هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۵ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱
#11
پست اردوی هاگوارتز:


- مگه کل هدفمون از اینکارا در آوردن پروف ازتو شکم گربه نیست؟

گابریل، شکلکی برای پیکت درآورد و راه حل ریزی که پایین صفحه ی طرز تهیه معجون خبیث کننده نوشته بود را، به او نشان داد.
- چوق بی مصرف! هدف ما رهایی پروف از سیاهی و خباثته.

پس از آن، با انگشت اشاره اش، چند بار روی طرز انجام راه حل ضربه زد و آن را روی هوا، به صورت سه بعدی شناور ساخت.
- اینجا گفته اول باید موردی رو که میخواین درمان بشه رو جلوتون بشونین و یه سی...

دخترک، به چشمانش شک کرد و روی راه حل زوم کرد.
- سیلی بزنیم؟ بعدشم...

چشمانش گرد شد و چند بار راه حل را پاک کرد و دوباره ظاهر کرد تا درست شود. مثل اینکه مشکلی نداشت.
- گفته باید اول یه سیلی نثار فرد مذکور بکنیم و با چوب دنبالش راه...

پیکت، با بی حوصلگی، کتاب را ورق زد.
- صفحرو اشتباه آوردی خانم نابغه. اون راه حل رفع پررویی بود.

گابریل، نفس راحتی کشید و راه حل درست را جایگزین قبلی کرد.
- راه حل میگه فرد مذکور باید داخل تشتی از دمنوش برگ زیتون حموم کنه و یه کفتر سفیدم برای یه شب، تو بغلش بگیره.
- این راه حل منطقی تره.

هر دو، با خشنودی سرشان را تکان دادند. سپس، روی مبل کز کردند تا راهی برای گیر آوردن دامبلدور پیدا کنند.

- - گب، میگما.
- چیه؟
- میدونی که پروف خیلی روی محفل حساسه. پس چطوره یه خبر جعلی به روزنامه بدیم تا چاپ کنن. با عنوان « محفل در حال نابودیست! پس دامبلدور کجا رفته؟» قسم میخورم که برمیگرده.

لبخند پت و پهنی روی لب های گابریل ظاهر شد.
- و وقتیم اومد، یه تله میذاریم تا گیرش بندازیم.

سپس، زدند قدش!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ سه شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۱
#12
سلام پروفسور قشنگم!

نقل قول:
این جلسه موضوع درمورد شخصیت های تاریخیه عزیزان من، اما من محدودتون نمیکنم. شخصیت تاریخی میتونه جادویی باشه یا غیرجادویی. حتما نباید کار مهمی کرده باشه و میتونه فقط شاهد قضایا بوده باشه. در هرحال:
۱-به انتخاب خودتون یه شخصیت تاریخی رو انتخاب کنید و در قالب یک رول برخوردتون باهاش و اینکه چه اتفاقی میفته رو شرح بدید. ازش سوالی دارید؟ بهتون توصیه ای می‌کنه؟ چی شد که باهاش برخورد داشتید؟ در پرورش موضوع آزادید، طبق معمول خلاقیت و فکرکردن بیرون جعبه هم تو نمره دهی تاثیر خواهد داشت.(۳۰نمره)
نظرتون رو نسبت به کلاس و تدریسم رو بگید. چه منفی چه مثبت خوشحال میشم بشنوم.


کتی، فرد قد کوتاهی بود که ذهنش همیشه در ریاضیات سر میکرد. دفتر های چک نویس پر از معادلات بود. در وقت های خالی اش مسائل حل نشده را در ذهنش میپروراند و روش های غیر ممکن را ممکن میکرد.
اما، این اخلاقش کار دستش داده بود. چندین هفته بود که از خواب و خوراکش زده بود تا مسئله ای باز را بسته کند. اگر قاقارو را نداشت، قطعا از گرسنگی و تشنگی دار فانی را به دار میگفت. پشمالو کوچک، هر روز دو تخم مرغ برایش آبپز میکرد و با چند خرما و یک بطری آب، برایش میبرد تا روزش را با آن شب کند. سه چهار روز به همین منوال گذشت و قاقارو پس از مواجه شدن با دشنام کتی که میگفت بس تخم مرغ و خرما خورده شبیه مرغی شده که به جای دانه خرما میخورد، منوی غذایی را عوض کرد.
پس از به نتیجه نرسیدن کتی، دخترک بند و بساطش را جمع کرد و در کتابخانه خانه کرد.
وقتی دخترک قد کوتاه، کتابی با عنوان: « فراخواندن فردی معروف از دنیای مردگان.» را پیدا کرد، در پوستش نمیگنجید.
در حالی که دستش از شدت هیجان میلرزید، مراحلی که کتاب گفت را به اجرا در آورد.
- ابتدا تعدادی کاغذ آغشته به جوهر را چوله کرده و به شکل دایره، روی زمین قرار دهید. سپس، دستتان را درون جوهر کرده و اسم فرد را وسط آن بنویسید.
ورد عنوان شده را بخوانید و منتظر فردی باشید که فرا خوانده اید.

کتی، از شدت ذوق، جیغی زد و پس از انجام دو مرحله ی اول، کتاب را در دستان لرزانش گرفت تا ورد را از رویش بخواند.
- هم اکنون تورا فرا میخوانم، تا حاضر شوی و در خدمت این روح حقیر، در بیایی.
باشد که آسمان ها از تو خرسند شوند.

در وسط دایره، سوراخی ایجاد شد. انگار موش کوری آن را سوراخ کرده بود. خاک، به این طرف و آن طرف میپاشید و سوراخ گود تر میشد. تا جایی که صدایی همانند صدای خوردن بیل به فلز، ایجاد شد و پیکر مریم میرزا خانی، میان کپه ای از خاک، ظاهر شد.
دخترک به سمت قهرمان مورد علاقه اش پرید.
- نظری درباره ی الگوی اعداد اول نداری؟



پروفسور، شما تو این ترم یکی از فوق العاده ترین کلاس هارو داشتین و هر بار، موقع نوشتن تکالیفتون، به معنای واقعی کلمه از نوشتن لذت میبردم. مرسی که هستین!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ سه شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۱
#13
پیدانقل قول:
1. شما در جنگل ممنوعه صدرصد با یکی از گونه های، فوق روبه رو می شین، پس باید باهاشون دوئل کنید و این رو به صورت کامل شرح بدید، اینکه چجوری بهشون برخوردید، از چه روشی برای تشخیص و شکستشون استفاده کردید.( نه به صورت رول به صورت گزارشی و خاطره وار.20 نمره)
2. پس از شکست خون آشام، باید روی خون آشام تحقیق کنید و ویژگی های دیگه ش رو که پرفسور نگفته رو شرح بدید. این ویژگی ها می تونن هر چیزی باشن؛ از ویژگی اخلاقی تا ظاهری گرفته یا توانایی ها و قدرت هاشون(10 نمره)
هر چقدر پاسختون خلاقانه تر باشه نمره بیشتری بهتون تعلق می گیره. پس نترسید و خلاقیت خرج کنید.


1-
و 2
راستش پروفسور بعد از اینکه همه برای پیدا کردن خون آشام و گرفتن نمره پراکنده شدن، به این نتیجه رسیدم که هر چیم توی تاریکی راه برم نمیتونم یه خون آشام پیدا کنم که باهاش دوئل کنم.
پس به قاقارو گفتم دستمو گاز بگیره تا یه خورده ای خون بیاد و کارمونم راه بیفته. ولی در متاسفانه، قاقارو بسیار کم عقله و دستمو تا جایی گاز گرفت که نزدیک بود از جا کنده شه.
پس لگدی بهش زدم و به سمت دیگری پرتابش کردم.
در کمال تعجب، چشمان قرمزی در گوشه کنار جنگل روشن شدن. پس من از ترسم به سمت قاقارو دویدم و توی بغلم گرفتم تا ترسمو کم کنم. اما مجدد در کمال تعجب، چشم ها ناپدید شد.
به نتیجه ی جالبی رسیدم... خون آشام ها از پشمالو ها متنفرن!
با ترس و لرز، قاقارو رو که از وقتی دستمو ازش گرفته بودم دنبال اسباب بازی دندونی دیگه ای بود، پایین گذاشتم و رو به چشمای قرمزی که دوباره پدیدار شده بودند، برگشتم و یه کودومشونو به مبارزه طلبیدم.
خون آشامی که جرعت کرد بیاد جلو و باهام مبارزه کنه، شبیه یه انسان بود. گوشای معمولی، پوست معمولی، و لباس معمولی داشت. تنها فرقش با انسان ها چشمای قرمز رنگش بود. دور مردمکش، هاله ی ظریفی از نقره ای بود که خیلی خیره کننده بود. هنوز داشتم به چشم هاش نگاه میکردم که یهو ناپدید شد و چند ثانیه بعد، نفس سردش توی گوشم صدا میداد. سریع عقب پریدم و سعی میکردم با چشمای غیر مسلح و کندم، حرکتشو دنبال کنم. طبق چیزی که درباره ی خون آشامای انسان نما خونده بودم، باید سریع تر از این حرفا میبود. اما وقتی دوباره نگاهم خیره ی چشمای قشنگش شد، متوجه سلاح مخفیش شدم... چشماش! اون حریفو غرق چشماش میکرد و بعد به آسونی شکستش میداد. تو فکر این بودم که با چه روشی شکستش بدم، که بادی زیر دامنم زد و بعد خجالت زده کردنم، مشتی از ناخودآگاهم، محکم وسط صورتش فرود اومد و خون آشام بدبخت، کف جنگل پهن شد.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۸:۴۱ سه شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۱
#14
نقل قول:
۱- چهار مورد از چیزایی توی طبیعت یا دور و اطرافتون که میشه باهاش آینده رو پیشگویی کرد نام ببرین و طرز کار یکیشو توضیح بدین. (۵ نمره)


سلام پروفسور! بالشتتون به خیر! قاقارو ممنون!

1- پشه ها: بعضی مواقع پشه ها زودتر از ما خطری رو پیشبینی میکنن پس به سمت مکانی حرکت میکنن که احتمال وقوع خطر در اونجا کمتره. (برگرفته از کتاب پشه شناسی)
2- کف کفش! پروفسور، راستش کاربردی شبیه تفاله چای داره. ولی دقتش کمتره!
3- پشمالو های کور
4- بوقلمون
5- کتلت. راستش پروفسور مامانم هر وقت کتلت میپزه یه شکلی درمیاد. یه بار شبیه یه دمپایی شد... که صد البته یه کم بعدش مامانم با دمپایی افتاد دنبالم. از کجا میدونستم دستم یهو حرکت میکنه و صاف میخوره وسط ماهیتابه کتلتا؟

نقل قول:
۲- استفاده ازگوی پیشگویی رو ترجیح می‌دین یا روشای سنتی‌تری مثل تفاله‌های ته فنجون قهوه؟ چرا؟ (۱۰ نمره)


راستش پروفسور من به شخصه هیچوقت نتونستم از وسایل شکستنی به درستی استفاده کنم. هر بار بدنم برخلاف خواستم میزنه یه بلایی سرش میاره. پس مامانم تو خونه یه قانونی گذاشته:

- از این لحظه به بعد هیچکس حق دادن چیزای شکستنی به کتی رو نداره. اون باید غذاشو تو ظرف پلاستیکی و آبشو تو لیوان پلاستیکی بخوره.

پس طبق این قانون، من حق دست زدن به هیچ وسیله ی شکستنی شبیه گوی رو ندارم. مجبورم با همون تفاله ی اسپرسو سر کنم.

نقل قول:
۳- آینده‌ی خودتون یا یکی از اعضای سایتو پیشگویی کنین. توجه کنین که تکلیف بصورت رول نیست، صرفا یه توضیحی درمورد آینده‌شون و موقعیتی که توی اون زمان دارن بدین. (۱۵ نمره)


پروفسور، آینده ای که دارم میبینم مربوط به قاقاروئه... خیلیم بی ربطه راستش. تو این آینده که مربوط به چندین سال بعده، قاقارو زن گرفته... میزنم بعدی. آینده ی خیلی بی محتوایی بود.

آینده ی بعدی که دارم میبینم، مربوط به برنده ی جام قهرمان هاعه. تو این آینده پروفسور دامبلدور داره با کلی غرور، جامو میده به دست ملت... گریف!
صد البته که میده دست گریفیا.
جیانا داره از خوشحالی بالا پایین میپره و منم از ذوقم اینور و اونور میدوم. لحظه ای که پروفسور دامبلدور جامو میزاره توی دستای من، از خواب میپرم!
راستش پروفسور ترجیح میدم نخوابم تا بخوام همچین خواب خوبی ببینم و اونم واقعیت نداشته باشه.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱
#15
  تف تشت 
  vs 
  بدون نام



پست اول




فلش_بک، جهنم

در اثر گرما، چند سال از سن عقلی بدون نام ها کسر شده بود و آنها، همانند کودکان دوساله، به این سمت و آن سمت میدویدند و از سر و کول ماموران جهنم بالا میرفتند.
آنها را گاز میگرفتند، موهایشان را میکشیدند، کتاب های شعرشان را بر سر آنها میکوفتند، سیرابی خطابشان میکردند، و تهدیدشان میکردند که اگر ساندویچ ماکارانیشان را بقاپند، تلافی خواهند کرد.

_ اونا به معنای واقعی کلمه اعصاب خرد کنن! 

تانوس و ماموران جهنم، پشت میز بزرگی که از سنگ های آتش فشانی ساخته شده بود، نشسته بودند. موضوع جلسه، بر روی تابلوی بزرگی ظاهر شده بود و بالای سرشان شناور بود.
موضوع: اذیت های اخیر اعضای بدون نام

_ راستش اونا افراد عجیبین. برخلاف بقیه که ناامید میشن و دلشون میخواد بمیرن، اینا بیشتر از قبل زنده میشن. قسم میخورم اگه چند روز بیشتر بمونن سقف جهنمو پایین میارن. 
_ بنظرم بفرستیمشون برن.

ماموران دیگر، به نشانه تایید سرشان را تکان دادند. اما تانوس، هنوز مردد بود.
_ اینطوری خیلی بهشون آسون میگیریم. 

ماموری دستش را محترمانه بالا آورد تا به او اجازه ی صحبت دهند.
_ میتونیم وقتی فرستادیمشون برن، یه نشانه شوم، مثل کمد قهوه ای نه چندان نوی شوم رو جلوی راهشون قرار بدیم.  

تانوس، لبخند شومی زد و با بشکن شومی، کمد جادویی قهوه ای نه چندان نوی شوم را، در سرنوشت شومشان قرار داد.

پایان فلش_بک

نزدیک ساعت یک ظهر بود که وسایل پیرزن مرموز، برای اسباب کشی رسید و دم در خانه جدیدش پیاده شد. پیرزن مو نقره ای، نسبت به سنش، با قدرتی تقریبا فرا انسانی، وسایلش را از پله ها بالا برد و به خانه ی جدیدش منتقل کرد. نزدیک عصر بود که تمام وسایل خود، جز کمد سنگینش را منتقل کرده بود. پیرزن مرموز، کمرش را صاف کرد و با صدای ترق تروقی که از استخوان هایش بلند شد، بیش از پیش احساس پیری کرد. بلوز صورتی رنگش، خیس عرق شده بود.
_ زیادی جوگیر شدم.

سپس لنگ لنگان، به سمت درمانگاه راه افتاد. کمرش صاف شده بود، اما دست ها و پاهایش خم مانده بود.

چند دقیقه بعد

_ چه کمد خوبیه. هر کی دورش انداخته آدم احمقی بوده. 

کتی، دور کمد قهوه ای و تقریبا نویی که در یک کوچه پیدا کرده بود، میچرخید و در فکرش، بردن کمد به مقر بدون نام ها را سبک سنگین میکرد.
در آخر، سرش را به سمت قاقارو تکان داد. پشمالوی کوچک، همانند رهبر ارکستری، دستانش را تکان داد و چند پشمالو، زیر کمد حاضر شدند تا آن را به مقر منتقل کنند.
چند دقیقه بعد، زنگ در مقر به صدا درآمد و کتی، با کمد قهوه ای نه چندان نو متحرکی، داخل شد.

_ این کمده رو از کجا آوردی؟ 

سر دخترک، سریع به سمت جرمی برگشت که کمد را برانداز میکرد.
ابتدا میخواست بگوید کسی کمد را دور انداخته بوده، اما تصمیم گرفت که اعتبار کمد را زیر سوال نبرد.
_خریدمش! برای این خریدمش که دیگه مجبور نباشم دعوای تو و پلاکسو سر اینکه کی لباساشو تو کمد بزاره تحمل کنم. 

به کمد قدیمی گوشه مقر اشاره کرد.
_ اون مال تو. این جدیده هم مال پلاکس.

پلاکس، با ذوق، کتی را بغل کرد و سپس، لباس هایش را از کمد قبلی بیرون آورد و پس از کمی جا به جا کردن کمد جدیدش و یافتن بهترین مختصات در مقر برای جای گذاری کمد، زبانی برای جرمی اخمالو که گوشه ای کز کرده بود، درآورد و شروع کرد به چیدن لباس هایش‌.
همه، جز جرمی که هنوز خصمانه به کتی نگاه میکرد، سر کارشان بازگشتند.
کتی و بچه، درآن سمت به خوراکی هایی که دخترک خریده بود، هجوم بردند و سعی کردند به مولانا که با حسرت به خوراکی ها خیره شده بود، توجه نکنند.
آلنیس نیز، سرش را در کپه ای از پشمالو ها فرو برده بود و خواب هفتمین سرگروه گرگ هارا میدید.

_ چه باد سردی میاد.

پلاکس، در حال چسباندن نقاشی های مورد علاقه اش از جمله، 《مینا لوزا》، 《شب کم ستاره》و 《ناهار آخر》 به در کمد بود که باد سردی از عمق آن شروع به وزیدن کرد.
دخترک مو مشکی، دستانش را دور بازو های سردش حلقه کرد، و از شدت تعجب، روی زمین افتاد. انتهای کمد، عمیق تر شده بود. به دستانش نگاه کرد که از شدت اشتیاق، برای لمس کردن انتهای کمد، مور مور میشدند.
دخترک، احمقانه ترین کاری که میتوانست را انجام داد.
پا به درون کمد گذاشت و در عمق تاریکی فرو رفت. البته، در را پشت سرش نبست. چون میدانست تنها آدم های احمق هنگامی که درون کمد میروند، در را پشت سرشان میبندند.

_ ام... جرمی... پلاکسو ندیدی؟

کتی، با انگشت های پفکی اش، دور مقر را میگشت تا اثری از دخترک نقاش پیدا کند.
_ قرار بود با هم بریم چند تا ردای جدید بخریم. 
_ حتما سرش با کمد جدیدش گرمه.
_ بنظرت اگه جلوی کمدش وایساده بود نمیدیدمش آقای نابغه؟

دخترک، زبانش را برای جرمی درآورد و به گشتن ادامه داد.
_ هنوز در رو روغن کاری نکردیم پس اگه پلاکس میرفت بیرون، میفهمیدیم.
_ منو دیگه مخاطبت قرار نده، کتی! گم شدن پلاکس به من مربوط نیست! 
_ بد اخلاق!

صدای داد جرمی، آلنیس و چند تا از پشمالو هارا از خواب پراند.
کتی، آهی کشید. روی زمین نشست و شروع کرد به لیسیدن انگشتان نارنجی رنگش.

_ بچه ها، فک کنم پلاکس تو کمد باشه. 

سر ها به سمت آلنیس که بوی پلاکس را تا درون کمد دنبال کرده بود، برگشت.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: سازمان عقد و ثبت قرارداد بازیکنان
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ سه شنبه ۸ شهریور ۱۴۰۱
#16
به نام مرلین ریشو

به دلیل درگیر مسابقات نقاشی بودن پلاکس بلک، وی از گروه جدا شده، و دیزی کران جایگزین وی گشته است. ترکیب جدید تیم «بدون نام» از این قرار است:

ترکیب جدید:


بدون نام
«از وجود بی وجود وحدت وجودیان»


مهاجمین:
جرمی استرتون(کاپیتان)، کتی بل، بچه‌ی آتش زبان.
مدافعین:
آلنیس اورموند، دیزی کران.
دروازه بان:
میرزا پشمالوی پشمالو زادگان اصل.
جستجوگر:
جناب جلال الدین محمد ‌‌‌‌‌‌‌مولوی.
[/quote]


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#17
بدون نام
vs
چهار چوبدستی دار


پست دوم




اعضای تیم بدون نام، با تاپ و شلوارک، وارد زمین شدند.

فلش بک- رخت کن

- زمین زیر پامون گدازس! اگه از روی جارو بیفتیم، جزغاله میشیم!

جرمی، با اندوه، دستش را زیر چانه اش زده بود و با دست دیگرش، خودش را باد میزد. جهنم، زیاد به مذاق بدون نام خوش نیامده بود.

- قسم میخورم دفعه ی دیگه عضو کابینه بشم و با پارتی بازی، زمینو ببرم تو قطب شمال... بدون هماهنگی!
- با غر زدن، هیچی درست نمیشه. پس به جای اینکار یه نفس عمیق بکشین و سعی کنین آرامشتونو حفظ کنین.

همه، با خشونت به قاقارو نگاه کردند.

- زیادی حرف میزنی، پشمالوی جغله!

کتی، به پشت قاقارو لگد زد و او را به قسمت تدارکات فرستاد تا چند بطری آب دیگر بگیرد. از صبح که در ورزشگاه حاضر شده بودند، اندازه ی یک کامیون، بطری آب خورده بودند. عرق از سر و رویشان میریخت و با نزدیک شدن به زمان مسابقه، استرس بیشتری میگرفتند و بیشتر در عرقشان فرو میرفتند.
لباس های عرقی نیز، گوشه ای از رختکن کپه شده بودند. جرمی که عملا در استرس و گرما غلت میزد. بر خلاف بقیه اعضای تیمش که استرسشان را بیرون میریختند، استرسش را درونش میریخت.
پلاکس، دفتر نقاشی اش را گشوده بود که با کشیدن چند طرح، از استرسش کم کند. اما، هر دفعه که نقاشی اش خراب میشد، به حافظه ی بدش لعنت میفرستاد که چرا پاک کنش را فراموش کرده و کاغذ را از دفترش کنده و به گوشه ای پرتاب میکرد.
آلنیس، در آن سمت کنترلش را از شدت گرما از دست داده بود و چند لحظه در حالت انسان میماند و سپس به گرگی تبدیل شده و لباسش را پاره مینمود. کتی نیز، کنارش نشسته بود و با بی حوصلگی لباس هایش را کوک میزد.
- نفس عمیق آلن! سعی کن آرامشتو حفظ کنی.

مولانا، با کتاب شعرش ور میرفت و در سعی بود با شعر های کودکانه اش، بچه را آرام سازد.
- گر ساکت شوی، کنم حلوایی نذر، فدای تو!
- آهای پیری! بفهم دارم چی میگم! هی حلوا حلوا میکنی! اینقد بلوف نزن. نه حلوا داری، نه درک میکنی الان چقد عصبانیم! سیرابیه نفهم.

سپس، یقه ی مولانا را ول کرده و شروع کرد به چسبیدن یقه ی میرزا پشمالو که در لباس بلند و کلفتش، عملا در حال ذوب گشتن بود.
در رختکن، با شدت باز شد و قاقارو با موهای کز خورده، وارد شد.
لباسی که کتی در حال کوک زدنش بود، از دستش رها شد.
- قاقارو! موهات چرا کز خورده؟

چشم های قاقارو از شدت کز خوردن مژه هایش باز نمیشد.
- زیادی به آتیشای جهنم نزدیک شدم. یه خورده سوختم.
- حقته! پشمالوی بی مصرف!

در، بار دیگر با شدت باز شد و فردی در چهار چوب در ایستاد.
- بازی در حال شروع شدنه. تیم بی نام، لطفا در جایگاه هاتون حاضر بشین.

فرد، از رختکن خارج شد و دمپایی ها نیز، به دنبالش. هیچ کدام از تیم بدون نام اعصاب نداشتند.

- مردک پخمه! هزار بار بهشون گفتم ما بدون نامیم. نه بی نام!

پایان فلش بک

همه ی اعضای بدون نام ( جز میرزاشان) با تاپ و شلوارک در صحنه حاضر شده بودند. چند لحظه ی بعد نیز، تیم حریف، با تاپ شلوارک هایی رنگی رنگی تر از تیم خودشان، در صحنه حاضر شدند.
گرما، بر هر دو تیم اثر گذاشته بود. دندان ها بر هم ساییده میشد و هر تیم، برای سلاخی کردن تیم مقابلش، نقشه میکشید.

- سوار جارو هاتون بشین.

هر چهارده نفر، از کناره ی زمین، سوار جارو هایشان شده و روی گدازه هایی که هر لحظه نزدیک بود فوران کند، به پرواز درآمدند. به جای تماشاچی ها، ارواح خسته و شرور، پراکنده نشسته بودند و سر و وضع تیم هارا مسخره میکردند.

- با شماره سه، کوافل در هوا به پرواز در میاد.

استرس ها بیشتر شد.

- یک، دو، سه!

بازی آغاز شد و در لحظه ی اول آن، کتی، در حالی که هر چه فحش بلد بود را به جان قاقارو میکشید، وارونه روی جاروی کهنه اش آویزان شد.
- مگه بهت نگفتم بده درستش کنن؟ قصد جونمو کردی؟ الان من چجوری با یه جاروی خراب بازی کنم؟ اونم توی جهنم!

پلاکس، توپ را زیر بغلش زده بود و از دست اسکورپیوس بود که پستش را رها کرده بود و به هرکول سپرده بود، فرار میکرد. چند ثانیه به رسیدن اسکور مانده بود، که جرمی، سکه ی طلایی را در هوا پراند. اسکورپیوس، بین دو انتخاب مهم مانده بود. سکه را برباید یا کوافل را؟ تهش به این نتیجه رسید که ته کوییدیچ هیچ نیست، اما با سکه های طلا میتوان خیلی کار ها کرد. پس ادامه راه را، به میگ میگ سپرد.

- هه، جوجه! اگه میتونی منو بگی...

کتابی از سمت گابریل به پرواز درآمد و مستقیم به پس کله ی پلاکس خورد. کوافل، از میان دستانش لیز خورد و در دستان...

- بله! حال، توپ در دستان آلنیس اورمونده! چه میکنه این گرگ بدون نام!

آلنیس، تمام زورش را گذاشته بود که در میان بازی تغییر شکل ندهد پس، هیچ زوری نمانده بود که بتواند کوافل را درون دستانش نگه دارد.

- بار دیگه، کوافل لیز میخوره، و حالا در دستان مولانا میفته! چه تکنیک جالبی! بدون نام ها با پروازشون زیر همدیگه، میخوان از، از دست رفتن کوافل، جلوگیری کنن.

مولانا، در حالی که با یک دست، کتابش و با دست دیگر کوافل، و همچنین با پاهایش جارو را چسبیده بود تا در گدازه ها نیفتد، جلو میرفت.
پیر شاعر، مطمئن و یکنواخت جلو میرفت، که با جفتک شتر، کنترل کوافل را از دست داد و ترجیح داد با تعادل باقی مانده اش، کتاب با ارزشش را دو دستی بچسبد.
کوافل، همچنان میچرخید و جلو میرفت، تا وقتی که با ضربه ی سر تری، به سمت دروازه ی بدون نام به پرواز درآمد و سپس، با لگد ناموزون میرزا پشمالو که زانویش از سمت مخالف خم شده بود و کل ورزشگاه را در سکوت فرو برد، در بغل بچه، که انگار دنبال چیزی میگشت، فرود آمد.
- دزدای لنتی! کی ساندویچ ماکارانی منو برداشته؟ تا ساندویچمو پس ندین، منم کوافلو پس نمیدم!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۱ ۲۰:۳۶:۱۱

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#18
جلسه سوم و آخر مراقب از موجودات جادویی و شبه جادویی:



کتی، فین فین کنان، وارد کلاس شد و روی صندلی اش قوز کرد.
- همونطور که میدونین، امروز جلسه آخر کلاس...

فریاد شادی، از نهان جادوآموزی بیرون جهید.
استاد ریز نقش، سرش را با شدت بالا آورد.
- کودومتون بود؟

جادوآموزان، با وحشت، در نیمکت هایشان فرو رفتند.

- خب، تصور میکنیم صدایی نشنیدیم. راستش برای این جلسه، برنامه داشتم که یه سری مار بوآ براتون بیارم...

کتی، با دیدن قیافه های رنگ پریده و وحشت زده، ناامید شد.
- مثل اینکه زیاد دوستش ندارین. ولی در هر صورت کنسل شد.

همه، نفس راحتی کشیدند.

- پس، تصمیم گرفتم که این جلسه یه چیزی براتون بیارم که همیشه به یادتون بمونم... پشمالو!

بر خلاف جلسات قبل، جادو آموزان زیاد دپرس نشدند. آخر، تا به حال بار ها کتی را در حال تقسیم کردن خوراکی اش با قاقارو، یا کل کل کردنش با او دیده بودند. بار ها شده بود که پشمالو و صاحبش، همانند کودکان دو ساله ای، دست به کار های احمقانه ای زده، اما بعد آن با یکدیگر میخندیدند و از کارهایشان ذره ای خجالت نمیکشیدند یا پشیمان نمیشدند. پس همه شان، علاقه مند بودند که ببینند داشتن یک پشمالو، چه حسی دارد.
صحبت ها بالا گرفت و قاقارو، با خرخر بلندی، دانش آموزان را متوجه کتی کرد.

- چون جلسه آخره، از مدیر اجاره گرفتم و یه سری به خوابگاهاتون زدم.

جادو آموزان، در تعجب ماندند. آیا وقتی برمیگشتند، با خوابگاهی پر از پشمالو رو به رو میشدند؟ آیا باید با پشمالویی هار سر و کله میزدند؟ یا چه؟
استاد کوچک، نمیتوانست از ذوق کاری که انجام داده، سر جایش بند شود.
- طبق خلق و خویتون که جلسه قبل برام گفتین، برای هر کودومتون یه پشمالوی خوب در نظر گرفتم. وقتی برین داخل خوابگاهتون، با یه کادو روی تختتون مواجه میشین. این کادوی منه، برای جلسه آخر کلاسم. امیدوارم هر بار پشمالوتونو میبینین، یاد استاد کتی بیفتین... کسی که سگ های سه سرو ناز میکرد و به پیرانا عشق میورزید.

نگاهی به قاقارو انداخت.
- و یه پشمالو بد عنق داشت!
در ضمن، هر چه زودتر برین و کادوهاتونو باز کنین. پشمالو ها زیاد اون تو بمونن خفه میشن.


تکالیف این جلسه:


لطفا نظرتونو در مورد کلاسم بگین. این ترم چطور بود؟ از گفتن اشکالات و ایرادات تدرسیم خجالت نکشین. با آغوش باز، خواهان نظرتون هستم.
1-برای این جلسه، یه نقاشی از پشمالویی که هدیه گرفتین بکشین. 15 نمره
2-تکلیف این جلسه به صورت روله. ازتون میخوام که در مورد تغذیه و پوشاک پشمالوتون بگین. و اینکه... نژاد پشمالتون از کودوم نوعه؟ از کجا فهمیدین؟ 10 نمره
3- در آخر... نگهش داشتین یا فروختینش؟ 5 نمره


مرلین به همراهتون!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: تابلوي شني امتيازات
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#19
امتیازات جلسه دوم مراقبت از موجودات جادویی و شبه جادویی:


گریفیندور:
جیانا ماری: 30
آلبوس دامبلدور: 30



ریونکلاو:
دیزی کران:30
آلنیس اورموند: 30
لودو بگمن: 25


هافلپاف:
سوزان بونز: 30
سدریک دیگوری: 30
نیکلاس فلامل: 30



اسلیترین:
آندروما بلک: 29
اسکندر: 30
دوریا بلک: 30


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#20
نمرات جلسه دوم مراقبت از موجودات جادویی و شبه جادویی



دیزی کران: 30

سلام زی!
عین همیشه بنفش!
چرا زود تر نگفتی! منم میخواستم بیام گوش کنم.
نقل قول:
پ. ن: استاد از الان به بعد میتونم همون کیت سابق صداتون کنم؟!
این سوال که پرسیدن نداره!

آندروما بلک:29

سلام خانم بلک!
صغرا، هاپوی سه سر خوبیه!
قشنگ نوشته بودی. فقط سعی کن فاصله هات رو رعایت کنی. غلط های تایپیت رو کمتر، و اگه خواستی شعر بگی قبلش ذکر کنی که شعره.

جیانا ماری: 30

سلام جیانای قشنگم!

فردا ظهر ساعت شیش، همون جای همیشگی!
مثل همیشه قشنگ نوشتی. قشنگ سعی کن به کلمه بعد از علامت نگارشیت، فاصله بدی.

آلبوس دامبلدور: 30


سلام بر خودتون و همچنین ریشتون!

چیزه... راستش قاقارو و فامیلاش زیادی جا گرفتن. با تمام سخاوتم، هاپوی سه سرو بهتون هدیه میکنم. تا ابد مال خودتون.

اسکندر:30

سلام اسکندر!
میگم... از گرسنگی که تلف نشد؟
راستش دیگه نمیتونم پسشون بدم. نظرت چیه برای خودت برش داری؟
فقط مراقب باش تلف نشه. دست ننت خیلی سنگینه!

آلنیس اورموند: 30

سلام گرگ پشمالوی بغلی!
کتیه خالی باحال تره ها. کیتم میتونی بگی حتی!
میدونی، این سگه رو مخصوصا برات کنار گذاشته بودم. شایعه ها میگفتن این تنها سگیه که با گرگا کنار میاد.

لودو بگمن:25

سلام لودو:
قشنگ نوشته بودیا... فقط یه خورده کوتاه بود. سعی کن دفعه ی بعد به توضیحات و اصل تکلیف، توجه بیشتری بکنی و روی توصیفات کار کنی. دفعه ی دیگه پست تدرسو حتما کامل بخون. یه چیز دیگه، سعی کن جمله بندیاتم بهتر کنی.
به امید اینکه دفعه ی دیگه امتیاز کامل بگیری.

دوریا بلک: 30

سلام دوریا
میدونستی با برداشت دوم شب های روشن قشنگ روح و روانمو به هم ریختی؟
خیلی خوب بود. همون چیزی بود که انتظار داشتم. آفرین!

سوزان بونز: 30

سلام سوزان
با اینکه ته خوراکیاتو درآورد بازم گذاشتی زنده بمونه؟

سدریک دیگوری: 30

سلام سدریک!
راستش... همون سگی که بهم تحویل دادی... الان با چشمای باز روی تخت خودم گرفته خوابیده. هنوز برام سواله... سگا مگه میتونن با چشم بازم بخوابن؟

نیکلاس فلامل: 30

سلام آقای فلامل!
بابت ایرادات پیش اومده عذر میخوام. سعی در بهتر کردنشون میکنم.
مثل همیشه عالی. فقط... مطمئنی نمیخوای سگه مال خودت بشه؟ مشکلی با اینکه تا ابد نگهش داری ندارم.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.