- فنریر خودتو کنترل کن.
این صدای لینی بود که میومد. فنریر از راه تازه رسیده بعد تلاش های فراوان شکمش به صدا در اومده بود. هیچ صدایی نمیشنید.
-با تو هستیم فنر.
چشمان فنریر برق میزد. بزی با ریش بلند و گوشتی با صدای زنگوله اش انگار ندایی بود برای گرسنگیه فنریر.
-بابا جانیا آآاان این چرا اینطور نگاه میکند.
با گفتن این جمله فنریر به صورت وحشی وار به بز حمله کرد. دامبلدور اینور پرید، اونور پرید و در حال فرار بود. محفلی ها و مرگخواران هم بدنبال متوقف کردن فنریر.
-این را دور کنی ی ی ی ی ی د از ما.
-اربابااااااااا.
- فقط صدا نزنید! اورا دور کنید.
ولی فنریر گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. دامبُزدور و لردگولک به بالای درختی بزرگ رفتن.
-ببین فنریر! دامبلدور بد مزس. چطور میخوای هضمش کنی؟
-فنریر جان ما بسیار خوشمزه هستیم تازه با سس بسیار لذیذ تریم.
-,پیر مرد دهانت را ببند.
دامبُزدور از فرصت سو استفاده میکرد و با هر غرغرِ لردگولک گردنش رو تکون میداد.
-نکن بشر! تکانمان نده.
- من یک پیشنهاد دارم.
این صدای تام جاگسن بود که قرار بود پیشنهاد چرته دیگه بده.
- باید فنریر رو راضی کنیم.
همه نگاهی به معنای فحش های رکیک به تام نگاه کردند. بلاتریکس با عصبانیت:
-تام! میشه پیشنهاد ندی!
در همین پاتریشیا با دیدن درخت به ذوق آمد.
- دایی؟
درخت لال بود و با چشمان اشک آلود به طرف پاتریشیا رفت. در همین حین دیگر صدایی از دامبُزدور و لردگولک نبود، و صدای ملچ ملوچ فنریر میومد. پاتریشیا و داییش همو بغل کرده بودند و صحنه احساسی بود.
-
- آخیش! چه قدر خوب.
-اون ملعونو بگیرین!
با صدای بلاتریکس محفلی ها و مرگخوار ها به صورت ارتش گوگوریو به سمت فنریر رفتند.
-پسش بده.
- چیو!
-ارباب رو.
-ارباب کجا بود؟
فنریر متوجه نبود چه چیزی رو خورده.
-باباجان آروم تر فرار کن.
- این صدای چیه از شکمم میاد بیرون.
فنریر به داخل خانه ایی که نزدیک بود رفت و در رو روی خودش قفل کرد.
-نزدیک نشین! وگرنه...
- دامبلدورمون رو بده.
ولی فنریر نمیدونست چه خبره. لردگولک فقط عق میزد و نمیتونست حرف بزنه.
-باباجان آروم باش.
-باید یکم صبر کُنِن.
همه به طرف صدا برگشتند. بشیر با حالت شادمانی و خیلی پر انرژی حرف میزد. ولی بلاتریکس همچنان عصبانی بود.
-الان صبر کردند چه کمکی میکنه بشیر؟
-خا باید هضم کنه تا بیاد بیرون خا.
هری تو چشماش اشک جمع شد و دستشو روی شونه علی گذاشت.
- من به تو افتخار میکنم. تو لایق محفلی علی پاتر.
- جدی مگی؟
- آخه کودن ها هضم کنه میدونی چی میشه!
-خو یکم کثیف کاری دره، ولی خا فوقش نه به اون حیوون ملعون صدمه زدِم، نه دامبلدور و لردتان.
ولی مرگخوار ها اینو نمیخواستند. از اونور دامبلدور از سکوتِ لرد سو استفاده تمام رو میکرد.
-بابا جان بیا و کنار بیا. تو لیاقتت همین زنگوله بودنه.
-
-میدونم سخته باباجان ولی قبول باید کرد.
چند دقیقه ایی گذشت و پشت در دعوا بود که چطور دامبلدور رو از شکم فنریر بیرون بیارن. ویلبرت چراغی روی سرش روشن شد.
-بشیر! چرا از قابلیتت استفاده نمیکنی؟
-آخه این معتادالدوله چه قابلیتی داره.
-یره درست صحبت کن. مو مدنوم معتادوم مو مدنوم معتادی بده، ولی خب مو دلوم پرررر مزنه یکبار دیگه ....
- چی میگی بشیر دیالوگ مال اینجا نیس.
-خو آرزو کن که دامبلدور و لرد از شکمش بیاد بیرون.
بشیر کشیده بود و مغزش Error داده بود و فقط شاد میزد. چشماش رو بست و تمرکز کرد. ناگهان خانم شاکری اونجا ظاهر شد.
-بشیر! گفتیم دامبلدور نه این.
- خا صبر کن دوباره.
چشماش رو بست، تمرکز کرد، تمرکز، باز هم تمرکز.
ناگهان یاران ارباب حلقه ها ظاهر شدند.
- حملههههه!
ناگهان گاندولف و یارانش متوقف شدند.
-اینجا کجاست؟
- این چرا شبیه دامبلدوره.
- بیشتر شبیه ابرفورته.
-دامبلدور کیه؟
- بزرگترین ساحره اعصار.
- نخیر! لرد بزرگ ترین ساحره اعصاره.
با صدای پلاکس زاخاریاس و پلاکس شروع کردن دعوا کردن. ولی علی همچنان داشت تمرکز میکرد.
بعد دقایقی تمام ارتش Avengers و گروه marvel اونجا بودند علی از کنترل خارج شده بود. هری از ارتش سرخ گذر کرد و دکمه restart علیو زد و از اومدن شخصیت های جدید جلو گیری کرد.
-یره ایی چه کاریه. بعد چند تا شکست رزرو چه کاریه!
- یک پیشنهاد دارم.
و باز هم پیشنهادات تام جاگسن.
-چرت باشه رحم ندارم.
- نه نیست. از معجون های هکتور استفاده کنید تا استفراغ کنن.
لیسا که تا الان به حرف نیومده بود، به حرف آمد.
-پیشنهاده" خوبیه" بد" نیس، ولی من با پیشنهاد قهرم.
پیشنهاد تام با اینکه خوب بود ولی دردسری جدید پشتش بود.