در همان حال آریانا دامبلدور با عینک آفتابی وارد کافه شد و روی میزی نشست ، رودلف هم چشم هایش برق زد.
_میگم قضیه این عینک آفتابی چیه؟اونا از توش مارو میبینن؟
... هی رودلف حواست به من باشه .
_ها؟...آره...درسته.
هکتور ویبره زنان و منو در دست به سمت آریانا رفت و منو رو بر روی میز گذاشت ، آریانا نیز منو را باز کرد.
_این منوئه یا باغچه پیاز؟ خب حالا لوزالمعده گاو با پیاز سرخ شده بیار.
هکتور ویبره زنان به سمت باروفیو و رودلف رفت تا سفارش رو حاضر کنه.
_سفارش داریم،لوزالمعده گاو با پیاز سرخ شده.
_هکتور اینجا که کافس ، ما اینجا غذا سرو نمیکنیم...ما که منو نداشتیم...اینو از کجا آوردی...اصلا فرق رستوران با کافه رو میدونی؟
_از تو رستوران بغلی آوردمش
...خب حالا باید بهش چی بگم؟
_برو بهش بگو لوزالمعده گاو با پیازه سرخ شده تموم کردیم... بگو از قهوه ویژمون استفاده کنه.
هکتور به سمت میز آریانا راه افتاد.
_ببخشید لوزالمعده گاو با پیاز سرخ شدمون تموم شده...بهتون پیشنهاد میکنم از قهوه ویژمون استفاده کنی.
_خیلی خب ، از همون قهوه تون بیار ، ولی من از پولتون کم میکنم.
هکتور رفت تا قهوه را حاضر کند.
_خب سفارش قهوه داریم.
باروفیو نگاهی به اطراف انداخت.
_ما که قهوه ساز نداریم!
_پس الان چیکار کنیم؟
آنها چاره ای نداشتم جز اینکه قبول کنند هکتور از معجون هایش استفاده کند.
_خب هکتور تو باید با استفاده از معجونات یه چیزی بسازی.
هکتور ویبره زنان شروع به ریختن معجون ها در درون لیوان کرد و دود بنفش رنگی هم در اثر واکنش شیمیایی از لیوان بلند شد.
_ببینم هکتور، مطمئنی این درست کار میکنه دیگه؟
_کاملا مطمئنم.
هکتور کمی معجون را هم زد و بعد به طرف آریانا رفت ، معجون را روی میز گذاشت و آریانا هم شروع به خوردن معجون کرد ، باروفیو و رودلف نیز نفس راحتی کشیدند ، ولی این تنها آرامش قبل از طوفان بود.
چند دقیقه بعد آریانا از دهانش حلزون بالا می آورد و داشت باد میکرد و مشتری دیگری هم در حال آمدن بود.
_حالا باید چیکار کنیم؟
_زودباشین، باید قایمش کنیم.