خانه
-تمام این مدت دنبال خونه میگشتم...
اشکاش رو با پشت دستاش پاک کرد. نفس عمیقی کشید و با لبخندی که در ظاهر مصنوعی ولی از ته دل بود به برادرش خیره شد و ادامه داد:
-و بالاخره فهمیدم خونه جاییه که قلبم اون جاست.
فلش بکدو نفر بودن. دختری حدودا شونزده ساله و پسری که چهارده ساله به نظر میرسید. به پشت روی چمن ها دراز کشیده بودن. بدون حرکت، انگار که مردن. هر کسی که تجربش رو داشت میتونست بفهمه که دراز کشیدن رو چمنی که هنوز از بارون دیشب نم داره و نگاه کردن به آسمونی که تازه ستاره هاش یکی یکی پیدا میشن، جای بدی واسه مردن نیست.
-مانامی؟ فکر میکنی چند نفر از اون بالا به این پایین زل زدن؟
شاید از نظر آدم هایی که به اندازه کافی برای آسمون ارزش قائل نیستن سوال کودکانه و عجیبی بود. از اون سوال هایی که اکثرا سرسری از کنارش رد میشن و در پاسخ جواب سر بالا تحویل میدن ولی مانامی واقعا به فکر فرو رفت. تصور این که حتی یک نفر از اون بالا مشغول نگاه کردن اونا باشه احساس فوق العاده عجیبی بهش میداد، یه احساس گرمای دوست داشتنی بعد از سرمای شدید، یه احساسی که انگار تنها نیستی و یه نفر نگاهش به توئه.
-فکر کنم تو همه ستاره ها حداقل دو نفر پیدا میشن که به آسمون نگاه کنن، ها؟ پس اگر این دو نفرو در تعداد همه این ستاره ها ضرب کنی...یه جورایی بی نهایت "نفر ستاره ای" دارن نگامون میکنن.
پسر شگفت زده شد. از دهنی که باز مونده بود و چشمایی که از حالت عادیشون هم بزرگ تر شده بودن میشد حدس زد. زنگ ساعت به صدا در اومد و ساعت ده رو اعلام کرد. پسر سریع از جا پرید و تقریبا با فریاد گفت:
-باید بریم خونه...
فکر کرد خواهرش نشنیده و باز اعلام کرد:
-باید بریم خونه!
مانامی بی رغبت بلند شد و با سستی گرد و خاک نشسته روی شلوارش رو تکوند. با خودش فکر کرد خونه کجاست؟ یه گوشه تو زیرزمینی که بوی نم زندان میداد، بدون هیچ مادر یا پدری که موهات رو نوازش کنن و دو تا بچه ای که تمام امید و آرزوی هم بودن؟! جدا اگر خونه همچین جایی بود گاهی فرار رو به قرار ترجیح میداد.
_که بریم خونه، ها؟ جفری میگه خونه دو تا دستین که بغلت میکنن...نه که بخوام بدجنس باشما ولی فک کنم من و امثال جفری با این شرایط اسفناک زندگیمون مجبوریم خودمون رو با این تعاریف معنوی گول بزنیم که کم تر احساس بدبختی کنیم.
پسر قهقه ای زد و در حالی که سرش رو تکون میداد، گفت:
-بیخیال مانا! ما حتی با این تعریف جفری هم بی خانمان محسوب میشیم.
پسر به خواهرش نگاه کرد و دستش رو دور شونه هاش انداخت. با لحن شیطنت آمیزی ادامه داد:
-بدون شوخی نمیدونم چقد دستای من به درد میخورن ولی اگر به حرفای جفری ذره ای اعتقاد داری بدون من خونتم.
مانامی لبخند زد. قدم هاش رو شل کرد و تو مغزش زمزمه کرد:
-ما خونه ایم.
پایان فلش بک- بالاخره فهمیدم خونه جاییه که قلبم اون جاست.
سر جاش ایستاده بود. مردد بود بین این که بره جلوتر و برادرش رو بغل کنه یا سرجاش بمونه تا اون بیاد استقبالش. مثل بچه ای که دست مادرش رو ول کرده و گم شده و وقتی پیداش میکنه، نمیدونه اگر جلو بره آغوش نصیبشه یا یه ضربه با پشت دست.
-بهت حق میدم اگر منو پس بزنی. حق میدم چون میدونم بی معرفت بودم و پشت سرم رهات کردم. اما باور کنی یا نه قلبم همیشه این جا بود. خوابیدم با فکر این که تو کجا خوابی. غذا خوردم و فکر کردم تو چی میخوری. خندیدم و فکر کردم کاش تو کنارم بودی و میخندیدی...
حرفش نصفه موند. بین دستای بزرگ برادرش گم شد و اونقدر فشار داده شد که حس کرد قلبش داره بیرون میپره. احساس کرد اشکای مارتین داره لباسش رو خیس میکنه. بغضش شدید تر شد. صدای مارتین گفت:
-بهت گفته بودم من خونتم و مهم نیست چقد دور بری. خونه همیشه منتظرت میمونه چون میدونه برمیگردی...میدونستم برمیگردی احمق!
کلمه آخر رو با تاکید گفت. یه جوری که مانامی حس کرد اولین احمق جهانه. به هرحال قضیه میزان حماقت مانامی نبود. بعد از دو سال جستجو برای پیدا کردن خودش و یه آلونکی که اسمش خونه باشه، برگشته بود به خونه واقعیش. همون جایی که دو تا دست آغوشش میشدن، جایی که قلبش اون جا بود و جایی که کسی وجود داشت تا تحت هر شرایطی منتظرش بمونه.