هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹
#11
پس از سال‌ها زندگی در میان خانواده‌ای پرجمعیت، دومینیک ویزلی با سر و صدا و شلوغی خو گرفته بود. عادت داشت که همیشه، میانِ مردابی از ویزلی‌های شبیه به خودش، شناور باشد و مادرش به جای او، اشتباهی یک دخترعمو ویزلی از میانشان بیرون بکشد و به خانه ببرد. و با آن میزان زیادِ هیاهو در سبک زندگی سابقش، سکوتِ خانه‌ی ریدل ها برایش سنگین و غلیظ بود؛ همانند عسلی که از کوزه بیرون می‌ریزد.
دومینیک چمدانش را کمی دور تر از محوطه‌ی جلوی خانه، روی زمین گذاشته بود و تمام وزنش را روی آن انداخته‌بود. صبح آن روز، برای ترک خانواده و پیوستن به لرد سیاه، خیلی مصمم به نظر می‌رسید؛ طوری که لباس هایش را به سرعت درون چمدان ریخته بود و بدون این که به زیپ بازِ آن و بیرون ریختن تدریجی لباس‌ها از چمدان توجه کند، مسیر طولانی‌ای تا خانه ریدل‌ها طی کرده‌بود.
حال کمی از نیمه‌شب گذشته‌بود و دومینیک زیر نورِ ماه به تماشای عمارتِ به سیاهی جوهر، که از میان باغ سر بر آورده‌بود، نشسته بود. درست نمی‌دانست که تردیدش را باید به کدام سرچشمه وصل کند. ترس؟ خجالت؟ هر دو؟ شاید هم فقط نمی‌دانست چطور، میمون پرنده‌‌ی مزاحمش را که در چمدان دست و پا می‌زد، به آن ها معرفی کند.
دستی به شکمش کشید. گرسنه‌اش بود. البته اطلاق واژه‌ی گرسنگی به احساس درون شکمش، کم‌فروشی به نظر می‌آمد. اگر خانه بود، به راحتی با دو پسرعمو ویزلی تبانی می‌کرد تا یک پسرعمو ویزلیِ بخت برگشته را کباب کنند.

- ایوا! دهنتو باز کن بذار بیام بیرون!

دومینیک با کنجکاوی به بالا نگاه کرد. چراغِ یکی از طبقه ها روشن شده بود و صدای جر و بحث به گوش می‌رسید.

- اگه بیای بیرون، دوباره گشنم میشه!
- منِ حشره، کجای معدتو می‌گیرم آخه؟

چراغ اتاق دیگری روشن شد و صدای جیغی، حواس دومینیک را به خود پرت کرد.
- بذار یه پیس از این معجون ضدِ عفونی کننده‌ی جدیدی که هکتور بهم داده بپاشم به مارهات، شیلا!
- نه گابریل! نــــــه! حساسیت دارن!

صدای شکسته شدنِ شیشه و آویزان شدنِ مردی از پنجره، نگذاشت دومینیک بیشتر از آن به مکالمه‌ی آن دو گوش کند.
- خب...یه بار دیگه بهم بگو کی باکمالاته؟
-هیشکی! کی می‌خواد غیر تو باکمالات باشه، بلا؟ شلوارمو ول نکنی!

دومینیک و میمون پرنده‌اش که در آن میان خودش را از چمدان بیرون کشیده‌بود، به هم نگاه کردند. شاید خانه‌ی ریدل، آنقدرها هم که به نظر می آمد، سوت و کور نبود.
شاید باید کمی منتظر می‌ماند تا از شدت آن هیاهو کم شود و بعد خودش را معرفی کند؛ ولی از دومینیک هیچ وقت به عنوان یک فرد موقعیت‌شناس یاد نمی‌شد. برای اینکه آن را بیشتر ثابت کند، از جا بلند شد، میمون پرنده اش را زیر بغل زد و چمدان و بیل‌اش را به دست گرفت.
- دارم میام بیلتون بزنم!



همتونو بیل می‌زنم!


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۷ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۹
#12
- حوصله‌مان سر رفت! ترجیح می‌دهیم به‌هوش بیاییم.

لرد چشمانش را باز کرد و به حالت نشسته در آمد. ردایش را تکاند و ادامه داد:
- دفعه بعد که بیهوش شدیم، دستانمان را روی سینه بگذارید و گل رزی سیاه میانشان قرار دهید. می‌خواهیم زیبای خفته باشیم.

- سَروِ مامان، بالاخره به‌هوش اومدی؟ نارسیسا بدو تو آشپزخونه یه آپ پرتقال مخلوط با کرفس بگیر! پسرم نیاز داره تقویت شه.

و نارسیسا دیگه نمی‌دونست این دفعه چه گِلی به سرش بگیره.

لرد شروع به غرغر کرد.
- آب پرتقال نمی‌خواهیم! دو ساله که ما رو علاف کردین تو این تاپیک! ما برای مرگخوارانمان، اربابی هستیم بسیار فهیم و درک کننده! اگه مشکلی هست، با ما در میان بگذارید.

اشک در چشمانِ خانواده‌ی مالفوی حلقه زد. شاید باید زود تر قضیه رو با لرد در میون می‌ذاشتن. هر چه نباشد، اربابشان بسیار زلال سیاه دل و پاک پلید طینت بود!

- کدوم تسترالی باعث شده پَسِ کله‌ی ما، از خط چشم کراب هم صاف تر بشه؟

البته شاید هم الآن زمان مناسبی برای در میان گذاشتن مسائل مالی‌شان با ارباب نبود!


همتونو بیل می‌زنم!


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۹
#13
پروفسور!

1. پارچه رو کنار بزنین و بگین با چه جانوری مواجه شدین؟ بزرگ یا کوچیک؟ (2 امتیاز)

پارچه رو که کنار زدم، دیدم یه مِیمونِ پرنده اونجا نشسته! اونقدر کوچیک بود که وقتی انگشتم رو کنارش گرفتم، دیدم تقریباُ هم اندازه‌ی اون شده. از روی رنگ طوسیش، سریع تشخیص دادم که از طرفای استرالیا آوردنش. ولی جلیقه و کلاهِ آبیش که روشون بته جقه کشیده شده بود، کمی منو به شک انداخت. ممکن بود که یه مِیمونِ دست آموزِ شرقی باشه؟ ممکن بود! چون به جای این که جیغ بزنه و خودش رو به در و دیوارِ قفس بکوبه، آروم نشسته بود و بال های سیاهِ خفاش‌طورش رو آروم به هم می‌زد، و دم درازش رو پشت سرش به صورت حلقه‌ای نگه داشته بود.


2. برخوردی که جانور با شما داشت چی بود؟ (4 امتیاز)

آم...راستشو بخواین...محلم نداد...چهارزانو نشسته بود و هی بهم نگاه می‌کرد. بعد من بهش نگاه کردم...و بعد دوباره اون منو نگاه کرد... بعد من خواستم نگاهش کنم که نذاشت و پشتشو کرد بهم. منم رفتم اون طرف قفس که دوباره باهاش رو در رو بشم ولی انگشتمو گاز گرفت. منم خواستم گازش بگیرم که اشتباهی رفت تو دهنم. ولی تفش کردما پروفسور! سالمه!


3. چه غذایی برای جانورتون با این ابعاد جدید مناسب می‌دونین؟ چرا؟ (2 امتیاز)

خب میمونا موز می‌خورن! ولی این بنده‌ی خدا نمی‌تونست یه موزِ کامل رو بخوره. برای همین تصمیم گرفتم که بهش آدامسِ موزی بدم!


4. آیا جانورتون از غذایی که تو سوال 3 تهیه کردین خوشش اومد؟ چرا؟ (1 امتیاز)

اول خوشش اومد! خب مزه‌ی موز می‌داد. از نگاهش رضایت می‌بارید. بعد هی آدامس رو جوید...هی جوید...هی جوید...کم‌کم که دید نمی‌تونه قورتش بده، رضایت نگاهش تبدیل به یه چیزِ دیگه شد که من درست نفمیدم.


5. هرگونه انتقاد و پیشنهادی که نسبت به کلاس در طی این سه جلسه داشتین ارائه بدین! (1 امتیاز)

من یه ویزلیِ تازه از راه رسیده ام! جای پیشنهاد و انتقاد، براتون یه بیلِ پاپیون زده آوردم تا رُبانِ اختتامیه‌ی کلاس‌هاتون رو باهاش بیل بزنین!


همتونو بیل می‌زنم!


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۱۶ جمعه ۱۴ شهریور ۱۳۹۹
#14
سلام ارباب! میشه منم ارباب صدا بزنم شما رو، ارباب؟
اول از هر چیزی، من براتون میمون پرنده ی سوگولیم رو آوردم که یه قلب صورتی به اسم شما دستشه.
اسمش "پیشی"ه و هر روز صبح خودکار بلند میشه، شونه هاتونو ماساژ میده.
دو تا پست آوردم، و اگه میشه اونی که نقد پذیرتره رو به انتخاب خودتون، نقد کنین لطفا. این و این .
قوانین رو خوندم و میدونم نباید درخواست نقد دو تا پست رو کنم. ولی نمیدونم میشه دو تا بیارم و شما انتخاب کنین یا نه. اگه نمیشه، بگین دفعه بعد به جای پست، با خودم یه میمون پرنده ی اضافه میارم.
و این که من عضو تازه وارد نیستم. ولی آخرین دفعه ای که رول زدم، بر میگرده به تقریبا 3 سال پیش. الانم به خاطر این اومدم که تمرین نوشتن کنم و دستم باز راه بیفته.


همتونو بیل می‌زنم!


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ جمعه ۱۴ شهریور ۱۳۹۹
#15
- من پاترو خوردم!

مرگخواران که داشتند دور می‌شدند، دیگه دور نشدند و به طرف صدا برگشتند. صدایی که ادعا می‌کرد هری پاتر رو خورده، خودش رو از پشت درخت بیرون کشید؛ و مرگخواران با یک دختر مو قرمز که پوست سبز رنگی داشت ، مواجه شدند. و البته با هری پاتری که به وضوح درون شکمش دست و پا می‌زد.

- خب من یه دومینیک ویزلیِ گشنه بودم!

همه‌ی این اتفاق ها برای بلاتریکس بیش از حد بود. چوب دستیش رو از بین موهاش بیرون کشید تا یه طلسم ناقابل حرومِ ویزلی مزاحم کنه و پاترو بیرون بکشه که...
- جلو بیاید، هضمش می‌کنم!

گابریل دو تا پیس وایتکس روی دختر پاشید و گفت:
- خاله جون تف کن بیرون اونو ببینم!
- میتونم بهش یه معجون بدم که کله زخمیو بالا بیاره.

- منو با خودتون ببرین خونه و بهم جای خواب بدین. قول میدم تفش کنم. براتون باغچه‌ام بیل میزنم.


و مرگخواران هیچ ایده ای نداشتند که باید پاتر رو همون جا از شکم دومینیک ویزلی خارج کنن، یا اونو توی پاتیل هکتور بذارن و با خودشون به مقر برگردونن.


ویرایش شده توسط دومینیک ویزلی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۴ ۱۷:۵۸:۴۲

همتونو بیل می‌زنم!


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ جمعه ۱۴ شهریور ۱۳۹۹
#16
گلخانه تاریک


مرگخواران به دستور لرد سیاه، مغز تام جاگسن رو روی منقل کباب می‌کردن و دودش رو به طرف گل باد میزدن، تا قبل از رسیدن مغز جدید، اشتهای گیاه مورد علاقه ی لرد رو تحریک کنند. و حال به هر دلیلی، آب از دهان خودشون هم راه افتاده بود.
- این یه مغزه ولی من کم کم دارم گرسنه شدن میشم!
- عجیبه اگه بخوام مغز خودمو بخورم؟

- خانم گل و خانواده‌ی محترم اینجا زندگی می‌کنن؟

همه به طرف در برگشتند تا منبع صدا رو شناسایی کنند. مردی با ریش های بلند و دو تا مار که روی شونه‌هاش پیچ و تاب میخوردند، چمدونش رو روی زمین گذاشت، عینک آفتابیش رو صاف کرد و دستی به پیراهن آستین کوتاهِ گل‌گلیش کشید.
- خدمتتون عرض کنیم که ما ضحاک هستیم. آوازه‌ی بانویی مغز خور در این حوالی را شنیدیم و عجالتا برای امر خیر، همراه با خانواده خدمت رسیده‌ایم!

دستی از پشت ضحاک رو کنار زد و پیکر خمیده‌ی پیرزنی که یک چادر گل‌گلی به کمر بسته بود، پیدا شد.
- برو کنار ننه ببینم چه خبره... چشمام درست نمی‌بینه...

پیرزن جلو رفت و دست انداخت و ردای لرد سیاه رو چنگ زد.
- ننه عروسم تویی؟ ماشالله چه رشیدم هستی!
- ما عروس نیستیم، ما اربابیم!


همان زمان - موزه‌ی نگهداری از مومیایی مشاهیر و دانشمندان


- انیشتینِ مامان اگه یه ذره سرشو کج کنه من مغزو راحت بر میدارم و میرم!

مروپ درِ تابوتِ انیشتین رو باز کرده بود، و برای گرفتن مغزش با او گلاویز شده بود.

- اوا پس مغزت کو؟
- دو ساعته دارم سعی می‌کنم همینو بهت بگم زن! پیش پات یه آقایی با دوتا مار اومد مغزمو گرفت برد. گفت برای مهریه‌ی همسر آیندش لازمش داره!


ویرایش شده توسط دومینیک ویزلی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۴ ۱۲:۱۲:۵۴
ویرایش شده توسط دومینیک ویزلی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۴ ۱۲:۲۱:۳۷
ویرایش شده توسط دومینیک ویزلی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۴ ۱۶:۲۶:۳۴

همتونو بیل می‌زنم!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۳:۰۵ پنجشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۹
#17
نام:
دومینیک ویزلی

گروه :
اسلیترین

سپر مدافع:
میمونِ پرنده

ویژگی های ظاهری :
تیپیکال ویزلی! موهای‌ قرمز...شیر برنج...کک و مک...لباس‌های گشاد و کهنه! و همین طور کاملاً بی‌بهره از ویژگی‌های پریزاد‌ طورِ خاندان مادری.
تحت تاثیرِ جادوگر شرورِ غرب، پوستش رو به رنگ سبز در آورده و این تنها راهیه که می تونین از بقیه‌ی ویزلی‌ها تشخیصش بدین!
یه میمون پرنده هم همیشه پشت سرش در حال پروازه.


ویژگی های شخصیتی:
دومینیک، اوتیسم داره. بنابراین ویژگی‌هاش، زیر سایه‌ی بیماریش شکل گرفتن.
به جز با افراد خاص در موقعیت‌های خاص، نمی تونه تماس چشمی برقرار کنه و توانایی تشخیص و بروز احساسات انسانی رو به طور طبیعی نداره.
سریع و خلاصه حرف میزنه و گاهاً روی یک جمله یا کلمه‌ی خاص گیر می کنه و بار‌ها تکرارش می کنه.
چیز های غیر منتظره باعث میشن واکنش‌های شدید نشون بده.
حتی موقعی که بزرگ میشه هم، خطاهای دستور زبانی یا گرامری داره و نمی تونه درست جمله سازی کنه.
همین طور، علاقه به یادگیری زبان‌های عجیب و غریب مثل چینی داره و هر از گاهی موقع مکالمه، ازشون استفاده می کنه.
با این حال همیشه سعی می کنه مهربون باشه و عشق و علاقشو به زور به مردم غالب می کنه. و اگه کسی قدر قلبِ صورتیِ مهربونش رو ندونه، بدش نمیاد که طرف رو به یه میمونِ پرنده تبدیل کنه و بذاره تو کلکسیونش.

توضیحات:
دومینیک، بعدِ ویکتوریا به دنیا اومد. ویکتوریای باهوش! ویکتوریای جذاب! ویکتوریای گَشَنگِ ننه مالی! با این وجود، این چیزا باعث نشد دومینیک از شدت حسادت به خواهر بزرگترش دق کنه یا این طور چیزای کلیشه. برعکس، خواهرش رو می پرستید و همه جا آویزون دمش بود تا این که یه توله گرگ اومد و ویکتوریا رو دزدید.
دومینیک سعی کرد یه سرگرمی جدید پیدا کنه. همین که فیلم جادوگرِ شهرِ آز رو دید، بالاخره هدف زندگیش رو پیدا کرد. اون می خواست وقتی بزرگ شد، یه میمون پرنده بشه! و خب دلیل مخالفت خانواده‌اش رو نمی فهمید. مادرش یه پریزاد بود، تدی هم یه گرگ بود و پدرش از موقعی که یادش میومد، اصرار داشت که یه بیل‌ه!
وقتی بزرگتر شد، یه هدف والا تر پیدا کرد. چرا یه میمون پرنده باشه، وقتی میتونه جادوگر شرور غرب باشه و یه عالمه میمون، زیر دستش داشته باشه؟
و این طور شد که رنگ سبز رو برداشت و مالید به هیکلش و اون دو تا تارِ موی قرمزِ باقی مونده‌ی ننه مالی رو هم سفید کرد.
وقتی دیگه خیلی بزرگ شد، وقتش بود که کار کنه و روی پای خودش وایسه؛ و چی بهتر از این که با پدرش، بیل، یه کار و کاسبی راه بندازه؟
خلاصه که اگه خواستین به باغچه‌تون یه صفایی بدین، کافیه یه تَک بزنین، دومینیک سریع خودشو با بیل میرسونه.

----

تایید شد.


ویرایش شده توسط thehighwarlock در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۳ ۱۳:۲۱:۲۷
ویرایش شده توسط thehighwarlock در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۳ ۱۳:۲۲:۵۶
ویرایش شده توسط thehighwarlock در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۳ ۲۰:۳۰:۰۸
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۳ ۲۱:۱۴:۴۲

همتونو بیل می‌زنم!


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
#18
خب سلام^-^
دو تا گروه انتخابیم ریونکلاو و اسلیترینن.
البته اسلیترین برای ایفای نقش شخصیتی که قراره داشته باشم مناسب تره ولی ریون هم عزیز دله! برای همین دیگه هر جور صلاح میدونین.

----

اسلیترین

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۳ ۱۲:۳۶:۴۹

همتونو بیل می‌زنم!


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
#19
تصویر شماره 5 کارگاه داستان نویسی

" دومینیک ویزلی...دومینیک ویزلی...دومینیک ویزلی..."
دخترک از همه ی سر و صدا های مزاحم اطرافش غافل شده بود و دائم اسمش را در ذهنش تکرار می کرد. سرش را پایین انداخته بود تا هیچ تماس چشمی ای برقرار نکند.

" دومینیک ویزلی... دومینیک ویزلی... همون جور که مامان گفت، اون خانم قد بلند اسمتو صدا میکنه...بلند میشی...میری سمت کلاه...دومینیک ویزلی...دومینیک ویزلی...دومینیک ویزلی..."

آستین ردایش را در دست مچاله کرد. هر پنج دقیقه یک بار، اسم فرد جدیدی صدا زده می شد و پشت سرش، سر و صدای تشویقِ یکی از میزهای چهارگانه، تالار را فرا می گرفت.

دلش می خواست سرش را بلند کند و دنبال نگاهی آشنا بگردد. فقط کافی بود به آرامی سمت چپ را جست و جو کند تا خواهرش ویکتوریا را بیابد. ولی اگر در راه با افراد نا آشنا، چشم در چشم می شد، چه؟
صدای پچ پچ پسر بلوند کناری اش با یک دختر دندان خرگوشی، تمرکزش را بر هم زد.
- این ویزلی جدیده؟
- آره؛ و انگار عجیب و غریب ترینشونه! چرا پوستش سبزه؟
- نمی دونم...مامانم می گفت یکیشون اوتیسم داره...احتمالا همینه...
- اوتیسم دیگه چیه؟

علاقه ای به شنیدن ادامه ی حرف هایشان نداشت. میمون عروسکی اش را محکم تر در آغوش کشید و این بار جمله ای با صداهای مختلف که از اول عمرش شنیده بود، در ذهنش تکرار شد.
"اوتیسم چیه؟...اوتیسم چیه؟...اوتیسم چیه؟...اوتیسم چیه؟...اوتیسم..."

- هی بچه!

دومینیک به محض اینکه منبع صدا را شناسایی کرد، چشمانش را در حدقه چرخاند. همان توله گرگی که خواهرش را دزدیده بود. تدی روی زانوهایش نشسته بود تا میان جمعیت سال اولی ها، شناسایی نشود.
- میخوای تا موقعی که نوبتت میشه، بیای سر میز پیش من و ویکتوریا؟

دومینیک بدون این که جوابی دهد، سرش را به علامت نفی تکان داد. تدی بلند شد و قبل از این که دور شود، گفت:
- در ضمن، رنگ پوست جدیدت بهت میاد!

دومینیک احساس رضایت کرد. معلوم بود که رنگ پوستش معرکه شده بود! کلی وقت صرف کرده بود تا مطمئن شود، هیچ چیزی، حتی مهارت مادر پریزادش و مادربزرگ مو قرمزش، نمی تواند رنگ سبز را با به آسانی از پوستش پاک کند. ولی انگار افراد زیادی راجع به رنگ پوستش ، با اون هم عقیده نبودند.

- دومینیک ویزلی!

جوری از جا پرید که نزدیک بود مِیمونش را بیندازد. قلبش به شدت می تپید و پاهایش سست شده بودند.
" خانم قد بلند اسمتو صدا کرد...همون جور که مامان گفت الان وقتشه آروم بری سمت کلاه..."

بر خلاف توصیه های مادر و پدرش، تقریبا به سمت کلاه حمله ور شد. خودش را روی چهارپایه کشید و زیر نگاه سنگینِ دیگران، کلاه را روی سرش گذاشت.
" نگاهم می کنن چون به پوستم حسودیشون میشه!"


"- خب خب خب! ویزلی جدید امسالمون تویی؛ هوم؟ بذار ببینم اینجا چی داریم..."
دومینیک لب هایش را جمع کرد. کلاه دقیقا همان طور بود که عموهایش توصیف کرده بودند.

"- یه ویزلی...ولی متفاوت تر از همشون...یه چیزایی راجع بهت درست نیست...اوه!که این طور... بگذریم...زیاد باهوش نیستی؛ هوم؟ ولی اونقدر بی محابا هستی که بخوایم گریفندور رو برات در نظر بگیریم! مثل همه ی ویزلی ها! هافلپاف رو کلاً می ذاریم کنار و..."
"- میشه برم اون گروه سبزه؟"
"- اسلیترین؟ پس سبز دوست داری... حالا که دارم فکر میکنم...چرا که نه؟ بذار تو رو بفرستیم به.. اسلیترین!"

کلاه کلمه ی آخر را فریاد کشید. دومینیک از جا بلند شد و کلاه را به نفر بعدی سپرد. رنگ مورد علاقه اش جلوی چشمانش میرقصید. لب هایش را با لبخندی کش داد و با سرعت، جلوی چشمان متعجب اعضای خانواده اش ، خودش را به میز گروهش رساند.





——————
ممنونم از نوشته خوبتون.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط thehighwarlock در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۱ ۱۷:۲۹:۴۲
ویرایش شده توسط thehighwarlock در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۱ ۱۷:۳۰:۵۴
ویرایش شده توسط thehighwarlock در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۱ ۲۱:۰۷:۲۷
ویرایش شده توسط thehighwarlock در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۲ ۱۱:۱۱:۴۸
ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۲ ۲۲:۴۱:۳۳

همتونو بیل می‌زنم!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.