هرکدوم از شما به اندازهی یک تا دو ساعت فرصت دارین که با نوستراداموس صحبت کنین و سعی کنین قلقهای پیشگویی و روشهای انجام دادنش یا یه سری نکات ریز و جزئیات رو از زیر زبونش بیرون بکشین. نوستراداموس عقلش رو از دست داده و درواقع یکم دیوونهست، بنابراین معلوم نیست هنوزم پیشگوی قهاری باشه یا نه.
ولی شما توی یه رول توضیح بدین که آیا موفق میشین چیزی ازش یاد بگیرین، و این موارد بدرد میخورن یا نه؟ (۳۰ امتیاز)
***
-اهمممم...
-
-نمیخوای که...
-ها؟چی؟...آها! بله چیشده سدریک؟
-نوستراداموس منتظره.
-عه...کی نوبتم شد؟
-نیم ساعت پیش که من بیدار شدم کسی جز تو اینجا نبود.
گابریل کتابش رو بست و در کیفش گذاشت. به اطراف نگاه کرد، آخرین باری که به محیط اطراف توجه کرده بود بچه ها اطراف یک چادر حلقه زده بودن و منتظر بودن نوبتشون بشه که با نوستراداموس حرف بزنن و گابریل یک گوشه نشسته بود و کتاب "پیشگویی از روی ستارگان" رو میخوند. حالا کلاس خالی بود و اطراف چادر هم کسی نبود، هوای کلاس به طرز عجیبی سرد بود و در گوشه و کنار کلاس پتوهایی با آرم هاگوارتز به چشم میخورد.
گابریل از داخل کیفش یک قلم پر و یک برگ کاغذ پوستی درآورد و به سمت چادر رفت.
پرده رو کنار زد و آروم وارد شد. هوای چادر دم کرده بود و باعث شد گابریل خمیازه ای طولانی بکشه و بر روی نزدیکترین بالش دراز بکشه... وقتی چشماش رو باز کرد روبه روی بخاری هیزمی درازکش افتاده بود و روبه روش روی صندلی ای چوبی، پیرمردی سالخورده نشسته بود و خودش رو گرم میکرد.
-آقای نوستراداموس؟
پیرمرد نگاهی به گابریل انداخت و بعد از روی صندلیش بلند شد و به طرف بخاری رفت تا بازهم چوب به داخلش بریزه.
-میتونم چند کلمه باهاتون حرف بزنم؟
-نه!
به نظر نمیومد نوستراداموس علاقه ی چندانی به همکاری داشته باشه، شاید هم داشته و حالا حوصلش سررفته... هرچی باشه از صبح با پونزده تا جادوآموز حرف زده و آیندشون رو پیش بینی کرده.
گابریل به ساعتش نگاه کرد، نزدیک یک ساعت خوابیده بود و حالا مدت زمان چندانی نداشت؛ کاغذ پوستی و قلم پرش رو داخل کیف گذاشت و ایستاد. به نظر میومد همچنان توی چادر هستن اما چادر به طرز عجیبی بزرگ و جادار بود. فرشی ایرانی بر کف چادر پهن شده بود و به غیر از صندلی چوبی نوستراداموس چند کاناپه هم در اطراف چادر به چشم میخورد.
فضای چادر همچنان دم کرده و خفه بود اما بوی مطبوعی به مشام میرسید.
-پس شما نوستراداموس واقعی هستید؟...میدونید تو کتابا دربارتون زیاد خوندم، انگار به جامعه ی مشنگی کمک های زیادی کردید.
-...
-به نظر میومد خیلی ها از کمک های شما به مشنگ ها ناراضی هستن و دشمنان زیادی برای خودتون با اینکار تراشیدین، اما وزارت سحر و جادو بابت اینکار بهتون مدال مرلین درجه سه داده.
-...
-هنوز مدالتون رو دارید؟...چه حسی داشتید اون لحظه که بهتون مدال رو تقدیم کردن؟ در کتاب ها خوندم که در جوابشون چیزی نگفتید و اینکارو توهین به وزارت سحر و جادو حساب کردن.
نوستراداموس آخرین تیکه چوب رو به داخل بخاری انداخت و بعد روی صندلی نشست.
-صد دفعه بهشون گفتم از سرما خوشم نمیاد، چشم درون رو کور میکنه.
گابریل این نکته رو به ذهنش سپرد و آروم بر روی نزدیکترین کاناپه به نوستراداموس نشست.
-چشم درون شما باید همیشه فعال باشه نه؟...باهاش احتمالا خیلی چیزا میبینید؛ میتونید آینده ی خیلی هارو ببینید.
-آینده چیز جالبی نیست برخلاف تصور خیلی ها...آینده ترسناکه و همه تاب دیدنش رو ندارن.
به نظر میرسید نوستراداموس کمی نرم شده.
-میشه امروز رو پیش بینی کنید؟
نوستراداموس نفس عمیقی کشید و بعد به سمت بخاری رفت و روبه روش نشست.
-گرما باعث ایجاد تعادل بین اعضاء بدن میشه...باعث نرم شدن اعضائ بدنمون میشه و باعث میشه به خواب زمستونی برن و لحظه ی حال رو فراموش کنن.
گابریل متوجه شد که بسیار خسته شده و قابلیت ایستاده خوابیدن رو هم داره اما به این گزارش نیاز داشت، نباید میخوابید.
-یه جسم تار میبینم...مثل شاخه ی یه درخته...خیلی سریع حرکت میکنی...نمیتونم اطراف رو کامل ببینم ولی فکرکنم تو جنگلی...
-جنگل؟ چرا باید برم توی جنگل؟
-یه چیز گنده دستته...خیلی ارتفاع گرفتی...نزدیک چهار متر از زمین فاصله داری...یا ریش مرلین! چجوری اونقدر بالا رفتی؟
-جناب نوستراداموس؟...این آینده ی منه؟
-یا پیژامه ی مرلین!...یه غول غارنشین جلوته!...تو...تو داری باهاش حرف میزنی...آخ! چه محکم زد تو صورتت.
-شاید دارید آینده ی یه غول غارنشین رو پیش بینی میکنید یا...
-حالا توهم یه مشت گنده کوبوندی تو کلش!...اوه! ناک اوت شد!
-آقای نوستراداموس فکرنمیکنم این آینده ی مـ...
-حالا اون ایستاده و میخواد یکی بزنه تو صورتتً!...وای مرلین به دادت برسه به نظر خوشحال نیست!
-بله چون یه مشت تو کلش زدم ولی الان مسئلـ...
-واهاای! تو جاخالی دادی و...یا ریش مرلین یکی زدی تو گوشش! چقدر قوی ای!
-آقای نوستراداموس دارید آینده ی یه غول رو پیش بینی میکنیـ...
-حالا نبردتون تن به تن شده!...تو یکی زدی تو شکمش حالا اون محکم با انگشتش زد تو چشمت!..آخ! این درد داشت...حالا تو میری و مستقیم با چماقت میزنی تو فرق سرش!...یا ریش مرلین نمرده هنوز!
گابریل دیگه تلاشی نمیکرد نوستراداموس رو از پیش بینی آینده ی غول غارنشین بدبختی نجات بده که در آینده ای نه چندان دور در حال مبارزه بود. آروم وسایلش رو جمع کرد و از چادر بیرون اومد.
وقتی بیرون چادر بود هنوز صدای داد و فریاد نوستراداموس که با شوق و اشتیاق به گزارش مسابقه می پرداخت به گوش میرسید.