هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۹
#11
اسب ناسازگاران vs فیل پالی چپمن پومونا اسپراوت علی بشی روبیوس هاگرید


-قو قو لی قو قووووووووووووووو

تق!

افسونی به رنگ قرمز از داخل چادر خارج شد و خروس خشک شد و بر زمین افتاد.کله زاخاریاس از داخل چادر بیرون آمد و کم کم خود او نمایان شد.میشد حدس زد که تاره از خواب بیدار شده و روز پیش حسابی پکر بوده.چشمانش پف کرده بود ومو هایش وزوزی شده بود.زاخاریاس خمیازه ای کشید، نگاهی به بیرون کرد و گفت:
-به به! یه روز عالی دیگه واسه اعتصاب.

داخل چادر رفت و لباس های پاره پوره اش را با کت و شلوار شیکی عوض کرد.بلندگویی روی شانه اش انداخته بود و روی بازو کتفش پوستر هایی مانند «وزیر بی لیاقت» ، «وزیر باید گم بشه...» و «آزادی بیان حق مسلم ماست.» آویخته بود.دست به بلندگو برد و خواست شروع به شعار گفتن کند که ناگهان یاد چیزی افتاد:
-پس بگو چرا اینجا اینقدر ساکته.آخه امروز روز تعطیلههههههههه.

زاخاریاس بلندگو را به زمین کوبید و به داخل چادرش برگشت.اصلا حال خوشی نداشت.آهی کشید و نوار کاستی را داخل دستگاه گذاشت.نام نوار وصایای استالین بود و این تنها چیزی بود که میتوانست زاخاریاس را آرام کند.صدای بلند سرود ملی شوروی در چادر پخش شد و زاخاریاس را با خود همراه کرد.زاخاریاس در اعماق خیالات خود در گذشته ها،در تاریخ سفر کرد. با صدای سرود ملی به دورانی برگشت که هنوز حکومت طاغوت،حکومت تزاری سرپا بود.به سنت پترزبورگ برگشت.جایی که لنین آزادی خواه،دوش به دوش کارگران و کشاورزان سختی کشیده در مقابل ارتش سفید تزاری ایستادگی کردند و توانستند حکومت طاغوت را سرنگون کنند.ارتش سفید قدرتمند بود اما همپایمانانش یک ارتش قوی تر داشتند.ارتش سرخ!
-خودشه!ارتش سرخ!

چند ساعت بعد_جلوی در وزارتخوانه

-کمونیسم،کمونیسم،بر پا باید گردد!
-تراورز،تراورز،اعدام باید گردد!
-زاخاریاس،زاخاریاس،وزیر باید گردد!
-تراورززز.از تو لونت بیا بیرون!

عده قلیلی پیرمرد و پیرزن جلوی در وزارتخوانه تجمع کرده بودند و شعار میدادند.آنها پلاکارد هایی مشابه پلاکارد های زاخاریاس در دست داشتند و شعار هایی دقیقا مانند انچه زاخاریاس میگفت سر میدادند.خود زاخاریاس در وسط جمعیت،روی دوش مرد بلند قدی نشسته بود و با بلندگو مردم را تهییج می کرد:
-آ ماشالا! همینجوری شعار بدین تا اون دجال از توی لونش بیرون بیاد.

مرد بلند قد حرکت کرد و جلوی پله های وزارتخانه ایستاد.دستش را به نشانه سکوت بالا گرفت و در نتیجه آن سکوت در محوطه حکم فرما شد.بلندگوی خود را به سمت تظاهر کنندگان گرفت و گفت:
-سلام برادران و خواهران انقلابیم.بسیار خوشحالم که در این روز،دعوت حق را لبیک گفتید و با ندای رادیو داس و چکش در این مکان جمع شدید.

صدای برای سلامتیش یه کف مرتب در محوطه پخش شد و در نتیجه آن زاخاریاس دوباره دستش را بالا گرفت:
-اجازه بدید،راستش موضوعی فکر منو مشغول کرد.امروز که در محضر برادران آسمانیمون بودم،ندایی از آسمون،منو صدا زد.

اشک از چشمان پیر زنان روسری پوش جاری شد و چند تایی از آنها را هم بغض فرا گرفت:
-ندا ندای آقامون استالین بود.توی ندا گفت....
زاخاریاس بغض کرد و موج این بغض سراسر پلکان جلوی در وزارتخوانه را فرا گرفت.معدود جوانانی که انجا بودند سعی کردند پیر مردان را نگاه دارند تا سکته نکنند.زاخاریاس دوباره دستش را بالا برد و گفت:
-آقامون گفت که این انقلاب یه چیزی کم داره این انقلاب ارتش سرخ میخواد.

صدای تایید از جمعیت بلند شد و زاخاریاس ادامه داد:
-برادران و خواهران من.امروز در اینجا جمع شدیم که بگم شما ارتش سرخ منید!همین الان کوکتل های خودتونو در دست خودتون بگیرید و به سمت وزارتخونه پرتاب کنید.با صدای لبیک یا استالین! انقلاب باید همین الان انجام بشه!

چند نفر از جوانان جعبه های کوکتل موتولوف را در دست گرفتند و بین جمعیت پخش کردند.با صدای لبیک کوکتل های منفجره به سمت ساختمان پرتاب شد.صدا های انفجار بلند شد اما ساختمان حتی خراشی کوچک هم برنداشت.تنها واکنشی که از بیرون شنیده شد صدای تراورز بود که با رکابی خاکستری و عمامه ای بر سر روی بالکن وزارت ظاهر شد:
-چه خبرتونه؟مگه صدای اذان ظهر به وقت لندنو نمیشنوید؟مرلین بزنه سنگتون کنه به حق حاجی توپیا.

ناگهان ابر های خاکستری آسمان را فرا گرفتند.زاخاریاس که تا به حال مشغول پرتاب کردن کوکتل بود دست از کار کشید.رعد و برقی از آسمان زده شد و یکی از پیر مردان پیشرو را سنگ کرد.صدایی از آسمان شنیده شد که می گفت:
-ای بی دینان کافر!اکنون زمان نابودی شما فرا رسیده است!

بارانی از سنگ بر سر معترضان بارید و جمع انها را متفرق می کرد.پیر مردان و پیر زنان دانه به دانه کشته می شدند. و جوان ها سنگ. زاخاریاس که بعد از اولین رعد و برق فلنگ را بسته بود.پایش به یکی از جوانان سنگ شده خورد و دیگر چیزی نفهمید.


چند ساعت بعد

-مرگ بر منافق!مرگ بر منافق!
-مرگ بر ضد ولایت تراورز!
مرگ بر اغتشاش گران!
صدای معترضان و بسیاری از دور شنیده می شد که دشنام می دادند و به سمت زاخاریاس گوچه پرتاب می کردند.زاخاریاس چشمانش را باز کرد و اگلانتاین را دید که در جلوی او پیپ میکشید و دودش را به سمت صورت زاخاریاس فرستاد.زاخاریاس دستانش را تکان داد تا جلوی دود را بگیرد اما دستان او بسیار محک بسته شده بود.زاخاریاس رو به اگلانتاین کرد و گفت:
-بس کن!داری چی کار میکنی؟

اگلانتاین پیپش را خالی کرد و گفت:
-کاری که من کردم از نازل کردن عذاب مرلینی روی سر مردم بی گناه بد تر نیست.اگه پا در میونی های حاجی نبود،موجود زنده ای روی زمین باقی نمیموند.
-من هیچ عذابی نازل نکردم.من هیچ کارم!
-هیچ کاره ای؟پس کی بود که به وزارت حاجی،یکی از اصلی ترین مریدای مرلین حمله کرد؟اما نمیدونستی که وزارتخونه بیمه مرلینه.


کم کم مردمی که پشت کالسکه میدویدند،پشت دروازه بزرگی متوقف شدندو کالسکه به در وزارتخوانه رسید.زاخاریاس از در وزارتخوانه عبور کرد و وارد صحن وزارتخوانه شد که از انبوه خبرنگاران پر شده بود.تراورز،وزیر سحر و جادو،با عمامه ای بر سر روی جایگاهی نشسته بود.دستش را روی میز کوبید تا مریدانش که کنار او خوابیده بودند بیدار شوند.تراورز کاغذ پوستی جلویش انداخت و گفت:
-گفتیم حالا که زدی آبرومونو بردی ما هم بیایم جلوی بقیه محاکمت کنیم آبروتو ببریم.زاخاریاس اسمیت.تو به علت بر انگیختن عذاب مرلین و از خواب پروندن من و به هم ریختن نماز جماعت ظهر محکومی به حبس ابد تو آزکابان.

صدای چکش امد و همزمان صدای تشویق از جمعیت بلند شد.زاخاریاس بلند شد و خواست صحبت کند که مامورانی از دو طرف دو دست دور بازوی زاخاریاس او را گرفتند و سوار همان کالسکه کردند که او را اورده بود.کالسکه راه افتاد و به سمت آزکابان راه افتاد. مردم پشت سر کالسکه راه افتادند و صدایی او را هو کردند اما این برای زاخاریاس مهم نبود.زاخاریاس هنوز چیز هایی که میدید باور نکرده بود.چطور ممکن بود که ناگهان او بدون هیچ محاکمه ای به حبس ابد محکوم شود؟یک جای کار میلنگید:
-الان بهش بگیم یره؟ای بدبخت زهره ترک شده.

به سرعت سرش را به سمت پشتش برگرداند.سگی رو به روی او نشسته بود و جوانی جلوی کالسکه تسترال ها را میراند:
-عه.علیه!علییییی!
-یره نگران نباش.مو اینجوم.

فلش بک


مردی قد بلند در میان صدای رعد ظار شد و چوبدستیش را در جیبش گذاشت.مردی با مو های فرفری و بور رو به روی خانه گریمولد ظاهر شد.نیوت نفسی کشید و گفت:
-خیلی وقت بود به مولتی هام سر نزده بودم.بزار ببینم حالشون چطوره؟

نیوت به سمت خانه گریمولد راه افتاد.نیازی نبود که رازدار باشد.خانه خود به خود ظاهر شد و گفت:
-پروف،هری،سیریوس،کریچر،سر کادوگان،رز،.....

نیوت اسم اعضای محفل را فریاد زد.بلافاصله تمام اعضای محفل ظاهر شدند.نیوت گفت:
-پروفسور،مولتی پنجم من!حالتون چطوره؟هری!مولتی دوازدهم من!حالت تو هم خوبه؟

تمام مولتی های نیوت به سوی او شتافتند و او را در آغوش کشیدند:
-بابا جان،اون بالا توی عرش ملکوتی بهت خوش میگذره؟
-اره پروفسور.راستش دیدم اینجا حوصلم سر میره گفتم بیام پایین یه سری به شما بزنم.
-نه بابا جان.تو که هر روز از عرش ملکوتی همه مولتی هاتو از خونه ریدل ها تا اینجا نگاه میکنی.حتما یه دلیل داشته که اومدی زمین.


نیوت دستش را لای مو هایش برد.سرش را پایین انداخت و گفت:
-پروفسور،راستش...شما از اولین مولتی هایی بودین که ساختم.وقتی روح خودمو توی شما دمیدم،روحم یکی از خالص ترینا بود.من بیشتر از همه با شما میتونم با علم اعداد ارتباط برقرار کنم.در حالی که این مرگخوارا که آخرین مولتی های من بودن هنوز علم اعداد بلد نیستن..واقعا که.

نیوت خشمش را فرو داد و گفت:
-ولی امروز من باری این پیشتون اومدم که بهتون یه خبر مهم بدم.میخوام شما رو به سینما ملکوتی دعوت کنم!

رز جیغ کشید و گفت:
-وایییی!برای چی؟
نیوت،خالق یگانه،عینک آفتابیش را گذاشت و گفت:
-راستش چند روزی بود که از زندگی توی بارگاه ملکوتی خسته شده بودم.میخواستم دوباره تف بندازم روی سرتون و بهتون بخندم ولی وقتی توی لیستم نگاه کردم،دیدم تقریبا روی همتون یه دور تف انداختم.

نیوت آهی کشید.ناگهان لحن صدای نیوت تغییر کرد عینکش را برداشت.به مولتی هایش چشمکی زد و گفت:
-ولی یه کارگردان از فرانسه برام اومد.گفت از رئال بیرونش کردن برای همین دنبال یه پروژه میگرده.اسمش کریم بنزما بود.

هری جیغی کشید و گفت:
-هیچ کس منو از بچگی سینما نبرده بود.این دورسلی ها همیشه موقعی که دادلی رو میبردن سینما سه بعدی منو میزاشتن توی انباری.

نیوت چوبدستیش را در اورد و گفت:
-پس یادتون نره.همین ساعت فردا همتون به تماشای«فرار از آرکابان:ارتش سرخ» دعوتید!

نیوت دستش را رو به آسمان گرفت.بشکنی زد و ناپدید شد.خالق یگانه به آسمان عروج کرده بود.


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۸ ۱۷:۱۱:۲۷


هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ یکشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۹
#12
یه فیلی هست،پالی چپمن! من اسب ناسازگاران،به نیابت از تیمم همین فیل اون گروهی که حتی وقت نکردن اسمشونو یه چیز درست درمون بذارن رو میزنم.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دروازه ی هاگوارتز (ارتباط با ناظرین)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۹
#13
در راستا اطلاعیه شمار پنج انجمن تفریحات هاگوارتز و اینا! تیم ناسازگاران به اطلاع میرساند که ایرما پینس به فیل تغییر نفش داده و زاخاریاس اسمیت نقش اسب را ایفا میکند. بدین ترتیب ترکیب تیم ناسازگاران بدین شرح میباشد:
آلبوس دامبلدور:رخ
زاخاریاس اسمیت؛اسب
ایرما پینس:فیل
گابریل تیت:سرباز



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۹
#14
کی؟
در این مورد شک دارم.
(زمانی که زاخاریاس شک داشت.)



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹
#15
-خب بازی میکنیم.

ادوارد که در سوژه کم و بیش به سراغ نخود سیاه رفته بود،از پشت انبوهی از مرگخواران بیرون آمد. ادوارد که از دنیای جادوگری طرد شده در دنیای ماگلی برای خودش هزاران سابسکرایب داشت و شب و روز در جوییچ پخش زنده میگذاشت. اما حالا فرصتی پیش آمده بود تا در دنیای جادوگری هم اسمی دست و پا کند:
-باشه بازی میکونیم.

هاگرید که در جمع کردن بند و بساط گیم نتش ناکام مانده بود از مرلین خواسته جلو امد. برای دو دسته سفید پلی استیشن ، پلی استیشنی با تلوزیون کوچکی ظاهر شد.هاگرید و ادوارد به بازی winning seven که روی پلی استیشن ظاهر شده بود نگاهی انداختند و کنسول را شروع کردند.کنسول روشن شد و لوگوی پلی استیشن و سونی بر روی تلوزیون ظاهر شد. اخطار «لطفا دیسک را وارد کنید.» نمایان شد.هاگرید سی دی را برداشت و خواست روی صفحه بگذارد که ادوارد گفت:
-هاگرید لطفا!

همه افراد حاضر در صحنه میدانستند که اگر هاگرید میخواست دیسک را وارد دستگاه کند چه اتفاقی می افتاد. ادوارد دیسک را برداشت و به آرامی داخل صفحه گذاشت و در آن را بست.زمان به سرعت می گذشت اما اتفاقی نیافتاده بود. تیم مرگخواران 130_10 از تیم محفل جلو بود و هنوز دو دسته واکنشی نشان نداده بودند:
-قبول نیست.دسته من پر موئه.نمی ذاره دوکمه ها رو فشار بدم.هی میچسبه به دوکمه ها.

پروف یا لرد پا پیش گذاشتند و نشان دادند که زنده هستند.اما مسئله اصلی این بود که مئلوم نبود کدام یک لرد است و کدام یک پروف.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۸:۲۲ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹
#16
پایین_پیش محفلی ها

حالا پروفو چجوری کول کنیم؟

ویلبرت این را گفت و نا امیدانه منتظر این شد که بقیه پا پیش بگذارند.هری زخمش را بهانه کرد و در رفت.سیریوس افتاد پشت موتورش و زد به شیون آوارگان و جوزفین هم افتادن دنبال ویب را بهانه کرد.
-جوابش پیش اون گنده بکه.

زاخاریاس به هاگریدی اشاره کرد که آن دور ها نشسته بود و برای خودش بساطی برپاکرده بود:
-جانتر،امانج آس،جنرال،ماینجرفت کسی نبود؟به محض اینکه ده نفر بشیم راه می افتیما.

هاگرید پشت درختان مشغول برپا کردن بساط گیم نت در غیاب یوآن بود و گاو صندوق را به ریشش گرفته بود.یا باید تا آخر الزمان به هاگرید بازی میکردند تا او را راضی کنند یا باید فکر دیگری میکردند.

آن بالا_پیش مرگخوار ها



بر خلاف محفلی ها،امکانات و دم و دستگاه مرگخواران زیاد بود.اعضای بدن تام پخش و پلا روی زمین شده بود و تقریبا معلوم بود که آن بالا چه خبر است.اعضای بدن تام روی هوا چرخ میزدند و هر از گاهی دنبال کلاغی میکردند.آن پایین به گورستان کلاغ ها تبدیل شده بود اما چشم مرگخواران دنبال آخرین کلاغ روی درخت بود:
-رودولفففف،رودولففففف،هی هی،رودولفففف،رودولففففف،هی هی!

حالا تنها قلب تام مانده بود و رودولف.چشم امید مرگخواران به دستانی بود که دور طناب گره شده بود و آماده پرتاب قلب تام به سمت آخریدن کلاغ بود.کمان رها شد و به سمت کلاغ پرواز کرد:
-چیکار میکنید؟ منم گابریل.

گابریل از مدت ها پیش در سوژه رها شده بود و کلمه *تمیز* مختص او حتی در خلاصه ها هم یادی ازش نمی شد.رودولف رو به گابریل کرد و گفت:
-وایسا ببینم.تو دیگه چرا اینجوری شدی؟
-مگه نشنیدید هیولای هالووین توی مرلینگاه چی گفت؟گفت اگه کسی کلمه های *خوب* و *بد* و *تمیز* را به کار ببره...

اما کار از کار گذشته بود.در کسری از ثانیه کلاغ و گلبرگ غیب شدند:
-نمیدونم گول زدم یا بنگ اما حالت طبیعی ندارم.

گابریل نگهبانی شده بود به سان نگهبان خانه خانم شاکری و لرد گربه ای شده بود به سان
گربه های خانم شاکری:
-مرلین خانم شاکری را لعنت کند که نه وقتی زنده بود سود میرساند نه وقتی زنده است سود میرساند.

ناگهان از دور مرد بدنساز و گولاخی ظاهر شد که با گونی و چاقوی سلاخی به سمت مرگخواران حرکت میکرد.


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۰ ۸:۲۵:۵۹
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۰ ۸:۳۱:۵۱


هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۹ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۹
#17
ناگهان از مرلینگاه عمومی هاگزمید، هیولایی شفاف بیرون آمد که تمام افراد حاضر در صحنه او را میشناختند.هیولای هالووین!
-میخواستید ویب ما را در وایتکس بیاندازید؟

هیولای هالووین دست به چانه رو به روی مرگخواران و گابریلی نشسته بود که سطل وایتکسش را آماده برای ریختن روی نقشه کرده بود.
-بابایی!

نقشه گویی که پا داشته باشد،به سمت هیولای هالووین دوید و خود را در آغوش بازش انداخت.هیولای هالووین او را بغل گرفت و گفت:
-کوچولوی من. کی بود میخواست ویب ما را در وایتکس بیاندازد؟

رودولف از مرلین خواسته گابریل را به جلو هل داد.گابریل که به شدت عرق میریخت جلو رفت و گفت:
-من .

هیولا نگاهی به گابریل انداخت و گفت:
-که میخواستی فرزند ما را در وایتکس حل کنی.هان؟

هیولا رو به بقیه مرگخواران و محفلی ها کرد و گفت:
-از این به بعد هر که لغت *تمیز* را به کار ببرد، این ملعون را به شی دیگری تبدیل میکند.برو،اصلا خودتو ناراحت نکن دخترم.

ویب خودش را روی صندلیش انداخت و هیولا نیز با بشکنی گابریل را به اردک پلاستیکی تبدیل کرد و دور شد.


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۹ ۱۰:۳۴:۱۰


هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۱ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹
#18
اعضای هر دو گروه به قناری نگاه میکردند که در آسمان آبی در حال چرخ زدن بود و میگفت:
-اشکال نداره بابا جان.هنوز نقشه رو داریم.
-ویب!

رز به ویبی که گوشه ای روی زمین افتاده بود اشاره کرد.مرگخواران و محفلیان همزمان به نقشه حمله ور شدند و سعی میکردند ان را از دست دیگری بقاپند.گاهی رودولف آن را از دست ویلبرت میقاپید و گاهی گابریل آن را از دست ایوا.نقشه دست به دست میچرخید و گاهی به دست محفلی ها و گاهی به دست مرگخواران میافتاد:
-ساااااکت!

هری نقشه را در دستش گرفته بود و ان را تکان تکان میداد.مرگخواران و محفلی ها به دور او جمع شدند.روی نقشه علامت ساعت شنی در حال تکان خوردن نمایش داده می شد و پایین آن نوشته شده بود:

update in progress.please wait


time remaining:3 hours and 54 minutes and 34 seconds


مرگخواران و محفلی ها با دهانی باز به نقشه ای نگاه میکردند که در حال آپدیت شدن بود.هر چه زاخاریاس با چکش به نقشه میزد،هری جیغ میزد و بلاتریکس کروشیو میزد نقشه هیچ واکنشی نشان نمی داد و ثابت مانده بود.:
-خوب ریستارتش کونین دیگه.منم هر وقت کامپیوترم کار نمیکونه اینقدر میزنم توی سرش که ریستارت میشه.
-هاگرید نه.

اما دیگر دیر شده بود.هاگرید به جمله please don't turn off your computer توجهی نکرده بود و با دست بزرگش محکم به نقشه زد.نقشه خاموش شد و صفحه آپدیت آن محو شد.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۳ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹
#19
زاخاریاس در این لحظه از پشت صحنه سوژه وارد خانه خانم شاکری شد.دستش را در جیبش کرد و داس و چکشش را بالا گرفت :
-کسی حق نداره تا وقتی که پروفسور جوونه زده از جاش تکون بخوره.

واکنش مرگخواران همانگونه که پیش بینی میشد بود.مرگخواران با جملات «به تو چه ربطی داره؟»، «نخود هر آش.» و«کسی هم هست به این پیری اهمیت بده؟»با زاخاریاس جر و بحث میکردند و بلاتریکس هم چوبدستیش را در دستش نگه داشته بود تا هر وقت لازم شد کروشیویی تقدیم زاخاریاس کند.زاخاریاس رو به علی کرد و گفت:
-هی...هی...با توام.همین الان ده بیستا گردان از ارتش سرخ آرزو کن تا بیان.
یه باندم برای پخش کردن سرود ملی روش بذار.

علی که فارغ از ماجرا روی قالیچه مشغول بیرون آوردن پیک نیک و دم و دستگاه بود گفت:
-یره به ما چیکار داری؟ ولمون کن.الان خمار میرما.

زاخاریاس علی را تهدید کرد اما علی دیگر در فضا سیر میکرد.همزمان بلاتریکس و مرگخواران به زاخاریاس نزدیک تر نزدیک تر میشدند.زاخاریاس که میدانست جلوی چوبدستی بلاتریکس و منجنیق میوه ای مروپ شانسی ندارد رو به مرگخواران کرد و گفت:
- آخه پدر مادرتون سازنده کدو تنبل بوده که هالووینو جشن میگیرید؟همین دو روز پیش انقلاب کبیر شوروی بود.چرا اونو جشن نگرفتید؟

زاخاریاس لگدی به علی زد تا از فضا بیرون بیاید. علی از نئشه گی در آمد و گفت:
-یرههههه چیکار میکنی؟خبه منم سر صبحی لگد بزنم به تو؟

اما کاری که نباید میشد شد.ناگهان شاخه ای بالا آمد و با شوتی یکی از مرگخواران را به داخل دروازه پرتاب کرد و علامت محفل 1_ مرگخواران 0 در بالای سوزه به نمایش در آمد.در جایی که قبلا دانه ای منتظر جوانه زدن بود هم اکنون بید کتک زنی بلند شده بود.:
-معذرت میخوام بابا جان.دست خودم نیست.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ سه شنبه ۶ آبان ۱۳۹۹
#20
- با من صنمااااااا......

پیر مرد معروف در حال خواندن اهنگ سنتی بود و مردم در سرتاسر بریتانیا مشغول تشویق او بودند.این شاید اخرین اجرای پیرمرد در عمرش بود.او مدت ها بود به سرطان مبتلا شده بود و حال مناسبی نداشت ولی به عشق مردم به جادوگر تی وی برگشته بود تا برای مردم بخواند.او در حال اجرای بهترین قطعه خود بود که ناگهان تصویر عوض شد و چهره 3 مرد در داخل یک پرچم قرمز پدیدار شد و همزمان صدای بلند سرود ملی، از تلوزیون پخش شد:
-سایوز نروشیمی رسپوبلیک اسووبودون نیخ!
اسپلوتیلا ناویسکی ولیکایا رووووس!


سرود ملی به زبانی خوانده می شد که برای بسیاری از جوانان و مردم عامی ناشناخته بود. مردم در سراسر کشور کانال ها را مدام عوض میکردند و با مشت به تلوزیون میکوبیدند زیرا نمیتوانستند باور کنند که برنامه ای به این مهمی به ناگهان قطع شده باشد.مردم به تلوزیون و گاها خود شبکه فحش و بد و بیراه میدادند که برنامه به این مهمی را قطع کرده و این سرود مزخرف را جایش گذاشته.کنترل ها در دست گرفته شدند و مردم آماده فشردن دکمه خاموش بودند که ناگهان سرود قطع و تصویر پسر جوانی بر صفحه نمایان شد:
-درود بر شما هموطنان من. بنده زاخاریاس اسمیت،سیاست مدار و افشاگر هستم و میخواهم در این برنامه کوتاه برای شما پرده هایی از فساد در وزارت را به نمایش بگذارم.

عده ای از مردم با گفتن «برو ببینم بابا!» تلوزیون را خاموش کردند و آماده فرستادن نامه انفجاری به دفتر تلوزیون شدند.عده ای کانال را عوض کردند و عده ای دیگر هم میخواستند تلوزیون را خورد کنند که زاخاریاس گفت:
-هموطنان من. آنتن در اختیار من و همکارانم بسیار محدود است. نیرو های وزارتخوانه هر لحضه ممکنه بریزن داخل و پدرمونو در بیارن . این وزارت فاسد به قد ری پشت پرده داره که به هر دری میزنه تا شمارو نا آگاه نگه داره.تا حالا دقت کردید چرا وزارت چند روزه که هیچ جوابی به نامه های شما نمیده؟تا حالا دقت کردید که چند روزه در وزارت بخاطر تعمیرات تخته شده؟تا حالا نفهمیدید که چرا تمام کارمندای وزارت از جمله پدر خود من،اخراج و به علت کرونا خونه نشین شدن؟

زاخاریاس مرد سیاستمداری بود. او میدانست که چه وقتی اشک بریزد و چگونه احساسات مردم را با خود همراه کند.مردم دست از فحاشی و فرستادن نامه به شبکه برداشتند.کم کم به سمت تلوزیون برگشتند و پای برنامه نشستند.زاخاریاس در دستمالش فینی کرد و گفت:
-داشتم میگفتم....مردم، تصویری همین الان از صحن علنی وزارت خونه به دستمون رسیده که مطمئنا همه شما رو شوکه میکنه......من چیزی نمیگم خودتون ببینید.

زاخاریاس بشکنی زد و عکس در تلوزیون ظاهر شد.

تصویر کوچک شده


مردم با تعجب به صحن خالی از کارمند و مراجعه کننده ای نگاه میکردند که پر از بالش و پتو شده بود. اگر چند روز پیش به مردم میگفتید که صحن علنی وزارتخوانه پر از بالش و پتو شده، شما را به بیمارستان سنت مانگو راهنمایی میکردند اما الان....

-ببینید!ببینید که این از استالین بی خبرا چه به سر محل گرفتن حق مردم اوردن. میبینید چی به سر قدرت جادویی این مملکت و نماد اون اوردن؟ سوژه های وزارتخونه دارن خاک میخورن.کارگرای وزارتخونه از کار بیکار شدن.موزه محل رشد موریانه شده.فقط به خاطر اینکه مردم واتیکان راحت توی وزارتخونه بخوابن.

اشک های پیر مردان سرازیر شد و غرور جوانان جریحه دار.وزارتخوانه ای که به آن میبالیدند و در دنیا یکه نداشت هم اکنون مهمانخوانه ای شده بود برای هیئت های خارجی:
-و حالا احتمالا سوال براتون پیش اومده که چرا این وضعیت پیش اومده...جوابش توس همین تصویره.

زاخاریاس دوباره بشکنی زد و تصویر روی تلوزیون پدیدار شد.
تصویر کوچک شده


-تراورز، الان داره توی یه کشور آسیایی توی اجلاس سراسری آسلام شرکت میکنه و مملکتو گذاشته به حال خودش.آخه یکی نیست بگه تو که ....

در اینجا اشک زاخاریاس و همزمان با آن اشک مردم سراسر این کشور سرازیر شد.وزیر آنها هم اکنون در اجلاسی مشغول چرت زدن بود در حالی که کشور خودشان در منجلابی فرو رفته بود:
-مثل اینکه مامورای وزارتخونه رسیدن.منتظر ما در جادوگر تی وی باشید. تا افشاگری بعدی بدرود.

تصویر قطع شد و برفک در صفحه تلوزیون شروع به خودنمایی کرد. حالا مردم مانده بودند و یک وزارت ناکارآمد و وزیری در حال چرت زدن در کنفرانس.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.