ویزو نفس عمیقی کشید. مصمم بود و امیدوار. فقط به این فکر میکرد که اگر برنده شود، میتواند آنتونین را نجات دهد و علاوه بر آن، قلب اژدها را به دست میآورد!
ویزو چند بار در هوا مشتهایش را تکان داد. خیالش تخت بود. مدام به خودش امید میداد. «ویزو، تو میبری!»
بله، ویزو دل شیر داشت و حسابی پشتش گرم بود. اما خب، احساساتش چندان هم دوام نیاوردند.
«بسیار عالی، جناب مَشی سوسکه وارد میدان میشن. شرکت کنندهی دوم، و رقیب مگس محترم ویزو»
ویزو با دیدن مَشی سوسکه ترسید. او سوسک گندهای بود که بالهای سیاه و زشتی داشت. او، لبخند وحشتناکی روی لبهایش داشت و نگاهش بسیار شیطانی به نظر میرسید.
برای لحظهای قلبش در سینه فرو ریخت. اگر به مَشی سوسکه میباخت، به معنای واقعی، «بدبخت» میشد! حتی تصور اینکه به عنوان مگس فاسد فروخته میشود و چه بلاهایی به سرش میآید، بسیار ترسناک و اندوه بار بود. بنابراین، ندای درون ویزو فریاد کشید:ویزو! تو حق نداری ببازی! حق نداری!
آرام تکرار کرد:
- حق ندارم ببازم...
یک نفر سوت زد و مبارزهی سوسک و ویزو، آغاز شد.
سوسک، در حرکت اول، مشتی به ویزو زد. ویزو جا خالی داد. قلبش دیوانهوار میکوبید.
تنها کاری که میکرد، این بود که مشت میزد. چشمهایش را بسته بود و فقط و فقط مشت میزد. اصلا برایش مهم نبود که مشتهایش به مَشی سوسکه میخورد یا نه، تنها چیزی که مهم بود، مشت بود. قلب اژدها بود. چهارصد و پنجاه گالیون بود. نجات آنتونین بود.
گزارشگر همچنان با هیجان گزارش میکرد اما ویزو دیگر نمیخواست صدای او را بشنود. صدای گزارشگر، او را تا مرز جنون میبرد.
« حالا مَشی سوسکه یه ضربه به ویزو میزنه، بلههههههه ویزو جا خالی میده و همچنان مشت میزنه. اوه، اونجا رو. انگار حال مَشی زیاد خوب نیست.»
با شنیدن این حرف، ویزو چشمهایش را باز کرد. مَشی سوسکه روی زمین افتاده بود و معلوم بود حالش خیلی بد است.
خلاصه، او را جمع کردند و بعد از چند دقیقه، اعلام کردند که «فعلا» برنده ویزو است.
ویزو خیلی خوشحال بود. خیلی زیاد. باورش نمیشد که الان قرار است آنتونین را نجات دهد و قلب اژدها را بگیرد. چند نفر با احترام، او را به بیرون از میدان مبارزان شریف هدایت کردند. ویزو در حالی که لبخند ضایعی بر لب داشت، گفت:
- اِ... پس جوایزمو نمیدید؟
مرد خوش قیافهای که آن جا ایستاده بود. قهقهه زد.
- چه عجلهای داری! تو هنوز باید با شش نفر دیگه هم مبارزه کنی و بعد از اون... حالا شاید جایزه دادن بهت.
سپس همچنان که قهقهه میزد از آنجا دور شد. به نظر میرسید چیزی مصرف کرده است.
ویزوی بیچاره (
)، با نشیمنگاه از عرش به فرش سقوط کرد.
- چییییییییی؟؟؟؟