اگلانتاینvsآستریکس
تـــــالــاپ...دستگیره را محکم تر فشرد و با باز شدن در وارد اتاقک چوبی و نمور شد.
- ای چاکر! زبان بگشای و سخن آغاز کن؛ اینجا دیگر کدام آغلی است؟
- هیس...ساکت باش ببینم. دنبال یکی میگردم.
پیپ جوری که انگار اگلانتاین عقلش را از دست داده به او نگاه کرد و گفت.
- آه...خدای من؛ پاک دیوانه شده است. در آلونکی با قفسه های خاک گرفته به دنبال فردی میگردد...حالا این خراب شده کجا هست؟
- "فراموش شده ها"...چیزایی که از یاد همه رفته یا دیگه کسی نیازی بهشون نداشته باشه. فرقی هم نمیکنه، مال هفتاد سال پیش باشه یا همین دیروز...وقتی که وسیله ای صاحب اصلیاش نباشه و یا کسی دیگه به اون نیاز نداشته باشه، کمرنگ و کمرنگ تر میشه تا این که دیگه محو میشه و سر از اینجا درمیاره.
پافت جعبهای را از روی نزدیکتر قفسه برداشت و بی توجه به غرغر کردن های پیپ، مشغول زیر و رو کردنش شد.
- آه، خدای من! نه سپاسگزاری میکنند...نه دستبوسی و نه جیره و مواجبی...گویی نمیدانند پیپای با این شأن و منزلت و جایگاه و مقام و منصب و بزرگی و...
- کاتانا میخواد بدونه این پیپ پر حرف و صاحبش، اینجا چی کار میکنن؟
اگلانتاین با دیدن کاتانا، جوری فریادی از سر خوشنودی کشید که گرد و خاکِ روی قفسه ها بلند شدند و پیپ چند سانتی به هوا پرید.
- زبان به کام بگیر چاکر؛ گویی...
پافت به توجه به ناسزا های پیپ به سمت شمشیر چرخید.
- اوه کاتانا...خیلی خوشحالم که پیدات کردم. راستش من به خاطر تو اومدم اینجا. میدونم بعد این که تاتسویا رفت و تو سر از اینجا درآوردی، کار مهمی انجام ندادی و...
- یه سامورایی با شرافت همیشه کارهای مهمی برای انجام دادن داره.
اگلانتاین با سر حرف شمشیر را تأیید کرد و ادامه داد.
- به هر حال...میخواستم یه کاری برام انجام بدی.
پافت بعد از آنکه نقشه اش را کامل برای کاتانا توضیح داد، در های ورودی و خروجی اصطبل را علامت گذاری و ساعت خواب تسترال ها را مشخص کرد، به سمت اتاقش به راه افتاد و منتظرِ سرِ تام جاگسن که شمشیر قولش را به او داده بود، ماند.
***
تــق...تق...تــــــق...- هیــس...ساکت باش پیپ!
- آه، خدای من! به من میگوید "ساکت"...او به من میگوید "ساکت" باش. دیدگانت را بگشای تا مضحک ترین صحنه ی زندگیِ خفت بارت را ببینی.
اگلانتاین چشمانش را باز کرد و با کاتانایی که پشت پنجره ی اتاق ایستاده و با قبضه اش به شیشه میکوبد، مواجه شد.
پنجره را باز کرد و به شمشیر اجازه ی ورود به اتاق را داد.
- چی شد؟...پس سر تام کجاست؟
- کاتانا نمیدونه چجوری باید توضیح بده. کاتانــ...داری چه غلطی میکنی پافت؟
جمله ی آخری که از دهان کاتانا بیرون آمده، جوری عجیب بود که حتی توجه پیپ را هم به خود جلب کرد و باعث شد، ثانیهای دست از نگاه کردن به خودش در آینه بردارد.
- کاتانا معذرت میخواد. کاتانا نمیدونه چی شد که اون جمله رو گفــ...اگلانتاین، به من گوش کن. یا همین حالا منو از اینجا میاری بیرون، یا به تسترال هام میگم توی پیپت گِل بریزن!
- آه، خدای من! صدای درون شمشیر میخواهد در من گِل بریزد...این چه سرانجام و عاقبتِ نحسی ست که مرا گرفتار خودش کرده است.
اگلانتاین مردد به کاتانا نگاه کرد. صدای فرد دومی که حرف میزد به نظرش بسیار آشنا میرسید.
- هممم...تام؟
کاتانا دهانش را باز کرد و باز هم صدای تام جاگسنِ حبس شده در آن، به گوش رسید.
- شوخی نمیکنم اگلا...سریع منو از اینجا بیار بیرون.
- ولی...ولی چرا این شکلی شد؟ قرار بود سرشو برام بیاری فقط؛ الان چرا آخه این جوری شده...
کاتانا با لحنی که سعی می کرد ناراحتی درونش مشخص نباشد، شروع به توضیح دادن کرد.
- امم...خب اگلا چان! بعد این که سامورایی رفت، خب کاتانا ها که افسردگی نمیگیرن...یعنی نباید بگیرن. کاتانا هم افسردگی نگرفته ها...ولی قدرت جذب گرفته، جذب روح. الان روح تام چان درون کاتانا مبحوس شده...امم...
لحن صدا تغییر کرد و بلند تر شد.
- اوهوی...گفتم که اگلا. منو از اینجا بیار بیرون!
- آه، خدای من! این چه بلوا و ولوله ایست که بر پا داشته اید؟ باید کمی بیاسایم...مسائل ناچیز و محقرانهی خود را به جای دیگری ببرید.
درست مثل همیشه، کسی به غر زدن های پیپ توجهی نکرد.
نیشخندی گرگ مانند روی لب های پافت که به کاتانا زل زده بود، نشست.
- می خوای بیرون بیارمت جاگسن؟ هوم؟
- آره آره...فقط سریعتر؛ چون به تسترال ها قول دادم شام امشبو باهم بخوریم.
گویی تام متوجه لحن خبیث پافت نشده بود.
- ولی یه شرط داره تا بتونی از شمشیر بیای بیرون...اونم اینه که هیچ وقت شخصیو توی زندگیت اذیت نکرده باشی.
لبخند اگلانتاین عریض تر شد و از سکوتی که پیش آمده بود، لذت برد.
تام با لحنی که سعی می کرد دوستانه و محبتآمیز به نظر برسد، گفت.
- ای بابا اگلا...گذشته ها گذشته؛ تو که کینه ای نبودی هیچ وقت.
پافت با نیشخندی که نشان میداد نه تنها کینه ای بود بلکه کاملا از آن وضعیت لذت هم میبرد، رو به پیپ کرد و گفت.
- قراره کلی خوش بگذرونیم!
- آه، خدای من! باز هم این موجودات فانی و زوالپذیر...پس کی زمان انقراضشان میرسد؟
***
- آه، خدای من! آدمیزاد های همواره نادم و پشیمان...به چه میاندیشی عتیقه؟
اگلانتاین به پیپ نگاه کرد، آهی کشید و گفت.
- حوصله ام سر رفته...
- می توانی بازهم به آن کارهای شنیع و خوشگذرانی های فانی و زودگذر ادامه دهی...اما گویی عذاب وجدان به گلویت چنگ زده و دقایق آخر عمر کریه و بی ارزش خود را میگذرانی...حتی دروغ هم میگویی. آه، خدای من!...
پیپ به سمت آینه برگشت تا باز هم به تصویر خودش زل بزند.
- میخواهی روح درون نیزه را بیرون بیاوری؟
- امم...
- من پاسخت را میدانم. آری!...میخواهی روح درون نیزه را بیرون بیاوری.
پافت از این که نمیتوانست به پیپ دروغ بگوید، خوشش نمیآمد.
- حبس شدن توی یه شمشیر نمیتونه خوب باشه.
- من گمان میکردم برایت اهمیتی ندارد.
- برام مهم نیست...فقط ترجیح میدم خودم اذیتش کنم تا چیز دیگه ای.
پیپ دست از نگاه کردن به خودش برداشت، لب میز آمد و به اگلانتاین فهماند که میخواهد پایین بیاید.
پافت روی صندلی نشست و به پیپ که حالا کف دستش ایستاده بود، نگاه کرد.
- آیا حالا از من مساعدت میخواهی؟ که راهی برای بیرون آمدن آن صدا از نیزه بیابم؟
اگلانتاین سرش را به معنای تائید تکان داد. پیپ صدایش را صاف کرد و ادامه داد.
- آن مردک تسترال باز، چرا در خنجر گرفتار شده بود؟
- منظورت شمشیره؟ خب چون کاتانا افسردگی گرفت و درست کار نمی کرد.
- آری...آری! دقیقا. حالا باید کاری کنی تا نیزه، خشنود شود. آنگاه همه چیز به روال سابق خود باز میگردد.
پافت پیپ را کنار گذاشت، به سمت کاتانا رفت و با ناراحتی نگاهش کرد. روح تام و کاتانا در حال جر و بحث در مورد کانال تلویزیون بودند.
- کاتانا میخواد داستان زندگی اون مرد قرمز پوش و سامورایی رو ببینه!
- برو بابا...جومونگ چیه دیگه. بزن کویدیچ ببینیم.
خوشحال کردن یک شمشیر به نظر چندان کار راحتی نمیرسید.
- "دفترچه ی راهنما"...تمام موجودات گیتی "دفترچهی راهنما" دارند؛ تمام اوصاف و آرمان های شخص را با مشاهده ی آن، مییابی.
اگلانتاین به سمت پیپ برگشت که کنترل تلویزیونِ کوچک را برداشته و کانال ها را عوض میکرد تا "داستان های شکسپیر" تماشا کند؛ اما باز هم تقلب هایی به پافت میرساند.
- امم...کاتانا؟ میشه...میشه یه نگاهی به...
- کاتانا سامورایی ها را دوست داره...کاتانا وقتی جومونگ میبینه یادِ دوران خدمت خودش در کنار سامورایی تاتسویا میافته...
- بازی کویدیچ امشب مهمه...بازی رفت که توی خونه حریف بود...
- من فقط دفترچه راهنمای تو رو میخوام کاتانا!
دفترچه ی قهوه ای رنگ و کهنه ای، از دایرهی گرد و خاکی که روح های درونی شمشیر درست کرده بودند به بیرون پرت شد و به صورت اگلانتاین بر خورد کرد.
حروف طلایی رنگ روی جلد که کم کم درحال محو شدن بودند، کلمات "دفترچه راهنما" را تشکیل میدادند.
پافت شروع به ورق زدن دفترچه کرد.
نقل قول:
نام: کاتانا
نام خانوادگی: شمشیری
رنگ پوســ...
نه...این مشخصات به دردش نمیخورد. چند صفحه جلو رفت و سر فصل یکی از برگ ها، نظرش را جلب کرد.
نقل قول:
علاقه مندی ها:
(توجه: نیاز ها درحال به روز رسانی میباشند. لطفاً کمی صبر کنید.)
چند لحظه طول کشید که کلمات قبلی محو و آرزو و علاقه هایِ فعلیِ کاتانا، نوشته شدند.
نقل قول:
۱. تماشای جومونگ
۲. بازی بیسبال
- ها؟...فقط همین؟ خب خیلی خواسته های راحتین که!
اگلانتاین سرش را از دفترچه بلند و به دعوای تام، کاتانا و پیپ بر سر کانال تلویزیون، خیره شد. جومونگ نگاه کردن چندان کار ساده ای به نظر نمیرسید.
- ای چاکران! زمانی که پیپ ای با این عظمت، جلال، شکوه، زیبایی و...خلاصه...زمانی که ما میخواهیم داستان های یار گرمابه و گلستانمان، جناب شکسپیر را ببینیم، دیگر نیازی به یاوه گویی های شما نیست...خاموش!
- کویدیچ...کویدیچ مهمه...
- کاتانا سامورایی شمشیر زن...
پافت جلوی صفحه تلویزیون ایستاد، نفس عمیقی کشید و شروع به فریاد زدن کرد.
- جمع کنید دیگه این مسخره بازی هارو...من وقتی هم سن شما بودم پامو جلوی بابام دراز نمیکردم...صدامو بالا نمیبردم؛ چی شدن این نسل جوون؟ الان مشکلات جامعه دامن گیر شده...
پیپ، تام و کاتانا ساکت شدند. تعداد انسان هایی که داد زدن اگلانتاین را دیده بودند، انگشت شمار بود.
اگلا جلو رفت، کنترل را برداشت و ثانیه ای بعد کاتانا با ذوق و شوق، پفیلا به دست نشسته و جومونگ تماشا میکرد.
***
- چرا؟ به چه علت؟ مارا زابرا کردی که چه؟ چوب؟ توپ؟ بازی بیسبال؟ آیا عقلت را از دست داده ای عتیقه؟
- چه جوری توی سه ثانیه انقدر سوال میپرسی؟
پیپ توجهی به سوال اگلانتاین نکرد. در حالی که زیر لب غر غر میکرد، سعی داشت توپ را هل دهد تا جای بیشتری درون جیبِ پافت داشته باشد.
کاتانا رو به اگلانتاین ایستاد، توپ بیسبال را بالا گرفت و با تمام قدرتش آن را پرت کرد.
شـــتـــــرق...- یعنی چی؟ چه غلطا...شیشهی اتاق منو میشکنید؟ زمان سالازار یکی شیشه شکست، سالازار خورده شیشه ها رو به خوردش داد. وایسید تا...
ماروولو سرش را از پنجره بیرون آورد تا مهاجم ها را ببیند اما با دیدن حیاط خالی، زیر لب فحشی داد و و دوباره داخل اتاقش برگشت.
- آن آدمیزاد مجنون به بارگاهش بازگشت؟
- هیس...آره، آروم بیایید بیرون.
اگلانتاین از پشت درختی که زیر شاخه هایش پنهان شده بودند، بیرون آمد و ادامه داد.
- خب کاتانا! میخوای بازم بازی کنیم؟ ولی به نظر من پستِ...کاتانا؟ کاتانا کو پس؟
- آه، خدای من! از من میپرسد خنجر کجاست؟ نمیدانم عتیقه.
- میتوانی از همان ابتدا پاسخ را...چیز نه... یعنی، خب از اول همینو بگو دیگه.
پافت به پشت درخت برگشت. کاتانا بیرون نیامــ...
تـــــــق!تخته چوبی بر فرق سر اگلا فرود آمد و پشت آن تامی با قیافه ای عصبانی نگاهش میکرد.
- من میکشمت...مرلین شاهده که میکشمت!
- نه...نه صبر کن توضیح بدم...
تام تخته چوب را بالا برد، ضربه ی دیگری به سر پافت کوبید و
بعد با خیال راحت ایستاد تا حرف های او را گوش کند.
اگلانتاین شروع به حرف زدن کرد و تازه فهمید که تمام موضوع بسیار غیرمنطقی به نظر میرسد.
-...به هر حال؛ الانم برای همین اومدم بیسبال بازی کنیم. کاتانا...راستی کاتانا کو؟
نگاه تام و اگلانتاین به سمت شمشیری که به درخت تکیه داده و با خودش صحبت میکرد، رفت.
- کاتانا جومونگ دید...کاتانا سامورایی هارو شناخت. بالاخره توپ بیسبال پرت کرد. کاتانا روح حبس شده درونش رو بالا آورد. کاتانا...
***
"...سرزمین ایرلیریای سبز و خرم بود. با کلبه های مرتب و منظم با بامهای نی پوش، درست مثل..."
- آه، خدای من! بله...سرزمین ایرلیریای...عجب خاطرات خوشی در آنجا داریم. در حالی که با شکسپیر پشت میز کافه ای نشسته بودیم، در نوشتن داستان هایش کمکش میکردم. آه، خدای من!
اگلانتاین پشت چشمی برای پیپ که حالا رو به تلویزیون نشسته و با خیال راحت "داستان های شکسپیر" تماشا می کرد، نازک کرد.
تق تق تق...پافت در را باز کرد و با تامی که جعبه ی بزرگی در دستانش قرار داشت، رو به رو شد.
- عه...چی میخوای تام؟
- اول یه سوال داشتم اگلا...چرا برای بیرون اومدن من از شمشیر، کمک کردی؟
- وقتی اون شکلی غمزده بودی حال نمیداد سر به سرت بذارم. کسی که خودش از قبل ناراحته نمیشه اذیت کرد.
تام نیشخندی زد و جعبه را در دستان پافت گذاشت.
- همون جوابی که نیاز داشتم...بعدا میبینمت اگلا!
- امم...ولی تام...
اما دیگر برای برگرداندن جعبه دیر شده بود...منفجر شدن بمب ها در دست های اگلانتاین، فریادش از سر خشم را ساکت میکردند.