تصویر شماره ی شش
هری رون و هرمیون هنگامی که از کلاس تغییر شکل درامدند، ناگهان کسی با سرعت ازجلویشان رد شد. رون گفت:
ــ اون چه مرگش بود اصلا کی بود؟
هری گفت: نمی دونم
هرمیون در حالی که به نقطه ای خیره شده بود گفت: می خواد چه کار کنه؟
رون گفت: کی؟ هرمیون خوبی؟
ــ متوجه نشدین؟
ــ چیو متوجه نشدیم؟
ــ اون مالفوی بود دراکو مالفوی دلشت گریه میکرد.
هری گفت:
ــ چی؟ امکان نداره.!
هرمیون: خب بیاین مطمئن شیم.
رون: چطوری؟
هری: با نقشه. نقشه ی غارتگران
رون: خب حالا فرض کن فهمیدیم هرمیون ک.....
هرمیون کجاست؟
هرمیون در حالی که از پله ها بالا می امد گفت اومدم!
رون: کجا بو......
هرمیون: بیاین نقشه رو اورد. خب اینطور که معلومه داره میره چی، واقعا؟ اونجا چه کار میکنه؟
رون: کجاست؟
هرمیون گفت: دستشویی میرتل گریان بیاین بریم.
رون: چی کجا بریم؟
هرمیون ـ دستشویی میرتل گریان. خب راستش من... یادتونه سال دوم معجون مرکب درست کردیم؟ من یه مقداری رو برای الان نگه داشتم. من از این می خورم و به شکل میرتل در میام و می فهمم مالفوی چه مرگشه.
رون گفت: هرمیون مطمئنی که خوبی؟ چطوری می خوای یه زره از میرتل رو توش بریزی؟
هرمیون: نگران نباش فکر اونجا شم کردم.
هری: کسی اینحا نیست می تونی الان بخوری.
هرمیون مقداری از معجون راخورد و به شکل مبرتل درامد.
رون: دمت گرم بابا تو خیلی باهوشی!
هرمیون/میرتل: ممنون رون! من رفتم.
هرمیون به دستشویی میرتل رفت مالفوی در انجا بود. همین که چشمس به میرتل/هرمیون افتاد گفت: تو اینجا چه کار می کنی گند زاده ی احمق؟
هرمیون/میرتل پاسخ داد: امممم من ه... مرتلم اره میرتلم. تو هم باید دراکو باشی هان؟
ــ اره من دراکو هستم.
ــ چرا گریه می کنی؟
ــ فضولیش به تو نیومده گند زاده ی احمق
ــ میشه لطفا این کلمه ی زشت رو به زبون نیاری؟
مالفوی چیزی نگفت. پس از چند دقیقه سکوت مالفوی گفت:باشه میگم. امروز من تو معجون سازی نمره ی خوبی نیاوردم. اگه بابام بفهمه حساب اسنیپو می زاره کف دستش ولی خب من نمی تونم به بابام بگم.
ــ چرا!؟
ــ الان بابامو تو وزارت خونه حسابی گیره نمی تونم به اون بگم.اسنیپ گفت که دامبلدور مجبورش کرده اون کارو کنه.
هرمیون/میرتل:نه بابا دامبلدور از این کارا نمی کنه.هی دراکو یکی صدات می کنه
صدای کسی در راه رو می پیچید:دراکو، دراکو مالفوی پروفسور اسنیپ با هات کار داره.
هرمیون/میرتل:بهتره من برم امیدوارم موفق باشی
دراکو:ممنون.
هرمیون با با سرعت به سمت در می رود زیرا بک ساعت به پایان رسیده بود و او داشت دوباره به خودش تبدیل می شد.همین که دستگیره ی در را گرفت تا ان را باز کند مالفوی گفت:
ــ هی ببخشید که بهت گفتم گندزاده.
هرمیون به سمت او برنگشت و فقط گفت:اوه اشکال نداره.من باید برم.
سپس با سرعت از انجا رفت.دیگر خودش شده بود.در حالی که به فکر فرو رفته به چیزی برخورد.
ــ اوخ..
ــ چی؟هری تویی؟
هری شنل نامریی را کنار زد و گفت:اره رون هم هست بیا
ــ تا حالا کجا بودین؟
ــ داشتیم میومدیم دنبال تو.
هرمیون در راه برج تمام ماجرا را تعریف کرد رون که از خنده روده بر شده بود گفت:جدی؟..... او....اون بخاطر ماجون سازی گریه می کرد؟
پس از چند دقیقه به خوابگاه هایشان رفتند تا بخوابند.
همه چیز عجیب بود! هرمیون در دل خندید و گفت مالفوی دیگه استاد مورد علاقه نداره
پایان🌹
امیدوارم که قبول کنید یک هفته میشه که روش کار کردم.
---
پاسخ:
هنوز نقطهضعفهایِ قابل تغییری دیده میشه اما برای این مرحله کافیه...
تایید شد.