_پرفسور.
دامبلدور سرش را از روی پرونده هایی که روی میزش بود برداشت و گفت:
_جان باباجان؟
پومانا جلو امد. گلویش را صاف کرد و گفت:
_پرفسور اومدم یک مرگخوار ازتون بگیرم.
_چی گفتی باباجان؟؟
_اومدم یک مرگخوار بگیرم.
پومانا که از قیافه متعجب و نگاه مشکوکانه دامبلدور دریافت که باید بیشتر توضیح دهد ادامه داد:
_پرفسور. یک مرگخوار برای کار نیک، یادتون رفت؟
_اها باباجان. زودتر میگفتی. خب بزار ببینم اینجا چی داریم....
دامبلدور پرونده ها را زیر و را کرد؛ سپس یک پرونده که کم قطر بود را به سمت پومانا گرفت و ادامه داد:
_بیا باباجان. این مرگخوار تحویل شما.
_اما اینکه....
_باباجان یا همین رو قبول میکنی، یا که ماموریت رو بیخیالش شو.
_نه، همین خوبه پرفسور.
پومانا پرونده را گرفت و به سمت بیرون رفت.
چند ساعت بعد در کوچه دیاگون _بیا دیگه.
_
پومانا سدریک را از روی زمین دنبال خودش می کشید. او تمام تلاشش را میکرد تا سدریک را بیدار کند.
_سدریک پاشو. جان من پاشو.
_
_سدریک اگه پا نشی اب می پاشم روت.
_
_باشه خودت خواستی.
پومانا یک لیوان آب روی سدریک ریخت. اما سدریک بیدار نشد. او یک سطل آب ریخت و سدریک باز هم در خواب بود.
_بیدار نمی شی؟ باشه؛ خودت خواستی.
پومانا سوت زد. ناگهان سیلی خروشان روی صورت سدریک ریخته شد. سدریک سرش را جابجا کرد و دوباره خوابید؛ حتی چشمانش را باز نکرد.
_اخه من چی کار کنم؟! چطوری تو رو بیدار کنم؟!
_چه پسر خوشتیپی!!
سدریک از جایش بلند شد و صاف ایستاد. به همه طرف نگاه کرد، چشمش به پومانا افتاد و پرسید:
_تو بودی به من گفتی خوشتیپ؟؟
پومانا دستش را به سمت پیرمردی که این حرف را زده بود؛ گرفت. سدریک به سمت پیرمرد رفت و شروع به صحبت درمورد خوشتیپی اش کرد.
_بله. من ژل رو به صورت موجی میزنم به موهام.
...
_نه، من به اندازه می خوابم؛ نه زیاد نه کم.
...
_از صحبت با شما لذت بردم.
سدریک با پیر مرد دست داد. سپس به سمت پومانا برگشت.
_خب من بهتره بخوابم.
_نه سدری...
_
_