هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: نقل قول های شیرین
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱
#11
نقل قول:
آسمون، امروز آبی‌تر از همیشه بود. لااقل از پنجره‌ی کوچیک‌ اتاقت این‌شکلی به نظر می‌اومد. دم‌دم های سپتامبره. صبح‌های بارونی و عصرهای آفتابی و گرم. با این‌که هیچ‌وقت از جنوب لندن و لیتل وینگینگ خوشم نمی‌اومد ولی خب، انگاری غروب قشنگی داره و این دل‌گرم‌کننده‌ست. این روز‌ها مجبورم می‌کنن فکر نکنم. کسی، چیزی نمی‌گه و منم که فقط سرِ پام. ولی من، تو رو می‌شناسم. اگه حقیقت رو بدونی هم، باز سرزمین ناشناخته رو رها نمی‌کنی به احتمال پیدا کردن جایی بهتر. به زعم خودت باید شونه به شونه‌ی سایه‌ها حرکت کنی. فکر می‌کنی لحظه‌ات که برسه، انگار که رعد و برق ورد‌ها و سکوت گلوله‌ها، موسیقی متن پایانی‌ات باشه، خودت رو باید قربانی کنی و ما رو تنها بذاری. با قلب‌هایی شکسته و روحی پشیمان.


پست کامل


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: نظرسنجی ها
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ پنجشنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۱
#12
سلام خوبین؟ ممنون، منم خوبم.

باید تشکر کنم خدمت تمامی دست اندرکاران از اساتید و مدیران هاگوارتز گرفته تا مدیران ایفای نقش. من امسال خیلی لذت بردم از هاگوارتز. اساتیدی که انتخاب شده بودن. خب مشخصا به جز یکی و گاهی دوتا استاد بقیه استاد ها تونستن هر سه تا جلسه رو معرکه برگذار کنن و کلی چیز یادمون بدن. من خودم کلی چیز جدید یادگرفتم. اون یکی دو تا استاد هم گفتم ممکنه مثلا برای یک جلسه سرشون شلوغ بوده و نتونستن چیز خاصی ارائه بدن. اما اینقدر کلاس ها خلاقانه بود حتی بیشتر از سال های قبل که من هر جلسه با لذت زیادی تکالیف رو انجام میدادم.

یه عذرخواهی نسبت به همه ی شما بدهکارم. میدونید بعضی وقت ها قول هایی میدم که نمیتونم نگهشون دارم. مثلا شرکت در دوئل یا کلاس ها یا کوییدیچ و کلا فعالیت های سایت...که شاید اگر بهتر زمانبندی کنم، بتونم حوادث غیر مترقبه رو دفع کنم. اما خب بعضی وقت ها نمیشه و وقتی هم که نمیتونم روی قولم بایستم و چیزی که برام عزیزه رو حفظ کنم؛ حس میکنم این مثل یک نفرین سیاه در آب قدح کل اطرافم رو در بر میگیره و اطرافیانم هم رفتارشون اونجوری میشه و من فقط اینو مقابله به مثل دنیا نسبت به خودم میدونم. برای همین من بخشی از اینکه چرا اعضا زیاد شرکت نکردن رو تقصیر خودم میدونم. شاید اگر من بهتر بودم میتونستم جو بهتری دور خودم ایجاد کنم و باعث انگیزه گرفتن مضاعف خیلی ها بشم.

منو ببخشین که ضعیفم.
منو ببخشین که خیلی خوب نیستم.
من تلاش خودمو میکنم برای داشتن جادوگرانی سرفراز و شاداب!


جدا از این بریم سراغ بحث پیشنهادات امتیازی!

ببینین خیلی تازه وارد داشتیم به نظرم. نه؟ تازه وارد های باحال و خفن! حس میکنم یکی از دلایلی که تازه وارد ها ( به جز تازه وارد های هافلپاف، چون اونا ترکوندن حسابی) فعالیت نکردن این باشه که با دیدن جلو افتادن یکی از تیم ها با فاصله ی زیاد، حس کردن دیگه فعالیتشون معنایی نداره و در هر حال اول نمیشن.
اما مطمئنا بعد از پایان ترم خواهند دید امتیازات بسیار جادوییه و ممکنه در اخرین لحظات و تنها تلاش یک نفر مقام گروه ها جا به جا بشه. خب این درس عبرتی میشه برای دفعات بعدی.

ناظران خیلی پر انرژی، سخت کوش و فعالی داریم. درسته؟ اما به همون نسبت هم بهشون کار دادیم. درسته؟ شاید بتونیم با استفاده از نیروهای جدیدتر و تقسیم وظایف بهتر باعث بشیم تا ناظر ها علاوه بر کارهاشون بتونن با تازه وارد ها رابطه ی صمیمی و گرم ایجاد کنن و باعث تشویق و انگیزه گرفتنشون بشن.


ممنونم از اینکه نظر ما براتون اهمیت داره.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#13
بخاطر یک مشت افتخار تقدیم میکند:
پست دوم



-جوجه؟ جوجه اون تو چیکار میکرد؟
-بچه ها حس نمیکنین این جوجه یه کم عجیبه؟

همه نگاه ها روی جوجه زوم شد که علامت کوییدیچ روی بالش حک شده بود و قصد داشت پرواز کند.

-نکنه...نکنه این جوجه همون توپ کوییدیچه؟!
-درست حدس زدی نیکلاس. این سوژه هم در مورد همینه. جارو برقی که هر چیزی رو میبلعه، تبدیل به موجود زنده میکنه و هر موجود زنده ای رو ببلعه تبدیل به یک جسم ثابت.

نیکلاس با شنیدن این حرف ها از لیلی خیلی دوست داشت بپرسد که او این چیزهارا از کجا میداند. اما میلش برای فرار کردن از این سوژه از او پیشی گرفت. چوبدستی اش را روی شقیقه اش گذاشت و آماده بود تا خودش را خلاص کند.

-نه صبر کن نیکلاس. تو پدر من هستی.

جوجه خودش را بغل نیکلاس انداخت و اورا بغل کرد.

نیکلاس در برابر نگاه های همگان سعی میکرد جوجه را از خودش دور کند.
-بابا سوژه به اندازه ی کافی پییده است. ولم کن ببینم جوجه!

اما جوجه اورا ول نکرد و همچنان مثل کرم روی و زیر لباس های نیکلاس میلولید.
-خب فکر کنم اینم از الان با ماست. آخ.

نیکلاس حین گازگرفته شدن و خرد شدن اعصابش سعی میکرد بی تفاوت به نظر برسد پس با لبخندی مصنوعی رو به بقیه کرد.

-چه خبر؟ آخ!

بقیه سوت زنان در حالی که به در و دیوار نگاه میکردند به او نزدیک شدند.
-خب..پس این جاروبرقی به درد میخوره؟
-اره فک کنم.
-بهتره بدوزیمش به هم.

چند ساعت بعد

اعضای تیم سریع و خشن جارو برقی را بهم دوختند.
جاروبرقی تا دوختش تمام شد، در جا روشن شد و شروع به هان هان کرد و جلو آمد تا چیز دیگری را با مکش قوی اش داخل بفرستد.

اولین چیزی که بلعید یک خربزه بود که اعضای تیم گذاشته بودند خنک بشود و تا بخورند.
جاروبرقی خربزه را بلعید و به زور پایین داد. بعد هم عارقی زد. و شکمش شروع به کار کرد.

-قان قان قان قان تف!

و قناری زردی از شکمش بیرون زد و پرواز کنان به سمت پنجره رفت. قناری شیشه را ندید و با ان برخورد کرد که شترق شیشه شکست جوری که انگر یک خربزه به سمتش پرتاب شده باشد.

-کاش نشینه رو سر کسی.

جاروبرقی همچنان کار میکرد و وسایل دیگری را میخورد و چیز دیگری پس میداد.
یک جارو را خورد و شمشیرماهی پس داد.
یک مورچه را خورد و مجسمه ی برهمای هندی پس داد. یک برگ را خورد و تعدادی پیکت پس داد.
جاروبرقی همچنان همه چیز را میخورد و جلو میرفت.

نیکلاس وسط پرید و گفت:
-بیا اینو بخور.

جاروبرقی با عصبانیت به سمت نیکلاس برگشت که دید گونی بزرگی در دست اوست. به سمت گونی رفت. اما نیکلاس توی گونی مقداری پنبه جا کرده بود. با خوردن ان توسط جاروبرقی، هن هنی کرد و هر چه سعی کرد نتوانست آن را قورت بدهد. پس نفس کم آورد و خاموش شد.

-خیلی خب بچه ها فک کنم برای مسابقه ی بعدی این جارو برقی به دردمون بخوره.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: باجه تلفن وزارتخانه (ارتباط با مسئولان)
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ جمعه ۲۸ مرداد ۱۴۰۱
#14
لادیسلاو عزیز

ایده های شما بسیار خلاقانه است فقط نکته ای به نظرم رسید که در ادامه عنوان میکنم و فکر میکنم گویا منظور کاربر پلاکس بلک هم همین بوده است.

ببینیدنقل قول:
ایده‌هایی که مطرح کردی جالب به نظر می‌رسن ولی چند مشکل دارن، اوّل اینکه کار رو زیادی پیچیده می‌کنن و این پیچیدگی متولیان این حرکت رو که هم زمان و هم انرژی محدودی دارن و لطف کردن که دارن کمک می‌کنن رو کلافه خواهد کرد و دوّم اینکه در حال حاضر هم هاگوارتز برگزار می‌شه و هم جام کوییدیچ و انتظار این رو داشته باشیم که برای یک ایونت شلوغ و پلوغ در آزکابان هم وقت بذاره غیرمنطقیه.




تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: باجه تلفن وزارتخانه (ارتباط با مسئولان)
پیام زده شده در: ۶:۵۳ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۴۰۱
#15
درود بر وزیر اعظم جناب بی بی عشق(لادیسلاو)

میگم لطفا برای این جنبش حجاب اجباری یه کم تنوعش رو بیشتر کنید و اسم افرادی که کاربران بی حجاب رو دستگیر میکنن، تگ گشت ارشاد جادویی قرار بدین.

در ضمن لطفا اگر افرادی به زندان می افتند مجازات های مختلفی قرار بدین! برای مثال:
جریمه ی نوع یک: جریمه ی معمولی که توسط زندان بان تایین میشه و زندانی مجبور به زدن تعدادی پست در انجمن مربوطه خواهد بود.

جریمه ی نوع دو: سنگسار! زندانی به سر در یکی از تاپیک ها بسته میشه و به مدت یک هفته جادوگران و ساحره ها میتونن براش پست
های تمسخر آمیز(گوجه فرنگی) پرتاب کنند یا با عکس پروفایلش شوخی کنند. مطمئنن بدون اجازه به توهین به شخصیت پشت ایفا!

جریمه ی نوع سوم: حبس ابد که زندانی به هیچ وجه نمیتواند خودش از زندان خلاص شود و تنها در صورتی میتواند آزاد بشود که فردی یا عده ای به یکی از تاپیک های آزکابان حمله کرده و اورا نجات دهند. که در این صورت افرادی که به زندان حمله کرده اند تحت تعقیب قرار میگیرند.

من کمی بیشتر به این موضوع فکر کردم و همونطور که قبلا بارها گفتم. آزکابان پتانسیل به شدت بالایی داره.
برای مثال فرض کنید افرادی به آزکابان حمله کردند تا دوستشون رو نجات بدن. خب؟ میتونیم قضیه رو همینجا خاتمه بدیم؛ و یا میتونیم قضیه رو ادامه بدیم و اونها تحت تعقیب قرار بگیرند. حالا چطور میشه تعقیب و گریز رو روی تاپیک ها پیاده کرد؟!
روش های به شدت زیادی است که هر کدوم سختی و البته هیجان خودشون رو دارن. مثلا:

اعضای ساواج اگر یکی از مجرمین رو بین پست های خودشون گیر بندازن. برای مثال:
عضو ساواج پست a رو ارسال کرده. فرد تحت تعقیب پست b رو ارسال میکنه و یکی از کارگاهان پست c رو میفرسته. اینجوری پست اون فراری بین دو تا پست ماموران گیر میکنه و یک جورایی محاصره و دستگیر میشه. از این روش میشه برای مجرمان تله گذاری کرد که البته اعضای دیگه هم میتونن به ساواج یا به فراری ها کمک کنن، فعلا جزئیات بیشتری از این طرح منتشر نمیکنم.

مثال بعدی: ماموران میتونن انجمن هایی مثل آزکابان و وزارت خانه و شهر لندن و دهکده و ... رو تحت تصرف خودشون در بیارن و در صورتی که مجرمین یا فراری ها توی اون انجمن ها پست بزنن، دستگیر بشن. این عملیات تصرف کردن انجمن ها به قدری ادامه خواهد داشت تا فراری ها انجمنی رو از زیر نظر وزارت خانه خارج کنن و یا تن به پست زدن بدن و دستگیر بشن. در این مورد هم فکر میکنم توضیح کافی داده باشم.

---

جزئیات کامل و دقیق این طرح ها موجوده. که میتونم عمومی یا خصوصی به اطلاع وزارخونه و یا زوپس نشینان برسونم و امیدوارم به هر روشی که شده بتونیم از پتانسیل کشف نشده ی آزکابان استفاده کنیم. ممنون از کسانی که خوندن و وقتشون رو به من دادن.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱
#16
من نوع اول یا همون جنون ناک رو گزیدیویودیوم.

یک روز گرم و طاقت فرسای زمستانی، وقتی که ماه تا وسط آسمان بالا آمده بود. اساتید هاگوارتز مشغول یادگرفتن درس های جادویی از جادوآموزان بودند. مرلین از زیر زمین بیرون آمد و عرقش را پاک کرد و بر بخت بدش تف کرد. اما بختش تفی شد و سعی کرد با آستینش پاک کند اما بختش توی هم مالیده شد و وقتی موعد پرداخت بختنامه ی هر کس رسید؛ سرش بی کلاه ماند چون بختش معلوم نبود. وقتی از نیکلاس پرسید که چه گلی توی سرش بریزد. نیکلاس جواب داده بود. "گل نرم" و هار هار به او خندیده بود. مرلین در آخر تصمیم گرفت پیش یوان برود. چون یوان کارش خیلی درست بود. موقع ملاقات با یوان، مرلین از او خواست تا بخت جدیدی برای او بسازد. در کمال ناباوری، یوان قبول کرد و روی سنگ مرلین گاه رفت و به خودش فشار آورد اینقدر فشار آورد که فرررت! بخت جدید مرلین آماده بود. مرلین با خوشحال بخت جدیدش را از یوان گرفت و آن را بر سر نهاد و شادی کنان به سمت هاگوارتز روانه شد. اما همان لحظه باران گرفت و باران بختش را شست و پایین آورد و لباس هایش همه بختی شد. دیگر مرلین معلوم نبود. مقداری بخت بود روی مقداری لباس. وقتی مرلین وارد سرسرای اصلی شد. همه فریاد زدند."هیولا". اما مرلین انهارا قانع کرد که او هیولا نیست و این تنها بخت اوست که رویش ماسیده شده. ملت با شنیدن این حرف، صبر از کف بداند و جامه ها دریدند و به مرلین حمله کردند تا بخت او را صاحب شوند و یا حداقل بخت مرلین برای انها خاصیت شفاعتنگیزناک داشته باشد. پس خود را به مرلین رساندند و خود را به او مالیدند و با دست از بخت مرلین بر میداشتند و بر سر و صورت هایشان میمالیدند. وضع غریبی بود. اتاق بوی بخت گرفته. همه بختی شده بودند و در هم می لولیدند. آلبوس جماعت را پراکنده کرد و به تالارهایشان فرستاد و چوبدستی اش را به بلندگو تبدیل کرد. "لطفا اینجا رو خلوت کنید. نگران نباشید فردا شب هم بخت هست. فرداشب بخت لادیسلاوه. حتما تشریف بیارین." و اینگونه بود که باز هم بخت مرلین خراب شد و بد شد و مرلین بدبخت شد.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱
#17
نیکلاس از پشت سر حرف های راکارو و پدربزرگش رو شنید. وقتش بود تا انتقام بگیرد. چوبدستی اش را کشید و دیزی را هدف گرفت.
-آواداکاداورا!

نور سبزی از نوک چوبدستی نیکلاس خارج شد و وارد بدن دیزی کران شد. دیزی بی حرکت روی زمین افتاد و چشمانش باز ماند.

-داری چیکار میکنی نیکلاس؟
-دارم کاری رو میکنم که لازمه. انفجاریوس!

طلسم انفجاری درست بین بچه ها منفجر شد و دل و روده و خون شان به دیوار پاچید. حالا فقط لودو مانده بود.

-صبر کن نیکلاس. فکر میکنم بتونیم با هم کنار بیایم.
-متاسفم لودو. هیچ چیز شخصی نیست.

نیکلاس خم شد و دستش را روی زمین چوبی مغازه، فشرد. چوب ها شروع به تکان خوردن کردند و تکه تکه شدند. از زیر پای لودو چوب ها جوانه زدند و سبز شدند و بالا آمدند. وقتی که به نزدیکی صورت لودو رسیدند، قطرشان از قطر یک نهال دو ساله بیشتر نبود. اما همان کافی بود تا از چشم و گوش و بینی لودو وارد شوند و از طرف دیگر خارج شوند.

-اینه قدرت هاله ی من.

راکارو بر خلاف انتظار خیلی هم حال کرده بود و منتظر بود تا نیکلاس سراغ جد بزرگوارش برود کمی هم اورا تشویق کرد.

-برو نیکلاس تو میتونی.

پدربزرگ راکارو گاردش را بالا آورد و آماده مقابله با هیولایی شد که به سمتش می آمد. نیکلاس چشم در چشم او، محکم قدم بر میداشت و به او نزدیک تر میشد. وقتی خوب به او نزدیک شد لبخندی زد.

-هه. شوخی کردم بابا. میخواستم ارکوارت انگشتاش رو از دست بده.

و با ضربه ی چوبدستی به سرش، خودش را بیهوش کرد.

-چه غلطی کردی نیکلاس؟

ارکوارت بالای سر نیکلاس رفت و محکم به او لگد زد.

-زیاد تقلا نکن. جغله.

مو به تن آرکوارت سیخ شد. با لرز برگشت و پدربزرگش را دید. او در حال آماده کردن کیت برش کاری خودش بود.

-خودت انتخاب کن. این چاقو؟ یا اون اره؟ یا اون گیوتین؟

جیغ آرکوارت از داخل مغازه ی شنیده شد.
-نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱
#18
نیکلاس اولین نفری بود که سراغ گوی رفت تا پسگویی کنه. اون گوی رو گرفت و حسابی توی دستش مالید. همینطور مالید و مالید تا گوی سرخ شد و آه کشید.

-آهای بچه نشسته اینجا.

نیکلاس که جای ضربه ی سدریک روی سرش را میمالید. دندون قروچه ای کرد و صورتش را به گوی نزدیک کرد و شروع به دیدن کرد.

-یه چیزایی دارن میبینم.
-برامون بگو.
-نمیشه.
-چرا نمیشه؟
-اخه خاک برسریه.

سدریک چوبش را بالا برد تا محکم توی ملاج نیکلاس بکوبد.

-اها صبر کنید. صبر کنید. اون یه کشتیه.
-یه کشتی؟
-اره. یه کشتیه. یه کشتی غول آسا. پرچم هاگوارتز روش نصبه.
-دیگه چی میبینی؟
-اونجا...روی دماغه ی کشتی... چهار نفر ایستادن. اوه خدای من. اونا چهار موسس هاگوارتز هستن. اوه خدای من!
-چی شدi؟
-روونا عجب تیکه ای بوده حاجی. بیا نگاه کن سدریک.
-بقیه اش رو بگو.
-چشم.

نیکلاس گوی را کمی چرخاند تا زوم کند.
-اون یه کشتیه. انگار کمی آسیب دیده چون بادبان هاش کمی پاره شدن. اما به نظر نمیاد کشتی تفریحی باشه. اون یه کشتی جنگیه. اوه لعنتی من دارم توپ ها و تفنگ هارو روی عرشه میبینم.
-امکان نداره. چهار موسس هیچوقت به جنگ نرفتن.
-سدریک خودم دارم میبینم.

سدریک ساکت شد و به نیکلاس خیره شد که گوی را در دستش میچرخاند و چشمانش رو به گوی چسبانده بود.

-یه صداهایی میشنوم. اونجا توی طبقه ی پایینی کشتی. اون...اوه خدای من... .

نیکلاس از جا پرید و گوی از دستش پرتاب شد و روی زمین افتاد و هزاران تکه شد.

-عالی شد. اون تنها گوی کلاس بود. آهای تو. ردیف آخر. برو دفتر ناظرین و یه گوی دیگه بگیر. حالا چی دیدی نیکلاس؟

نیکلاس رنگش سفید شده بود و مدام با خودش تکرار میکرد.

-این امکان نداره. این امکان نداره.
-آوردمش استاد.
-خوب حالا نوبت... آهای چیکار میکنی نیکلاس؟

نیکلاس به سدریک تنه ای زد و گوی را قاپید و دوباره با کمی چرخش به داخل آن زل زد.

- نه نه. باورم نمیشه. اونا به ما دروغ گفتن.
-میگی چی شده یا نه؟
-سدریک. توی اون کشتی پر از برده های سیاه پوست آفریقایی بود. و وقتی برای بار دوم توی گوی رو نگاه کردم... .

نیکلاس حرفش رو خورد.

-محض رضای خدا حرف بزن.
-اون لعنتی ها داشتن از اون برده ها برای ساختن قلعه ی هاگوارتز استفاده میکردن.
-این امکان نداره.

کلاس ساکت شده بود وهیچ صدای نبود. همه با تعجب به جلوی کلاس و گوی نگاه میکردند.

-اونا داشتن بهشون شلاق میزدن. میفهمی؟

فکر اینکه هاگوارتز که قبلا همه فکر میکردن با عرق جبین موسسان آن ساخته شده فقط به کمک عرق و اشک و خون برده های سیاه پوست ساخته شده بود. مو را به تن همه سیخ کرد.

-ما باید یه کاری کنیم.
-هیچکس از جاش تکون نخوره.

مردان سیاهپوش از در جلویی و پشتی و کلاس به داخل هجوم آوردند و چند تا هم با طناب از سقف پایین آمدند.

-ما از ساواج اومدیم. شما چیزایی دیدین که نباید می دیدین.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱
#19
سوال: چجوری با هاپوتون کنار میاین؟
ازتون رول نمیخوام.
سعی کنین برام جوری توصیف کنید انگار یکی هم اخلاق خودتون رو باهاتون یه جا گیر انداختن.

---

استاد قبل از اینکه تکلیف رو انجام بدم باید بگم این جلسه کمی گنگ بود. چون اول گفتین با ساز آروم میشن. بعد گفتین هم اخلق خودتونن و مثل خودتونن. خب شاید یکی مثل من با موسیقی عصبی بشه. یک جا گفتین هر کسی هاپوی مخصوص خودش رو داره یکجا گفتین همه ی هاپو ها سه سر هستن. در ضمن استاد موظف هستین اعلام کنید هر سوال چه نمره ای داره!
بابت انتقاداتم متاسفم. اما میدونم که این شیوه ی شما نیست و احتمالا به خاطر کبود وقت این اتفاقات افتاده. صرفا خواستم بگم این چیزا کمی تجربه ی خوب کلاس هارو برای قدیمی ها مکدر میکنه. از تلاش بی وقفه ی شما صمیمانه سپاسگذارم.

---

سوال: چجوری با هاپوتون کنار میاین؟


سه سطل آب تهیه میکنم و هر سر رو میکنم توی یک سطل ومنتظر میشینم تا حباب ها بیان بالا. دیری دیرین. وسلام نامه تمام.
ای وای استاد گفت بعد یک هفته سگهارو پس بیارین؟
"نیکلاس در حال تنفس دهان به دهان به سه تا کله ی سگ"

خب میگفتم...استاد، سگ ها موجودات جالبی هستن وفادار و باهوش. مخصوصا اگه از کودکی همراه با آدم باشن بعد از مدتی فکر میکنن که از نوع ما هستن. یعنی فکر میکنن آدم هستن.

سگ من از نوع کم حرفشه و خیلی هم هوای صاحبش رو داره. نیازی نداریم با هم کنار بیایم. فوقش اگه یه موقع گرسنه شدیم و غذایی نبود. من یکی از سر های اونو میخورم اونم یکی از پاهای من رو و حسابی با هم کنار میایم. سگ من اسمش خُزِه است. اون بیشتر اوقات جلوی تلوزیون میشینه و با من فوتبال نگاه میکنه. اما کمی هیجانیه و غریزی عمل میکنه. وقتی من سر تلوزیون داد میزنم. اون توی خونه کسی رو نمیبینه و با خودش فکر میکنه "صاحبم برای چی ناراحته؟ کسی اینجاس؟ اهای تویی که اینجایی و نمیبینمت. برو وگرنه پاره ات میکنم" و شروع میکنه به واق واق کردن و وقتی با فریاد من مبنی بر خفه شو مواجه میشه کپ میکنه و میشینه. منم بعد از فوتبال میبرمش بیرون و شروع میکنیم به قدم زدن. همه چی خوبه تا وقتی که با یه آدم دیگه رو به رو میشیم که داره به سمتم میاد و اونجاست که دوباره غریزه اش وارد عمل میشه. "هاپ هاپ تو بودی تو خونه که صاحبم رو عصبانی کرده بودی؟ عجب صاحبی دارم... از کجا این خطر رو احساس کرده بوده دمش گرم. نگران نباش صاحب عزیزم الان ترتیبشو میدم" و میپره رو یارو و به سه قسمت مساوی تقسیمش میکنه. چون مثل خودم هندسه اش خوبه. شب ها با هم غذا میخوریم. یک پیاله که روش چند تا مگس هستن و کمی از غذای دیشب مونده رو یک آب میگیرم و شام امشب رو توش میکشم و شروع میکنیم به خوردن. بعد از صرف غذا کمی دعا میکنیم. سگ احساسیه و هنوز به آخر دعا نرسیده شروع به گریه کردن میکنه و من اشک هاش رو پاک میکنم و میمالم به خودش. چون سگ نجسه چه آب دهنش و چه اشکش. امیدوارم این یک هفته زودتر تموم بشه و این سگ رو پس بدم چون قناری هامو حسابی ترسونده.




تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱
#20
۱- بنظرتون سفر با باد ممکن بود چه اتفاقات ناگواری رو به بار بیاره؟ چطوری میتونید جلوی اتفاقات بد رو بگیرید؟ کمی توضیح بدید و دو محدودیت و دو مزیت رو برام نام ببرید.(هرچه عجیب تر و متفاوت تر بهتر) (۱۵نمره)



استاد سفر با باد مزایا و معایب های زیادی میتونه داشته باشه. ولی اول باید مشخص بشه که با کدوم باد میریم؟ با باد معده؟ یا باد کله؟ با باد مشرق؟ با باد مغرب؟ یا اصلا با هوهوخان باد مهربان؟
شما هر هواپیمایی سوار بشین ممکنه تجربه ی متفاوتی کسب کنید! باد ها هم همون طور هستن.
ولی من اینجا نکاتی اشاره میکنم که توی باد ها مشترک هستن.

مزیت سفر با باد میتونه منظره ی زیبایی باشه که باد میتونه به نمایش بگذاره وقتی مارو میبره بالا. وقتی مارو میاره پایین. وقتی پرتمون میکنه اینور اونور. وقتی میره بالای طناب رینگ و با آرنج میپره رومون و میگه: جــــــــــــــــــــــــــان سیــــــــــــنا. آخ. اون که برای یه جای دیگه بود. ببخشید استاد. خب میگفتم... باد خوبی های زیادی داره مثلا هر چه قدر در حین سفر سیگار بکشی بوش نمیمونه و لباست بو نمیگیره. پس میتونی هر چه قدر خواستی سیگار و قلیون بکشی و باد بوشو میبره. البته ممکنه باد اون بوهارو که میبره، روی سر یک بچه ی بدشانس خالی کنه و اون، وقتی میره خونه یه دل سیر از ننه باباش کتک بخوره.

سفر با باد بدی هایی هم داره؛ برای مثال باد سیستم جی پی اس و وِیز نداره که بهش آدرس بده. پس ممکنه به جای اینکه از دلباز و خلوت ترین جای ممکن بره. بندازه و از فاضلاب های زیرزمین رد بشه. جدا از اینکه ساعت ها باید با لاکپشت های نینجا اون پایین درگیر باشیم موقع خروج از فاضلابه که سخته. چون همه ی لوله ها درپوش فلزی دارن پس اگه ما یه کاراکتر ژلاتینی توی انیمیشن های کارخونه ی هیولاها و هتل ترنسیلوانیا نباشیم، کارمون حسابی سخت میشه.


البته میتونیم باد رو کمی آروم و سر به راه کنیم و تجربه ی سفر بسیار نرم و دوستانه ای داشته باشیم. اول نیاز به کلی نوشیدنی الکلی کره ای نیاز داریم. وقتی که گاز اونهارو گرفتیم. گاز رو با باد میندازیم توی اتاق و بعد از مدتی که خوب با هم ترکیب شدن، ما چی داریم؟ آفرین! یه باد کره ای! که هم بوی خوبی میده و هم نرم و لطیف شده و از هر جایی آدرس بدیم و هرجوری که بخوایم مارو میبره. تازه ممکنه از خاطرات شمال و بچگی هاش هم تعریف کنه.





۲- اگه باد با درخواست سفرتون موافقت کنه، حاضرید باهاش سفر برید؟ مقصدتون کجاست و چه اتفاقاتی میفته؟ (۱۵نمره)

من خودم دوست ندارم با باد سفر کنم. کلا از باد و ابر و مه و خورشید و فلک خوشم نمیاد. چون اینا دارن میچرخن تا ما نانی دربیاریم و به غفلت نخوریم. موجودات مریض. شاید ما دلمون میخواد بخوریم و بخوابیم و وقتمون رو به بطالت بگذرونیم. به اینا چه که برای ما تصمیم گیری میکنن. من اگه مرلین بودم، باد رو میفرستادم زیر خاک تا زمین لرزه ایجاد شه و مه رو هم میفرستادم دور خورشید تا یخ کنه و بمیره و یه چوبی هم میکردم توی چرخ فلک تا از حرکت وایسته؛ تا هر روز هفت صبح مجبور نباشم برم دنبال نون. والا با این نوناشون!


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.