رودولف با دیدن چهرهی عصبی بلاتریکس، اوضاع را برای خودش و پلیسها در خطر دید. رودولف لبخند تصنیعی و بزرگی زد و پاورچین پاورچین از پرورشگاه دور شد. آنقدر دور که مرگخواران دنبالش رفتند و تلاش در برگرداندن وی داشتند. کاملا معلوم بود که رودولف چیزی در دوردستها دیده که با سرعت به آنجا میرفته و به زور برگشته!
-اینجوری که نمیشه. یهویی دیدی وسط کروشیو زدن به پلیسا، یکی نثار منم کرد!
آواداکداورا.
مسئول پرورشگاه با تعجب و حیرت زیادی به اتفاقاتی که افتاده بود نگاه کرد. بلاتریکس اخم کرد و طلسم فراموشی را رویش اجرا کرد.
-داشتی مثل پلیسا دست و پا گیر میشدی! حالا بذار تو تا یه بچه برداریم.
-نه دیگه. شما باید یکم مهربون باشین. نمیشه که! بچه ترحم و مهربونی میخواد!
-ترحم؟! مهربونی؟! رودولف؟
-چیه؟ چیشده؟
-ترحم، مهربونی!
-آها! ترحم و مهربونی! منو بلا خیلی با ترحم مهربونی با همه رفتار میکنیم!
-واقعا؟ چطوری؟
-اینجوری!
رودولف گربهی بخت برگشتهای را یواشکی از ناکجا آباد ظاهر کرد و شروع کرد به ناز کردنش.
-میگن اگه گربهها رو ناز کنی عین این میمونه که بچه رو ناز میکنی.
-اها. آره!
خودتون چی؟ با هم مهربونین؟
سوال سختی بود. بسیار سخت و بدون جواب!
-به نظرت بهتر نبود طلسم فرمان رو روش اجرا میکردی؟
-رودولف؟
-اهم! باید با هم مهربون باشیم تا بچه رو بگیریم! اهوم؟
-آره!
رودولف و بلاتریکس به زور با لبخند و مهربانی به یکدیگر نگاه کردند تا نظر مسئول به آنها جلب شود.