هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۰:۵۵ جمعه ۴ مرداد ۱۳۹۸
#11
صفحه ی 1
"روزی روزگاری در گوشه ای از این دنیای پهناور، لردی زاده بوده گشت، به ابهت هرچه تمام تر. این لرد از همان کودک بودگی با باقی لرد ها فرق بوده داشت، بطوریکه در سن هفت ماهه بودگی، می توان بوده داشت سه طلسم نابخشودنی را به هر سمتی که دوست بوده بدارد، شلیک داشته بکند."

_آم... جدی؟
_خیر. ولی نگاه کرده بکن؟ همینطور مفت مفت سه خط اضافه کرده داریم.

"لرد سیاه آنقدر زیبا بوده داشت که در سه سالگی در مسابقه ی عروسکی ترین دماغ در شهر بمبئی مقام اول را کسب نموده کرد و اینگونه کرده بوده شد که..."

***

نقل قول:
ناراحتین میتونین برین! بازم میگم، شیرم دهنتون و شیرم فقط و فقط دهنتون! صحبت از دهن شد راستی، حرف دهنتونو بفهمید!


سمتی دیگر، مدیران با تمام قوا تلاش می کردند نسبت به دغدغه مندی مسئولانه ی رودولف پاسخگو باشند، غافل از اینکه او دیگر در صفحه ی گفتگو با مدیران نبود.

نقل قول:
یه مشت چشم سفید دور هم جمع شدن... یادش بخیر عجب روزایی بود. خجالت بکشید! حرف دهنتونو انقد نمیفهمید انقد نمیفهمید آدم مجبور میشه از خشونت بهره ببره!

مدیران نگاهی معنا دار به یکدیگر انداختند و سپس بدون اینکه حرفی بزنند با چشمان پر از اشک از گروه لیو دادند.

***

صفحه ی 32
"...پس از این، در ده سالگی، لرد سیاه بودنده اولین حاج خانم را برای خود اتخاذ داشته کرد. اسم این حاج خانم... آ... هری پاتر بود."

سو با ناامیدی و استیصال به رابستن خیره شد و رابستن بدون اینکه سو از او چیزی بپرسد، جوابش را داد.
_دو خط اضافه کرده داریم.

***

_به من گفت با استعداد ترین ساحره سایت.
_احتمالا قبل ازینکه اسمتو بخونه به عکست نگاه کرده ریگولوس. تو ساحره نیستی.
_ولی با استعداد که هستم. الان در اروپا اصلا جنسیت مطرح نیست. حرفم اینه که... باید یه شانس بهش بدیم.

***

صفحه ی 438
"...پس از ماه عسل در... آ... بمبئی، روزهای خوشبختی لرد سیاه و دختر برگزیده به سمت پایانی سیاه و دردناک حرکت کرده شد. آلبوس دامبلدور، که در حقیقت مدیر کودکستان ققنوس-"
_هنوز داری برای جادوگران مینویسی یا وارد دمنتور شدی؟

رابستن نگاهی چپکی به سو انداخت، و همچون فیلسوفی که در زمانه خودش درک نشده باشد-نسخه ی مرگخواریِ برایان-به نوشتن ادامه داد.

"...که در حقیقت مدیر کودکستان ققنوس بوده شد، هری را به خانه اش دعوت داشته کرد تا ققنوسش را به او نشان داده بنماید."

***

نقل قول:
من وزیر این مملکتم! چرا مار مارو گروگان گرفتین؟ چرا شماها دارید ادای ماهارو در میارید، چرا... آه... باشه رودولف، صدای تورو به گوش مسئولین میرسونم. چرا عکس بانو هلنا سردر سایت نیست؟ چرا یوآن رو هنوز بلاک نکردید؟ چرا میخند؟ چرا میخند؟!


***

صفحه ی 652
"...لردِ سیاه بودنده، با ابهت هرچه تمام تر شونده بدن مبارک خود را به سمت راست متمایل نموده کردند و از طلسمی که دامبلدورِ فرتوت به سمت ایشان شلیک کردنده داشت جاخالی داده کردند. سپس درحالیکه جیغ های هری پاتر را نادیده گرفته کرده میداشتند، یک گلدان..."

صفحه ی 790
"...دامبلدور هق هق کنان از لرد سیاه بودنده طلب بخشایش کرده داشت و لرد سیاه درحالیکه نگاه با ابهت بودنده ی خود را با وقار و متانتی که از کودکی -در صفحه ی شصت و چهار ذکر شد- در خود داشته کرده بود، به متعلقات دامبلدور انداخته میداشت، صدای با نفوذ خود -در صفحه ی هفتاد و سه ذکر شد- را به گوش جهانیان رسانده کرده شد.
_ما در اینجا ققنوسی نمی دیده کنیم."

صفحه ی 820
"همانطور که در صفحه ی هشتصد و سه ذکر شده گشت، لرد سیاه بودنده دامبلدور ملعون را بخشیده نکرده شد. برای همین هم دامبلدور تصمیم گرفت که..."

صفحه ی 900
"_ای بی وجود! تو خواسته میکرده داشتی که در خواب از ما اعتراف گرفته داشته باشی که تو را می بخشیده داشته کردیم؟"

سو در حالیکه جلوی آینه موهای سفید خود را با دندانهایش تطبیق میداد، دست های لرزانش را مشت کرد.
_تموم نشد؟
_صفحه ی هزار و دو شدن کردیم! داره تموم شدن میشه!
_هروقت تایید شدی منو بیدار کن.

سپس با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و مرد.

"...سپس هر سه، دست در دست هم، درحالیکه سرود 'بهترین دوست تا ابد' را خوانده داشتند، در غروب محو شدن کردند."

رابستن درحالیکه قلنج پشتش را می شکاند، هزار و بیست و سه صفحه ی ورد را در سایت کپی و پیست کرد و دکمه ی ارسال را فشار داد. چراغ های سایت پس از سه بار خاموش و روشن شدن، منفجر شدند و مدیران که هنوز چشمانشان پر از اشک بود، مجبور شدند نامه ی مبتنی بر تایید شدن رول رابستن -حتی با وجود استفاده ی خلاف عرف از افعال- را با جغد به دست او برسانند، تا او بتواند سو را بیدار کند و پس از هزاران سال عضو ایفای نقش شوند شکر خدا.



پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱:۲۰ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۸
#12
دامبلدوری که تازه از راه رسیده، درست همونجایی که ظاهر شد چمباتمه میزنه و پاهاشو جمع میکنه زیر... آم... دامنش. لرد ابروهاشو میبره بالا و با کنجکاوی خیره میشه به توده ی پوچ گرایانه ای که از دامبلدور باقی مونده.
_ما دامبلدورِ خمار نخواستیم از شما. انقدر اینور اونور دوی استقامت دادینش، ما کاریشم نداشته باشیم خودش میمیره. جالب نیست برامون.

لینی و هکتور نگاه هشدار دهنده ی لرد رو متوجه میشن-به سختی- و بعد به همدیگه نگاه میکنن. بعد از چند ثانیه، هکتور ناخن انگشت کوچیکشو میاره جلو و با احتیاط میزنه به شونه ی دامبلدور. دامبلدور برنمیگرده، و بجز یه آه عمیق واکنشی نشون نمیده.

_آم... دامبلدور؟
_چیه؟ تو هم بگو. تو هم یکی بزن... فکر کنم هنوز روی بدنم یکی دو جا برای خنجرای شما باشه.

لرد با ناامیدی آه میکشه.
_خرابش کردین. دامبلدور رو خراب کردین، و لحظه ی بزرگ ما رو هم همینطور.

دامبلدور با صدای بیروحی زیر لب زمزمه میکنه.
_چه اهمیتی داره؟ چیزی بنام لحظه ی بزرگ تو زندگی وجود نداره. همش یه توهمه که برای کنار اومدن با تنهاییمون به خودمون قبولوندیم.

لینی دستش رو میبره جلو تا بزنه به شونه ی دامبلدور، ولی وسط راه پشیمون میشه.
_آ... دامبلدور... به فرزند سیاهی فکر کن... قرار نبود... یه نفرو... به روشنایی دعوت-

دامبلدور آه میکشه و شونه هاش از قبل هم پایین تر میفتن.
_روشنایی؟ کدوم روشنایی. چیزی بنام روشنایی توی زندگی وجود نداره.
_خب شما بذار کلام من منعقد بشه...
_ما یه مشت خاک ستاره هستیم وسط این کهکشان عظیم، دیر یا زود خودمون از بین میریم و هر نشونه ای ازمون هم از بین میره.

لرد دندوناشو به هم فشار میده و دستاشو مشت میکنه.
_دیر یا زود چیه، تو قراره الان از بین بری، اونم به دست لرد سیاه!

شونه های دامبلدور کم کم به زمین رسیده بودن.
_چه خوب... شاید تو بتونی منو بکشی. میدونی، آخه من خودم پنج بار سعی کردم به زندگی خودم پایان بدم. اما هر بار بطرز معجزه آسایی-
_بله؟!


دامبلدور آه عمیقی میکشه و شونه هاشو بالا میندازه. ولی بعد از بالا انداختن، دوباره مثل دوتا وزنه ی سنگین سر میخورن و دنگ، به زمین میچسبن.
_باشه... باشه. اصرار نکن. برات تعریف میکنم. همه چی از اون روز شروع شد که فکر کردم چیزی توی این دنیا هست که بتونه منو نجات بده.
_این کیه برای ما آوردین؟
_عشق... من به عشق امید داشتم! ولی عشق چیزی بجز یک سراب نیست.
_ارباب شما خودتون آوردینش.
_عشق هم فقط یه توهمه که برای کنار اومدن با تنهاییمون به خودمون می قبولونیم. اصلا الان که فکر میکنم فقط عشقه که یه توهمه که برای کنار اومدن با تنهاییمون به خودمون می قبولونیم، بقیه رو بدلیل عدم حضور ذهن اشتباه گرفتم.

لرد مکث طولانی ای میکنه، بعد پشت یقه ی مارکوس هیتچین رو میگیره و از در اصلی خونه ی ریدل ها میندازه بیرون.
_دامبلدور ما کجاست؟! دو نفری یه دامبلدور نتونستین برای ما حمل کنین!

همون لحظه، صدایی از پشت در شنیده میشه.
_من اینجام فرزندم... فرزند روشنایی آینده رو به من نشون بدید!
_چرا نمیگی اینجایی خب؟
_باید انرژی م رو برای حمل فرزند روشنایی آینده ذخیره میکردم.
_قرار نیست روی کولت حملش کنی که.
_عه؟



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۴:۵۹ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۸
#13
_گریه نکن، منم گریه م میگیره ها!
_ما گریه نکردیم. تو داری گریه می کنی. ما اصلا ابراز احساسات نمی کنیم. این توده ی عشق و نیکی رو بگیرید و از قلعه ی ما-
_ابراز احساسات... نمی کنی؟
_خیر. ابراز احساسات نمی کنیم. بندازیدش-
_

همانطور که دو تن از مرگخواران، به بازوهای مردی که راس ساعت شش و چهل و پنج دقیقه ی صبح، لبخند به لب زنگ خانه ی ریدل ها را به صدا در آورده بود، چنگ زده بودند، لرد سیاه با کلافگی قسمتی از صورتش که قرار بود ابرویش قرار بگیرد را بالا انداخت.
_ما لرد سیاهیم، حق نداری ما رو با تاسف نگاه کنی!
_هر وقت لرد سفید بودی میتونی به خودت افتخار کنی.

لرد سیاه کم کم داشت قانون ابراز احساسات نکردنش را پس از سالها زیر پا میگذاشت.
_یعنی چی که هروقت-داریم میگیم اسم ما لرد سیاهه!

چشمان آبی رنگ مرد پیش روی لرد سیاه ریز تر شدند و پوست دورشان چین خورد. او به شدت تمرکز کرده بود.
_اسم همتون؟

دو ساعت قبل

برایان سیندر فورد در کلبه ای کوچک و آرام در یکی از مزارع حومه ی لندن اقامت داشت. با غروب آفتاب می خوابید و با طلوع آن بیدار می شد، به موسیقی طبیعت گوش میسپرد و با تک تک پرندگانی که گاه و بیگاه روی سقف خانه اش می نشستند، درست مثل حیوانات خانگی خودش رفتار می کرد. با صدای پرندگان و نور طلایی رنگ خورشید چشمانش را باز میکرد، به مطالعه ی کتاب مقدس و اصول مراقبه مشغول می شد و زمانی که خورشید به نیمه ی آسمان میرسید، روی صندلی چوبی کنار در کلبه منتظر گروه سرود کودکان کلیسا می نشست که هر روز برای دریافت غذای رایگان، از کلیسا تا کلبه ی عمو برایان مسابقه می دادند. هر بعد از ظهر، به دقت رزهای وحشی جلوی در کلبه اش را آبیاری میکرد و بعد ساعاتی را به انجام حرفه ای ترین حرکات یوگا، جهت برقراری ارتباط عمیق تر با جهان درون و نزدیکتر شدن به پیوند موفقیت آمیز آن با فضای اطراف می گذراند.

آن روز اما، به محض باز شدن چشمانش می دانست که ماموریت عظیمی در پیش رو دارد. می دانست که خداوند مسئولیت جدیدی را بر عهده ی او قرار داده و از آنجا که خداوند سه مسئولیت قبلی را شخصا از او پس گرفته بود، میدانست که این ماموریت، شانس عظیم او ست برای ساختن دنیایی بهتر و کمک به اتحاد هر چه بیشتر ذرات هدفمندی که در کنار هم، کائنات را تشکیل می دادند.
برایان عاشق کلمه ی "کائنات" بود.

بلند شد و لباس پوشید. اجازه داد نور درونش لباس های آن روزش را برای او انتخاب کند.

***

زنگ در خانه ی ریدل ها به صدا در آمد و دسته ای کرکس از جایی روی شیروانی به هوا پریدند. مدتی طول کشید تا در باز شود، مرگخواران در هیچ ساعتی از شبانه روز انتظار "مهمان" نداشتند؛ بخصوص شش و چهل و پنج دقیقه ی صبح. اما برایان با صبر و استقامت کامل سر جای خودش ایستاد. بر او مقدر شده بود که ساعت شش و چهل و پنج دقیقه ی صبح با پلیور بی آستینِ صورتی جلوی در مقر خطرناک ترین جادوگران انگلستان بایستد، یا لااقل او اینطور فرض میکرد.
برایان نابغه نبود.

در با صدای ناله ی کش داری باز شد و برایان به زنی که در آستانه ی آن پدیدار شده بود چشم دوخت.
_نگران نباشید بانو، منم امروز بیگودی هامو گم کردم.

نگاه خیره و بی تفاوت بلاتریکس، حتی ذره ای خنده ی پرشور برایان به این شوخی هوشمندانه و ظریف را نخشکاند. برایان خندید و خندید، تا زمانیکه بلاتریکس یک ابرویش را بالا انداخت.
_چیه؟

برایان که دست هایش را روی شکمش گذاشته بود و مثل یک بابا نوئل بی ریش و بد اقبال قهقهه می زد، گویی به ناگاه به یاد آورد برای چه به آنجا آمده است. شوخی او به حدی چند منظوره و کنایه آمیز بود که او برای لحظه ای ماموریت بزرگش را فراموش کرده بود. خنده اش به ناگاه خشک شد، و گلویش را صاف کرد. بلاتریکس چشمانش را چرخاند و درست قبل از اینکه در را به هم بکوبد، برایان لای در قرار گرفته بود. پای برایان نه. شخص برایان، لای در قرار گرفته بود.
_صبر کنید! من پیغام مهمی دارم، قسم میخورم! در های عشق رو بر روی هموطن و برادر خودتون نبندید!

بلاتریکس چشمانش را به روی هموطن و برادر خود بست، اما نتوانست حضور برایان را نادیده بگیرد.
_چه پیغام مهمی؟

برایان که پس از شوخی به جا و مفید فایده ی خود متوجه شده بود آن روز، روزِ او ست، حرکت هوشمندانه ی شماره دو را انجام داد.
_نمیتونم... اینجوری بگم. باید پدرتون رو ببینم.
_پدرمو؟
_بله... این پیغام باید روبروی پدرتون گفته بشه!
_منظورت... اربابه؟

برایان نفسش را در سینه حبس کرد.
_خواهش میکنم، خواهش میکنم! این کلمه رو به کار نبرید، مگه نه اینکه ما همه اینجا باهم برادر و برابریم و در کمال عشق و دوستی به همزیستی ادامه میدیم؟

بلاتریکس چند ثانیه مکث کرد. بعد چرخید و در جهت مخالف به راه افتاد.
_آره، باشه.

***

_اسمشو نگفت، میگه یه پیغامی داره اربا-

برایان نفسش را در سینه حبس کرد.
_خواهش میکنم، خواه-آخ!

پای راستش تیر کشید و بلاتریکس کفش پاشنه بلندش را عقب برد. برایان نالید.
_اینجوری... اینجوری نمی تونم! باید جلوی تمام برادرانتون این پیغام رو بگم!
_برادرانمون؟
_هم قطارانتون... دوستان...
_پیروانمون؟

برایان نفسش را در سینه حبس کرد.
_خواهش میکنم، خواهش میکنم! این کلمه رو به کار نبرید، مگه نه اینکه ما همه اینجا باهم برادر و...

برایان با تردید به بلاتریکس نگاه کرد. بلاتریکس دست به سینه پشت سرش ایستاده بود و با نگاهش او را ترغیب می کرد که جرئت کند و ادامه دهد. برایان جرئت میکرد و ادامه میداد. جرئت کردن بر او مقدر شده بود. یا لااقل اینطور فرض می کرد.
_...برابریم و... در کمال عشق و دوستی به همزیستی...

صدایش رو به خاموشی رفت.
_ادامه... میدیم؟

لرد سیاه برای مدتی طولانی مکث کرد، و سپس لبان باریکش با انزجار جمع شدند.
_نه.

***

دو مرگخوار که از نظر قدرت بدنی برتری قابل توجهی نسبت به برایان از خود نشان می دادند، دو بازوی او را گرفته، او را کشان کشان به سالن اجتماعات خانه ریدل منتقل کرده بودند، و این اولین چالش برایان در ماموریت سرنوشت ساز آن روزش را پیش پای او می گذاشت:
برای تاثیر گذار تر بودن سخنرانیِ روح انگیزش، برایان باید دست هایش را به سمت آسمان بالا می گرفت.

_دوستان عزیز من...

تلاش کرد دستانش را بالا بگیرد، و زمانی که موفق نشد، با تاسف سر تکان داد. حالا مجبور بود ساختار سخنرانی اش را به کلی تغییر دهد. چشمانش را بست و تلاش کرد سخنرانیِ دست-پایینش را به یاد بیاورد. لحظه ی سخت و پر تنشی بود، برایان می دانست که تغییر سخنرانی آن هم زمانی که تا این حد در آن جلو رفته بود، مجبورش خواهد کرد که برگردد و سخنرانی را از اول شروع کند. او مکثی بسیار طولانی کرد، و سپس به نور درونش اجازه داد او را هدایت کند.
_ببخشید... میشه از اول شروع کنم؟

اندیشید که اگر مخالفت نمی کنند، پس حتما موافقند.
تا گردن در اشتباه بود.
_برادران گرامی من!

نفس راحتی کشید. حالا می توانست طبق نقشه پیش برود.
_امروز، شما رو اینجا فرا خواندم... که چند سوال از شما بپرسم.

چشمانش از مرگخواری به مرگخوار دیگر حرکت می کرد. میدانست که حرفهایش تا مغز استخوان مرگخواران نفوذ خواهد کرد.
تا گردن در اشتباه بود.
_آیا اگر... یک روز توی خیابان در حال راه رفتن باشید، و به ناگاه متوجه کسی بشید که شورتش رو روی شلوارش پوشیده، چه واکنشی نشون میدید؟

مدت زیادی طول کشید تا اولین مرگخوار دستش را بلند کرد. برایان نفس راحتی کشید.
_بله!
_میکشمش.

برایان تلاش کرد یک قدم عقب برود، اما مرگخوار ها او را سر جایش نگه داشتند. برای همین هم بود که کله اش یک قدم عقب رفت و تنه اش سر جای خودش ماند. سرش را تکان داد.
_نه، گوش کنید، من میخواستم کم کم به این نقطه برسم که-
_منم میکشمش!
_حقیقت اینجاست که یک نقطه ی سفید در درون شما-
_الان دلم میخواد تو رم بکشم.
_وجود داره و هر لحظه بزرگ و بزرگ تر-
_بیاین همگی بریم تو خیابون و اون احمق شورتی رو بکشیم!
_عزیزان من، لطفا-
_بیاین اول این پیرهن صورتی رو کله پا کنیم!

برایان متوجه شد که باید کاری کند. این بار حتی نور درونش هم به او میگفت که باید کاری کند. خود واقعی و گوهر وجودی و ناقوس روحش نیز همینطور. نفسش را حبس کرد. میدانست ممکن است از حرکتی که قرار است بکند، زنده بیرون نیاید. برایان چشمانش را بست، دندان هایش را به هم فشرد و با تکانی ناگهانی خودش را از دست مرگخواران پشت سرش آزاد کرد تا بتواند دست هایش را بالا بگیرد و سخنرانی دست-بالایش را انجام دهد.

دستانش نزدیک بود سقف را لمس کنند. نور حقیقت از چهره ی برایان به ردای سیاه رنگ مرگخواران می تابید و حقیقتا همه اینها بسیار خسته کننده بود. فریاد زد.
_صبر کنید!

صدایش صدای یک قهرمان بود، قهرمان لیگ بازی های رومیزی جادویی. لرد سیاه که تا به آن لحظه ساکت ایستاده بود، با چشم غره ی کنجکاوانه ای به او خیره شد.

برایان با فریاد لرزانی برای بار دوم تکرار کرد، گرچه همه ساکت بودند.
_صبر... کنید!

نفس نفس زد.
_شما موجودات گرانقدر و درخشانی هستید!

مرگخواران با اخم به او که زیربغل هایش را به نمایش گذاشته بود، خیره شدند. نمی دانستند اعتراض کنند یا نه. آنها موجودات گرانقدری بودند، اما برایان یک صفت خیلی ناخوشایند دیگر را هم به آنها نسبت داده بود.

صدای نفس های برایان در سالن اجتماعات طنین می انداخت.
_شما... شما نمیتونید تا ابد اینجوری زندگی کنید! برای رسیدن به آرامش درونی باید به ندای درونتون گوش بدید، برای پیدا کردن ندای درون باید گوهر وجودی خودتون رو جستجو کنید و برای جستجوی گوهر وجودی باید به ندای درونتون... آ...

برایان مکث کرد. اتفاقات آن روز برایش بسیار سنگین بودند و همین باعث شده بود سخنرانی دست-بالایش را با سخنرانی زیپ-پایینش قاطی کند.
_شما از درون به سیاهی باور ندارید! شما به... آ... کائنات باور دارید! و به... خب... عشق!

جمله ی آخر برایان، او را از خط قرمز رد کرد. مرگخواران همزمان به صدا در آمدند و لرد سیاه با بالا بردن دستش آنها را به سکوت دعوت کرد.
_بسیارخب... پسرِ...
_برایان! شما باید اجازه بدید عشق راه خودش رو به قلب شما باز کنه، سعی کنید! همین الان سعی کنید و به من عشق بورزید!
_بذار باهات یه معامله بکنیم.
_چه معامله ای؟ به من عشق بورزید! بالاخره باید از یه جا شروع کنید!
_ما برای سه دقیقه اینجا وایمیسیم، مرگخوارانمون رو هم دعوت میکنیم که اینجا-

برایان نفسش را در سینه حبس کرد.
_خواهش میکنم، خواهش میکنم! این کلمه رو-
_وایستن و به قصد کشت تو چوبدستی نکشن-
_بکار نبرید! مگه نه اینکه ما همه اینجا باهم برابر و-
_و در ازا ش تو سه دقیقه وقت داری تا از این عمارت بری بیرون و ما دیگه هرگز ریختت رو نبینیم.
_برادریم و در کمال عشق و دوستی-
_...

لرد اخم کرد. جمله ی او زودتر تمام شده بود و حالا مجبور بود بایستد و باقی جمله ی برایان را برای بار سوم گوش کند. برایان لحظه ای مکث کرد، منتظر بود لرد توی حرفش بپرد. بعد شانه هایش را سخاوتمندانه بالا انداخت.
_به همزیستی ادامه میدیم؟!

لرد نفس عمیقی کشید.
_ما تو رو بابت تک تک این مزخرفات می بخشیم. فقط دور شو.

با هر کلمه، تنش قهرمانانه ی توی صدای برایان بیشتر و بیشتر می شد. صدایش می لرزید و دستانش دوباره مثل فنر بالا پریده بودند.
_نه... من رو بیرون نکنید! نه حالا، نه در این لحظه که تا این حد به رستگاری نزدیکید!
_ما به "رستگاری" نزدیک نیستیم و هرگز نبودیم. بیا از خونه ی ما برو بیرون.
_تمام این رفتار های پرخاشگرانه از این حقیقت نشئت میگیره که تو هنوز با مو نداشتن کنار نیومدی!

لرد نفس عمیقی کشید، خیلی عمیق. سپس با سر به دو مرگخواری که هنوز پشت سر برایان ایستاده بودند علامت داد.
_اینو ببرید چال کنید ما نبینیمش.

برایان همچون عارفی که در زمان خودش درک نشده باشد، روی دو زانویش به خاک افتاد و نعره زد.
_من رو بکشید، ولی با میراث من چه میکنید؟
_میذاریم بمونه.
_جواب کودکانی که در انتظار جرعه ای عشق و دمی محبت نشسته ند رو چه میدید، چرا الماسی که درون قلبتون دفن شده رو نبش قبر نمی کنید و نمی بینید که عشق... چقد... خوبه؟!

دو مرگخواری که از پشت سر به برایان نزدیک شده بودند، دستان او را که انگار برایشان بالا گرفته بود، گرفتند و او را از زمین بالا کشیدند. برایان فریاد کشید.
_عشق! محبت! کائنات! چطور نمیبینید؟

لرد سیاه چشمانش را چرخاند.
_گوش کن... برایان. ما دوست نداریم به وحدتِ درونی برسیم. ما اینجوری راحتیم.

برایان دست از تقلا کردن برداشت، و بی حرکت ایستاد تا به لرد سیاه خیره شود. دهانش از حیرت باز مانده بود و نیازی نبود تیزبین باشی تا برق شوق را درون چشمانش ببینی.
_چی گفتی...؟
_گفتیم ما دوست نداریم به وحدت درونی-

برایان سرش را تکان داد و با بغض زمزمه کرد.
_وحدت درونی! این کلمه رو از کجا یاد گرفتی...؟
_ما همه ی کلمات رو بلدیم.

اشک در چشمان برایان جمع شده بود.
_اما این کلمه... میدونی چیه؟ عیبی نداره اگه منو بکشی. من ماموریت خودم رو انجام دادم.

لرد سیاه اخم کرد و نوک انگشتانش را به هم فشرد.
_یعنی که چی؟
_یعنی... یعنی من به رسالت خودم رسیدم! تو گفتی وحدت درونی!

برایان با ناباوری سرش را تکان داد. حالا خودش عقب عقب قدم برمیداشت.
_میدونی چیه؟ من میرم! میتونین منو بکشین. من بعنوان یه قهرمان از دنیا میرم.

برایان به همراه مرگخواران پشت سرش شخصا به سمت در پشتی حرکت کرد، و آهنگ تیتراژ پخش شد، اما لرد سیاه پشت سر برایان به راه افتاد.
_صبر کن ببینم. یه دقیقه نبریدش. یعنی چی که قهرمان؟ ما رو نگاه کن، ما اصلا... اصلا تحت تاثیر قرار نگرفتیم! ما سیاه تر از شبیم!

صدای برایان از میان بغضش به سختی شنیده میشد.
_نه... نیستین! تو اون جرقه ی کوچیک رو درون روحت فعال کردی... منو بکش، مهم نیست! اون خودش کار خودشو انجام میده.

لرد سیاه با حرص سر تکان داد.
_نه، نمیده! یعنی چی، این چه فرض احمقانه ایه که گرفتی! ما فقط گفتیم ما نمیخوایم، "نمیخوایم" به وحدت درونی برسیم، ما فقط-

برایان تقریبا هق هق کرد.
_باز گفتی. باز گفتی. اون کودک بیگناه هنوز درون تو نمرده. تو هنوز میتونی نجات پیدا کنی. تو میتونی "عشق" بورزی.

لرد سیاه درحال بروز دادن علائم تیک عصبی بود.
_نه، نمی تونیم و نمیخوایم که بتونیم! ما کودک بیگناهی درونمون نداریم.
_منطقی باش...
_خودت منطقی باش!

لرد سیاه مکث کوتاهی کرد، و سپس به سختی خونسردی اش را بدست آورد.
_ببین... گوش کن. ما تو رو نمی کشیم. به شرط اینکه همین الان گورت رو-

برایان مثل یک بانشیِ آسیب دیده جیغ کشید.
_تو منو بخشیدی!

او مثل کودک بیگناه درون لرد سیاه دستانش را به هم میکوبید و بالا و پایین میپرید.
_تو اولین نشونه های رستگاری رو از خودت نشون دادی... تو منو بخشیدی!
_نه، ما تو رو نبخشیدیم. ما از دست تو خسته شدیم و میخوایم اولین راه حلی که زودتر ساکتت میکنه رو انجام بدیم.
_تو جون منو نجات دادی!

برایان به سمت لرد سیاه هجوم برد تا او را در آغوش بگیرد.
_هرگز فراموشت نمی کنم برادر، هرگز!

لرد سیاه با انزجار برایان را کنار زد.
_داری از حد میگذرونی.
_عیبی نداره، خجالت نکش! میتونی به من عشق بورزی، میتونی به دنیا نشون بدی چقدر بخشش خوبه!

لرد سیاه تقریبا ناله کرد.
_ما نمیخوایم به تو عشق بورزیم.

برایان با شوق دستانش را به هم کوبید.
_عیبی نداره... عیبی نداره! رها ش کن... مقدار زیادی عشق در طول سالها توی روحت جمع شده که باید حسابی... بوَرزی ش! میدونم داری چندین احساس رو باهم تجربه میکنی. گریه نکن، منم گریه م میگیره ها!
_ما گریه نکردیم. تو داری گریه میکنی. ما اصلا ابراز احساسات نمی کنیم. این توده ی عشق و نیکی رو بگیرید و از قلعه ی ما-

برایان ناگهان سکوت کرد. تمام هیجان و شوقش مرده بود، انگار از اول آنجا نبوده است.
_ابراز احساسات... نمی کنی؟
_خیر. ابراز احساسات نمی کنیم. بندازیدش-
_

همانطور که دو تن از مرگخواران، به بازوهای مردی که راس ساعت شش و چهل و پنج دقیقه ی صبح، لبخند به لب زنگ خانه ی ریدل ها را به صدا در آورده بود، چنگ زده بودند، لرد سیاه با کلافگی قسمتی از صورتش که قرار بود ابرویش قرار بگیرد را بالا انداخت.
_ما لرد سیاهیم، حق نداری ما رو با تاسف نگاه کنی!
_هر وقت لرد سفید بودی میتونی به خودت افتخار کنی.

لرد سیاه کم کم داشت قانون ابراز احساسات نکردنش را پس از سالها زیر پا میگذاشت.
_یعنی چی که هروقت-داریم میگیم اسم ما لرد سیاهه!

چشمان آبی رنگ مرد پیش روی لرد سیاه ریز تر شدند و پوست دورشان چین خورد. او به شدت تمرکز کرده بود.
_اسم همتون؟
_میدونین چیه؟ ما پشیمون شدیم. ببرید سر به نیستش کنید.

برایان بار دیگر مثل عارفی که در زمان خودش درک نشده باشد به زانو افتاد.
_میتونید من رو بکشید... اما با میراث من-

لرد سیاه برگشت و در جهت مخالف برایان شروع به قدم زدن کرد. برایان دیگر وجود داشتن را از حد گذرانده بود و لرد سیاه بیش از یک ساعت در روز را به در نظرگیری احتمال به راه راست هدایت شدن اختصاص نمی داد.
_میدونی چیه؟ ما زنگ میزنیم پلیس بیاد تو رو ببره.

ده دقیقه ی بعد، برایان به جرم ورود غیر مجاز -و عدم خروج- در اتوموبیل سفید رنگ پلیس نشسته بود و به این فکر میکرد که ارزشش را داشت. او جرقه ی روح لرد سیاه را روشن کرده بود، و حالا این جرقه برای خودش مثل سرطان رشد میکرد و لرد سیاه در کمتر از یک ماه تبدیل به برایانِ شماره دو میشد؛ یا لااقل اینطور فرض کرده بود.
تا گردن در اشتباه بود.


ویرایش شده توسط برایان سیندر فورد در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۵ ۱۴:۵۹:۲۳


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
#14
برایان سیندر فورد در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود (جدی). از همون سالهای اولیه ی زندگی و خردسالی ش، اعضای خانواده و اطرافیانش متوجه شدن که برایان یه کودک عادی نیست. برایان برای هدف بزرگتری به این دنیا اومده بود... سرنوشت برایان رو فرامیخوند. برایان فرستاده ی خداوند، در برهه ی تاریک و خوفناکِ سلطه یابی مرگخواران به انگلستان بود. با هر پیشگویی و بعد از هر طالع بینی، پدر و مادر برایان بیشتر و بیشتر از برگزیده بودن فرزندشون مطمئن میشدن.
برایان در سن یازده سالگی به هاگوارتز دعوت شد، و اینگونه بود که زندگی اون در مسیر سرنوشت پر افتخاری که در انتظارش بود، قرار گرفت. پس از نه ماه برایان برگشت و پدر و مادرش با توجه به عملکرد درسی ش، متوجه شدن که شاید سرنوشت پر افتخار برایان ربطی به هاگوارتز نداشته باشه. بالاخره دنیا به رخت شور هم احتیاج داره! اما برایان قرار نبود این نیاز رو برطرف کنه. برایان قرار بود یه قهرمان باشه... مگه ممکنه چند تا پیشگو باهم اشتباه کنن؟
عملکرد برایان هر سال بدتر و بدتر میشد. پدر و مادر اون هر یکشنبه در کلیسا برای اون دعا میکردن، چرا که نمیخواستن پسرشون، حامی و ناجی آینده ی جادوگران لندن، بعنوان تنها قهرمان طول تاریخ که توی کارنامه ی سمجش چهار تا "غول غارنشین" داره معرفی بشه. اما زندگی بازی بیرحمیه... و بعضی وقتا مهم نیست چقدر یه چیز رو نخوای، اون چیز بالاخره پیدات میکنه و یه گوشه ی تاریک یقه تو میگیره.
برایان پس از نتایج بی نظیرش در آزمون سمج، کم کم به شک افتاد که شاید فشفشه باشه و این باعث شد به این فکر بیفته، که توی دنیای ماگل ها دنبال اون پیشگویی بگرده. اما اون پیشگویی درست جایی که ابدا فکرش رو نمیکرد منتظرش بود... درون هاگوارتز!
لرد سیاه و مرگخواران به لندن و هاگوارتز سلطه پیدا کرده بودن، جادوگران بیگناه هر روز کشته میشدن و آرامش در جامعه جادوگری تبدیل به یه رویای دوردست شده بود. دنیا بیشتر از هر وقتی به یک قهرمان نیاز داشت. اون موقع بود که برایان سیندر فورد، پسر برگزیده، درست همونطور که از کودکی انتظار این لحظه رو داشت برخاست و...
قهرمان لیگ مسابقات بازی های رومیزی جادویی شد.

ظـــاهــــر
برایان موهای طلاییِ فرق کج گرفته داره، عینک میزنه و باور کنین این چیزی از زیبایی چشمان آبی و درخشانش کم نمیکنه! قد متوسط و وزن متوسط و چهره ی متوسطی داره، چرا که به کل آدم متوسطیه. بجز از نظر بهره هوشی البته. و بجز از این نظر که اون یه قهرمانه، قهرمان لیگ بازی های رومیزی جادویی! لباس پوشیدنش بطرز افراطیی مرتبه و رنگا بطرز وسواسی ای باهم هماهنگن. علاقه ی غیر قابل وصفی به پوشیدن پولیور یقه هفت داره.
لبخند جذابیم داره! ولی فقط وقتی به نمایشش میذاره که میخواد نشون بده یک کلمه از حرفای مخاطبشو نفهمیده. که این یعنی... اکثر اوقات. بعلاوه ی وقتی که قهرمان لیگ بازی های رومیزی جادویی شد و از روزنامه ها و خبرگزاری های سراسر کشور برای پوشش دادن این اتفاق میمون هجوم آوردن!
سی و پنج شیش سالی ام عمر گرفته از خدا. در این سی و پنج شیش سال افتخارات زیادی کسب کرده، مثلا قهرمانی لیگ بازی های رومیزی جادویی!

بــاطــن
ببینین من قرار نیست رو کسی اسم بذارم ولی برایان واقعا نابغه نیست. عوضش بسیار شریف، رئوف، دلسوز و فداکاره، مثل یه شوالیه ی لاغر مردنی و گوگولی که از روم باستان به قرن بیست و یک منتقل شده باشه. تک تک مسائل زندگیش رو با کائنات، نور درون، عشق و یگانگی نیروهای طبیعت -و بازی های رومیزی جادویی - حل میکنه. دیگران رو هم مجبور میکنه مسائل زندگیشونو اینجوری حل کنن.
درکش از کل مقوله ی طنز، پیچیده و... نامتعارفه.
انسان مغروری نیست، بواقع تمام تلاشش اینه که هیچ یک از هفت گناه کبیره رو انجام نده. اما با این حال، شاید باعث تعجبتون بشه و تا به اینجا اصلا بنظر نمیرسید، ولی به قهرمانی لیگ بازی های رومیزی جادویی ش افتخار میکنه. هیچکس نمیدونه کدوم یک از داستان هایی که درباره لحظه ی قهرمان شدنش و روند مسابقات تعریف کرده واقعا حقیقت دارن. هیچکس حتی نمیدونه اون شب، روی اون میز چه بازیی انجام شده... و برایان از این مسئله نهایت استفاده رو میبره.

شناسه قبلی


درباره گروهتون چیزی نگفته بودین. اگر دسترسی گروه خصوصی رو می خواین، اطلاع بدین.

تایید شد.
خوش برگشتین!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۳ ۱۹:۵۸:۳۶






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.