هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ شنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۱
#11

گابریل با بیشترین سرعتی که میتونست و پاهایش بهش اجازه میداد می دوید. هنوز صدای غرش وحشتناکی از پشت سرش به گوش می رسید. هرچی بیشتر در اعماق حنگل فرو میرفت هواتاریکتر و راه ناهموار تر می شد. یکم که به راهش ادامه داد از مسیر خارج شد و وارد دار و درخت ها شد.
چوبدستیش رو در آورد و گفت لوموس؛ آروم تر به راهش ادامه داد و شاخه های درختان رو از جلوی پاش کنار میزد. پس از مدتی پیشروی در اعماق جنگل صدای غرش محو تر شد و گابریل تازه فرصتی برای تازه کردن نفسش پیدا کرد.
تمام خاطرات یک ساعت گذشته به ذهنش هجوم آورده بودن و هرکدوم میخواست زودتر از بقیه خودشو به گابریل نشون بده.

یک ساعت پیش گابریل به آرومی بعد از خوردن ناهار از سرسرا بیرون اومد و به همراه نیکلاس و سوزان به سمت کلاس مراقبت از موجودات جادویی میرفتن اما هنوز به نزدیکی حصار ها نرسیده بودن که برای اولین بار صدای غرش بلند و وحشتناک رو شنیدن و لحظه ای بعد سدریک با قیافه ای که هیچ اثری از خواب آلودگی در اون به چشم نمیخورد به سمتشون اومده بود و با فریاد به نیکلاس گفته بود همه ی هافلپافی هارو به خوابگاه ببره.
لحظه ای بعد گابریل همراه بقیه هافلپافی ها در راه برگشت به ساختمون قلعه بودن که دوباره صدای غرش به گوش رسید و بعد از اون صدای جیغ دختری به گوش رسید. لحظه ای همه در سکوت به هم نگاه کردن و لحظه ای بعد همه به چیز ناخوشایندی فکرمیکردن، اون دختر هافلپافی بود!
گابریل برای ثانیه ای خودش رو با این فکر توجیه کرد که ممکنه از هر گروه دیگری باشه اما لحظه ای بعد به یاد برنامه ی درسیش افتاد؛ هافلپافی ها تنها گروهی بودن که در اون ساعت کلاس مراقبت جادویی داشتند.
سدریک نیکلاس رو مامور کرده بود که بقیه رو صحیح و سالم به خوابگاه برسونه و بعدش به سرعت از راه اومده برگشت، هنوز چند قدمی دور نشده بود که بطور ناگهانی خوابش برده بود اما ظاهرا هیچ کس متوجه این موضوع نشده بود، به غیر از گابریل.
گابریل میدونست که یکی باید به اون دختر بیچاره کمک کنه اما پذیرفتن اینکه خودش اون فرده براش غیر قابل تصور بود. اون میتونست الان به نیکلاس بگه و بعدش همراه با بقیه ی هافل ها به خوابگاه امنشون برگردن و منتظر بازگشت نیکلاس باشن، یا هم باید به سرعت میرفت و قبل از اینکه دیر بشه به اون دختر کمک کنه.

-از اینطرف بچه ها! زود باشید! سریع برید به سمت خوابگاه!

صدای فریاد نیکلاس گابریل رو از تصوراتش بیرون آورد. تصمیم خودش رو گرفته بود؛ باید به اون دختر کمک میکرد.
ظاهرا نیکلاس اونقدر حواسش پرت سال اولی ها شده بود که متوجه نشد گابریل کیف دستیش رو به گوشه پرت کرده و به سرعت به سمت حصارها می دوه.
گابریل چوبدستیش رو محکم چسبیده بود و با سرعت از مسیر سراشیبی محوطه پایین میرفت. تازه به نزدیکی حصارها رسیده بود که منبع غرش وحشتناک رو دید؛ هیکل بزرگ و طلایی شیمرا از فاصله ی دور به وضوح مشخص میشد. گابریل نگران بود که دیر رسیده باشه پس با سرعت بیشتری به دویدن ادامه داده بود. وقتی به فاصله ی سی متری از شیمرا رسیده بود بالاخره دختر رو دید. یکی از دخترهای سال اولی بود که امسال موقع گروهبندی گابریل دیده بودش.
ضربان قلبش تندتر از حالت معمول بود و پهلوش تیر میکشید اما همه ی اینها در برابر احساس گناه فراوانی که در تمام وجودش داشت ناچیز بود.
-فلیپیندو!

پرتو ی آبی رنگی از نوک چوبدستیش خارج شد اما هدف گیریش اشتباه بود و افسون به درخت خورد و منحرف شد. برای لحظه ای گابریل خیال کرد شیمرا متوجه نشده اما شیمرا به سرعت سرش رو بالا آورد چشمش به گابریل افتاد.
لحظه ای گابریل و شیمرا نگاهشون باهم تلاقی شد و بعدش تنها چیزی که گابریل به یاد داشت این بود که با بیشترین سرعت به سمت جنگل دویده بود.

-دختر...سال...اولی!

گابریل با هن هن این کلمات رو ادا کرد. دختر سال اولی رو بطور کامل فراموش کرده بود، اگه بلایی سرش اومده بود چی؟
منتظر صدای غرش دیگری ایستاده بود به امیدی اینکه شیمرا در همین نزدیکی ها باشه هیچ حرکتی نکرد؛ اما صدایی به گوش نمی رسید.
در ذهنش تصور کرد که شیمرا برگشته و حالا دختر سال اولی دیگه زنده نبود...

گابریل برای مدتی بی حرکت ایستاد، متوجه نشد چقدر گذشته اما ترجیح میداد تا آخر ترم همونجا تو جنگل توی همون نقطه بمونه اما برنگرده به قلعه و خبر کشته شدن دختر سال اولی رو بشنوه.
هیچ کس سرزنشش نمیکرد، هیچ کس حتی متوجه نشده بود گابریل برگشته و به کمک دختر سال اولی رفته، البته اگه واقعا بشه اسم اینکارو کمک گذاشت. احساس میکرد یکی با شمشیر قلبش رو سوراخ کرده اما اون هنوز زندست و نمرده و فقط داره درد میکشه.
هوا کم کم رو به تاریکی میرفت؛ حتی با وجود انبوه درخت ها باز هم محیط اطرافش تاریک تر و تاریک تر میشد.
تصمیم گرفت حداقل موقعی که پدر و مادر دختر سال اولی اومدن بره پیششون و بهشون تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو بگه؛ بگه میخواسته نجاتش بده اما در اثر حماقت و بزدلی نتونسته از پس اینکار بر بیاد.
شاید با اینکار از احساس گناهی که تمام وجودش رو فرا گرفته بود کم میشد.

-گب!...وای خدای من کجا بودی؟...تمام محوطه رو دنبالت گشتیم فکرکردیم بلایی سرت اومده!
-وای خدای من!...خیلی منو ترسوندی!...اونا شاخه ی درخته بین موهات؟

از زمان ورودش به خوابگاه پومانا و نیکلاس تمام مدت سوال پیچش کرده بودن اما گابریل به هیچ کدوم از سوال هاشون جواب نداده بود. تنها چیزی که الان براش مهم بود،دختر سال اولی بود.

-چه اتفاقی برای...برای اون دختره افتاد؟

گابریل به خودش جرئت داد و برای اولین بار بعد از ورودش به خوابگاه مستقیم به چشم های پومانا و نیکلاس نگاه کرد. نیکلاس برای لحظه ای از نگاه کردن به چشم های گابریل خودداری کرد اما بعدش مستقیم به صورت گابریل نگاه کرد.
-اینکاری بود که بخاطرش برگشتی؟

صدای نیکلاس آروم بود اما کاملا مشخص بود که از دست گابریل ناراحت شده.

-این مهم نیست...چه اتفاقی برای اون افتاد؟
-برای همین برگشتی و رفتی به سمت اون هیولا؟
-بعدا توضیح میدم...اون دختره چیشد؟
-سدریک از وقتی که فهمیده تو نیستی ده بار سرم داد زده گب!
-چه بلایی سر اون اومده؟

گابریل جمله ی آخر رو فریاد زده بود و حالا همه به اون نگاه میکردن. نیکلاس آه بلندی کشید و بعد به سمت خوابگاه پسرونه رفت و درو محکم کوبید.

-اون دختره الان توی درمانگاهه گب...هرکاری که تو کردی باعث شد برای دختره زمان بخره و خودشو به موقع به سدریک برسونه. سدریک گفت خانم پامفری اکثر جراحت هاش رو ترمیم کرده و احتمالا فردا مرخص میشه...بهتره وقتی سدریک بیدار شد براش توضیح قانع کننده ای داشته باشی.

پومانا جمله ی آخر رو گفت و بعد به سمت خوابگاه دخترونه رفت و گابریل رو تنها گذاشت.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ سه شنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۱
#12

*خلاصه: تام ریدلِ جوان قصد داره گروه مرگخوارا رو تشکیل بده. از اونطرف جیمز پاتر و دامبلدور هم دارن برای محفل ققنوس عضو جمع میکنن. تام ریدل جوان که تو راه به اونا بر خورد میکنه، تصمیم میگیره برای سر در آوردن از کار گروه مقابل، بهشون بپیونده.همگی با هم تصمیم می گیرن به خونه شماره 12 گریمولد برن و اونجا رو مقر خودشون بکنن. اما سر راهشون رودخونه ی بزرگی هست و دامبلدور ریشش تو آب میفته و نزدیکه که خودشم غرق بشه.

***


همه بهم نگاه میکردن و منتظر بودن کسی جواب تام رو بده، در همین حین دامبلدور در زیر آب با تمام توانش قل قل میکرد.
-قل قللل قل قلل!

پس از مدتی سکوت، تنها صدایی که به گوش میرسید صدای قل قل کردن دامبلدور بود.

-چه میگی پیرمرد؟
-قلللل قل قلل!

تام کمی پای دامبلدور رو به سمت خودش کشید تا سر دامبلدور کمی بالا بیاد.

-چی میگفتی پیرمرد؟

دامبلدور نفسی تازه کرد و ریشش رو از جلوی صورتش کنار زد.
-فرزندان روشنایی! امروز روز شماست تا روشنایی خود را ثابت کنید و به دنیای سفیدی بپیوندید؛ عضویت دائمی شما در اون دنیا تضمینی هست باباجانیان!
-کارت عضویت هم میدین پرفسور؟

گابریل راه خودش رو از بین جمعیت باز کرد و به لبه ی رودخونه نزدیک شد.
-کتابدار اونجا هم سخت گیره مثل خانم پینس یا بدون کارت عضویت میتونم از کتاباش استفاده کنم؟

دامبلدور که فرصت رو غنیمت شمرده بود شروع به تعریف از دنیای روشنایی کرد.



only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱
#13
هرکدوم از شما به اندازه‌ی یک تا دو ساعت فرصت دارین که با نوستراداموس صحبت کنین و سعی کنین قلق‌های پیشگویی و روش‌های انجام دادنش یا یه سری نکات ریز و جزئیات رو از زیر زبونش بیرون بکشین. نوستراداموس عقلش رو از دست داده و درواقع یکم دیوونه‌ست، بنابراین معلوم نیست هنوزم پیشگوی قهاری باشه یا نه.
ولی شما توی یه رول توضیح بدین که آیا موفق می‌شین چیزی ازش یاد بگیرین، و این موارد بدرد می‌خورن یا نه؟ (۳۰ امتیاز)

***




-اهمممم...
-
-نمیخوای که...
-ها؟چی؟...آها! بله چیشده سدریک؟
-نوستراداموس منتظره.
-عه...کی نوبتم شد؟
-نیم ساعت پیش که من بیدار شدم کسی جز تو اینجا نبود.

گابریل کتابش رو بست و در کیفش گذاشت. به اطراف نگاه کرد، آخرین باری که به محیط اطراف توجه کرده بود بچه ها اطراف یک چادر حلقه زده بودن و منتظر بودن نوبتشون بشه که با نوستراداموس حرف بزنن و گابریل یک گوشه نشسته بود و کتاب "پیشگویی از روی ستارگان" رو میخوند. حالا کلاس خالی بود و اطراف چادر هم کسی نبود، هوای کلاس به طرز عجیبی سرد بود و در گوشه و کنار کلاس پتوهایی با آرم هاگوارتز به چشم میخورد.
گابریل از داخل کیفش یک قلم پر و یک برگ کاغذ پوستی درآورد و به سمت چادر رفت.
پرده رو کنار زد و آروم وارد شد. هوای چادر دم کرده بود و باعث شد گابریل خمیازه ای طولانی بکشه و بر روی نزدیکترین بالش دراز بکشه... وقتی چشماش رو باز کرد روبه روی بخاری هیزمی درازکش افتاده بود و روبه روش روی صندلی ای چوبی، پیرمردی سالخورده نشسته بود و خودش رو گرم میکرد.

-آقای نوستراداموس؟

پیرمرد نگاهی به گابریل انداخت و بعد از روی صندلیش بلند شد و به طرف بخاری رفت تا بازهم چوب به داخلش بریزه.

-میتونم چند کلمه باهاتون حرف بزنم؟
-نه!

به نظر نمیومد نوستراداموس علاقه ی چندانی به همکاری داشته باشه، شاید هم داشته و حالا حوصلش سررفته... هرچی باشه از صبح با پونزده تا جادوآموز حرف زده و آیندشون رو پیش بینی کرده.
گابریل به ساعتش نگاه کرد، نزدیک یک ساعت خوابیده بود و حالا مدت زمان چندانی نداشت؛ کاغذ پوستی و قلم پرش رو داخل کیف گذاشت و ایستاد. به نظر میومد همچنان توی چادر هستن اما چادر به طرز عجیبی بزرگ و جادار بود. فرشی ایرانی بر کف چادر پهن شده بود و به غیر از صندلی چوبی نوستراداموس چند کاناپه هم در اطراف چادر به چشم میخورد.
فضای چادر همچنان دم کرده و خفه بود اما بوی مطبوعی به مشام میرسید.

-پس شما نوستراداموس واقعی هستید؟...میدونید تو کتابا دربارتون زیاد خوندم، انگار به جامعه ی مشنگی کمک های زیادی کردید.
-...
-به نظر میومد خیلی ها از کمک های شما به مشنگ ها ناراضی هستن و دشمنان زیادی برای خودتون با اینکار تراشیدین، اما وزارت سحر و جادو بابت اینکار بهتون مدال مرلین درجه سه داده.
-...
-هنوز مدالتون رو دارید؟...چه حسی داشتید اون لحظه که بهتون مدال رو تقدیم کردن؟ در کتاب ها خوندم که در جوابشون چیزی نگفتید و اینکارو توهین به وزارت سحر و جادو حساب کردن.

نوستراداموس آخرین تیکه چوب رو به داخل بخاری انداخت و بعد روی صندلی نشست.

-صد دفعه بهشون گفتم از سرما خوشم نمیاد، چشم درون رو کور میکنه.

گابریل این نکته رو به ذهنش سپرد و آروم بر روی نزدیکترین کاناپه به نوستراداموس نشست.

-چشم درون شما باید همیشه فعال باشه نه؟...باهاش احتمالا خیلی چیزا میبینید؛ میتونید آینده ی خیلی هارو ببینید.
-آینده چیز جالبی نیست برخلاف تصور خیلی ها...آینده ترسناکه و همه تاب دیدنش رو ندارن.

به نظر میرسید نوستراداموس کمی نرم شده.

-میشه امروز رو پیش بینی کنید؟

نوستراداموس نفس عمیقی کشید و بعد به سمت بخاری رفت و روبه روش نشست.

-گرما باعث ایجاد تعادل بین اعضاء بدن میشه...باعث نرم شدن اعضائ بدنمون میشه و باعث میشه به خواب زمستونی برن و لحظه ی حال رو فراموش کنن.

گابریل متوجه شد که بسیار خسته شده و قابلیت ایستاده خوابیدن رو هم داره اما به این گزارش نیاز داشت، نباید میخوابید.

-یه جسم تار میبینم...مثل شاخه ی یه درخته...خیلی سریع حرکت میکنی...نمیتونم اطراف رو کامل ببینم ولی فکرکنم تو جنگلی...
-جنگل؟ چرا باید برم توی جنگل؟
-یه چیز گنده دستته...خیلی ارتفاع گرفتی...نزدیک چهار متر از زمین فاصله داری...یا ریش مرلین! چجوری اونقدر بالا رفتی؟
-جناب نوستراداموس؟...این آینده ی منه؟
-یا پیژامه ی مرلین!...یه غول غارنشین جلوته!...تو...تو داری باهاش حرف میزنی...آخ! چه محکم زد تو صورتت.
-شاید دارید آینده ی یه غول غارنشین رو پیش بینی میکنید یا...
-حالا توهم یه مشت گنده کوبوندی تو کلش!...اوه! ناک اوت شد!
-آقای نوستراداموس فکرنمیکنم این آینده ی مـ...
-حالا اون ایستاده و میخواد یکی بزنه تو صورتتً!...وای مرلین به دادت برسه به نظر خوشحال نیست!
-بله چون یه مشت تو کلش زدم ولی الان مسئلـ...
-واهاای! تو جاخالی دادی و...یا ریش مرلین یکی زدی تو گوشش! چقدر قوی ای!
-آقای نوستراداموس دارید آینده ی یه غول رو پیش بینی میکنیـ...
-حالا نبردتون تن به تن شده!...تو یکی زدی تو شکمش حالا اون محکم با انگشتش زد تو چشمت!..آخ! این درد داشت...حالا تو میری و مستقیم با چماقت میزنی تو فرق سرش!...یا ریش مرلین نمرده هنوز!

گابریل دیگه تلاشی نمیکرد نوستراداموس رو از پیش بینی آینده ی غول غارنشین بدبختی نجات بده که در آینده ای نه چندان دور در حال مبارزه بود. آروم وسایلش رو جمع کرد و از چادر بیرون اومد.
وقتی بیرون چادر بود هنوز صدای داد و فریاد نوستراداموس که با شوق و اشتیاق به گزارش مسابقه می پرداخت به گوش میرسید.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: عضویت در کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۱
#14

سلام درخواست عضویت داشتم به عنوان مدافع


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ دوشنبه ۶ تیر ۱۴۰۱
#15

کی:

در وسط جنگ غول ها


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: اولین رول شما در سایت
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۴۰۰
#16


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ یکشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۰
#17


چیکار؟

ظرف میشستن


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ شنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۰
#18

با اینکه تلپورت بسیار سریع انجام میشد اما در همون نیم ثانیه هم دامبلدور آرزو کرد ایندفعه روی زمین خونه ی گریمولد فرو بیاد تا یک کشتزار. دامبلدور با قدم های نرم و آرام در فضای آرامش بخشی فرود اومد. دوباره هم در یک دشت بود اما تا چشم کار میکرد چادر های رنگارنگ بود.
دامبلدور مدتی منتظر ایستاد تا بلکه اتفاقی بیوفته؛ بارون بیاد،قلمو بخوره تو سرش، صدای دعوا بیاد، اما انگار هیچ اتفاقی قرار نبود بیوفته.

-نکنه ما در خلاء هستیم؟
-خیر! پرفسور شما در یک دشت هستید.

دامبلدور به دنبال منشاء صدا گشت. اما چیزی پیدا نکرد.

-نکند صدای قلبمان است؟
-خیر! صدای من است.
-تو کی هستی باباجان؟ و کجایی؟
-اینجام پرفسور.

دامبلدور با دقت بیشتری به اطرافش نگاه کرد. انگار داشت مه فضا رو میگرفت.

-باباجان...تیکه کلام مخصوصت را بگو، مارو به خیر تو را به سلامت.
-من تیکه کلام ندارم.
-اسمت چیه باباجان؟ تو محفلی؟
-بله.


دامبلدور هر لحظه بیشتر نگران میشد؛ مه غلیظی فضا رو در بر گرفته بود. هرچه فکر میکرد خاطره ای به یاد نمیاورد.

-باباجان، این مه طبیعیه؟
-کدوم مه پرفسور؟ الان هوا گرگ و میشه!
-باباجان، الان کجاییم؟
-پرفسور، شما مگه نیومدین مسابقه رو نگاه کنید؟
-کدوم مسابقه باباجان؟
-جام جهانی کوییدیچ دیگه پرفسور...هر چهارسال یه بار این مسابقات برگزار میشن؛ توی کتاب "کوییدیچ، زندگی ما!" دربارش خیلی توضیح داده؛ اگه نخوندین کتابشو میتونم بهتون بدم بخونید، فقط باید سر ساعت هشت برش گردونید به مادام پینســــ...

صدای گابریل به سرعت محو شد و پرفسور به زمان دیگری انتقال پیدا کرد.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلوپ ورزش های جادویی لندن
پیام زده شده در: ۸:۳۶ پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۰
#19
-یکم به چپ بیا تام...نه اون راسته!
-ارباب چپ شما راست من میشه خب.
-آی بلا! چوب دستیت به چشمانمان رفت.

همچنان جستو و جوی مرگ خوارا ادامه داشت، طوری که دیگه تمام درز و سوراخ های خونه ی ریدل رو پیدا کرده بودن.

-ما خسته شدیم...ساعت هاست که دارید دنبال ما میگردید.
- خرمالوی مامان، میخوای برات یه سوپ هویج درست کنم؟ خیلی وقته چیزی نخوردی.
-نه مادر جان! فقط ما را از این وضعیت اسف بار نجات دهید.

مرگ خوارا یک ساعت دیگه هم دنبال لرد گشتن اما چیزی پیدا نکردن.بلاتریکس که دیگه از گشتن به دنبال ارباب خسته شده بود، دست از گشتن به دنبال لرد برداشت.
-ارباب، ما ساعت هاست که دنبالتونیم؛ شاید...شاید شما نامرئی شدین.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلوپ ورزش های جادویی لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۰
#20

شرایط مثل صفحه ی شطرنج بود. با هر حرکت طرف مقابل هم حرکتی میکرد. دو جبهه مختلف،سیاه و سفید. و لرد جایزه ی برنده این بازی بود.
محفلی و مرگ خوارا چشم تو چشم بهم نگاه میکردن؛ مبادا کسی حرکتی کنه؟
-باباجانیان، دشمن در کمیــ...نه چیز...دشمن در جلویمان است. هر حرکت در این لحظه حساس است.

بالاخره بعد از گذشت دقایقی تام که یک دستش رو از دست داده بود، تعادلش رو از دست داد و به زمین افتاد.
-بردیم باباجانیان! گب باباجان، اون پیاز رو بردار که چند ماهی است سوپ پیاز نخوردیم.



only Hufflepuff
تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.