هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
#11
نامه از خودم به خودم!

سلام. حالت چطوره؟
میدونم خوب نیستی! من و تو خیلی وقته حالمون خوب نیست.
راستش هدفم از نوشتن این نامه واست، این نیست که بخوام حالتو خوب کنم. کار خودته! فقط میخوام یه چیزایی رو یادت بیارم. شاید بهت کمک کنه.

اون وقتا رو یادته؟ اولش فقط تاریکی بود. تو تاریکی زندگی می‌کردیم. لذت بخش بود. ما رو بلعیده بود ولی بازم حس خوبی داشتیم. بهش عادت نکرده بودیم. واقعا دوستش داشتیم. تا اینکه ما رو پس زد. تفمون کرد. بعدش دیگه نبود. بجاش روشنایی اومد.

دوستش نداشتیم. گریمون گرفت. تاریکی رو می‌خواستیم. ولی اون رفته بود. ولمون کرده بود. ما از جنس خودش بودیم ولی بازم رهامون کرده بود. مجبور بودیم ادامه بدیم.

اون  ‌شب هایی که  به دیدنمون میومد رو یادته؟ تا وقتی روشنایی برگرده چشمامونو نمیبستیم. نمیخوابیدیم. اصلا نمی‌خواستیم این لحظه رو از دست بدیم. ولی روشنایی زود برمی‌گشت و اون رفته بود. بیشتر لحظاتمون رو بدون اون ادامه دادیم. سخت بود. گریه میکردیم، جیغ میزدیم و بازم گریه میکردیم. دیگه داشتیم بزرگ می‌شدیم و اون کم کم فراموشمون میشد.

خوبی هاش و اینکه چه حسی داشتیم بهش، اون حس آرامش و  امنیت لذت بخش، کم کم داشت محو میشد. بعد، یه شب اون اومده بود ولی ما دیگه بیدار نبودیم. بازم جیغ میزدیم، بازم گریه میکردیم ولی نه به خاطر نبودنش، بلکه بخاطر بودنش. باور کرده بودیم بد بودنش رو. اون داشت کم کم نزدیکمون میشد و ما ازش فرار میکردیم. ازش میترسیدیم. اون آروم نزدیک میشد و ما میدوییدیم. اونقدر سریع که حتی خودمونم جا گذاشتیم.

الان دیگه خودمون نیستیم. مثلا خود تو. یه ربات شدی. کاش سرعتت رو کم تر کنی. اون داره نزدیک تر میشه. من حسش میکنم. میتونم آرامشی که باهاش میاد رو حس کنم. اون نمیتونه بد باشه. نه واسه مایی که از جنس خودشیم. از فرار کردن دست بردار. چشماتو ببند و منتظر بمون. فقط کافیه که خودش رو برسونه. اون، تاریکیه. اولش فقط اون بود. آخرش هم فقط اونه که خواهد موند.


ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۸ ۲۰:۴۳:۴۹

زندگی همین است...

روشنایی خفیفی که در تاریکی شب فراموش میشود...

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#12
نام : پاتریشیا وینتربورن
گروه : اسلیترین
نژاد: اصیل زاده
پاترونوس: گرگ
حیوان خانگی: کلاغ
ویژگی های ظاهری: موهای بلند و چشمانی به سیاهی شب، قد متوسط و لاغر. پوست سفید. حالت چهره ای خونسرد و جدی
ویژگی های رفتاری.: خونسرد و بیخیال. به سختی عصبانی یا خوشحال میشم. سریع از چیزی متنفر میشم. به سرعت حوصله م سر میره. خیال پرداز. اگه عصبانی بشم قدرت جادوییم چند برابر میشه و بهتره که تو اینجور مواقع کسی اطرافم نباشه چون دوست رو از دشمن تشخیص نمیدم. به سختی دوست پیدا میکنم ولی به دوستام کاملا وفادارم. علاقه ای به تشویق و تمجید کسی ندارم. عاشق سکوت، تنهایی و تاریکی ام.
12- چوب جادو : چوب درخت افرا، موی تکشاخ، 13‪ اینچ، انعطاف ناپذیر
14- علاقه ها: نشستن توی تاریکی و خیالپردازی.
15 - توانمندیها :چفت شدگی! اینجام تا بقیه شون رو هم  کشف کنم.
زندگینامه: سرنوشت من تا اینجای زندگیم مثل همه ی اصیل زاده ها گذشت، با این تفاوت که من مثل اونا به اصالتم افتخار نکردم. یه دختر سرکش که از هر فرصتی برای فرار از اصیل زاده های مغرور و از دماغ فیل افتاده ی اطرافش استفاده میکنه، حتی خانواده ی خودش! و بالاخره اینجام. یه مدرسه ی جادوگری عالی که میتونه سرنوشتم رو عوض کنه.(امیدوارم!)

تایید شد.
به ایفای نقش خوش اومدید.


ویرایش شده توسط Sunshine در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۳:۲۰:۳۲
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۸ ۱:۰۲:۱۹

زندگی همین است...

روشنایی خفیفی که در تاریکی شب فراموش میشود...

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۸
#13
تا حالا فکر کردی چرا مجبوریم خودمونو به کسی توضیح بدیم؟ که مثلا ببینن لیاقتشو داریم که دوسمون داشته باشن؟ که ما رو هم تو گروهشون راه بدن؟ من سالهاست دارم بهش فکر میکنم و میدونی چیه؟ لعنت بهشون که مجبورمون میکنن. به دنیا اومدن اجباری، زندگی اجباری و منتنفرم بگم که حتی مرگ اجباری. این که به قول خودشون یه اصیل زاده ی لعنتی هستم هم اجباری بوده. هیچ افتخاری درش وجود نداره. فقط یه لقب مسخره س. از همون موقع که آرامشم رو ازم گرفتن و من رو از اون جای تاریک و ساکت کشیدن بیرون و محکومم کردن به این زندگی، از همه کس و همه چیز متنفر شدم. و خب، سلام. الان اینجام. نشستم رو این صندلی چوبی کهنه که مطمئنم اگه میتونست حرف بزنه، از تک تک لحظه هایی که مجبور بوده وزن بچه های خوشحال از مراسم گروه‌بندی رو تحمل کنه، شکایت می‌کرد. زیرلب از صندلی واسه اینکه مجبوره تحملم کنه عذرخواهی میکنم. کلاه گروه‌بندی تلپی روی سرم میوفته و مطمئنم اون تو دنبال چیزی میگرده که منو به یکی از این گروه های مسخره ربط بده. زیادی طولش داده و من واسه اینکه کارش رو آسونتر کنم آروم میگم: اسلیترین. تمایلی به گروه های دیگه ندارم. هیچکدوم از اون دانش آموزای خوشحال به من نمیخورن. خب شایدم منم که به اونا نمی‌خورم. بعد از اصالت مسخره ای که دارم، علاقه به لرد سیاه تنها چیزیه که منو به سمت اسلیترین سوق میده. شاید لرد سیاه هم مثل من باشه. اونم از اینهمه اجبار بیزاره. و تاریکی، جایی که ازش اومدم، تنها اصالت منه.


زندگی همین است...

روشنایی خفیفی که در تاریکی شب فراموش میشود...

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱:۰۷ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۸
#14
تصویر شماره 3
تنها چیزی که باقی مانده، تاریکی بود. تاریکی. حاکم مطلق ذهنش. هیچگاه تا این اندازه اجازه ی راه یابی تاریکی را به وجودش نداده بود ولی این بار....
روشنایی زندگیش به دستان بی رحم مرگ سپرده شده بود و اکنون تنها تاریکی برایش باقی مانده و همدمش شده بود. با انگشتان هر دو دستش، موهای سیاه چربش را به عقب داد و از روی تخت برخاست. از لحظه ای که تصمیم گرفت به تختخواب رود تا برای مدت زمانی کوتاه ذهنش را خالی از تمام غصه هایش کند، نتوانسته بود لحظه ای پلک هایش را فرود آورد. عذاب و درد لحظه ای رهایش نمی‌کرد. تصمیم گرفت گشتی در قلعه بزند. بی هدف به راه افتاد. در راهروهای سوت و کور قدم میزد و غرق در افکارش بود که درخشش چیزی در یکی از اتاق ها، توجه ش را جلب کرد.
با کنجکاوی به سمت اتاق رفت و در نیمه باز را گشود و وارد شد. نزدیک و نزدیک تر رفت و ناگهان با چهره ای غم زده که چشمانی سیاه و نگاهی بی حس داشت رو به رو شد. اندکی طول کشید تا توانست انعکاس تصویر خودش در آینه را تشخیص دهد. خودش برای خودش چه غریب و نا آشنا به نظر میرسید. ترک کوچکی روی آینه جلب توجه میکرد. این ترک را می‌شناخت. نمی دانست چه کسی یا چه چیزی آن را بوجود آورده است ولی قطعا لیاقت آینه ی نفاق آمیز چنین ترک زشتی هم بود.
یادش آمد که در این اتاق قفل بود و هیچکدام از دانش آموزان اجازه ی وارد شدن به این قسمت از قلعه را نداشتند. پس چه کسی وارد شده و در را نیز نبسته بود؟! کمتر کسی از وجود این آینه ی شیطانی باخبر بود. اسنیپ به قدری غرق در این افکار بود که لحظاتی طول کشید تا تصویر جدیدی که روی آینه به وجود آمده بود را ببیند.
وقتی متوجهش شد نفسش بند آمد. می‌دانست این تصویر واقعی نیست و آینه تنها چیزهایی که آرزویش را داشت نشانش میداد ولی زیبایی این تصویر این موضوع را از یادش برد. بی اختیار اشک هایش سرازیر شد. خودش را به آینه چسباند. تلاش کرد تصویر درون آینه را که به او لبخند میزد در آغوش بگیرد ولی سطح سرد آینه مانعش شد. از شدت عجز، مشتی به آینه کوبید و ترک روی آینه شروع به حرکت کرد. از روی موهای قرمز و زیبای لیلی که روی شانه هایش ریخته بود، گذشت و روی شانه‌ی سمت راستش نشست. اسنیپ از آینه فاصله گرفت و محو چشمان سبز و صورت مهربان لیلی شد.
تصویر عوض شد و اینبار لیلی در آغوش اسنیپ بود. صورت اسنیپ دیگر بی حس نبود و میخندید. ترک روی آینه بین صورتشان فاصله انداخته بود. انگار حتی آینه هم تمایلی به در کنار هم بودن‌شان نداشت. لحظات زجرآوری بود تنها عشق و روشنایی زندگیش در چند قدمی اش ایستاده بود ولی از هم دور بودند. خیلی دور، به مسافت مرگ. کاش او به جایش مرده بود. مرگ در این لحظه چه موهبت بزرگی می‌بود. ولی نه الان. مرگ باید منتظر می‌ماند تا جایی که او بتواند دینش را به لیلی ادا کند و سپس می‌توانست با خوشحالی به استقبال مرگ رود. چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و با بی میلی از اتاق خارج شد. تصویر لیلی برای لحظاتی به رفتنش خیره ماند و سپس محو شد. و تاریکی، تنها چیزی بود که باقی ماند.



واو! خیلی خوب نوشتی و لذت بردم! جای هیچ صحبتی باقی نمی‌مونه.
فقط اگه قبلا تو سایت فعالیت داشتی به مدیرا اطلاع بده، اینطوری می‌تونی مستقیم برای معرفی شخصیت بری و نیازی به گروهبندی نداری.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط Sunshine در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۶ ۱:۴۵:۰۱
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۶ ۱۰:۳۱:۴۲

زندگی همین است...

روشنایی خفیفی که در تاریکی شب فراموش میشود...

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.