آن روز روز مهمی بود. اول ترم هاگوارتز بود و بچه های آن در حال گروهبندی بودند. پروفسور مک گوناگال به ترتیب اسم سال اولی ها را صدا می زد و آنها با ترس و لرز به سمت کلاه گروه بندی روانه می شدند. من جزو آخرین نفراتی بودم که گروهبندی شدند. ۵ نفر بیشتر نمانده بود که اسم من را صدا زدند. پروفسور مک گوناگال نگاهی به دفترچه اش انداخت و اسم من را اعلام کرد. من با پا هایی لرزان به سمت کلاه گروهبندی رفتم. نمی خواستم هافلپافی باشم. نمی خواستم ریونکلاوی باشم . نمی خواستم اسلیترینی باشم. فقط و فقط گریفندور را می خواستم.
آنجا یک سه پایه و یک کلاه قدیمی و نخ نما وجود داشت. استرس داشتم. صد ها نفر به من خیره شده بودند و این وضعیتی بود که من به آن عادت نداشتم.
کلاه گروهبندی با ابرو های بالا رفته گفت:
- بزار ببینم... خب... شجاعتت بدک نیست... فقط از سوسک می ترسی ها؟
من بدم آمد. دوست نداشتم دیگران این را بفهمند.
-
امم... گریفندور
خوشحال و شاد به سمت میز گریفندور رفتم. ریونکلاوی ها با اخم مرا نگاه می کردند! فقط ۱۱نفر به ریونکلاو رفته بودند.
آن روز یکی از بهترین روز های زندگی من بود.
***
پاسخ:
خیلی خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی. اگه اشتباه نکنم قبلا هم اینجا بودی و راهنمایی های لازم بهت شده. از لحاظ نگارشی قابل قبول بود و مشکلی واسه خواننده ایجاد نمیکرد. ولی از لحاظ محتوایی جا داشت بیشتر پرداخته بشه به توصیف فضا، ولی از اونجایی که تلاش و پیشرفت مشخصه، بنظرم با ورود به ایفای نقش قوی تر میشی و مشکلاتت برطرف میشن. پس...تائید شد!
مرحله بعدی:
گروهبندی!