#17
بسمه تعالی




همان لحظه، راهروی طبقه هفتم هاگوارتز:


بعد از بلعیده شدن همگی محفلیون توسط اتاق و فرآیند کند هضم شدنشون توسط نیوت‌ها، شاید به نظر می‌رسید امیدی به نجات نیست. جهان رو تاریکی می‌گیره و کسی اصلا یادش نمی‌آد که یه روز و روزگاری چنین کسایی هم بودن. اما خب اینطور نبود. کمک همیشه در زمان و مکان مناسب می‌رسید و گواهش هم موجودی بود که تلوتلو خورون جلو می‌اومد.

- پرسشی ز جناب مجانبتان داشتیم راهب‌آ.

راهب درون تابلو که سخت مشغول تعلیم دادن رقص باله به غول‌های غارنشین بود، تصور نمی‌کرد که چند دقیقه کنار گذاشتن تعلیم و تربیت نقش چندان اساسی در روند آموزشی غول‌ها باشه پس با غرولند گفت «دو دقیقه همدیگه رو نخورید ببینم این چی می‌گه. ظفرپور با توام!» و یک تیکه گچ هم به سمت ظفرپور غارنشین پرت کرد و به سمت صدا کننده برگشت. ولی رو به روی خودش کسی رو ندید.

- مرباآ! این سوی را نگرید. زین سوی می‌باشیم.

راهب کمی پایین‌تر رو نگاه کرد و روی سنگ‌فرش راهرو پرنده چاق و سرخ‌رنگی رو دید که شباهت قابل توجهی به مرغ داشت.

- ز چه روی چونان بر خود خویشتن خویشمان خیره گشته‌ای میان تهی‌آ؟ ما پرسشی داشتیم.

راهب برای هضم کردن قضیه به چند لحظه زمان نیاز داشت، این از تاثیرات همنشینی با غول‌های غارنشین بود.
- بپرس مرغ.

پرنده از اینکه اون رو مرغ صداش کرده باشن خوشش نیومد و خیال کرد دلیل این اتفاق ناآگاهی راهب هستش و سعی کرد اون رو روشن کن.
- جنابتان اینجانبمان را مرغ خطاب درنمودید و می‌بایست اشاره کنیم که خیر، جنابمان ماکیان نبوده و...
- آخ! ظفرپور! من اون خودکار رو تو دماغت فرو می‌کنم!

پرنده بی‌خیال قضیه شد و سعی کرد تا قبل از اون که ظفرپور کار رو به جاهای باریک بکشونه، راهش رو بکشه و بره.

- چی می‌گفتی؟
- آه... این سرای مقطع سابع این سرای می‌باشد.
- هان؟!

آموزگار باله کمی قسمت وسط سرش رو که مویی نداشت خاروند و به این فکر کرد که چرا متوجه حرف‌های مرغ نشده و فکر شاید چون خیلی باهوشه. پس به یکی از شاگرداش اشاره کرد تا جلو بیاد.
- جواب این رو بده ببینم... ازش بپرس.

راهب در حالی که یه خط کش رو به کف دستش می‌کوبید به شاگرد بزرگش که شلواری پرجیب پوشیده بود و چشماش زیر ابروهای پرپشت پیوندی با تخسی تمام به پرنده خیره شد.

- آیا این سابع مقطع این سرای می‌باشد؟

بچه‌غول فقط یک بار سرش رو به نشونه تایید تکون داد و این کار رو هم با چنان شدّت و حدّتی انجام داد که هم لپ‌هاش و هم هردوتا غبغش تکون خوردند و بعد هم انگشتش رو بالا آورد و رو به معلمش کرد.
- آقا ما بریم بشینیم؟
- برو گمشو سرجات.

با کم شدن حقوق و مزایا معلم‌ هم خوش اخلاقی رو از روی آپشن‌هاش حذف کرده بود.
پرنده هم سری به تشکر تکون داد که اصلا اهمیتی برای راهب نداشت و قدم زنان به پیش رفت تا جایی که سمت راست خودش در بزرگی رو در حال ملچ مولوچ دید و همون جا دوزاریش افتاد که قضیه چیه. پس تفی به کف بال‌هاش زده و پرهاش رو صاف و صوف کرد و با جنتلمنانه‌ترین شکلی که ازش برمی‌اومد جلو رفت تا سر صحبت و مذاکره رو با در باز کنه.

- چه نیکو دری، چه نیک چهارچوبی، چه زیبا ورودگهی!

در اهمیتی نداد و همچنان با صدا مشغول ملچ و مولوچ بود.

- آیا جمله محفلیون را شما دیده و زانان مخبورید؟

در به نشونه تایید به صورت عمودی تکون خورد.

- آیا جنابتان مشغول ملوچانیدن آنان می‌باشید؟

در دوباره به تایید تکون خورد.

- ممکن است آنان را عُق نمایید؟

در یک لحظه صبر کرد و بعدش به نشانه مخالفت،افقی تکون خورد. پرنده هم تصمیم گرفت این بار از در تطمیع وارد بشه.
تطمیع اغلب اوقات جواب می‌داد.

- گر جنابتان ایشان را برون دهید ما نیز قدحی ز شراب پیاز بر جنابتان روان می‌داریم.

در از پیشنهادی که دریافت کرده بود خوشش نیومد و دوباره افقی تکون خورد.

- دو قدح!

در دوباره پیشنهاد رو رد کرد.

- سه!

باز هم امتناع و این پرنده رو به فکر فرو انداخت تا یک راه کار دیگه پیدا کنه؛ پس به تهدید رو آورد.
تهدید همیشه جواب می‌داد.

- اگر جنابتان ایشان را اِخ منمایید بر شخص شخیص مشخصات نوک روا می‌داریم.

در ترسید، در لرزید و در تسلیم شد.
اما تسلیم شدن در همانا و بیرون پاشیده شدن محفلیون به همراه خیل عظیمی از نیوت‌ها به این طرف و آن طرف هم همانا.

- اهههم...

محفلی‌ها که لش روی لش افتاده بودند سرشون رو بلند کردند و پرنده‌ای رو دیدن سرخ و چاق که دوپا رو جفت کرده و بالاش رو در عرض بدنش باز کرده بود.

- تاکسیدمی! می‌خوام باش بازی کنم!

رز با خوشحالی و هیجان زیاد لرزید و محفلی‌ها رو هم لرزوند.

- بازی خیر، جنابمان را حمل می‌نمایید. این پاره‌ای ز جمله اوظاف جنابانتان می‌باشد ای افرادمان.

پرنده هنوز با تفاخر بال‌هاش رو باز کرده و چشمانش رو بسته بود.
بعد از تلاش‌های بسیار کله دامبلدور از وسط جمعیت بیرون زد و رو به موجودی کرد که محفلی‌ها رو "افرادمان" صدا کرده بود.
- ببخشید باباجان، شما؟

پرنده یکی از چشم‌هاش رو باز کرد و لبخندی از سر خودپسندی زد.

- خود خویشتنِ خویش، ققنوس می‌باشیم.


پایان!



...Io sempre per te


پاسخ به: هماهنگی های تیم ترجمه
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ سه شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۹
#18
چوبدستی ما رو انتخاب می‌کنه - یک هفته.



...Io sempre per te


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹
#19
پشت اتاق ضروریات:

ریموند چهارنعل از درِ "پشتی" وارد اتاق ضروریات شده و مبهوت شد.
اتاقی بود خشک و بی آب و علف و پر از شن و شوره.

- پرووووف!

جوابی نیامد، ولی صدا چرا.

اووووف
اوف
ف


- سلااااااام!

لااااام
ااام
م


ریموند از پژواک صدایش شگفت زده شده و غرق در لذت شد.
در جنگل و محفل چیزی به نام پژواک وجود نداشت.
فقط جواب، فریاد و دمپایی وجود داشت.

- بــــــــــــــه!

ــــــــه
ــه
ه


- هوی من شکلکم داشتم! با هیجان منعکسش کن!

ریموند شناختی کم و انتظارات زیادی از پژواک داشت.

- من شکلکام رو می‌خوام، یالا! یالا!

پژواک قهر کرده و دیگر قصد نداشت با ریموند بازی کند، پژواک موجود حساسی بود.

گوزن که اکنون غمگین و دلشکسته در میان شن‌ها نشسته و زانوی غم را به آغوش کشیده بود، سر بلند کرد تا برای آخرین بار چشم در چشم پژواک دوخته و با چشمان اشک‌بارش قهر و دل آزردگی را از قلب وی بزداید.
اما پژواک آنجا نبود.
اکبر بود.
دبّشان.

- سلام اکبر.
- سلام ریموند.
- اکبر، تو پژواک رو ندیدی؟

اکبر از شدّت صمیمیت ریموند و اینکه او "پژواک" را با نام کوچکش خطاب کرده برافروخت، ولی ریموند که گوزن تیز و بزی بود به سرعت موضوع بحث را عوض کرد.

- عه... اکبر چه قدر ستاره داری!... واقعا چرا انقدر ستاره داری؟

اکبر حقیقتا ستاره‌های زیادی داشت، خیلی بیشتر از آنچه که معمولا می‌بایست داشته باشد و ریموند تصور کرد که اکبر یک ستاره اندوز فخر فروش است که از تعریف و تمجید و به رخ کشیده داشته‌هایش لذت می‌برد.
ریموند درست فکر می‌کرد.

- منظورت چیه؟

اکبر پارانویید هم بود.
اکبر سوتی زد و توجه اصغر را جلب کرده و سپس با شستش به ریموند اشاره کرده و بعد همان شستش را به طور عرضی روی گردنش کشیده و بعد هر دو به سوی گوزن حمله ور شدند. اما پیش از آن که آن دو بتوانند آسیبی به آن جوان وارد آورند دستی او را کشیده و نجاتش داده و او را به سوی درب خروجی پرتاب کرد، موجودی که ریموند تنها یک نظر آن را دید؛ مکعبی به شدّت آبی رنگ...
- برو ریموند... برو و دیگه برنگرد.
- اسمت... لطفا اسمت رو بهم بگو!

در آخرین لحظه عبور ریموند از در او صدای مکعب نجات بخش را شنید که پس از لحظاتی جنگ و جدال با مغز و قلبش راضی به فریاد نامش شده بود...

- ... مریخ!
- مریخ؟!

ریموند لحظاتی با خودش فکر کرد.

- چه عجیب بود... فکر کنم بتونیم اینجا پروف رو پیدا کنیم.

و گوزن رفت تا محفلی‌ها را به سوی درِ "پشتی" اتاق ضروریات راهنمایی کند.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۴ ۱۸:۳۸:۲۳
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۵ ۰:۲۵:۳۵


...Io sempre per te


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹
#20
در دوباره بر روی دیوار پدیدار شده و شخصی از آن بیرون آمد، شخصی پیر، کوچک، چروکیده و بی‌اعصاب.

- کریچر خیلی از خونه خراب کن‌ها خوشش اومد که راه افتادن دنبالش؟

جن خانگی بینی‌اش را بالا کشیده و به جمعیت انبوه محفلی‌ها که به او خیره شده بودند، نگاهی نکرد. فقط وایتکسی را که زیر بغلش بود را زمین گذاشت.

- دونستن که اینجور خیره شدن خیلی بد بود؟

محفلی‌ها با سر تایید کردند.

- پس چرا به کریچر خیره شدن؟

محفلی‌ها تنها در سکوت و بهت پلک زده، شانه بالا انداختند.

- کریچر اون تو چی کار می‌کردی؟

جن خانگی آب دهانش را قورت داده و به عمل غیراخلاقی و غیرجن-خانگی‌آنه‌اش اندیشیده و غرق در لذت شده و لبخند عریضی به لب‌نهاد. او تصمیم نداشت جواب محفلی ناشناس را بدهد.
- به خودش ربط داشت.
- کریچ؟

اینبار این هری بود که جلو آمده و از او پرسیده بود.

- خب... کریچر می‌گه. کریچر از هاگوارتز وایتکس کش می‌بره. کریچر یک اختلاسگره که از جایگاهش به عنوان نظافتچی هاگوارتز سوءاستفاده کرده، کریچر سلطانه وایتکسه! ... شما خواستن کریچر پیر مفلوک رو آخر عمری اعدام کرد؟ بعد از اون دیگه کی همه جا رو سفید و فیــــــــن!

کریچر از خود بی‌خود شده و در حالی که اشک از چشمانش روان بود، گه گاه جرعه‌ای از گالن مایع شوینده می‌نوشید.

- بگذریم... پروف رو اونتو ندیدی؟
- بلا بلا بلا بلا.

مقدار زیادی حباب از دهان و گوشهای جن خانگی بیرون زد.

- با سرت نشون بده.

کریچر کمی سرش را خاراند، او دقیقا متوجه منظور هری نشد، پس چشمانش را محکم بسته و زور زد و زور زد و زور زد...
کله کریچر به شکل "نه" در آمد.

- خب پس برو طبقه پایین، از پشت اون تابلوئه که ظرف میوه‌ست تخمه بیار.

جن خانگی با اکراه به سمتی که هری به آن اشاره می‌کرد رهسپار شد. پسر برگزیده می‌دانست که آنها قرار است مدت زیادی را جلوی آن در بگذرانند و تخمه در این مسیر سخت قطعا می‌توانست یاری گر آنان باشد. او دور شدن کریچر را نظاره کرد و همینطور چشمی را که به عنوان نقطه "نه" در هوا معلق بود.




...Io sempre per te






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.