تصویر شماره ۴ کارگاه داستان نویسیبه جینی نگاه کردم که درون کتاب فرو رفته بود .
عاشق شدن بد دردی بود.
البته به طور دقیق تر عشقی که نتونی اعتراف کنی نه به معشوقت نه به خانوادت.
با بی دقتی کتابی رو از داخل قفسه برداشتم. سعی کردم به نگاه خیره پانسی پارکینسون توجه نکنم.
ولی همیشه اتفاقی که میخوایم نمی افته.
_سلام دراکو.
برگشتم و به پانسی زل زدم .
_سلام
_ خب ... تو قراره با کی به مجلس رقص بری؟ چند تفر به من پیشنهاد کردم ولی فکر کردم که تو...
_نه ممنون.
_اما...
با عصبانیت از پانسی دور شدم.
_دختر اعصاب خورد کنیه، نه؟
به گوینده این جمله زل زدم.
_چیه تا حالا ویزلی ندیدی؟
_ویزلیه دختر ندیدم .
_دراکو مالفوی من حدود دو ساله اینجام.
_هی جینی.
_دین . کجا بودی؟
زیر لب غرولند کردم.
_دین توماس مزاحم همیشگی و دوست جدیدِ جینی ویزلی
_ بیا بریم میخوام یه چیزی نشونت بدم. خیلی باحاله.
_باشه نیازی نیست منو بکشی .همراهت میام.
به جینی نگاه کردم که با هر قدم که میرفت ، تکه ای از قلب منو همراه خودش می برد.
فکر کنم قبلا گفتم همیشه اتفاقی که میخوایم نمی افته...
--------
پاسخ:
ایرادی که باعث شه نتونی از این قسمت رد بشی؟ نه...نداره...
تایید شد.
مرحلهی بعد: کلاه گروهبندی