بدون نام
vs
چهار چوبدستی دار
پست دوم
اعضای تیم بدون نام، با تاپ و شلوارک، وارد زمین شدند.
فلش بک- رخت کن- زمین زیر پامون گدازس! اگه از روی جارو بیفتیم، جزغاله میشیم!
جرمی، با اندوه، دستش را زیر چانه اش زده بود و با دست دیگرش، خودش را باد میزد. جهنم، زیاد به مذاق بدون نام خوش نیامده بود.
- قسم میخورم دفعه ی دیگه عضو کابینه بشم و با پارتی بازی، زمینو ببرم تو قطب شمال... بدون هماهنگی!
- با غر زدن، هیچی درست نمیشه. پس به جای اینکار یه نفس عمیق بکشین و سعی کنین آرامشتونو حفظ کنین.
همه، با خشونت به قاقارو نگاه کردند.
- زیادی حرف میزنی، پشمالوی جغله!
کتی، به پشت قاقارو لگد زد و او را به قسمت تدارکات فرستاد تا چند بطری آب دیگر بگیرد. از صبح که در ورزشگاه حاضر شده بودند، اندازه ی یک کامیون، بطری آب خورده بودند. عرق از سر و رویشان میریخت و با نزدیک شدن به زمان مسابقه، استرس بیشتری میگرفتند و بیشتر در عرقشان فرو میرفتند.
لباس های عرقی نیز، گوشه ای از رختکن کپه شده بودند. جرمی که عملا در استرس و گرما غلت میزد. بر خلاف بقیه اعضای تیمش که استرسشان را بیرون میریختند، استرسش را درونش میریخت.
پلاکس، دفتر نقاشی اش را گشوده بود که با کشیدن چند طرح، از استرسش کم کند. اما، هر دفعه که نقاشی اش خراب میشد، به حافظه ی بدش لعنت میفرستاد که چرا پاک کنش را فراموش کرده و کاغذ را از دفترش کنده و به گوشه ای پرتاب میکرد.
آلنیس، در آن سمت کنترلش را از شدت گرما از دست داده بود و چند لحظه در حالت انسان میماند و سپس به گرگی تبدیل شده و لباسش را پاره مینمود. کتی نیز، کنارش نشسته بود و با بی حوصلگی لباس هایش را کوک میزد.
-
نفس عمیق آلن! سعی کن آرامشتو حفظ کنی.
مولانا، با کتاب شعرش ور میرفت و در سعی بود با شعر های کودکانه اش، بچه را آرام سازد.
- گر ساکت شوی، کنم حلوایی نذر، فدای تو!
- آهای پیری! بفهم دارم چی میگم! هی حلوا حلوا میکنی! اینقد بلوف نزن. نه حلوا داری، نه درک میکنی الان چقد عصبانیم! سیرابیه نفهم.
سپس، یقه ی مولانا را ول کرده و شروع کرد به چسبیدن یقه ی میرزا پشمالو که در لباس بلند و کلفتش، عملا در حال ذوب گشتن بود.
در رختکن، با شدت باز شد و قاقارو با موهای کز خورده، وارد شد.
لباسی که کتی در حال کوک زدنش بود، از دستش رها شد.
- قاقارو! موهات چرا کز خورده؟
چشم های قاقارو از شدت کز خوردن مژه هایش باز نمیشد.
- زیادی به آتیشای جهنم نزدیک شدم. یه خورده سوختم.
-
حقته! پشمالوی بی مصرف!
در، بار دیگر با شدت باز شد و فردی در چهار چوب در ایستاد.
- بازی در حال شروع شدنه. تیم بی نام، لطفا در جایگاه هاتون حاضر بشین.
فرد، از رختکن خارج شد و دمپایی ها نیز، به دنبالش. هیچ کدام از تیم بدون نام اعصاب نداشتند.
- مردک پخمه! هزار بار بهشون گفتم ما بدون نامیم. نه بی نام!
پایان فلش بکهمه ی اعضای بدون نام ( جز میرزاشان) با تاپ و شلوارک در صحنه حاضر شده بودند. چند لحظه ی بعد نیز، تیم حریف، با تاپ شلوارک هایی رنگی رنگی تر از تیم خودشان، در صحنه حاضر شدند.
گرما، بر هر دو تیم اثر گذاشته بود. دندان ها بر هم ساییده میشد و هر تیم، برای سلاخی کردن تیم مقابلش، نقشه میکشید.
- سوار جارو هاتون بشین.
هر چهارده نفر، از کناره ی زمین، سوار جارو هایشان شده و روی گدازه هایی که هر لحظه نزدیک بود فوران کند، به پرواز درآمدند. به جای تماشاچی ها، ارواح خسته و شرور، پراکنده نشسته بودند و سر و وضع تیم هارا مسخره میکردند.
- با شماره سه، کوافل در هوا به پرواز در میاد.
استرس ها بیشتر شد.
- یک، دو، سه!
بازی آغاز شد و در لحظه ی اول آن، کتی، در حالی که هر چه فحش بلد بود را به جان قاقارو میکشید، وارونه روی جاروی کهنه اش آویزان شد.
- مگه بهت نگفتم بده درستش کنن؟ قصد جونمو کردی؟ الان من چجوری با یه جاروی خراب بازی کنم؟ اونم توی جهنم!
پلاکس، توپ را زیر بغلش زده بود و از دست اسکورپیوس بود که پستش را رها کرده بود و به هرکول سپرده بود، فرار میکرد. چند ثانیه به رسیدن اسکور مانده بود، که جرمی، سکه ی طلایی را در هوا پراند. اسکورپیوس، بین دو انتخاب مهم مانده بود. سکه را برباید یا کوافل را؟ تهش به این نتیجه رسید که ته کوییدیچ هیچ نیست، اما با سکه های طلا میتوان خیلی کار ها کرد. پس ادامه راه را، به میگ میگ سپرد.
- هه، جوجه! اگه میتونی منو بگی...
کتابی از سمت گابریل به پرواز درآمد و مستقیم به پس کله ی پلاکس خورد. کوافل، از میان دستانش لیز خورد و در دستان...
- بله! حال، توپ در دستان آلنیس اورمونده! چه میکنه این گرگ بدون نام!
آلنیس، تمام زورش را گذاشته بود که در میان بازی تغییر شکل ندهد پس، هیچ زوری نمانده بود که بتواند کوافل را درون دستانش نگه دارد.
- بار دیگه، کوافل لیز میخوره، و حالا در دستان مولانا میفته! چه تکنیک جالبی! بدون نام ها با پروازشون زیر همدیگه، میخوان از، از دست رفتن کوافل، جلوگیری کنن.
مولانا، در حالی که با یک دست، کتابش و با دست دیگر کوافل، و همچنین با پاهایش جارو را چسبیده بود تا در گدازه ها نیفتد، جلو میرفت.
پیر شاعر، مطمئن و یکنواخت جلو میرفت، که با جفتک شتر، کنترل کوافل را از دست داد و ترجیح داد با تعادل باقی مانده اش، کتاب با ارزشش را دو دستی بچسبد.
کوافل، همچنان میچرخید و جلو میرفت، تا وقتی که با ضربه ی سر تری، به سمت دروازه ی بدون نام به پرواز درآمد و سپس، با لگد ناموزون میرزا پشمالو که زانویش از سمت مخالف خم شده بود و کل ورزشگاه را در سکوت فرو برد، در بغل بچه، که انگار دنبال چیزی میگشت، فرود آمد.
- دزدای لنتی! کی ساندویچ ماکارانی منو برداشته؟ تا ساندویچمو پس ندین، منم کوافلو پس نمیدم!