_خب نفس عمیق... هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده به زودی میام پیشت موش موشیییییی
بعد از کلنجار های فراوان زمان برگردان را در دست خود گرفت...
_الان باید چیکار کنم؟؟ اهان باید بر خلاف عقربه ساعت بچرخونمش کاری نداره که!! اما وایسا ببینم... اگه این روش جواب نداد چییی!؟؟ نه نه من مطمئنم پیداش میکنم
فلش بک به چند ساعت قبل
فیلیسیتی با جیغ و داد همه جا را میگشت...
_موووش موووشیییی عزیز دلممم قند عسلممم کجااایییی؟؟ خیار شورمممم کجااایییی.؟؟طالبی من کجایی؟؟ بیااا من بدون تو میمیرم کره مننن
فیلیسیتی همه جای قلعه را گشت اما هیچ اثری از موش صحرایی کوچک او نبود!!
_خب من همه جارو گشتم و پیداش نکردممم عمرا نمیتونم به همین راحتیا موشم رو از دست بدمم یعنی کجا رفته؟
فیلیسیتی در این فکر بود که موش صحراییش کجا رفته که ناگهان فکری به سرش زد...
_اگه بتونم با زمان برگردان برگردم به عقب میتونم موشمو پیدا کنم...درسته باید همین کارو بکنم
زمان حال
_خیلی خب دیگه نباید بیشتر از این زمانو از دست بدم بهتره زودتر برگردم به عقب و موشمو پیدا کنم!
فیلیسیتی زمان برگردان را در دست گرفت و او را بر خلاف عقربه های ساعت چرخاند و زمان برگردان به کار افتاد...
بعد از چند دقیقه فیلیسیتی چشم های خود را که بسته بود، باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت! انگار زمان برگردان کار کرده بود و فیلیسیتی به عقب برگشته بود
_هوفففف اخیش برگشتم به گذشته... الان تنها کاری که باید بکنم اینه که ببینم موشم کجا رفته و اصلا چجوری گم شده! اما... اما وایسا ببینم اصلا من چقدر اومدم عقب!؟ وااای نههه من اصلا حواسم به مدت زمانی نبووود... انقدر به فکر موشم بودم که یادم رفت به مدت زمانی دقت کنم چه سوتی با شکوهی
فیلیسیتی سرش را بالا اورد و به اطراف نگاهی انداخت اول باید میفهمید که چقدر به عقب برگشته!
همینطور که به اطراف نگاه میکرد تقویمی دید که به دیوار وصل شده... به سمت تقویم حرکت کرد...
_خوبه کسی این اطراف نیست.... چیییییی
تاریخ تقویم اینگونه بود: 1999
اری! او زیادی به عقب برگشته بود!!
_اوه... الان چیکاار کنم واییی خب بهتره تمرکز کنم...نفس عمیق بکششش حالا حالم بهتر شد خب اشکالی نداره الان تنها کاری که باید بکنم اینه که به زمان خودم برگردم و بعد دوباره با زمان برگردان به عقب برگردم ولی این دفعه باید حواسم باشه که زیاد به عقب برنگردم
زمان حال
_اخیش... بالاخره برگشتم! الان باید دوباره با زمان برگردان ، به عقب برگردم ولی ایندفعه حواسم باشه فقط چند ساعت به عقب برگردم!!
فیلیسیتی زمان برگردان را در دست گرفت، چشمان خود را بست و زمان برگردان را بر خلاف عقربه های ساعت تکان داد...
چند دقیقه بعد چشمانش را باز کرد!! بله او به عقب برگشته بود البته اینبار فقط چند ساعت به عقب برگشته بود
_خیلی خب تقریبا در همین ساعت بود که موش موشی رو گم کردم
همینطور که به اطراف نگاه میکرد ، حواسش بود که کسی او را نبیند ناگهان موش موشی را دید که پنهان از چشم دیگران زیر بالشت رفت و کسی هم او را ندید!!
_حالا فهمیدم پس موش موشی زیر بالش رفته و خوابیده!! من چرا زیر بالشو نگاه نکردم!!
الان که فهمیدم اون کجاست بهتره زودتر برگردم به زمان خودم و برش دارم...
سپس با زمان برگردان به زمان حال برگشت و بعد با عجله به داخل اتاق خود رفت و به سمت تخت رفت، بالش را برداشت و...
بله! زیر بالشت موش موشی با خیالی تخت خوابیده بود
_هوفففف... موش موشی همه جارو دنبالت گشتم اخه تو اینجا چیکار میکنی منو سکته دادی
اما خداروشکر داستان به خوبی و خوشی تموم شد
ادم برفی رو همون شال گردنی که گرمش میکرد کشت