هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۰:۱۸ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۹
#11
- خلاصه فرزند...منم از وقتی که خربزه شدم همیشه به این فکر می کنم که...

دامبلدور، کنار تنه ی پاتریشیا لم داده و محو صحبت با درخت شده بود.
محفلی ها بعد از برداشتن پرفسورشان، به سمت در دست شویی و و جایی که مرگخوار ها منتظر بیرون آمدن کلاغ بودند، برگشتند.

- عه...ببین چی کار کردی! الان چرا پاهای من جای دستامه؟

اگلانتاین که مسئول برگرداندن تام به حالت اولیه و چسباندن اعضای بدنش شده بود، قهقه ای زد و با خوشحالی رو به پیپ کرد.
- شبیه زرافه شده.
- آه، خدای من! تو نمیدانی که چه می‌کنی...هر عملی عکس‌العملی دارد؛ اسحاق نیوتن.

در سمت دیگر رودولف که نصفش درون زمین گیر کرده بود، سرگرم صحبت با کرم خاکی ای شده که سرش را از خاک بیرون آورده بود.
- من میگم...وضعیت تأهلات شما کرم خاکیا چجوریاس؟ یعنی تا حالا شده وصلتی با آدم های دیگه داشتـ...عه! سلام بلاتریکس.

بلاتریکس که لازم دیده بود مراقب شوهرش باشد، با بیلی بالای سرش رفته و لبخندی ترسناک نشانش میداد.
دیگر وقتش بود که کلاغ از دست شویی بیرون بیاید. حوصله ی هر دو گروه سر آمده بود.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۳:۵۲ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹
#12
مروپ لبخندزنان و بی خبر از دامبلور بودن گنجینه اش، تربچه را کف دستش گرفته و در حال قربان صدقه رفتنش بود.
- الهی مامان قربونت بره که قراره آش بلغور ناهار رو خوشمزه تر کنی...مامان مخالف تربچه نیست. خانم شاکری هم مخالف تربچه نیست...

"دامبلدور تربچه" که کمی معذب شده بود، به سمت لرد پیازی شکل برگشت.
- اهم‌...تام! می‌شه به مادرت از شخصیت حقیقیه ما بگی؟
- مادر جان...اینو نمیشه بخورید. تلخه...مریضی میاره...

مروپ بی توجه به صدای آن دو، تربچه را روی تخته سنگی گذاشت و دیگی از ناکجا آباد جلویش پهن کرد.
- حالا برای آش بلغور باید...اممم...روغن!
- رشته بیافزایید تا رشته امور از دستانمان خارج نشود.

پیپ که سعی می‌کرد مهارت هایش در تمام زمینه ها را به نمایش بگذارد، کلاه آشپزی ای درست مانند کلاه مروپ بر سر گذاشته و پشت کتاب آشپزی نشسته بود.

- رشته توی آش بلغور؟ پیپ مامان...به نظر ترکیب فوق العاده ای میرسه.
- خصوصا در زمانی که با گلابی های قطعه قطعه شده مخلوط شده باشد...

در سوی دیگر، دامبلدور سعی داشت توجه هری و محفلی ها را به سمت خود جلب کند؛ واقعا علاقه ای نداشت که به آشی با مخلفات همچون گلابی اش، اضافه شود.
- اهم...فرزندان روشنایی. فرزندان ...فرزنـــدان!

در میان بحث پیپ و مروپ بر سر اضافه کردن نارنگی به آش بلغور، محفلی ها دامبلدورِ تربچه شده را بر پای تخته سنگ پیدا میکنند.



ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ شنبه ۳ آبان ۱۳۹۹
#13
- خیلی خب...بیایید اینجا بشینیم.

دختر بچه ها نگاهی به جایی که اگلانتاین به آن اشاره می‌کرد، انداختند.
- اگه ون بستنی فروش حرکت کنه و مارو که پشتش نشستیم نبینه چی؟
- نشستن درست نمی باشد...پناه گرفتن صحیح است!

دختر بچه کوچک تر به پیپ درون مشت اگلانتاین زل زده بود.
پیپ خودش را جمع و جور تر کرد و گفت.
- آه، خدای من! ما معذب می‌شویم...لطفا به ما و زیبایی های مان زل نزده و...
- یه شرط داره که اونجا بازی کنیم...این عروسکِ زشت و سخن گو باید بچه ی من باشه.

پافت یک نگاه به پیپ که از این ایده وحشت کرده بود انداخت و یک نگاه به مرگخواران درون پارک...هیچکس نباید خاله بازی کردن او را می دید. چاره ای جز قبول کردن آن شرط نداشت.
- خیلی خب...خیلی خب! بیایید بازیو شروع کنیم دیگه.

چند دقیقه بعد، اگلانتاین فنجان صورتی رنگی به دست گرفته بود و با پیش بند تور و صورتی رنگِ دور گردنش ور میرفت.
اما پیپ تا آخرین لحظات سعی می کرد از قبول چنین خفتی، شانه خالی کند.
- من مطیع سو استفاده مجرمانه شما نمیشوم...من...برای ما افت دارد. پیشبند صورتی؟ فنجان چای؟ آه، خدای من...

جمله‌ی پیپ با هجوم دو دختر بچه و پیشبندِ درون دستانشان به سمتش، ناتمام ماند.
مهمانی چای خوری خوبی پشت ون بستنی فروشی، در جریان بود.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۹
#14
اگلانتاینvsآستریکس

تـــــالــاپ...

دستگیره را محکم تر فشرد و با باز شدن در وارد اتاقک چوبی و نمور شد.
- ای چاکر! زبان بگشای و سخن آغاز کن؛ اینجا دیگر کدام آغلی است؟
- هیس...ساکت باش ببینم. دنبال یکی میگردم.

پیپ جوری که انگار اگلانتاین عقلش را از دست داده به او نگاه کرد و گفت.
- آه...خدای من؛ پاک‌ دیوانه شده است. در آلونکی با قفسه های خاک گرفته به دنبال فردی میگردد...حالا این خراب شده کجا هست؟
- "فراموش شده ها"...چیزایی که از یاد همه رفته یا دیگه کسی نیازی بهشون نداشته باشه. فرقی هم نمیکنه، مال هفتاد سال پیش باشه یا همین دیروز...وقتی که وسیله ای صاحب اصلی‌اش نباشه و یا کسی دیگه به اون نیاز نداشته باشه، کمرنگ و کمرنگ تر میشه تا این که دیگه محو میشه و سر از اینجا درمیاره.

پافت جعبه‌‌ای را از روی نزدیک‌تر قفسه برداشت و بی توجه به غرغر کردن های پیپ، مشغول زیر و رو کردنش شد.
- آه، خدای من! نه سپاسگزاری می‌کنند...نه دست‌بوسی و نه جیره و مواجبی...گویی نمیدانند پیپ‌ای با این شأن و منزلت و جایگاه و مقام و منصب و بزرگی و...

- کاتانا میخواد بدونه این پیپ پر حرف و صاحبش، اینجا چی کار میکنن؟

اگلانتاین با دیدن کاتانا، جوری فریادی از سر خوشنودی کشید که گرد و خاکِ روی قفسه ها بلند شدند و پیپ چند سانتی به هوا پرید.
- زبان به کام بگیر چاکر؛ گویی...

پافت به توجه به ناسزا های پیپ به سمت شمشیر چرخید.
- اوه کاتانا...خیلی خوشحالم که پیدات کردم. راستش من به خاطر تو اومدم اینجا. میدونم بعد این که تاتسویا رفت و تو سر از اینجا درآوردی، کار مهمی انجام ندادی و...
- یه سامورایی با شرافت همیشه کارهای مهمی برای انجام دادن داره.

اگلانتاین با سر حرف شمشیر را تأیید کرد و ادامه داد.
- به هر حال...میخواستم یه کاری برام انجام بدی.

پافت بعد از آنکه نقشه اش را کامل برای کاتانا توضیح داد، در های ورودی و خروجی اصطبل را علامت گذاری و ساعت خواب تسترال ها را مشخص کرد، به سمت اتاقش به راه افتاد و منتظرِ سرِ تام جاگسن که شمشیر قولش را به او داده بود، ماند.

***


تــق...تق...تـــ‍ـــق...

- هیــس...ساکت باش پیپ!
- آه، خدای من! به من می‌گوید "ساکت"...او به من میگوید "ساکت" باش.  دیدگانت را بگشای تا مضحک ترین صحنه ی زندگیِ خفت بارت را ببینی.

اگلانتاین چشمانش را باز کرد و با کاتانایی که پشت پنجره ی اتاق ایستاده و با قبضه اش به شیشه میکوبد، مواجه شد.
پنجره را باز کرد و به شمشیر اجازه ی ورود به اتاق را داد.
- چی شد؟...پس سر تام کجاست؟
- کاتانا نمیدونه چجوری باید توضیح بده. کاتانــ...داری چه غلطی می‌کنی پافت؟

جمله ی آخری که از دهان کاتانا بیرون آمده، جوری عجیب بود که حتی توجه پیپ را هم به خود جلب کرد و باعث شد، ثانیه‌ای دست از نگاه کردن به خودش در آینه بردارد.

- کاتانا معذرت می‌خواد. کاتانا نمیدونه چی شد که اون جمله رو گفــ...اگلانتاین، به من گوش کن. یا همین حالا منو از اینجا میاری بیرون، یا به تسترال هام میگم توی پیپت گِل بریزن!
- آه، خدای من! صدای درون شمشیر می‌خواهد در من گِل بریزد...این چه سرانجام و عاقبتِ نحسی ست که مرا گرفتار خودش کرده است.

اگلانتاین مردد به کاتانا نگاه کرد. صدای فرد دومی که حرف میزد به نظرش بسیار آشنا می‌رسید.
- هممم...تام؟

کاتانا دهانش را باز کرد و باز هم صدای تام جاگسنِ حبس شده در آن، به گوش رسید.
- شوخی نمیکنم اگلا...سریع منو از اینجا بیار بیرون.
- ولی...ولی چرا این شکلی شد؟ قرار بود سرشو برام بیاری فقط؛ الان چرا آخه این جوری شده...

کاتانا با لحنی که سعی می کرد ناراحتی درونش مشخص نباشد، شروع به توضیح دادن کرد.
- امم...خب اگلا چان! بعد این که سامورایی رفت، خب کاتانا ها که افسردگی نمیگیرن...یعنی نباید بگیرن. کاتانا هم افسردگی نگرفته ها...ولی قدرت جذب گرفته، جذب روح. الان روح تام چان درون کاتانا مبحوس شده...امم...

لحن صدا تغییر کرد و بلند تر شد.
- اوهوی...گفتم که اگلا. منو از اینجا بیار بیرون!
- آه، خدای من! این چه بلوا و ولوله ایست که بر پا داشته اید؟ باید کمی بیاسایم...مسائل ناچیز و محقرانه‌ی خود را به جای دیگری ببرید.

درست مثل همیشه، کسی به غر زدن های پیپ توجهی نکرد.
نیشخندی گرگ مانند روی لب های پافت که به کاتانا زل زده بود، نشست.
- می خوای بیرون بیارمت جاگسن؟ هوم؟
- آره آره...فقط سریعتر؛ چون به تسترال ها قول دادم شام امشبو باهم بخوریم.

گویی تام‌ متوجه لحن خبیث پافت نشده بود.
- ولی یه شرط داره تا بتونی از شمشیر بیای بیرون...اونم اینه که هیچ وقت شخصیو توی زندگیت اذیت نکرده باشی.

لبخند اگلانتاین عریض تر شد و از سکوتی که پیش آمده بود، لذت برد.
تام با لحنی که سعی می کرد دوستانه و محبت‌آمیز به نظر برسد، گفت.
- ای بابا اگلا...گذشته ها گذشته؛ تو که کینه ای نبودی هیچ وقت.

پافت با نیشخندی که نشان میداد نه تنها کینه ای بود بلکه کاملا از آن وضعیت لذت هم می‌برد، رو به پیپ کرد و گفت.
- قراره کلی خوش بگذرونیم!
- آه، خدای من! باز هم این موجودات فانی و زوالپذیر...پس کی زمان انقراضشان می‌رسد؟

***


- آه، خدای من! آدمی‌زاد های همواره نادم و پشیمان...به چه می‌اندیشی عتیقه؟

اگلانتاین به پیپ نگاه کرد، آهی کشید و گفت.
- حوصله ام سر رفته...
- می توانی بازهم به آن کارهای شنیع و خوشگذرانی های فانی و زودگذر ادامه دهی...اما گویی عذاب وجدان به گلویت چنگ زده و دقایق آخر عمر کریه و بی ارزش خود را میگذرانی...حتی دروغ هم‌ میگویی. آه، خدای من!...

پیپ به سمت آینه برگشت تا باز هم به تصویر خودش زل بزند.
- میخواهی روح درون نیزه را بیرون بیاوری؟
- امم...
- من پاسخت را میدانم. آری!...میخواهی روح درون نیزه را بیرون بیاوری.

پافت از این که نمی‌توانست به پیپ دروغ بگوید، خوشش نمی‌آمد.
- حبس شدن توی یه شمشیر نمیتونه خوب باشه.
- من گمان می‌کردم برایت اهمیتی ندارد.
- برام مهم نیست...فقط ترجیح میدم خودم اذیتش کنم تا چیز دیگه ای.

پیپ دست از نگاه کردن به خودش برداشت، لب میز آمد و به اگلانتاین فهماند که میخواهد پایین بیاید.
پافت روی صندلی نشست و به پیپ که حالا کف دستش ایستاده بود، نگاه کرد.
- آیا حالا از من مساعدت می‌خواهی؟ که راهی برای بیرون آمدن آن صدا از نیزه بیابم؟

اگلانتاین سرش را به معنای تائید تکان داد. پیپ صدایش را صاف کرد و ادامه داد.
- آن مردک تسترال باز، چرا در خنجر گرفتار شده بود؟
- منظورت شمشیره؟ خب چون کاتانا افسردگی گرفت و درست کار نمی کرد.
- آری...آری! دقیقا. حالا باید کاری کنی تا نیزه، خشنود شود. آنگاه همه چیز به روال سابق خود باز میگردد.

پافت پیپ را کنار گذاشت، به سمت کاتانا رفت و با ناراحتی نگاهش کرد. روح تام و کاتانا در حال جر و بحث در مورد کانال تلویزیون بودند.
- کاتانا میخواد داستان زندگی اون مرد قرمز پوش و سامورایی رو‌ ببینه!
- برو بابا...جومونگ چیه دیگه. بزن کویدیچ ببینیم.

خوشحال کردن یک شمشیر به نظر چندان کار راحتی نمی‌رسید.

- "دفترچه ی راهنما"...تمام موجودات گیتی "دفترچه‌ی راهنما" دارند؛ تمام اوصاف و آرمان های شخص را با مشاهده ی آن، می‌یابی.

اگلانتاین به سمت پیپ برگشت که کنترل تلویزیونِ کوچک را برداشته و کانال ها را عوض می‌کرد تا "داستان های شکسپیر" تماشا کند؛ اما باز هم تقلب هایی به پافت می‌رساند.
- امم...کاتانا؟ میشه...میشه یه نگاهی به...
- کاتانا سامورایی ها را دوست داره...کاتانا وقتی جومونگ می‌بینه یادِ دوران خدمت خودش در کنار سامورایی تاتسویا می‌افته...
- بازی کویدیچ امشب مهمه...بازی رفت که توی خونه حریف بود...
- من فقط دفترچه راهنمای تو رو می‌خوام کاتانا!

دفترچه ی قهوه ای رنگ و کهنه ای، از دایره‌ی گرد و خاکی که روح های درونی شمشیر درست کرده بودند به بیرون پرت شد و به صورت اگلانتاین بر خورد کرد.
حروف طلایی رنگ روی جلد که کم کم درحال محو شدن بودند، کلمات "دفترچه راهنما" را تشکیل میدادند.

پافت شروع به ورق زدن دفترچه کرد.

نقل قول:
نام: کاتانا
نام خانوادگی: شمشیری
رنگ پوس‍ــ...


نه...این مشخصات به دردش نمیخورد. چند صفحه جلو رفت و سر فصل یکی از برگ ها، نظرش را جلب کرد.

نقل قول:
علاقه مندی ها:
(توجه: نیاز ها درحال به روز رسانی می‌باشند. لطفاً کمی صبر کنید.)


چند لحظه طول کشید که کلمات قبلی محو و آرزو و علاقه هایِ فعلیِ کاتانا، نوشته شدند.

نقل قول:
۱. تماشای جومونگ
۲. بازی بیسبال

- ها؟...فقط همین؟ خب خیلی خواسته های راحتین که!

اگلانتاین سرش را از دفترچه بلند و به دعوای تام، کاتانا و پیپ بر سر کانال تلویزیون، خیره شد. جومونگ نگاه کردن چندان کار ساده ای به نظر نمی‌رسید.
- ای چاکران! زمانی که پیپ ای با این عظمت، جلال، شکوه، زیبایی و...خلاصه...زمانی که ما می‌خواهیم داستان های یار گرمابه و گلستانمان، جناب شکسپیر را ببینیم، دیگر نیازی به یاوه گویی های شما نیست...خاموش!
- کویدیچ...کویدیچ مهمه...
- کاتانا سامورایی شمشیر زن...

پافت جلوی صفحه تلویزیون ایستاد، نفس عمیقی کشید و شروع به فریاد زدن کرد‌.
- جمع کنید دیگه این مسخره بازی هارو...من وقتی هم سن شما بودم پامو جلوی بابام دراز نمی‌کردم...صدامو بالا نمی‌بردم؛ چی شدن این نسل جوون؟ الان مشکلات جامعه دامن گیر شده...

پیپ، تام و کاتانا ساکت شدند. تعداد انسان هایی که داد زدن اگلانتاین را دیده بودند، انگشت شمار بود.
اگلا جلو رفت، کنترل را برداشت و ثانیه ای بعد کاتانا با ذوق و شوق، پفیلا به دست نشسته و جومونگ تماشا می‌کرد.

***


- چرا؟ به چه علت؟ مارا زابرا کردی که چه؟ چوب؟ توپ؟ بازی بیسبال؟ آیا عقلت را از دست داده ای عتیقه؟
- چه جوری توی سه ثانیه انقدر سوال می‌پرسی؟
پیپ توجهی به سوال اگلانتاین نکرد. در حالی که زیر لب غر غر میکرد، سعی داشت توپ را هل دهد تا جای بیشتری درون جیبِ پافت داشته باشد.

کاتانا رو به اگلانتاین ایستاد، توپ بیسبال را بالا گرفت و با تمام قدرتش آن را پرت کرد.

شـــتـــــرق...

- یعنی چی؟ چه غلطا...شیشه‌ی اتاق منو میشکنید؟ زمان سالازار یکی شیشه شکست، سالازار خورده شیشه ها رو به خوردش داد. وایسید تا...

ماروولو سرش را از پنجره بیرون آورد تا مهاجم ها را ببیند اما با دیدن حیاط خالی، زیر لب فحشی داد و و دوباره داخل اتاقش برگشت.

- آن آدمیزاد مجنون به بارگاهش بازگشت؟
- هیس...آره، آروم بیایید بیرون.

اگلانتاین از پشت درختی که زیر شاخه هایش پنهان شده بودند، بیرون آمد و ادامه داد.
- خب کاتانا! میخوای بازم بازی کنیم؟ ولی به نظر من پستِ...کاتانا؟ کاتانا کو پس؟
- آه، خدای من! از من می‌پرسد خنجر کجاست؟ نمیدانم عتیقه.
- می‌توانی از همان ابتدا پاسخ را...چیز نه... یعنی، خب از اول همینو بگو دیگه.

پافت به پشت درخت برگشت. کاتانا بیرون نیامــ...تـــــــق!

تخته چوبی بر فرق سر اگلا فرود آمد و پشت آن تامی با قیافه ای عصبانی نگاهش می‌کرد.
- من می‌کشمت...مرلین شاهده که می‌کشمت!
- نه...نه صبر کن توضیح بدم...

تام تخته چوب را بالا برد، ضربه ی دیگری به سر پافت کوبید و
بعد با خیال راحت ایستاد تا حرف های او را گوش کند.

اگلانتاین شروع به حرف زدن کرد و تازه فهمید که تمام موضوع بسیار غیرمنطقی به نظر میرسد.
-...به هر حال؛ الانم برای همین اومدم بیسبال بازی کنیم. کاتانا...راستی کاتانا کو؟

نگاه تام و اگلانتاین به سمت شمشیری که به درخت تکیه داده و با خودش صحبت می‌کرد، رفت.
- کاتانا جومونگ دید...کاتانا سامورایی هارو شناخت. بالاخره توپ بیسبال پرت کرد. کاتانا روح حبس شده درونش رو بالا آورد. کاتانا...

***


"...سرزمین ایرلیریای سبز و خرم بود. با کلبه های مرتب و منظم با بامهای نی پوش، درست مثل..."

- آه، خدای من! بله...سرزمین ایرلیریای...عجب خاطرات خوشی در آنجا داریم. در حالی که با شکسپیر پشت میز کافه ای نشسته بودیم، در نوشتن داستان هایش کمکش می‌کردم. آه، خدای من!

اگلانتاین پشت چشمی برای پیپ که حالا رو به تلویزیون نشسته و با خیال راحت "داستان های شکسپیر" تماشا می کرد، نازک کرد.

تق تق تق...

پافت در را باز کرد و با تامی که جعبه ی بزرگی در دستانش قرار داشت، رو به‌ رو شد.
- عه...چی می‌خوای تام؟
- اول یه سوال داشتم اگلا...چرا برای بیرون اومدن من از شمشیر، کمک کردی؟
- وقتی اون شکلی غمزده بودی حال نمیداد سر به سرت بذارم. کسی که خودش از قبل ناراحته نمیشه اذیت کرد.

تام نیشخندی زد و جعبه را در دستان پافت گذاشت.
- همون جوابی که نیاز داشتم...بعدا می‌بینمت اگلا!
- امم...ولی تام...

اما دیگر برای برگرداندن جعبه دیر شده بود...منفجر شدن بمب ها در دست های اگلانتاین، فریادش از سر خشم را ساکت می‌کردند.



ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۰:۰۱ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹
#15
سلام...درخواست دوئل با جناب آستریکس رو داشتم.
مهلت یه هفته و هماهنگ شده.
مرسی!

لینک رقیب:
http://www.jadoogaran.org/userinfo.php?uid=40324


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۰۰ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹
#16
Wel come to the real world.  it sucks. you're gonna love it.
.................................


- تو خوب میشی رفیق!

انگشتان رنگ پریده و سرد او را درون مشتش گرفت.
انتظار داشت سدریک هم متقابلاً دست او را بگیرد؛ اما او پافت را پس زد، رویش را برگرداند و پتو را محکم‌تر دور خود پیچید.

اگلانتاین چند ثانیه‌ای به دوستش که حتی به او نگاه هم نمی‌کرد زل زد، آهی از سر درماندگی کشید و از اتاق بیرون رفت.

- جناب پافت! من که بهتون گفته بودم. فایده‌ای نداره.

اگلانتاین برای دکتر سر تکان داد. وانمود می‌کرد که حرف هایش را قبول دارد...که دیگر امیدی به بهبودی نبود و سِد باید به حال خود رها میشد. اما قبول‌ این موضوع...منافات داشت با ایمانش.

***

- اوه سِد، ببین کی اینجاست! جناب پافت...با این که ما بهشون گفته بودیم نیان اینجا.

پرستار که جمله ی آخر را زیر لب گفته بود، پرده ی دور تخت سدریک را کنار زد و صندلی ای برای پافت گذاشت تا بتواند نزدیک او بنشیند.
- لطفا هر وقت کارِتون تموم شد به ما خبر بدید.

پافت لبخندی زد، سر تکان داد و رفتن پرستار به بیرون از اتاق را تماشا کرد.
به سمت سدریک برگشت. حالا لبخندش حقیقی تر به نظر می‌رسید.
- به به...ببین کی اینجاست؛ و ببین چی آورده!

اگلانتاین با شوق و ذوق دفتری را بالا گرفت. روی جلد قرمز رنگ دفتر، با حروفی طلایی رنگ کلمه "دفترچه خاطرات" حک شده بود. سدریک این بار پافت را از خود نراند، اما نوع نگاه کردنش با همیشه تفاوت داشت.

بعد از تصادف و حادثه‌ای که با جارو برایش پیش آمده بود، نه تنها خاطراتش به کلی پاک شده بودند بلکه حتی پیرمردی که در صندلی روبه رویش نشسته، لبخندی به پهنای صورت زده و دفتری را بالا گرفته بود، نمی‌شناخت.

پیرمردی که از روزی که به هوش آمده بود، هر روز به دیدنش می‌آمد و هر بار با خود چیزی آورده و داستانی برایش تعریف می‌کرد.
این بار آب‌میوه‌ای پاکتی را روی میز کنار تخت گذاشت.
- همیشه آب آلبالو دوست داشتی...خصوصا وقتایی که یخ میزد و با قاشق شروع به خوردنش می‌کردی.

سدریک این خاطره را به یاد نمی‌آورد...دیگر هیچ چیز را به یاد نمی‌آورد. با این حال پافت با خوشحالی دفترچه خاطرات را روی پایش گذاشت، گلویش را صاف و شروع به خواندن کرد.
- امروز صبح مثل همیشه قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار شدم.‌ کلاس معجون سازی دورتر از خوابگاهه و باید زودتر راه بیفتم تا دیر نرسم.‌‌..

فلش بک_"زندگی های مان به هم وصل می شود."

اگلانتاین بی توجه به صحبت های پرفسور گرنجر در مورد تکلیف جلسه‌ی بعد، کتاب معجون سازی اش را بست و به بیرون از پنجره خیره شد.
آسمان هر لحظه ابری و گرفته‌تر میشد و اصلا به پافتِ بدون چتری که راهش تا خوابگاه طولانی بود، اهمیتی نمیداد.

کتاب و قلم پر هارا درون کوله‌اش چپاند و با پایان کلاس از در بیرون رفت.
باران شدیدتر از چیزی بود که به نظر می رسید و پافت بدون چتر و حتی لباسی مناسب، کوله پشتی اش را روی سرش گرفت تا مانع برخورد قطرات باران با موهایش شود.
- اَه...لعنت! لعنت به‌.‌..

جمله‌ی اگلانتاین به پایان نرسید.
پسری با بارانی ای زرد رنگ و چتر بزرگی با عجله از کنارش گذشت.
پافت میان راه ایستاد و به فضای خالی ای که ثانیه‌ی پیش پسر از آن رد شده بود زل زد.
کفش های خیسش را برانداز کرد و با ناامیدی آهی کشید.
- حتی نمیتونم یه کارو درست انجام بدم. حالا کی می‌خواد این کفش هارو تا فردا خشک کنه؟
- میدونم...حتی نفر دوم دبیرستان البرز هم نشدم.

اگلانتاین سرش را بلند کرد و به پسر با بارانی زرد رنگ که برگشته و روبش ایستاده بود، نگاه کرد.
سدریک کلاه بارانی اش را از سر برداشت و موهای بور و خیسش را نمایان کرد. چتر را کمی کج کرد و به سمت پافت گرفت.

پایان فلش بک:

اگلانتاین لبخندی زد و سمت سدریکی که با کنج کاوی نگاهش می‌کرد برگشت.
- آره...این جوری ما دوست شدیم.

دیگوری که گویی کمی بیشتر جذب دفترچه شده بود به جلو خم شد و از پافت پرسید.
- بعد از اون سرما خوردیم؟ آره؟
- اوه...معلومه که سرما خوردیم. هر جفتمون تا چند روز توی درمانگاه بستری بودیم.
   
اگلانتاین چند صفحه جلو رفت و‌ خنده ای از ته دل کرد.
- من عاشق سر فصل این قسمتم..."نجات اهورا مزدا در آب های خروشان."

سدریک طوری که گویی پافت عقلش را از دست داده، نگاهش می‌کرد. اگلانتاین توضیح داد.
- حالا بعدا میفهمی منظورم چیه...خیلی چیزا هست که باید ببینی. تا حالا دختر مختاری دیدی که شاسی بلند سوار بشه؟ عه، ندیدی دیگه؛ یا حتی الاغایی که مسواک میزنن؟

پافت بی توجه به نگاه سدریک از روی صندلی بلند شد.
در‌ِ جعبه ی شیرینی‌هایی که با خود آورده بود را باز کرد و تک تک شیرینی ناپلئونی هارا درون سطل آشغال انداخت.
- ما شیرینی ناپلئونی نمی‌خوریم...ما روی کیک یزدی غیرت داریم. مگه داریم جایی که کیک یزدی باشه و ما از اون لذت نبریم؟

دو کیک یزدی از جعبه بیرون آورد؛ یکی را به سمت سدریک گرفت.
- دکتر هاکویی میگه کیک یزدی برای درمان افسردگی مناسبه...افسردگی ای که حالا توی جوونا رایجه...میدونی اثر مخرب چیه؟ اون گوشی های ماگلی که هستن...

***

- ...هی میگفت کوکای چه رنگی بیارم؟ هی میگفتم بابا...
- جناب پافت! شما این جا چی کار میکنید؟ ساعت از نیمه شب گذشته و وقت ملاقات تموم شده. باید برید بیرون...

اگلانتاین با نگرانی به پرستار عصبانی ای که در چهارچوب در ایستاده بود نگاه کرد، از صندلی پایین آمد و چهار زانو روی زمین نشست.
- کی؟ ما؟ کوماما...چیز چیزیم نگفت‍ــ...ما این جیب اون جیب که هر چی ویچووچیم...رفت!

سدریک سعی می کرد به اگلانتاینی که روی زمین نشسته و با حرکات دستانش سعی می کند چیزی را توضیح بدهد، نگاه نکند؛ چون میدانست هر لحظه ممکن است هر دو شروع به قهقهه زدن کنند.
پرستار آهی کشید‌ و درحالی که داشت از اتاق بیرون می‌رفت گفت.
- به هر حال...من وقتی بر می گردم شما باید از اینجا رفته باشید.

پافت به سمت سدریک برگشت.
- آره...من برم دیگه بهتره. فقط این بسته رو برای تو آورده بودم.

بسته ای را روی میز کنار تخت گذاشت و به سمت در رفت.
- شب به خیر سد...مراقب باش شب وقتی تنها توی اتاقی، آقای.م نقات نکنه.
- حتما. فردا...میای این‌جا؟
- معلومه که میام.

اگلانتاین چراغ اتاق را خاموش کرد و در را پشت سرش بست.
دیگوری بسته ی روی میزش را برداشت و شروع به باز کردن چسب های دورش کرد.
اول نامه ای را برداشت و جمله اولش را خواند.
"باید بگم روی صحبتم با شخص خاصی نیست، جناب سدریک دیگوری...مراقب خودت باش پسر."

لبخندی زد، نامه را کنار گذاشت و پشت سرش آلبوم عکسی برداشت. تمام عکس ها اگلانتاین و سدریکی را نشان می‌دادند که یا خسته، گوشه ای دراز کشیده و یا گرسنه، درحال خوردن چیزی بودند.
دیگوری بعد از زیر و رو کردن آلبوم، آن را هم کنار گذاشت.
چند دقیقه ای گذشت و خواب، کم کم به چشمان سدریک آمده بود که احساس کرد کسی به پهلویش ضربه میزند. شخصی در تاریکی روبش ایستاده بود و زمزمه می‌کرد.
- حس می‌کنم یه اردکم...من حس می کنم یه اردکم!


تولدت مبارک پسر!...مرسی که همیشه هستی و باعث میشی دنیا جای قشنگ‌ و گرم‌تری باشه.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: آشپزخانه زندان
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹
#17
~پست پایانی~

- کجا با این عجله حالا؟

همه به سمت گوینده ی این جمله برگشتند.
پرستاری با جثه ای که چیزی هاگرید کم نداشت به آنها نگاه می‌کرد. چرخ دستی جلویش را هل داد و نزدیک‌تر شد.

- ممنون فرزندم. اما ما مزاحم نمی‌شیم دیگه...همون طور هم که می‌بینید همراه دو تن از پرستاران مجرب این بیمارستان هستیم و...

دامبلدور جمله‌اش را به پایان نرساند. با نزدیک شدن پرستار و کشیده شدن چرخ های چرخ‌دستی روی زمین، احساس خطر کرده و عقب‌تر رفتند.

لبخندی ترسناک روی لب های پرستار نشست.
- لباس کدوم پرستارو دزدیدین؟ از بخش روانی بیمارستان فرار کردید، نه؟

یوان خنده ای عصبی کرد و گفت.
- چی؟ روانی چیه بابا. من دارم‍ـ‌...

پرستار دو تی درون دستانش گرفت، لبخندی زد و شروع به دویدن به سمت آنها کرد.

افسانه‌ها هنوز هم می‌گویند سایه هایی در راهرو های بیمارستان بالا و پایین می‌روند...سایه ی پنج فردی که از دست زنی تی به دست، فرار می‌کند.


ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۷ ۱۶:۴۳:۲۸

ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۹
#18
سدریک...اگلانتاین vs تاتسویا...رکسان


-...تونی، پسر کوچولوی مو بوری بود که در همسایگی آنها زندگی می کرد. او آن روز بعد از ظهر به کمک طناب قرمز رنگی جعبه ی اسباب بازی هایش را کشان کشان به سمت پرچین خانه ی آنها آورده بود. تونی از تنها بازی کردن متنفر بود و همیشه‌ی خدا سعی می کرد هم‌بازی ای دست و پا کرده تا حس تک و تنها ماندن را از خود دور کند...

اگلانتاین خمیازه ای کشید، گوشه ورقه ی کاغذِ کتاب را تا زد و اعلام کرد.
- برای امروز کافیه بچه ها!

دستی روی جلد کهنه و طلایی رنگ کتاب داستان کشید و به کاناپه های خالی اطرافش نگاهی انداخت؛ کاناپه هایی که خالی بودنشان موضوع جدیدی به حساب نمی‌آمد.

- امروز نوبت بازیه کاپیتان.

گلویش را صاف کرد و دوباره، گویی که انگار جواب خود را میدهد ادامه داد.
- بله کاپیتان...ساعت دهِ همه‌ی صبح ها نوبت بازیه.

بیشتر درون کاناپه فرو رفت و سعی کرد تا وقت رفتنش، تصور کند صداهایی از دیگر اتاق های خانه می شنود...که آن روز صبح مثل روزهای قبل، خانه از سوت و کور بودن رنج نمی‌برد.

کم کم پلک هایش در حال سنگین شدن بود که ساعت روی میز شروع به زنگ زدن کرد و مجبور شد کاناپه‌ی گرم و نرمش را به قصد آشپرخانه ترک و چیزی برای خوردن دست و پا کند.
- آره کاپیتان! بلند شو...باید یه صبحونه درست و حسابی بخوری تا بتونی توی قمار همه رو زخمی کنی.

قهوه جوش را به برق زد و تخم مرغی درون تابه شکست.

- ببینم...تا حالا کسی بهت گفته که خیلی خوش تیپی؟

تخم مرغ درون تابه جلز و ولز می کرد و آماده ی سوختن بود؛ اما اگلانتاین با جدیت تمام کفگیر را روی به رویش گرفته و سعی می کرد سر صحبت را با آن باز کند.
‏- کسی نگفته؟ مهم نیست...من بهت میگم. تو خیلی خوش تیپی!

نیمروی نیمه سوخته اش را درون بشقابی گذاشت و لیوان قهوه به دست، پشت میز نشست.
به صندلی های خالی میزِ ناهارخوری شش نفره نگاهی انداخت. هیچ وقت بیش از یک صندلی میز پر نشده بود، اما دلیلی نداشت که سرویسِ بشقاب  و لیوان ها را، هر چند کثیف و خاک گرفته، جمع کند.

هنوز ساعت نه و پنجاه و نه دقیقه بود؛ خیلی وقت داشت. می توانست با خیال راحت صبحانه اش را بخورد.

***

قمار خانه شلوغ تر از هر وقت دیگری بود و اگلانتاین از این شلوغی لذت میبرد. حداقل در آن فضای کوچک آدم هایی بودند که بتوانند واقعا هم صحبتش باشند.

- سلام اگلا. اون میزو برات آماده کردم.

قمارخانه‌چی به میز وسط سالن اشاره می‌کرد که زنی پشت آن نشسته و مشتاقانه به اگلانتاین نگاه میکرد.
پافت پشت میز نشست‌ و بازی را برانداز کرد‌.
- چطوری؟
- اگلا...ببین چی برات دارم.

زن یک بسته شکلات با کاغذی طلایی رنگ، میان انگشتان پافت گذاشت و ادامه داد.
- به هر حال فردا کریسمسه. هدیه ی من...

اگلانتاین ادامه جمله‌ی زن را نشنید. از شیشه ی قمارخانه بیرون را نگاه و به دنبال نشانه ای از نو شدن سال، خیابان را برانداز کرد.
روبان و ریسه های قرمز و طلایی رنگ همه جا خودنمایی می‌کردند؛ عجیب بود که حتی به یاد نداشت فردا یکی از مهم ترین روزهای سال است.
- مرسی...ممنون به خاطر کادو...
- هوی...کجا میری پافت؟

بی توجه به فریاد های زن، به خاطر بسته‌ی شکلاتی که توی جیب کتش جا خوش کرده بود تشکر کرد و از در کافه بیرون رفت.

همان طور که با عجله از کنار زنگوله و جشن های کنار خیابان می‌گذشت، به عید سال قبلش فکر کرد.
زمانی که کادوهایی خریده و از طرف تمام آدم های زندگی اش، به خود داده و وانمود کرده بود که فرستاده‌ی فرزندان و نوه‌های خیالی اش هستند.
به سال قبل...دو سال قبل...و بسیار قبل‌تر از آن هم فکر کرد؛ هیچ تفاوتی میان روزهایش نبود. همیشه لیوان شکلات داغ به دست روی کاناپه‌ی روبه پنجره می‌نشست و تمام روز، عبور و مرور انسان های کادو به دست و لبخند به لب را تماشا می‌کرد.

روبه مغازه‌ ای که هر سال از آنجا برای خود هدیه می‌خرید ایستاد. به رسم هر سال، ناخودآگاه آنجا آمده بود.
امسال اما برخلاف همیشه، علاقه ای به داخل شدن نداشت؛ پس مسیرش را عوض کرد و به سمت خانه اش به راه افتاد.

- پدر بزرگ...پدر بزرگ. ببین چقدر بزرگ شدم. غذا خوردم تا بزرگ بشم و شکل شما بشم.

اگلانتاین سرش را برگرداند و پشت میز رستورانی، دختر بچه‌ای با پیراهنی آبی رنگ و موهایی بافته شده توجهش را جلب کرد که دست پدربزرگش را گرفته و با ذوق چیزهایی برایش تعریف می‌کرد. خانواده‌ی شلوغ و پر جمعیتی بودند...همه همزمان حرف میزدند و صدای قهقه ی خنده شان فضا را پر کرده بود.

***

قهوه جوش را به برق زد و شروع به قدم زدن دورتادور آشپزخانه کرد. هر گاه که فکری ذهنش را درگیر کرده بود، این کار هارا می‌کرد.

- هیچ وقت این کارو نمی‌کنم...میدونی چند ساله این جا زندگی کردم؟
- تو ترسویی. از تغییرات می‌ترسی...اگه می‌خوای اتفاق خوبی برات بیفته، باید تغییر کنی.
- نه نه نه...من به این زندگی عادت کردم. هیچ میدونستی...

اگلانتاین دو دستش را روبه هم گرفته و به دعوا و جدلشان نگاه می‌کرد. هیچ وقت دست هایش انقدر جدی درمورد موضوعی بحث نکرده بودند.
- می‌خوای زندگی جدیدی داشته باشی؟
- چیزهای جدید خطرناکن...وقتی نمیدونی قراره چی پیش بیاد، نباید کاری انجام بدی.
- هیچ وقت نمیدونی قراره چی پیش بیاد. می خوای همه‌ی کریسمس های زندگیت مثل هم باشن؟ همیشه بشینی و زندگی کردن بقیه رو نگاه کنی...پاشو. باید خودت دست به کار بشی.

دست چپ تیر خلاص را زده بود. پافت نگاهی به چمدان خاک گرفته ی درون کمدش انداخت. یادش نمی‌آمد آخرین بار کی از آن استفاده کرده بود.

در عرض چند دقیقه تنها وسایل مورد نیازش را درون چمدان کوچک چپاند و از در خانه بیرون زد.
مطمئن شد همه ی چراغ ها خاموش باشند و فلکه ی آب خانه بسته، به هر حال معلوم نبود که کی بار دیگر قرار است به آنجا برگردد...و حتی معلوم نبود که دیگر چه کسی قرار است قهوه جوش بیچاره را خاموش کند.

***

پافت به پسر مو بوری که گوشه‌ی پیاده رو دراز کشیده و بالشتش را روی سرش گذاشته بود، نگاه کرد‌.
- هی آقا...حالت خوبه؟

از سمت پسر جوابی نیامد و اگلانتاین کم کم درحال نگران شدن بود...نکند این هم توهم دیگری بود؛ که مغزش باز هم می خواست انسان هایی را شبیه سازی کند.
به سمتش رفت و لگد محکمی به پهلویش فرود آورد.
- دور شو...من دیگه به توهمات نیاز ندارم. می‌خوام با آدمای واقعی آشنا بشم. برو...

با محو نشدن پسر، برداشتن بالشتش از روی سرش و زل زدن به او، با این حقیقت مواجه شد که با چیزی غیر از توهم روبه روست.
- پس توهم نیستی...
- ببخشید، چی؟

پافت جوابی نداد. دستش را دراز کرد تا به او کمک کند از روی زمین بلند شود.
- اگلانتاین هستم...اگلانتاین پافت!

از اولین معرفی خودش در طول زندگی‌ راضی بود. بالاخره توانسته بود سر صحبت را با کسی باز کند.
پسر با چشمان خاکستری رنگش به او نگاه کرد.
- خوشبختم. منم سدریکم.

دوباره به مکانی که پسر برای خواب برگزیده بود نگاه و با دست به پیاده رو اشاره کرد.
- چرا اون جا خوابیده بودی؟
- ولش کن...زیاد مهم نیست. تنها چیزی که فعلا اهمیت داره اینه که دنبال یه جایی برای موندنم.

اگلانتاین باور نمی‌کرد که به این زودی هم‌سفری برای خود بیابد. ناشیانه لبخند زدی و گفت.
- چه عالی...چون منم مثل تو، دنبال یه سر پناهم.

هر دو نفر، خنده ای از ته دل سر دادند. پافت آخرین باری را که چنین حس آرامشی را از ته دل در وجودش احساس کرده بود، به خاطر نمی‌آورد.

***

اگلانتاین بعد از برداشتن هر قدم، فکر می‌کرد که اگر کمی بیشتر راه برود ممکن است تک تک ماهیچه های بدنش به حرف بیایند و شروع به غرغر کردن کنند. ساعت های متمادی در حال راه رفتن بودند.
بارها پسرک به خواب رفته و پافت سعی کرده بود قهقه اش را کنترل کند تا چرت او را پاره نشود. در این میان، فرصت آن پیش آمده بود که داستان زندگی خود را شرح دهند و با مشکلات دیگری همدردی کنند.

در حال راه رفتن در خیابان طویلی بودند که سدریک معذرت خواهی کنان دور شد و دقیقه‌ای بعد، بسته ی  کوچک و خاکستری رنگی را رو به او گرفت.
اگلانتاین با تعجب به بسته زل زده بود.
- این چیه؟
- بازش کن.

پافت پارچه ی خاکستری رنگ را کنار زد و پیپی کوچک و چوبی را میان مشتش گرفت. هیچ وقت هدیه ای حقیقی نگرفته بود و به همین دلیل نمی‌دانست که چه باید بگوید.
- هنوزم سوالم همونه...
- اسمش پیپه. راستش داستان زندگیتو که شنیدم، فکر کردم شاید این کمکت کنه. چند جا دیدم که میگن این وسیله میتونه یه سری ناراحتی ها و درد هارو از آدم دور کنه.
- چه خوب...حالا این چه طوری کار میکنه؟

اگلانتاین وقتی با قیافه سردرگم سدریک مواجه شد، فهمید که او هم اطلاعی از این موضوع ندارد؛ پس سعی کردند طریقه استفاده کردنش را حدس بزنند.
پس از تلاش های ناموفق بسیاری و فرو کردن پیپ در تخم چشمانشان، بالاخره به این پی بردند که باید آن را در دهان شان بگذارند.
- خب، همین؟ کاری دیگه ای لازم نیست انجام بدیم؟

سدریک سر تکان داد. هیچ یک از آنها نمی‌دانست که پیپ باید روشن شود.

پافت نگاهی به پیپ درون دهانش انداخت؛ آنقدر راحت میان لب هایش جا گرفته بود که گویی جایش همیشه آنجا بود.

به دوستش که درحال تعریف سختی هایش در خانه بود، گوش می‌کرد. تا حالا هیچکس علاقه ای به صحبت کردن با او نشان نداده بود...این پسر با بقیه فرق داشت.
-...آره، یه داداش داشتم که همیشه اذیتم می کرد. هر اتفاقی که میفتاد، تقصیر من بود و هیچ وقت اون مقصر شناخته نمیشد. میدونی چرا؟ چون بزرگتر بود! هه...همیشه با این استدلال پیش میرفتن و به...

اگلانتاین دیگر صدای پسر را نمی‌شنید، ساختمانی عظیم و با‌ شکوه پیش رویش سر برافراشته بود اما سدریک متوجه آن نشده و چندین قدم جلو رفته بود.
- هی...کجایی پس؟

پافت جوابی نداد. سدریک عقب برگشت، کنارش ایستاد و او هم به ساختمان زل زد.

- هوی...شما ها اینجا چی کار می کنید؟

اگلانتاین و سدریک مرد لختی را که قمه به دست سمت‌شان می‌آمد تماشا کردند‌.
- ببخشید؟
- گفتم اینجا چی کار دارین؟ شما که ساحره نیستین!

پافت با تعجب به سدریک نگاه و بعد دوباره مرد لخت را برانداز کرد.
- مگه باید می‌بودیم؟
- اگه می‌خواین وارد بشین، آره. از حضور جادوگرا معذوریم.
- ولی خودتم که جادوگری!
- من و ارباب استثناییم. آخه می‌دونی؟ من جانشین ارباب و همچنین دربان این عمارتم.
- ارباب؟ ارباب دیگه کیه؟

رودولف ناباورانه نگاهی به آنها انداخت.
- یعنی می‌خواین بگین اربابو نمی‌شناسین؟ لرد تاریکی؟ لرد ولدمورت؟

پافت پیچیده شدن چیزی درون شکمش کرد را حس کرد.
- یعنی واقعا لرد سیاه اینجا زندگی می‌کنه؟

رودولف سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد. اگلانتاین همیشه شلوغ بودن گروه خادمان لرد سیاه را می‌دید و دلش می‌خواست جزئی از آنها باشد...و حالا هم، عمارتی به آن بزرگی می‌توانست سر پناهش باشد.
- ماهم می خواییم وارد گروهتون بشیم.

***

پافت پیپ خاموش را گوشه‌ی لبش گذاشت و نشان شومش را برانداز کرد.
- خیلی قشنگن!

سدریک آستین دست چپش را بالا کشید و به طرف اگلانتاین گرفت.
- آره...قشنگه.

خروپف‍ـــــــ خروپف...

صدای خروپف سدریک بلند شد. پافت نگاهی به او انداخت و زیر لب گفت.
- این چهل و سومین باریه که وسط حرف زدن می‌خوابه...

ت‍ـــــــق...

چیزی به پشت سرش برخورد کرد. برگشت و سیبی را دید که کنار پایش افتاده بود.

- عه...ای بابا. ببخشید! نه این که واقعاً از ته دل باشه ها ولی...

پافت به پسری که ماسک به صورتش زده بود و سیب دیگری را به هوا پرت می‌کرد و دوباره می‌گرفت نگاه کرد.
- این چه کاری بود که کردی؟
- ببین..گفتم که معذرت میخوا...

اگلانتاین اجازه ی اتمام جمله را به پسرک نداد؛ با سرعت به سمت او حمله ور شد و با پیپش بر سر و صورتش ضربه زد.

حتی در این وضعیتم احساس خوشحالی می‌کرد...بالاخره به چیزی که در تمام زندگی اش می‌خواست رسیده بود. خانواده ای شلوغ و پر جمعیت که این بار نگاهشان نمی‌کرد، او هم جزئی از آنها بود.

***

پیپ را گوشه ی لبش گذاشت، سیبی درون مشتش گرفت و از پشت به تامی که روی علوفه های اصطبل به خواب رفته بود، نزدیک شد.

تــــــق...

- هار هار هار جاگسن...بالاخره انتقام گرفتم.

دوان دوان از اصطبل بیرون دوید و در را پشت سرش روی صورت تام کوبید‌.
سپس به طرف سدریک رفت که گوشه‌ی حیاط نشسته بود. درست همانجایی که سال‌ها قبل، در اولین ورودشان به خانه‌ی ریدل‌ها، نشسته بودند.

کنار سدریک نشست. پیپ همیشه خاموش را، با این که حالا میدانست باید روشنش کند، گوشه ی لبش گذاشت و ساختمان خانه ریدل هارا از نظر گذراند.

هنوز هم همان قدر که اولین بار آن را دیده بود، با شکوه به نظر می‌رسید؛ اما حالا دیگر عظمت و شکوهش اهمیتی نداشت و چیزی نبود که باعث میشد او حس خوبی داشته باشد...آنجا دیگر خانه اش شده بود.
خانه ای که با وجود متفاوت بودن مرگخواران شکل گرفته بود. خانه ای که لرد سیاه، همیشه با تمام حواسش از آن مراقبت می‌کرد.



ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۶ ۲۱:۰۲:۵۳

ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹
#19
- ببین...بسه دیگه. میدونی چند پُسته که همه دارن آزارم می‌دن؟ می‌دونی از وقتی که به دنیا اومدم چه زندگی رو گذروندم؟ می‌دونی چقدر سخت بود که همه همیشه اذیتم کنن؟...که هیچ وقت نتونم حق خودمو بگیرم...که هیچکس به دفاعیاتم گوش نکنه و همه منو مقصر بدونن...که...
- عه...خیلی خب بابا! آروم باش. بیا حالا این یه بارو اجازه میدم بری تو...

در که با دیدن اشک های اگلانتاین جا خورده بود، چرخید و اجازه داد که پافت وارد کلبه شود.

فضای داخل کلبه، صمیمی و کوچک بود.
آتشِ درون شومینه جلز و ولز می کرد و کاناپه هایی کوچک دور تا دور اتاق چیده شده بودند.
اگلانتاین با سردرگمی به اطراف نگاه کرد. عجیب بود که همه چیز عادی به نظر می‌رسید؛ اتاق ساکت و عاری از هر جنبنده‌ای بود‌.

پافت کلاهش را از سرش برداشت، روی کاناپه ای لم داد و چشمانش را بست.
هنوز دو دقیقه نگذشته بود که احساس کرد کسی دارد نگاهش می‌کند.

چشمانش را گشود و با صحنه‌ی عجیبی روبه‌رو شد. سرتاسر اتاق انسان هایی با نقاب ایستاده و به او زل زده بودند.
اگلانتاین صاف نشست.
- امم‌...ببخشید مزاحم شدم. فکر می کردم کسی اینجا زندگی نمی‌کنه. الان میرم و دیگه...
- مزاحم چیزه...مراحمی. قراره کلی خوش بگذرونیم باهم.

پافت گلویش را صاف کرد و به گله ی تام ها که محاصره‌اش کرده بودند، نگاه کرد.
- اربااب...ارباب من اگلای کریحی هستم، و قراره به طور کریحانه ای هم بمیرم.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹
#20
تق تق تق...
- اهمم...ببخشید. کسی خونه نیست؟

جوابی نیامد. اگلانتاین دوباره مشت هایش را به در کوبید، اما این بار هم به نتیجه ای نرسید‌. برای بار سوم تلاش کرد.

تق تقـــــــــــــــــــ...

- هوی چته...چرا میزنی؟

پافت با تعجب در جستجوی منبع صدا به اطرافش نگاه کرد.  اما هر چه گشت نتوانست بفهمد صدا از کجا می‌آمد.
بنابراین تصمیم گرفت بیخیال شده و دوباره در بزند. مشتش را جلو برد و برای بار چهارم بر درب مقابلش کوبید.

- هوووی مرتیکه‌ی تسترال! مگه نمی‌گم نزن؟

اگلانتاین با تعجب به در مقابلش چشم دوخت. کمی دقت کرد و متوجه شکاف کوچکی پیش چشمانش، درست وسط در شد.
- عه...تو بودی؟
- آره دیگه...هی با مشت میکوبی تو صورت من. نمیگی شاید خواب باشم؟ منم دردم میاد خب...
- باشه بابا...ببخشید. حالا باز شو تا من برم تو خونه.

در چند ثانیه سکوت کرد و بعد با لحنی که گویی سرگرمی جدیدی پیدا کرده است، گفت.
- خواهش کن!


ارباب...ناراحت شدید؟







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.