هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۷:۳۸ شنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۰
#11
بدترین حسی که میتونی تصور بکنی!

از زبان مارکوس توپی و مارکوس فنویک

خب داستان من از اینجا شروع شد که فکر می‌کردم دنیا دورم میگرده اینقدر خود شیفته و مغرور شده بودم که تصمیم گرفتم با اینکه مرده بودم اما روح خودمو از وسط نصف کنم و یه هورکراس بسازم.

همه جا رو دنبال وسیله ی مورد نظرم گشتم و به نظرم توپ وسیله ی خوبی بود.

بعد یاد یه توپ سیاه قشنگ افتادم که تو ی خونه ی خیلی قشنگ دیده بودم و بدجور چشم مو زده بود!

رفتم و به خونه ای رسیدم که اون توپ توی اتاق شیروانیش بود خونه خیلی زیبا و به رنگ سفید و با سقفی سبز و حیاطی بزرگ بود.

خب اول شکل و شمایل روحیمو به یه زنده تغییر دادم و رفتم و زنگ خونه رو زدم.

خانم مسنی درو باز کرد که بولیز سفید مایل به صورتی همراه با یه دامن بلند مشکی پوشیده بود و پالتوش هم تو دستش بود انگار میخواست جایی بره و من مزاحم شده بودم.

_سلام! ببخشید شما؟

خب سر جام خشکم زده بود که چی بگم به این فکر نکرده بودم پس اسم یکی از جادوگرها و دوستای خیلی خوبمو گفتم.

_سلام خانم محترم من مارکوس هیتچن هستم و برای یه توپ اومدم که چند وقت پیش اتفاقا توی خونتون موقع رد شدن از اینجا دیدم.

_اوه بفرمایید داخل.

تا به حال و تو تمام عمرم به همچین مهمون نوازی ندیده بودم.
داخل خونه خیلی زیبا و مجلل بود و به خاطر یه جشن ماگلی که اگه اشتباه نکنم بهش هالوین یا هالون میگفتن که درست یادم نیست اسمش رو همه ی خونه رو با آویز های مشکی و کدو های خندان که منو یاد خنده ی ایوان مینداختن با اون صورت اسکلتی تزئین شده بودن.
ما از یه راه پله که بسیار زیبا با رنگ سفید و سیاه رنگ‌آمیزی شده بود بالا رفتیم.
چیزی که اونجا بود خیلی برام جالب بود.
یه عالمه خرت و پرت!
از ماسک های ترسناک بگیر تا همون توپی که من دنبالش بودم.

_راحت باشید بشینید!

من روی یه صندلی خیلی قدیمی با کلی گرد و خاک نستم که خیلی کثیف بود اما به روی خودم نیاوردم اما خب راستشو بگم اصلا حواسم به صندلی نبود بلکه توی شکوه طبقه ی دوم اون خانه غرق شده بودم که با صدای اون خانم مسن از فکر در اومدم.

_خب شما دنبال اون توپین؟
_بله!
_برای چی دنبالشین؟
_خب بهش نیاز دارم برای...برای یه یجور مدل!

از توی درس ماگل شناسی یه چیزی در مورد مدل سازی یادم اومد و همونو پروندنم!

_خب چه جور مدلی؟
_ام... من پرفسور نجوم هستم و این توپ رو برای مدل سازی منظومه ی خورشیدی نیاز دارم چون طبق فرضیه ی بنده این خورشید یک جسم سیاه براق هست که نور یه منبع نور بزرگ رو منعکس میکنه.

یعنی من این همه چیزو یادم اومد؟ خب ولش کن من اینطوریم دیگه!
چشمای پیرزن از این فکر من برق زد و بدون هیچ حرفی اون توپ رو همراه با یه نقاب اسکلت قرمز ترسناک انداخت تو دستم منم چیزی نپرسیدم وگ اون منو تا دم در بدرقه کرد و بلافاصله درو بست.
من از این رفتار پیرزن تعجب کردم.
با خودم گفتم چرا؟
جوابش با یه فکر اومد تو سرم که واقعا عجیب بود برای پیشرفت علم ماگلی!
خب با این سوال آپاراتیدم تو خونم!
توپو برداشتم گذاشتم کنا عصامم کرفتم دستم نقابم جولوم گذاشتم.
با عصای خودم به زور و با کلی درد روحمو نصف کردم و نصف رو گذاشتم تو توپ اما از عصام نور عجیبی پخش شد که حواسمو برت کرد و عصام رفت رو نصفه ی روحم و اونم نصف کرد وقتی به خودم اومدم فهمیدم که هم توپ و هم ماسک تبدیل به هورکراس شدن و روح منم دوباره کامل شده اما رنگ ماسک به طلایی و یه صورت خنده عوض شده بود.
ماسکمو گذاشتم تو یه جعبه و اونم دادم به یه صندوق دار ماگل تا نگهش داره.
بعد با یه قلم که با سفیدی پر شده بود روی توپ سیاه نوشتم مدرس مرجع مارکوس فنویک و یه روزنامه برداشتم و روش رو به زور تغییر دادم تا یه آگهی داشته باشه.
اونم این بود که تربیت جن خانگی با بیشترین قیمت و کمترین وقت اونم بردم گذاشتم دم در خونه ی ارباب و اون توپم با کلی تغییر دادن بعد مکانی گذاشتم تو دفتر ارباب اما وقتی برگشتم روزنامه نبود از اینجا به بعد رو مارکوس توپی تعریف میکنه.

من بعد از اینکه مشکل جنی مرگخوار ها رو درست کردم بلاتریکس منو به زور تو جیبش فرو کرد و هرز چند گاهی منو از تو جیبش در میاره و چون که من همیشه خوابم با یه کروشیو بیدارم میکنه.
این بدترین حس دنیاست که چون دست ندارم و نمی تونم از خودم دفاع کنم باید هی از بلاتریکس کروشیو بخورم.


Mr.Marcoos Fenoeek


پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ پنجشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۰
#12
_ خب نکنه واقعا میخوای ارباب رو به قتل برسونی؟

_چی؟
نه من یه نقشه ی بهتر دارم همگی بیاین جلو تا بهتون بگم!
تو نه ایوا!

_

مرگ خواران همگی به دور هم حلقه زدند و به یاد عینک مرگخوارو نبین اسکورپیوس افتادند که با آن میخواست با بلومون معامله کند نقشه بسیار زیرکانه اما پر خرج بود!

_ یعنی واقعا باید این عینکو بخریم؟

_آره!
دلم بدجور به حال بلومون سوخت!

ناگهان بلاتریکس فریاد زد:
اسکورپییییییوووووس!

_بله!
با من کاری داشتین؟

_قیمت اون عینک مرگخوارو نبین چقدر بود که به بلومون گفتی!؟

_ام خب قیمتا رفته بالا!

بلاتریکس با نگاهی خشمگینانه به اسکورپیوس گفت :
قیمتا رو برا من بالا پایین میکنی؟ برا من؟

_غلط کردم!
قیمتش همون یک کیلو بلوبری!

مرگ خوار ها دوباره دور هم دایره زدند ولی این دفعه اسکورپیوس رو به حلقه ی مشارکت راه ندادند!

_خب بوته ی بلوبری از کجا گیر بیاریم؟

_خب از اون مارکوس توپی بپرس معمولاً جهت یابی تو اینجور چیزا خوبه!

بلاتریکس مارکوس توپی را از جیبش در آورد و بر روی میز گذاشت و کروشیویی روانه اش کرد.

_آخخخخخخخخ
مگه مرض داری!

_زود باش بگو درخت بلوبری این نزدیکی هست؟

_اولا اون درخت نیست بوته است.
دوما تو یه کیلومتری اینجا یه باغ بلوبری هست که زیر نظر انجمن میوه هاست و برای گرفتن بلوبری ازشون باید یه هورکراکس بهشون بدین نمیدونم به چه کارشون میاد ولی اونا فقط با هورکراکس معامله میکنن!

_خب نمیتونی بهمون محل یه کیلو بلوبری تو این نزدیکی بگی؟

_خب اوناهاش اونجا بازار ماگلیه هر چقدر بخواین بلوبری داره!


ویرایش شده توسط مارکوس فنویک در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۲ ۱۲:۴۳:۱۳

Mr.Marcoos Fenoeek


پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱:۵۰ چهارشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۰
#13
ارباب سلام! هق!
ببخشید مزاحم میشم هق!
این هقا برای حساسیتم به بلمونه هق!
یه لطفی بکنین هق اینوبرام نقد کنین!
هق!


Mr.Marcoos Fenoeek


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱:۲۵ چهارشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۰
#14
_ سلام رامودا!!!

در یک چشم به هم زدن پیر زن فرتوت تبدیل به حضرت عزرائیل شد.

_تو رو جون عمه ت منو نبر من هنوز جوونم کلی آرزو دارم!

_من تحت تاثیر خوبی تو قرار گرفتم و به همین دلیل باهات کاری ندارم!

مرگ خوار ها یواشکی با هم شروع به پچ پچ کردن کردند.

_یه سوال میشه کارنامه ی زندگی هر کدوم مونو ببینی؟

عزرائیل همان مرگخواری را که این حرف را زد از رو زمین بلند کرد و با خودش برد.


Mr.Marcoos Fenoeek


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱:۱۳ چهارشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۰
#15
_ارباب نظرتون چیه به این مارکوس توپی این غذا ها رو بدیم بخوره؟

_آری این مارکوس بدردنخور حداقل در اینجا به یک دردی می‌خورد!

بلاتریکس توپ مارکوس را روی میز گذاشت و با چوب دستی کروشیویی روانه اش کرد.
_آخ!!!!!!!!!!!!!!
ای بابا داشتم خواب شنگول منگول حبه ی انگول میدیدم چرا بیدارم کردین؟

_مارکوس یکی از این غذا ها بخور!!!

_جد مگه موزه من این علفا رو بخورم؟

مرگخوار ها با تعجبی آمیخته به عصبانیت مارکوس توپی رو نگاه کردن.

ناگهان بلاتریکس سکوت رو شکست و گفت :

اولا چطور جرأت میکنی با ارباب اینطوری حرف بزنی؟
دوما مگه علف سر میزه؟

_خب من رو عفو کنید ارباب و اینا علفن سر میز خودشم از نوع گوشت خوار!

همگی از ترس از میز فاصله گرفتند به جز تسترال راهنما

_خب به دستور ارباب تسترال این غذا ها رو براتون آوردیم!


Mr.Marcoos Fenoeek


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۰:۱۳ چهارشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۰
#16
ترسناکترین روز عمرم تو هاگوارتز


اون روز همه ی مدرسه رو یه شکل دیگه می دیدم و این شکلی که می دیدم اصلا جالب نبود چون همه با بد ترین ترسشون جلوی همه روبه رو می شدند به هر حال این معلم دفاع در برابر جادوی سیاه نبود که باعث نگرانی همه بود بلکه بوگارتی بود که قراره بد ترین ترسشون رو به همه نشون بده.

-اه این معلم دفاع در برابر جادوی سیاهم خیلی ...
-خیلی چی مارکوس؟ یادت رفته جلسه ی پیش 150 امتیاز از گروهمون به خاطر اینکه تو از یه وردی که اصلا هیچکس تا حالا اسمش رو هم نشنیده بود استفاده کردی و باعث شدی کلاسمون کامل بره هوا یادت که نرفته ؟
-خب نه خیلی هم یادمه اما...
-مارکوس تو فقط دهنتو تا موقعی که نوبتت نرسیده ببند فهمیدی؟
-باشه.

خب من به خاطر این حرفا ساکت شدم تا نوبتم رسید. من داشتم میدیدم که خب خودتون میدونین همه وقتی از کسی بدشون بیاد می خوان که بفهمن از چی می ترسه خب بهتره بگم نصف مدرسه از من متنفر بودند.
-خب مارکوس تو از چه چیزی میترسی ؟
-آقا من از خیلی چیزا میترسم ولی بهتون پیشنهاد میکنم اون بوگارت رو روی من امتحان نکنین چون بدترین ترس من باعث ترس خودتون از من میشه!
-خب ببینیم چی میشه اما الان باید به بدترین ترست فکر کنی!
بعد وقتی بوگارت رو باز کرد بوگارت دو قسمت شد یک قسمتش یه دلقک زشت و یه قسمت دیگش یه راهبه ی بد ترکیب شد . همه به خاطر این ترسم بهم خندیدن.

-خب لطفا وردتو بگو.
-چشم. بامزه شو.

هیچ اتفاقی نیفتاد.

-یه بار دیگه بگو.
-بامزه شو.

بازم هیچی نشد.

-اینا چین تو ازشون میترسی؟
-خب آقا اون دلقکه آدم خواره و خودش جادوگره وخیلی خوب بلده آدمو بترسونه.
-و اون راهبه؟
-اون راهبه خود شیطانه که من توی کتابخونه ی ممنوعه دیدم.
-خب پس بهتره فرار کنیم؟
-نمیدونم خب شما گفتین به بدترین ترسم فکر کنم.
-خب اینا چطوری میمیرن؟
-راهبه از صلیب بدش میاد و دلغک هم باید بهش فوش بدی بعد قلبشو در بیاری.
-خب اینا راه حل های ماگلین درسته؟
-بله.

راهبه و دلغک با هم یه قدم کوتاه برداشتند.

-خب پس باید دو تا گروه بشیم درسته؟
-بله آقا باید دو تا گروه بشیم .
-خب پس تو یه صلیب درست کن . بعد منو بچه ها بریم به اون دلقکه فوش بدیم.
-حداقل چوب دستی تون رو بدین بهم تا یه چوب اضافه داشته باشم.
-باشه بگیر.

بعد هر کدوم به یه طرف رفتیم.
خب قاعدتا همه تو این دنیا به غیر از جادوگرا بلدن چطوری با دو تا چوب یه صلیب درست کنند .
خب من دقیقا دو تا چوب دست رو به شکل به علاوه چسسبوندم نتیجه اش شد یه صلیب و اون صلیب رو به طرف اون راهبه گرفتم جلو رفتم اون عقب روفت اینقدر جلو رفتم تا اون قسمت از بوگارت برو تو صندقش معلمو بچه ها هم هرچی تونستن به اون دلقکه فش دادن که صورتشون سیاه شد .

-خب مارکوس فکرکنم که دیگه از این به بعد بدترین ترسم این دو تا ترس تو باشه.
-آقا امتیازی چیزی تو دفتر نمیزارین؟

معلم بلند شد رفت دفترشو برداشت و گفت:
-ریون کلاو _15
-آقا؟
-ریون کلاو +85
-ممنون.
-خب این امتیازو به خاطر این دادم چون جون خودمو بچه ها رو مدیون تو شدم.

از اون به بعد دیگه همه فقط بهم احترام میزاشتن.


ویرایش شده توسط مارکوس فنویک در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۱ ۰:۵۵:۴۳

Mr.Marcoos Fenoeek


پاسخ به: یاران لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن).
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ سه شنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۰
#17
سلام!خوبید؟

بیرون سرده درو باز میکنین
بیام تو؟

فرم خودمم آوردم! ایناهاش!
1-هرگونه سابقه عضويت قبلي در هر يک از گروه هاي مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهيد.
خب بهتره بگم که من اول اول از لرد خوشم نمیومد اون موقع درخواست محفلی شدن رو به پرووفسور دادم.ولی خب بعد از چند وقت از پروفسور بدم اومد ولی بی ادبی نکنم ریش پر چرب پروفسور رو پیشونیم اینقدر وول خورد تا بخاطر ریش پروفسورم شده از ارباب خوشم بیاد فقط همون موقع خواستم به محفلیا بپیوندم به قبر سیاه خودم همون یه دفعه بود!

2-به نظر شما مهم ترين تفاوت ميان دو شخصيت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چيست؟
1-خب چون قول دادم صادق باشم میگم! ارباب سنگدل تر از دامبلدور هست.
2-خب دامبلدور ریش داره ولی ارباب ریش و دماغ نداره.
3-ارباب یاران بیشتری از دامبلدور داشت!

3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟
خب هدف اگه منظور از هدف رسیدن به اون درجه ای که بعد از بلاتریکس و پلاکس و... من کسی باشم که بهم اعتماد میکنند بله هدفم همینه.

4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.
خب من همیشه پروفسور رو ریشولی دیدم!ولی قصدم بی ادبی نیست ها!

5- به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟
خب ویزلی ها آدمای ساده ای هستند ولی خب از همون راهی که ارباب شکم ما مرگ خوارا رو سیر میکنه!

٦-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟
خب اگه قرار باشه بکشمش اول گردنشو میشکونم بعد پاهاشو میشکونم بعد مینداختمش جلو مارا! خب یه حسی بهم میگه من زیادی با برخورد فزیکی موافقم!

7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟
خب براش پیتزا ی محفلی تند سبزیجات درست میکنم تا خوب باشه!

8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟
خب حتما ذوب شده!

9-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.
خب اگه اون ریش رو به عنوان بند لباس استفاده کنیم خوب میشه!
-------------------------------------------------------------
موضوع اصلی این بود که هوا خیلی سرده بزارین من بیام تو!


اینقدر مظلوم نمایی نکن مارکوس. کجای هوا سرده؟ یه کم خنکه فقط. اونم خوبه. لذت ببر.

هنوز زوده. راستش خیلی هم زوده. توضیحاتش رو توی نقد پستتون گفتم.

فعالیت کنین. بخونین و بنویسین. وقتی احساس کردین اشکال های نوشته ها و ایفای نقشتون برطرف شده، اگه خواستین بازم برگردین.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۶ ۰:۴۵:۴۷

Mr.Marcoos Fenoeek


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۸:۴۹ سه شنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۰
#18
_خب گروه اول به دنبال من به دفتر لرد سیاه می‌رویم!!!

مرگ خواران همه جا را سراسیمه می‌گردن اما خب چیزی بجز یه گوله ی عجیب پیدا نمیکنن که روش نوشته شده معلم آموزش برگزیده ی مدارس اجنه!!!!

_خب این چیه؟

_الان برا من مدرس جن آوردین نه خود جن رو!!!

_ اگه کسی نمیخواد من بخورمش!!!

_هوش چرا منو بخوری مگه موزه!!!

همه ی مرگ خواران با تعجب گوله رو نگاه میکنن.

_ خب اینجا نوشته خیلی کوچیک اما قابل فهمه نوشته معلم مرجع مارکوس فنوییک!!

همگی با تعجب بیشتر گوله رو نگاه میکنن.

_ مگه مارکوس زنده است؟

_آخرین بار تو رویای ایوا بود!

_اهم خب بنده معلم مرجع مارکوس فنوییک توپیم از آشناییتون خوشحالم!

_چه جالب مارکوس توپی انگار مارکوس ارتقا پیدا کرده!

_هوش منو ببرین پیش جنتون در ضمن قیمت تعلیم جن بالاست همون طور که تو اون روزنامه نوشته!!

_خب مثلا چقدره؟

مارکوس پیس خودش چند تا چیز زمزمه میکنه و میگه :

_ قیمتش حدود سه ملیون و نصفی گالیون طلا و... هست!

بلاتریکس با نگاه خسمانه ای مارکوس رو نگاه میکنه و میگه.

_ مارکوس توپی خب اگه جنو پیدا کنی و بهش یاد بدی دوتا تیکه آدمو به هم وصل کنه ما بهت همون آدمی رو که میچسبونه میدیم!!!
چطوره؟

_عالیه!!!
جنی که دنبالشین اونجا زیر میزه اربابه!!!


Mr.Marcoos Fenoeek


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ دوشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۰
#19
کجا؟
ستاره‌ ی دنیای جادویی

پی.ن : الکس سایکس خیلی بامزه گفتی اما این به تو ربطی نداشت که ما چی میگیم!!!



Mr.Marcoos Fenoeek


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
#20
کی ؟
پیتر.



Mr.Marcoos Fenoeek






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.