بدترین حسی که میتونی تصور بکنی!
از زبان مارکوس توپی و مارکوس فنویک
خب داستان من از اینجا شروع شد که فکر میکردم دنیا دورم میگرده اینقدر خود شیفته و مغرور شده بودم که تصمیم گرفتم با اینکه مرده بودم اما روح خودمو از وسط نصف کنم و یه هورکراس بسازم.
همه جا رو دنبال وسیله ی مورد نظرم گشتم و به نظرم توپ وسیله ی خوبی بود.
بعد یاد یه توپ سیاه قشنگ افتادم که تو ی خونه ی خیلی قشنگ دیده بودم و بدجور چشم مو زده بود!
رفتم و به خونه ای رسیدم که اون توپ توی اتاق شیروانیش بود خونه خیلی زیبا و به رنگ سفید و با سقفی سبز و حیاطی بزرگ بود.
خب اول شکل و شمایل روحیمو به یه زنده تغییر دادم و رفتم و زنگ خونه رو زدم.
خانم مسنی درو باز کرد که بولیز سفید مایل به صورتی همراه با یه دامن بلند مشکی پوشیده بود و پالتوش هم تو دستش بود انگار میخواست جایی بره و من مزاحم شده بودم.
_سلام! ببخشید شما؟
خب سر جام خشکم زده بود که چی بگم به این فکر نکرده بودم پس اسم یکی از جادوگرها و دوستای خیلی خوبمو گفتم.
_سلام خانم محترم من مارکوس هیتچن هستم و برای یه توپ اومدم که چند وقت پیش اتفاقا توی خونتون موقع رد شدن از اینجا دیدم.
_اوه بفرمایید داخل.
تا به حال و تو تمام عمرم به همچین مهمون نوازی ندیده بودم.
داخل خونه خیلی زیبا و مجلل بود و به خاطر یه جشن ماگلی که اگه اشتباه نکنم بهش هالوین یا هالون میگفتن که درست یادم نیست اسمش رو همه ی خونه رو با آویز های مشکی و کدو های خندان که منو یاد خنده ی ایوان مینداختن با اون صورت اسکلتی تزئین شده بودن.
ما از یه راه پله که بسیار زیبا با رنگ سفید و سیاه رنگآمیزی شده بود بالا رفتیم.
چیزی که اونجا بود خیلی برام جالب بود.
یه عالمه خرت و پرت!
از ماسک های ترسناک بگیر تا همون توپی که من دنبالش بودم.
_راحت باشید بشینید!
من روی یه صندلی خیلی قدیمی با کلی گرد و خاک نستم که خیلی کثیف بود اما به روی خودم نیاوردم اما خب راستشو بگم اصلا حواسم به صندلی نبود بلکه توی شکوه طبقه ی دوم اون خانه غرق شده بودم که با صدای اون خانم مسن از فکر در اومدم.
_خب شما دنبال اون توپین؟
_بله!
_برای چی دنبالشین؟
_خب بهش نیاز دارم برای...برای یه یجور مدل!
از توی درس ماگل شناسی یه چیزی در مورد مدل سازی یادم اومد و همونو پروندنم!
_خب چه جور مدلی؟
_ام... من پرفسور نجوم هستم و این توپ رو برای مدل سازی منظومه ی خورشیدی نیاز دارم چون طبق فرضیه ی بنده این خورشید یک جسم سیاه براق هست که نور یه منبع نور بزرگ رو منعکس میکنه.
یعنی من این همه چیزو یادم اومد؟ خب ولش کن من اینطوریم دیگه!
چشمای پیرزن از این فکر من برق زد و بدون هیچ حرفی اون توپ رو همراه با یه نقاب اسکلت قرمز ترسناک انداخت تو دستم منم چیزی نپرسیدم وگ اون منو تا دم در بدرقه کرد و بلافاصله درو بست.
من از این رفتار پیرزن تعجب کردم.
با خودم گفتم چرا؟
جوابش با یه فکر اومد تو سرم که واقعا عجیب بود برای پیشرفت علم ماگلی!
خب با این سوال آپاراتیدم تو خونم!
توپو برداشتم گذاشتم کنا عصامم کرفتم دستم نقابم جولوم گذاشتم.
با عصای خودم به زور و با کلی درد روحمو نصف کردم و نصف رو گذاشتم تو توپ اما از عصام نور عجیبی پخش شد که حواسمو برت کرد و عصام رفت رو نصفه ی روحم و اونم نصف کرد وقتی به خودم اومدم فهمیدم که هم توپ و هم ماسک تبدیل به هورکراس شدن و روح منم دوباره کامل شده اما رنگ ماسک به طلایی و یه صورت خنده عوض شده بود.
ماسکمو گذاشتم تو یه جعبه و اونم دادم به یه صندوق دار ماگل تا نگهش داره.
بعد با یه قلم که با سفیدی پر شده بود روی توپ سیاه نوشتم مدرس مرجع مارکوس فنویک و یه روزنامه برداشتم و روش رو به زور تغییر دادم تا یه آگهی داشته باشه.
اونم این بود که تربیت جن خانگی با بیشترین قیمت و کمترین وقت اونم بردم گذاشتم دم در خونه ی ارباب و اون توپم با کلی تغییر دادن بعد مکانی گذاشتم تو دفتر ارباب اما وقتی برگشتم روزنامه نبود از اینجا به بعد رو مارکوس توپی تعریف میکنه.
من بعد از اینکه مشکل جنی مرگخوار ها رو درست کردم بلاتریکس منو به زور تو جیبش فرو کرد و هرز چند گاهی منو از تو جیبش در میاره و چون که من همیشه خوابم با یه کروشیو بیدارم میکنه.
این بدترین حس دنیاست که چون دست ندارم و نمی تونم از خودم دفاع کنم باید هی از بلاتریکس کروشیو بخورم.