نیکلاس اولین نفری بود که سراغ گوی رفت تا پسگویی کنه. اون گوی رو گرفت و حسابی توی دستش مالید. همینطور مالید و مالید تا گوی سرخ شد و آه کشید.
-آهای بچه نشسته اینجا.
نیکلاس که جای ضربه ی سدریک روی سرش را میمالید. دندون قروچه ای کرد و صورتش را به گوی نزدیک کرد و شروع به دیدن کرد.
-یه چیزایی دارن میبینم.
-برامون بگو.
-نمیشه.
-چرا نمیشه؟
-اخه خاک برسریه.
سدریک چوبش را بالا برد تا محکم توی ملاج نیکلاس بکوبد.
-اها صبر کنید. صبر کنید. اون یه کشتیه.
-یه کشتی؟
-اره. یه کشتیه. یه کشتی غول آسا. پرچم هاگوارتز روش نصبه.
-دیگه چی میبینی؟
-اونجا...روی دماغه ی کشتی... چهار نفر ایستادن. اوه خدای من. اونا چهار موسس هاگوارتز هستن.
اوه خدای من!-چی شدi؟
-روونا عجب تیکه ای بوده حاجی. بیا نگاه کن سدریک.
-بقیه اش رو بگو.
-چشم.
نیکلاس گوی را کمی چرخاند تا زوم کند.
-اون یه کشتیه. انگار کمی آسیب دیده چون بادبان هاش کمی پاره شدن. اما به نظر نمیاد کشتی تفریحی باشه. اون یه کشتی جنگیه. اوه لعنتی من دارم توپ ها و تفنگ هارو روی عرشه میبینم.
-امکان نداره. چهار موسس هیچوقت به جنگ نرفتن.
-سدریک خودم دارم میبینم.
سدریک ساکت شد و به نیکلاس خیره شد که گوی را در دستش میچرخاند و چشمانش رو به گوی چسبانده بود.
-یه صداهایی میشنوم. اونجا توی طبقه ی پایینی کشتی. اون...اوه خدای من... .
نیکلاس از جا پرید و گوی از دستش پرتاب شد و روی زمین افتاد و هزاران تکه شد.
-عالی شد. اون تنها گوی کلاس بود. آهای تو. ردیف آخر. برو دفتر ناظرین و یه گوی دیگه بگیر. حالا چی دیدی نیکلاس؟
نیکلاس رنگش سفید شده بود و مدام با خودش تکرار میکرد.
-این امکان نداره. این امکان نداره.
-آوردمش استاد.
-خوب حالا نوبت... آهای چیکار میکنی نیکلاس؟
نیکلاس به سدریک تنه ای زد و گوی را قاپید و دوباره با کمی چرخش به داخل آن زل زد.
- نه نه. باورم نمیشه. اونا به ما دروغ گفتن.
-میگی چی شده یا نه؟
-سدریک. توی اون کشتی پر از برده های سیاه پوست آفریقایی بود. و وقتی برای بار دوم توی گوی رو نگاه کردم... .
نیکلاس حرفش رو خورد.
-محض رضای خدا حرف بزن.
-اون لعنتی ها داشتن از اون برده ها برای ساختن قلعه ی هاگوارتز استفاده میکردن.
-این امکان نداره.
کلاس ساکت شده بود وهیچ صدای نبود. همه با تعجب به جلوی کلاس و گوی نگاه میکردند.
-اونا داشتن بهشون شلاق میزدن. میفهمی؟
فکر اینکه هاگوارتز که قبلا همه فکر میکردن با عرق جبین موسسان آن ساخته شده فقط به کمک عرق و اشک و خون برده های سیاه پوست ساخته شده بود. مو را به تن همه سیخ کرد.
-ما باید یه کاری کنیم.
-هیچکس از جاش تکون نخوره.
مردان سیاهپوش از در جلویی و پشتی و کلاس به داخل هجوم آوردند و چند تا هم با طناب از سقف پایین آمدند.
-ما از ساواج اومدیم. شما چیزایی دیدین که نباید می دیدین.