هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ دوشنبه ۷ تیر ۱۴۰۰
#11
لاوندر براون
VS

آلانیس شپلی


سوژه: داستان جادویی
سبک پست: جدی


گرمب!

لاوندر در اتاقش را به هم کوبید. روی زمین نشست و کیفش را باز کرد. دستش را تا آرنج در آن فرو برده، دنبال چیزی گشت. وقتی بالاخره پیدایش کرد، به دیوار تکیه داد و مشغول خواندن جلد اول از سه جلد کتابی شد که از کتابفروشی ماگلی خریده بود.
کتاب بسیار جالبی بود. کمابیش لاوندر را به یاد نبرد هاگوارتز می‌انداخت. اسم بامسمایی داشت:"ارباب حلقه‌ها-یاران حلقه"
همین که کتاب اول را به پایان رساند، کتاب دوم را به دست گرفت. با مرگ برومیر گریه کرد و هزار بار با خودش گفت:
-اگه یه جادوگر فقط اونجا بود، اگه اینا نفری یه چوبدستی ناقابل داشتن، حالا جوون مردم اینجوری نمی‌مرد! فرزند گوندور!

وقتی چشمانش از گریه و کتاب خواندن زیاد ورقلمبیده و سرخ‌رنگ شدند، تازه به قسمت نبرد دژ سنگی روهان رسیده بود. با اینکه قلبش از هیجان تند تند می‌تپید، سرش را آرام روی صفحات کتاب گذاشت تا به خواب رود؛ اما هرگز نتوانست سرش را روی کتاب بگذارد. چرا که سرش مثل سنگی که در آب برکه بیفتد، در صفحات کتاب سقوط کرد و به دنبال آن شانه ها، تنه و پاهایش هم از کتاب رد شدند و به درون داستان سقوط کردند.
با شانه روی پلکان سنگی افتاد. بلافاصله نشست و شروع به مالیدن کتف دردناکش کرد. در همان حال اطرافش را بررسی می‌کرد.
آنجا یه دژ بود. با دیوارهای کنگره‌دار بلند. دژ تماما سنگی بود و در دل کوه تراشیده شده بود. اطرافش آدم‌های ژولیده با عجله این طرف و آن طرف می‌دویدند و سلاح جا به جا می‌کردند. همه‌شان زره پوشیده بودند و شمشیر به دست داشتند. از پسربچه های ده-دوازده ساله گرفته تا پیرمرد های هفتاد-هشتاد ساله.
انگار هیچ کس او را نمی‌دید. همه با عجله از کنارش میگذشتند و به او، که با پیراهن و شنل زرشکی رنگ و چکمه‌های چرم روی پله ها نشسته بود، توجهی نمی‌کردند.
چشم گرداند و نگاهش در نگاه مردی حدودا چهل ساله، که موهای سیاهش نامرتب و بلند بودند قفل شد. مرد روی پلکان نشسته بود و به شمشیرش تکیه داده بود. صورتش خسته و رازآلود بود و خراش خون‌آلودی روی گونه اش به چشم می‌خورد.مرد با چشمان خاکستری درخشانش به او خیره شده بود.
لاوندر به خودش تکانی داد. بلند شد و به سمت مرد رفت. نگاه مرد روی او ثابت ماند. دهان باز کرد تا چیزی بپرسد ولی مرد پیش از او شروع به صحبت کرده بود.
-اینجا چه کار می‌کنید؟

لاوندر جواب سوال او را نمی‌دانست. لذا سوال خودش را پرسید:
-اینجا کجاست؟

مرد که از او رو برگردانده بود دوباره به صورتش نگاه کرد.
-منظورت چیست؟
-میشه بگین اینجا کجاست؟

مرد به افق نگاه کرد.
-دژ سنگی روهان.

بعد بلند شد و شمشیرش را غلاف کرد. دستش را به سمت لاوندر دراز کرد و در حالی که می‌خواست او را به بالای پله ها هدایت کند پرسید:
-اینجا چه کار میکنید؟ تمام زنان و کودکان باید در هنگام نبرد در تالار سنگی باشند... آنجا امن ترین جاست.

اما لاوندر به او گوش نمی‌کرد. خشکش زده بود و مدام زیر لب زمزمه میکرد:
-روهان؟ دژ سنگی؟ امکان نداره...

صدای مرد او را از تصوراتش بیرون کشید:
-بانو؟

لاوندر از او پرسید:
-اگر اینجا دژ سنگی روهانه، پس من... من توی داستانم... و... و... شما باید... باید آراگورن باشین!

مرد نفس عمیقی کشید.
-اینجا همه مرا می شناسند. اما شما، شما احتمالا از اهالی روهان نیستید، مگر نه؟ تا به حال لهجه‌ای همچو لهجه شما به گوشم نخورده بود.

لاوندر با این که می‌دانست بی فایده است، گفت:
-من اهل لندنم.

آراگورن لبخند کجی زد.
-عجب! گمان می‌کردم همه قلمروهای انسان ها را می‌شناسم!

بعد با سر به بالای پلکان اشاره کرد.
-اما اهل هرکجا هستید، بانو، باید به تالار سنگی بروید. اینجا برای شما جای مناسبی نیست.

ولی لاوندر تصمیمش را گرفته بود.
-من اومدم اینجا که بجنگم!

آراگورن چرخید و کاملا رو به او ایستاد.
-بجنگید؟
-آره! من اومدم که بجنگم! من یه جادوگرم! مطمئن باشین می‌تونم کمک کنم!
-سر به سر من نگذارید! جادوگران پیرمردهایی دانا هستند، من از نزدیک یکی از آنها را می شناسم. می‌دانم که روحیه جنگجویی دارید، اما باید به تالار بروید.

و جلو آمد تا دست لاوندر را بگیرد و او را ببرد. اما همان لحظه کسی از راه رسید که او را نجات داد.
-چطور جلوی او را می‌گیری، دوست من؟ حال آنکه بانو ایووین به صف جنگاوران پیوسته‌اند؟

لاوندر به سمت ناجی اش چرخید، و او را مردی بلند قامت با موهای بلوند بلند یافت، که گوشهای کشیده و نوک تیزش از لای موهایش بیرون زده بود و کمان و تیردانی به پشت داشت.
-لگولاسِ سبزبرگ؟

لگولاس به او نگاه کرد.
-تو مرا می‌شناسی؟
-بله! من داستان تو رو خونده‌م!

لگولاس نگاهی به آراگورن کرد. آراگورن به لاوندر اشاره کرد.
-نمی‌دانم او کیست. از اهالی روهان نیست، تا به حال ندیده بودمَش. اما هر که هست، از راه نرسیده می‌خواهد برای ما بجنگد.

لگولاس لبخند زد.
-هر که می‌خواهد باشد.

به لاوندر نگاه کرد و ادامه داد:
-اگر میتواند شمشیر به دست بگیرد، چرا جلوی جنگیدنش را بگیریم؟

بعد هر دو شمشیر باریک و بلندی که به پشتش آویخته بود بیرون آورد و یکی را به لاوندر داد.
-حالا ای بانوی غریبه! بگذار تو را آزمایش کنم!

لاوندر که شمشیر را دو دستی گرفته بود، فکر به ذهنش رسید. او جلوی یه الف دوام نمی‌آورد، نه با شمشیر. پس شمشیر را انداخت و چوبدستی اش را بیرون آورد.
لگولاس و آراگورن هردو به چوبدستی او نگاه کردند. لگولاس محتاطانه شمشیرش را تکان داد و به سمت لاوندر فرود آورد. لاوندر هم چوبدستی اش را بالا برد و رو به لگولاس داد کشید:
-اکسپلیارموس!

شمشیر لگولاس از دستش پرتاب شد و آراگورن آن را گرفت. هر دو با شگفتی به لاوندر نگاه کردند. لگولاس شمشیرهایش را پس گرفت.
-بی‌شک نیرویی خارق‌العاده در این بانو وجود دارد... گویی متعلق به این دنیا نیست...

جمله بعدیش را چنان آرام گفت که انگار داشت با خودش نجوا می‌کرد. لاوندر نشنید. آراگورن که رو به لگولاس لبخند میزد، گفت:
-شکی نیست که این بانو میتوانند از خودشان دفاع کنند، مگر نه؟ نام شما چیست؟
-لاوندر براون.
-بانولاوندر، اگر بخواهید میتوانید در نبرد شرکت کنید، با مسئولیت خودتان... انکار نمیکنم که به نیرو نیاز داریم.
-البته که میخوام!
-نبرد به زودی شروع خواهد شد... چیزی نمانده...

لاوندر به اطراف نگاه کرد و دید که درست مثل متن کتاب، ارتش تئودن یا خیلی جوان بودند یا خیلی پیر.
دیری نگذشت که نبرد آغاز شد. لاوندر که میترسید با استفاده کردن از وردی جز اکسپلیارموس بلایی سر خودش بیاورد، تنها از همین ورد استفاده می‌کرد. چند بار سکتوم‌سمپرا را نیز امتحان کرد و خوب درآمد.
با شجاعتی می‌جنگید که هرگز در خودش سراغ نداشت، و شاید از آنجا نشات می‌گرفت که فکر می‌کرد تمام اینها یک خواب است و بلایی سرش نمی آید.
وقتی نبرد به جنگ تن به تن کشید، لاوندر به همه اکسپلیارموس شلیک می‌کرد و بعد شمشیر فرد طلسم شده را به جای دوری پرت می‌کرد تا او نتواند شمشیرش را دوباره پیدا کند.
وردهای سکتوم سمپرا موثرتر بودند و واقعا می‌کشتند. روی سر و صورتش خون ریخته بود و موهایش توی دهانش می‌رفتند. عضلاتش به شدت خسته شده بودند.
آیا او میتوانست توی خواب خسته بشود؟
با وجود خراشهای پوستش و سوزش آنها، واقعا به نظر نمی‌رسید خواب باشد. اما چه اهمیتی داشت؟
او دل به این دنیا بسته بود، به کاراکتر هایش، و داشت برایش جان می‌داد. بله، حاضر بود برای روهان، برای گوندور، برای شایر بمیرد. مگر او خودش عضوی از داستان خودش، از دنیای خودش نبود؟ داستان و دنیای او همیشه او را پس زده و ضایع کرده بودند. شاید اینجا از اول داستان و دنیایش بود. دنیایی که عاشقش بود، دنیایی که حتی میان جنگ هم همه چیز در جای خودش قرار داشت. آری، او حاضر بود برای این دنیا فدا شود.چه چیزی می‌خواست جلوی او را بگیرد؟
وقتی تیر سیاهی پهلویش را شکافت، کنار دیوار درونی دژ ایستاده بود. روی دیوار سر خورد و افتاد، و همان لحظه از درد پهلویش یقین حاصل کرد که بیدار است.
پشیمان نبود. اصلا پشیمان نبود. ده ها مرد اهل روهان کنارش افتاده بودند و همه مرده بودند. او نیز داشت میمرد. خون پیراهنش را قهوه ای کرده بود و حرکت خون داغ روی بدنش، تنش را گرم می‌کرد. هیچ وقت آنقدر ژولیده و رنگ پریده نبود. ولی به قیافه اش اهمیت نمی‌داد. داشت می‌مرد، ولی آرزویش در آن لحظه آن بود که کمک برسد و روهان نجات یابد.
وقتی دنیا کم کم تار می‌شد، خورشید طلوع کرد. در امتداد نورش، که از میان گذرگاه بین دو کوه دره را روشن می‌کرد، پیرمردی سوار بر اسب سپید ایستاده بود. لاوندر زمزمه کرد:
-در پنجمین طلوع آفتاب به شرق نگاه کن...

آن پیرمرد با صورت نورانی اش، به چشم لاوندر، دامبلدور می آمد. اما او هر که بود، روهان را نجات داده بود. مرگ لاوندر فرا رسیده بود. چشم هایش را بست.
-خداحافظ روهان... خداحافظ قلمرو اربابان اسبها... خداحافظ اسطوره ها... خداحافظ الفها، دورفها، مردان شمالی...

مرگ او را در بر گرفت. بی دردتر و افسانه ای تر از وقتی که در نبرد هاگوارتز مرده بود. اصلا یادش نمی آمد در آن نبرد جنگیده باشد. یک مرگخوار هم نکشته بود. ولی اینجا کشته بود، چندین ارک کشته بود. و حالا، مرگ او را آهسته می بلعید.
او مرد.
با سر از کتاب به بیرون پرتاب شد و به دیوار خورد. به زخم پهلویش دست کشید. پیراهنش جر خورده بود اما زخمی در کار نبود. با حیرت به اتاقش نگاه کرد. به ساعت دیواری. پنج دقیقه گذشته بود. کتاب ورق خورد و بسته شد.


ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۷ ۱۹:۴۶:۳۴
ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۷ ۱۹:۴۹:۲۳
ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۸ ۱۴:۱۴:۲۰
ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۸ ۱۴:۲۳:۳۴

تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ سه شنبه ۱ تیر ۱۴۰۰
#12
-منظورت چیه که چیز میدیم؟! چیو میخوایم بدیم؟

موج دست به سینه ایستاده بود و منتظر بود چیز بگیرد.

-میتونیم پیترو بدیم بهش.
-نه پلاکسو بدیم.
-اصلا خودش بین این دوتا انتخاب کنه.

بلاتریکس به زور پیتر و پلاکس را مقابل موج قرار داد. موج فکر کرد، فکر کرد و در نهایت پلاکس را انتخاب کرد. پلاکس در حالی که داد میکشید:
-چراااا من؟!

به درون دریا فرو رفت. بلا به موهایش دست کشید.
-اینم از این!

آفتاب غروب کرده بود. مرگخواران آتشی درست کرده و گشنه و تشنه کنار آن نشسته بودند که ناگهان لرد از طریق آتش با آنها تماس گرفت.
-شنا یاد گرفتین یا نه؟

مرگخواران نمیدانستند چه بگویند.
-ام... لرد... راستش...

پیتر جلو پرید.
-قورباغه هه به عنوان حقوق پلاکسو میخواست ما دادیم بهش، اونم مارو توی این جزیره ول کرد رفت!

پیتر قصد داشت ترحم لرد را برانگیزد تا لرد بیاید نجاتشان دهد. ولی لرد چنان با ترحم بیگانه بود که آن را ط-ر-ه-و-م هجی میکرد!
-مگر مرگخوار بابایتان بود همینجوری دادینش به آن قورباغه! باید بروید پسش بگیرید!

پیش از آتکه مرگخواران بخواهند بهانه ای بیاورند به دلیل آنتن بد جزیره تماس قطع شد.


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ سه شنبه ۱ تیر ۱۴۰۰
#13
سلام درخواست دوئل دارم با آلانیس شپلی. هماهنگ شده قبلا


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۰
#14
کتی هنوز کوچولو بود و نمیدانست باید رازشان را از مشنگ ها حفظ کند.
-آرههههه ما جادوگریم! تازه مامان و بابامم جادوگرن! اینم عمولردمه، این یکی دیگه خیلی خفنه! چون که یه جادوگر سیا...

لرد با پشت دست توی دهن کتی کوبید. شاید باید کلیه هایش را میفروخت تا از این کارها نکند.
-عه چی میگی بچه؟ باز هم تلویزیون زیاد دیده ای!

اما درک نمیکرد چرا مردم دور او جمع شده و عکس میگیرند.
-چرا دارید از ما عکس میگیرید؟!

مردی خشمگین از میان جمعیت داد زد:
-کودک آزاری در ملا عاااااام؟!

ماگل ها ریختند تا لرد را بگیرند ببرند هتکش را پتک کنند...


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۰
#15
پلاکس که گیج شده بود گفت:
-مگه اینا خوراکیه؟

پیتر گفت:
-آره چجورم! میگن که آب دریا باعث افزایش آی کیو آدم میشه. مگه نه ردولف؟

اما ردولف نمیدانست آی‌کیو چیست.
-ها؟
-میگم آب دریا باعث افزایش آی‌کیو میشه دیگه! مگه نه؟
-ها؟ آره آره!

بلاتریکس داشت توی آب دریا جوهر ها را از روی صورتش پاک میکرد. اما لعنتی مگر پاک میشد؟
-اه! چرا پاک نمیشه؟!

او دستش را بالا برد تا کروشیویی نثار جوهرهای پاک‌نشونده بکند ولی یادش آمد به صورت خودش میخورد. ناراحت از اینکه یک موقعیت کروشیو زدنش از دست رفته بود( با ذکر این نکته که کروشیوی خونش هم افتاده بود) چوبدستی اش را در انگشتانش چرخاند و به سمت اولین کسی که مناسب به نظر میرسید کروشیویی شوت کرد.

-واهاهاهاهاهاهابییییی!

پلاکس که استخوان هایش از کروشیوی بلا درد گرفته بود، از جا بلند شد و ناله کرد:
-چراااا من؟!

پیتر لبخند موذیانه ای زد.
-کروشیو باعث کاهش آی‌کیو میشه. الان باید پلاکس آب دریا بخوره تا آی کیوش بره بالا. مگه نه ردولف؟

جوابی نیامد.

-ردولف؟

ردولف همانجا ایستاده بود. ولی جوابی نمیداد. پیتر رد نگاه او را گرفت و چشمش افتاد به یک زن خوش‌اندام.
زنی که لباس های برگی به تن داشت. زنی که وحشی بود.
پیتر سوت زد. اما هنوز سوتش تمام نشده بود که جمعیت زیادی از زنهای وحشی آنها را محاصره کردند.

-عه! چی شد؟!

ملانی گفت:
-ما به دست... به دست... به دست ساحره های وحشی محاصره شدیم!

پلاکس جیغ زد:
-چرااااا من؟!


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: چرا دامبلدور؟
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۰
#16
خویشتن داری بینظیرش. یه جای داستانو نصون بدین که دامبلدور به طور واضح و آشکار عصبی شده باشه


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: کجای کتاب واقعا اشکتون در اومد؟
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۰
#17
کتاب اول: هیچ جاش.
کتاب دوم: هیچ جاش:)
کتاب سوم: هیچ جاش هنوزم:)
کتاب چهارم: مرگ سدریک و اتفاقات قبرستون
کتاب پنجم: مرگ سیریوس
کتاب ششم: مرگ دامبلدور
کتاب هفتم: مرگ اسنیپ، تانکس، لوپین و فرد، زخمی شدن جرج، دیدار هری با عزیزان مرده‌ش.
فرزند نفرین شده: بازبینی مرگ پدر و مادر هری


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۵ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۰
#18
فیل خرطومش را هوا داد.
-نه! مگه اینکه سطح تحصیلاتت شامل پنج تا مدرک پی ‌اچ‌دی بشه.

رودولف اصلا نمیدانست پی‌اچ‌دی چیست. لذا پرسید:
-حالا جدی جدی پیترو ندیدی؟

اما مجبور شد بدود، چون فیل دنبالش کرد.

-فیل زیبا، این آقای خوشتیپ رو ول کن لطفا!

رودولف با شنیدن صدای پرعشوه‌ای که میخواست او را نجات دهد، با مغز به درخت برخورد کرد. فیل تعظیم کرد.
-چشم، خانوم.

رودولف داشت خواب میدید؟ نه، خواب نمیدید! ظاهرا فنریر خانم دکتر تیکه‌چسبونیوس را نیز خورده بود. ایشان با موهای طلایی و ردای سبزشان جلوی او ایستاده و او را آقای خوشتیپ خطاب کرده بودند! ردولف گیج شده بود.

-این لوزالمعده شماست؟

لوزالمعده بلا در دست خانم دکتر بود.

-نه!
-پس مال کیه؟
-مال زنم.
-هییین! مگه شما زن دارین؟
-چیزه... نه نه! میخواستم بگم مال یه زنه!
-چه با استعداد!

آرزوهای ردولف برآورده شده بودند!


بیرون از فنریر

-آلو جواب نخواهد داد. باید کار دیگری بکنیم.

ملانی آرام گفت:
-ارباب!
-چیست ملانی؟
-من یه فکری دارم!
-بنال.
-دوباره فنریر رو بکوبیم و از اول بسازیم که برگرده به تنظیمات کارخانه!
-فکر خوبیست. البته قبلا به ذهن خودمان رسیده بود و الان میخواستیم بگوییم. فنریر را بیاورید روی تخت بگذارید.

ناگهان یکی از مرگخواران جیغ کشید، چرا که فنریر در غل و زنجیرش نبود!


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۰
#19
ملانی با احتیاط به ایوا نزدیک شد تا خون ماگل را در حلقش بریزد. مرگخواران به شدت استرس داشتند و هرکدام گوشه‌ای پناه گرفته بودند.
-ملانی مواظب باش!

ملانی با قیافه "منم قهرمان عالم!" به ایوا نزدیک شد. گفت:
-ایوا، دهنتو آروووووم باز کن!

مرگخواران محکم‌تر به پناهگاهشان چسبیدند. لرد خیلی آرام ردایش را جمع کرد تا کثیف نشود. سکوت همه جا را فرا گرفت...
ایوا دهانش را باز نکرد.

-ایوا! باز کن دهنتو!

ایوا باز نکرد.

-ایوا دهانت را باز کن تا آن روی تسترالمان بالا نیامده است!

ایوا آرام دهانش را باز کرد و زیر لب و با احتیاط گفت:
-خودتون گفتین تا اطلاع ثانوی ببندمش ارباب!

مرگخوارها که حس میکردند خطر رفع شده آرام از پناهگاهشان جدا شدند. ایوا مظلومانه دستش را بالا برد.

-چه میخواهی بگویی ایوا؟
-ارباب... من خیلی معدم خالی شده... من... من... ارباااااب! ببخشینم!
-خب که چه؟
-ارباااب... من... من... گشنمه!

مرگخواران جیغشان را فرو خوردند. ایوا داشت انگشتش را آرام به سمت دکمه روشن کردن جاروبرقی معده‌اش میبرد...


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۰
#20
سلام.
ببخشید ترم تابستونی امسال از کی شروع میشه؟

یادمه پارسال این موقع ها یه خبرایی بود...
کوییدیچ هم داریم ایا؟


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.