هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ جمعه ۷ مرداد ۱۴۰۱
#11
نمرات جلسه اول کلاس آموزش دوئل




جادوآموزان عزیز خیلی خوشحالم که در کلاس بنده شرکت کردین! فقط می خواستم بدونید که هدف هاگوارتز در درجه اول، پرورش خلاقیت و مهارت شماست و بعد از اون جنبه رقابتی داره. پس بهتره برای یادگیری بهتر پس از متوجه شدن ایرادات، اونها رو اصلاح کنیم و بعد برای امتیازات بهتر، رقابت سالم تری رو داشته باشیم.




جیانا ماری: 27

جیانا چان!

دوئل با لرد سیاه؟ شوخی می کنید دیگه؟
از شکل ظاهری پستت خوشم اومد جیانا چان! قوانین ظاهری پستت رو رعایت کردی. ولی پستت بیشتر دیالوگ محور و پر از شکلک بود. درسته که شکلک تو پست طنز مهمه، ولی استفاده زیادی ازش هم درست نیست.
توصیفات تو پستت، کم بود پست خوب، پستیه که حال و هوای نویسنده رو به خواننده منتقل کنه.
بهتره قبل از ارسال کردن پستت ایرادای تایپیش رو رفع کنی.

در کل پست خوب بود، ولی اگه این ایرادات رو رفع کنی بهترم می شه.

پ ن: پست بعدیت رو خارج از تایم تحویل تکالیف زدی بنابراین به همین تکلیف اولت نمره دادم.




تری بوت: 29

بوت سان!

پست ایراد ظاهری یا نگارشی نداشت. استفاده از شکلک هم بجا بود و توصیفاتت هم خوب بود. فقط از روند پیشروی داستان زیاد خوشم نیومد. یه خرده چاشنی خلاقیتش را بیشتر می کردی محشر می شد.




لیلی لونا پاتر: 25


لیلی چان!

خب ایراد اصلی پستت شکل ظاهریشه. همین شکل ظاهریه که کسی که داره پستت رو می خونه رو، برای ادامه دادن ترغیب می کنه؛ بیا از جمله اول پستت شروع کنیم:

نقل قول:
"خب افتادن یک درس نباید خیلیم دور از انتظار باشه..نه؟"
میشه گفت اولین فکری که از سر لیلی گذشت همین بود.


درسته اینتر زدن یکی از نکات مهم نوشتن روله، ولی اینتر باید به جا باشه. تو این قسمت نیازی به اینتر زدن نبود؛ چون این فکر ها تو سر لیلی بود. وقتی توصیفاتت مربوط به یه نفر می شه بهتره از اینتر زدن زیادی خودداری کنی؛ به محض اینکه توصیفاتت در مورد اون چیز یا شخص خاص تموم شد، می تونی اینتر بزنی.

نقل قول:
اما تمرکزش با فریاد هایی که دم گوشش زده میشد بهم ریخت.
-هی لیلی اینو نگاه کن..لیلی.لیلی پاشو

وقتی توصیفاتت در مورد شخص گوینده تموم شده و داری حرف یکی دیگه رو نقل قول می کنی، باید دو تا اینتر بزنی:

اما تمرکزش با فریاد هایی که دم گوشش زده میشد بهم ریخت.

-هی لیلی اینو نگاه کن... لیلی... لیلی پاشو.


شکلک زدن توی توصیفات کار درستی نیست. چون توصیفات خودشون نشون دهنده حالت اشخاصه. پس شکلک فقط مخصوص وقتیه که توصیفی که برای حالت گوینده دیالوگ به کار بردی، اون حس و هوای لازم رو ایجاد نکرده. مثلا:

لیلی با حرص پاهاش رو از روی میز برداشت و صاف روی صندلی نشست.
-خب؟

تو این قسمت استفاده از شکلک خیلی می تونه به فهمیدن احساسات گوینده کمک کنه.

نکته بعدی استفاده از علاِئم نگارشی. یکی از اصول مهم رول زدن استفاده از علائم نگارشی تو جای صحیحشونه. بعضی از جمله هات حتی نقطه هم نداشتن، حالا علامت تعجب، ویرگول و... رو در نظر نگیریم.


نقل قول:
-اینو..میگم..اینو..از کجا آوردیی؟

".." یا "........" درست نیست شکل صحیح ش "..." اینه.

از داستانت هم خوشم اومد، اگه یکم استفاده به جا از توصیفات داشتی باشی و این ایراداتی که گفتم رو برطرف کنی، مطمئنم می تونی رول خیلی بهتری بزنی.



نیکلاس فلامل: 29

فلامل سان!

اولا که، بنده پسر می باشیم!
ثانیا از طلسم خودم، رو خودم استفاده، می کنی؟ شوخی... شوخی با استادم شوخی؟ بنده تصمیم گرفتم به شما کلا نمره ندم!

خب پستتون در کل مشکل خاصی نداشت، هم روند داستان خوب بود، اشکالات نگارشی و تایپی هم نداشتین. تنها مشکلتون از نظر بنده اینتر زدن های پی در پی بود.
پس از تموم شدن توصیفات شخص مذکور و شروع کردن توصیفات شخص بعدی، دوتا اینتر لازمه نه سه یا بیشتر.

همینا دیگه موفق باشین!



دوریا بلک: 28

بلک سان!

ایراد ظاهری خاصی ندیدم تو پستتون؛ فقط بعضی جاها حس کردم، یادتون رفته علائم نگارشی رو بذارین. قبل از ارسال پست خوب نگاه کنید چیزی جا نمونه.
توصیفتتون هم خوب بود، فقط از یک جایی بعد متوجه روند داستان نشدم یکم گنگ بود.
در کل خوب بود همین ایرادات جزئی رو برطرف کنید، پست تون عالی می شه.



لینی وارنر: 30

لینی سان!

بار دیگه ثابت کردین برتری به جثه و این حرفا نیست!

چطور می تونم از همچین پستی ایراد بگیرم؟ همه چیزتون به جا و بی نقص بود، خلاقیت هم از پستتون می بارید. قشنگ تا آخر کیف کردم موقع خوندن پستتون!



کتی بل: 29

بل سان!

پست شما هم مشکل ظاهری و نگارشی نداشت. تنها مشکل این بود که خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی، سریع داستان رو پیش برده بودید. آره، نوشتن پست کوتاه خوبه ولی به شرطی که به روند داستان آسیب نزنه.

موفق باشین!




اسکورپیوس مالفوی:30


اسکور سان! می تونم اینطوری صداتون کنم دیگه؟

پستتون مشکلی نداشت. چه از نظر ظاهر و علائم نگارشی و... چه از نظر خلاقیت. بسیار خلاقانه، لذت بخش و متفاوت بود.
فقط دلم به حال گالیون هایی که خرج اون ربات شد می سوزه!


پیکت: 29

پیکت سان!

به نظرم بهتره خودتونو از دید لینی مخفی کنید، با توجه به بلایی که سر زنبور بیچاره اومد!
پست شما هم مشکل خاصی نداشت. دقیقا مثل فلامل سان بعضی جاها اینتر زیادی زده بودید همین.






بله جلسه اولم تموم شد!
همه تون رو از دست چاقو های پروفسور راکارو به مرلین میسپارم تا جلسه بعد.
ماتانه مینا!


ویرایش شده توسط اركوارت راكارو در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۷ ۱۸:۱۸:۳۹
ویرایش شده توسط اركوارت راكارو در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۷ ۱۸:۲۶:۲۷
ویرایش شده توسط اركوارت راكارو در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۷ ۱۸:۴۰:۱۵



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
#12
تکلیف جلسه اول درس فلسفه و حکمت




باران به تندی بر روی صورتش می بارید. موها و لباس هایش همگی خیس شده بودند. نگاهی به دستان خونی اش انداخت. او انجامش داده بود. باورش نمی شد، او انجامش داده بود!

فلش بک - چند ساعت قبل

- ببین حتی نمی تونه از خودش دفاع کنه!
- سر و وضعش رو ببین مگه چندسالته که موهات سفیدن؟
- میگن تو وضع بدی پیداش کردن درحالی که داشته تو خون خودش غلط می خورده.
پسری که این حرف را زده بود آب دهانش را به زمین پرتاب کرد.
- اینجور آدما رو باید انقدر کتک زد تا بمیرن.
- آره اصلا ارزش زنده موندن ندارن اینا.
پسری دیگر این حرف را زد لگدی دیگری به جسم مچاله شده رو به رویش زد و سپس همگی از آنجا دور شدند.
پس از دور شدن آنها جثه کوچک و مچاله شده، سرش را بلند کرد. صورت سفید و رنگ پریده اش پر خون بود و موهای سفیدش از خون خیس بودند. با دستان نحیف و کوچکش خون بینی اش را پاک کرد. لباس خاکی اش را تکاند و با زحمت از جایش بلند شد. به سختی می توانست راه برود خودش را کشان کشان به سمت خوابگاه پرورشگاه رساند و در را بست. حداقل در خوابگاه خیالش راحت بود. به خاطر ظاهر عجیب و غریبش کسی حاضر نبود با او هم اتاقی شود، هیچ دوستی نداشت و هر روز از دیگران کتک می خورد. حتی رمق اینکه از خود دفاع کند را نداشت از نظرش سزاور چنین رفتاری بود. ارزشی برای خودش قائل نبود کسی که پدرش او را رها کرده بود و مادرش اهمیتی به بود و نبودش نمی داد، سزاوار زیستن نبود.
پس از اندکی درنگ وارد حمام کوچک اتاقش شد. مدیر پرورشگاه از بی نظمی متنفر بود اما به مشکلات بچه ها اهمیتی نمی داد پس زخم ها و کبودی های بدنش بی اهمیت شمرده می شدند.
لحظاتی بعد درحالی که لباس بلند و سفید مخصوص پرورشگاه را پوشیده بود و موهایش را با حوله ای کوچک خشک می کرد از حمام بیرون آمد و و خودش را رو تخت انداخت چشمانش را بست. تصاویر، صدا ها، فریادها همگی با لحن بی رحمانه ای برایش تداعی شدند. لحظاتی را درون سلول کوچکش شکنجه می شد. ناگهان چشمانش را گشود.
" نباید بهش فکر کنم... نباید..."
صدای بلندگوی راهرو صدای افکارش را شکست.
- ارکوارت راکارو همین الان به دفتر پرورشگاه مراجعه کنه.

بدون لحظه ای درنگ از جایش بلند شد گویی اختیار بدنش را نداشت. نمی دانست به چه منظور به دفتر فرا خوانده شده است. احتمالا دوباره توسط مدیر به دلیل مشکل آفرینی برای بچه های دیگر، تنبیه می شد؛ فقط برای اینکه با دیگران متفاوت بود. شاید چند سال پیش برایش مهم بود، شاید چند سال پیش برای کتک خوردن حتی گریه هم می کرد اما چند وقتی بود که بی تفاوتی گریبان گیرش شده بود.
- مهم نیست... مهم نیست... مهم نیست.
در حالی که ناخن هایش را می جوید زیر لب این کلمات را تکرار می کرد.
تا به خودش بیاید خود را روبه روی دفتر مدیر دید. در زد و پس از شنیدن صدای مدیر درا را باز کرد.
مدیر در حالی که سر تا پایش را با حقارت برانداز می کرد گفت:
- باز که باعث دردسر شدی راکارو! چقدر طول می کشه که دست ازدردسر درست کردن برداری؟

سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.

- واسه این کارا صدات نکردم. واسه این صدات کردم که باید بچه جدید رو راهنمایی کنی.
مدیر درحالی که سرش را با تاسف تکان می داد، ادامه داد:
- هیچ کس حاضر نشد راهنماییش کنه، چون به اندازه تو عجیب و غریبه.

با خودش فکر کرد" عجیب و غریب اندازه من... آره؟ فکر نکنم همچین چیزی ممکن باشه"
مدیر سرش را تکان داد به گونه ای که داشت باخودش حرف می زد.
- در هر صورت کار خودته، چون هم اتاقی جدیدت هم هست.

هم اتاقی جدید؟ حریم خصوصی اش شکسته می شد. آرامشی که داشت از بین می رفت؛ اصلا از کجا معلوم می توانست با فرد جدید کنار بیاید؟ شاید اون نیز مانند بچه های دیگر او را مسخره می کرد یا حتی کتک می زد.

- چرا اینجا وایسادی و بر و بر منو نگاه می کنی؟ برو اطراف رو نشونش بده.
در حالی که به او نزدیک می شد شانه پسرک را محکم فشرد و توی گوشش نجوا کرد:
- از دردسر دوری می کنی؛ فهمیدی؟

سرش را نشانه تایید تکان داد. به طرف در رفت اما حین اینکه در را می گشود، متوجه شد حتی نمی داند بچه جدید کجاست؛ ولی وقتی که سرش را برگرداند، چشمانش با یک چشم سرخ تلاقی کرد.
فردی که رو به رویش ایستاده بود پسری همسن و سال خودش، با موهایی نقره ای و ماسکی که دهان و سمت راست صورتش را پوشانده بود و تنها چشم سرخش نمایان بود. با خود گفت " از منم عجیب و غریب تره..." درحالی که سعی می کرد لبخند بر لب داشته باشد، سرش را تکان داد.
- من ارکوارت راکارو هستم... مثل اینکه... خب باید اطرافو بهت نشون بدم.
می توانست قسم بخورد که این حرف بیشترین کلماتی بودند که در طول عمرش به کار برده بود، بنابراین دستان و پیشانی اش خیس عرق بودند؛ دستش را به طرف تازه وارد دراز کرد.
پسر نگاهی به سر تا پایش انداخت اما دستش را به سوی او دراز نکرد. فقط با آرام ترین لحن ممکن چیزی به زبان آورد.
- جیسون!

فرض را بر آن گرفت که اسم پسر "جیسون" است.
- خب جیسون اینجا ساختمان اصلیه...


**********


کمی بعد تقریبا تمامی جاهای مهم را به جیسون معرفی کرده بود و مطمئن شده بود که جایی را از قلم نیانداخته باشد. تا جای ممکن از گفتن جزئیات پرهیز کرده بود؛ حرف زدن کمی برایش سخت بود بنابراین به گفتن اسم مکان ها و توضیح بسیار مختصر درباره آن ها، بسنده کرده بود.
- خب رسیدیم به خوابگاهمون اینجا جاییه که...
قبل از اینکه بتواند جمله اش را تمام کند، با بر خورد شی سختی بر روی زمین افتاد. صدای سوت ممتد در سرش درحال پخش بود نمی توانست چیزی را بشنود، در حالی که گرمی خون را روی شقیقه اش احساس می کرد، شاهد نزدیک شدن چند بچه بود که گویا در راهرو خوابگاهش منتظر ایستاده بودند.
صورت پر از پوزخندشان را می دید که در حال مسخره کردنش هستند. یکی از آنها لگد محکم بر شکمش زد، از درد مچاله شد اما به رسم عادت همیشگی، حرفی نزد.
جیسون را دید که در گوشه ای سالن تماشایش می کند؛ برایش مهم نبود اما ته دلش می خواست که حرفی بزند و اینکه حتی سعی کند به این قائله پایان دهد. یعنی آنقدر این مسئله طبیعی بود که حتی تعجب هم نمی کرد؟ درست بود... انتظار داشتن از فرد غریبه ای که چند دقیقه است او را می شناسی، بی معناست. لبخند تلخی بر لبش نشاند. حتی برای خانواده اش هم مهم نبود چه برسد...

- بلند شو رفتن.

سرش را بلند کرد و چهره بی احساس جیسون را رو به رویش دید. جیسون دستش را به طرفش دراز کرد. برای گرفتن دستش مردد بود اما، پس از کمی کشمکش درونی، دستش را گرفت. از زمین که بلند شد متوجه شد که سرگیجه و دو بینی دارد وخونریزی اش متوقف نشده است. نیم نگاهی به جیسون انداخت و باهم وارد خوابگاه شدند.

- برو یه دوش بگیر سرت خونریزی داره.

حتی نمی دانست احساسش نسب به این جمله چیست. به صورت بی حالت جیسون نگاه کرد اصلا نمی توانست حدس بزند در سرش چه چیزی می گذرد. بدون گفتن کلمه ای وارد حمام شد و پس مدت کوتاهی بیرون آمد. جیسون را دید که مایعی سرخ رنگ و نواری بلند و باریک بر دست داشت.

- بیا بشین اینجا باید زخمتو ضد عفونی کنیم.

بی حرف روی تخت نشست و به جیسونی که در حال ریختن مایع سرخ رنگ روی پنبه بود، خیره شد.

- رقت انگیزن!

با تعجب به جیسون نگاه کرد.
- چیزی گفتی؟

جیسون با صورت بی حالت و چشم سرخ رنگش که گویی سرخی اش نمایان تر می نمود، به چشمانش خیره شد.
- کسایی که حتی سعی نمی کنن از خودشون دفاع کنن، رقت انگیزن!
بعد از گفتن این کلمات پنبه آغشته به مایع سرخ رنگ را روی زخمش فشرد.

_ آخ! آروم تر!
- دردش از لگدی که تو شکمت خورد بیشتره؟

سرش را پایین آورد و مانند همیشه چیزی نگفت.
جیسون نوار باریک با دقت روی پنبه بست؛ از جایش بلند شد و به پنجره ای رو به زمین بازی بود نزدیک شد. صدای نم نم باران فضا را پر کرده بود و سکوت بی پایان بین آن دو در جریان بود. هیچکدام سعی در شکستن سکوت نداشتند، گویی در رقابتی برای سکوت بیشتر بودند. سرانجام سکوت شکسته شد.
- اینو بگیر.

به شی در دست جیسون خیر شد. چاقویی ظریف و کوچک، جوری که در کوچک ترین جیب مخفی پالتو، جا می شد.

- اگه این قدر ضعیفی، چرا تمومش نمی کنی؟ یا از خودت دفاع کن، یا تمومش کن.
صورتش جدی بود اثری از شوخی نبود.اگر جز این بود، مایه تعجب بود. در همین یک ساعتی که با جیسون آشنا شده بود، فهمیده بود با کسی شوخی ندارد. با نگاهی مصمم چاقو را گرفت. باید تصمیم خود را می گرفت، حق با جیسون بود.
پس از تعویض لباس های از ساختمان پرورشگاه خارج شد. باران به تندی بر زمین می خورد و صدای رعد عرش آسمان را به لرزه در می آورد. زمین بازی خالی از بچه ها بود.
پاهای برهنه اش از سرما می لرزیدند، بدن نحیفش خیس آب بود و موهایش به پیشانی اش چسبیده بودند. چاقویی که جیسون به او داده بود را در دست داشت، چشمانش را بست، چاقو را محکم فشرد و به سوی قلبش نشانه رفت؛ اما وسط راه متوقف شد.
چاقو از دستان لرزانش بر زمین افتاد، پاهای ضعیفش، دیگر تاب تحمل وزنش را نداشتند؛ بلا فاصله بر روی زمین افتاد. سرش را گرفت و شروع به فریاد زدن کرد؛ اما صدای فریادش در میان غرش آسمان گم شد.
حضور کسی را احساس کرد؛ سرش را بلند کرد و با جیسون رو به رو شد. در حالی که گرمی اشک هایش روی صورت سرد و خیسش احساس می شد، رو به جیسون گفت:
- نتونستم انجامش بدم. خواستم... ولی نتونستم. نمی خوام اینجا متوقف شم می خوام از خودم دفاع کنم! نمی خوام بازنده باشم!

گرمی دست جیسون را رو شانه اش احساس کرد. این گرمی از فرد سردی مانند جیسون بعید بود.

- پس قراره باهاش چیکار کنی؟

به پاسخ این سوال فکر کرده بود و خوب می دانست می خواهد چکار کند. نگاهی به جیسون و سپس به ساختمان بزرگ پرورشگاه انداخت.

پایان فلش بک

خیره بر شعله های لرزان رو به رویش بود. حتی باران نیز نمی توانست آن را خاموش کند. ساختمان رو به رویش که چند ساعت پیش استوار پس از سالیان سالباقی مانده بود، در شعله های آتش در حال سوختن بود. صدای آژیراز دوردست می آمد؛ بالاخره متوجه آتش سوزی شده بودند. سردش بود اما حال اهمیت نداشت. نگاهی به دستانش انداخت که چند لحظه پیش خیس از خون دشمنانش بود، اما این نیز مهم نبود.

- می دونستم از پسش بر میای!
صدای جیسون بود،
سرش را برگرداند. قسم می خورد که صورت خندانش را برای لحظه ای دیده بود، اما فقط لحظه ای کوتاه. زندگی اش را مدیون او بود؛ او فرشته نجاتش بود. بنابراین دستش را به سویش دراز کرد.
- بیا دوست شیم جیسون کن!

با کمال تعجب، جیسون دستش را به گرمی فشرد.
- مگه همین الانش نیستیم؟!




پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
#13
جلسه اول درس آموزش دوئل با چاقو




جلسه اول کلاس دوئل با چاقو بود و همه جادو آموزان با نظم و ترتیب یک جا نشسته بودند و با خود فکر می کردند که این استاد بی فکر که جلسه اولی اینقدر دیر کرده بود کیست؛ که ناگهان صدای شترق همه را از جا پراند.

- کنیچیوا مینا سان!
این صدای پسرک موسفیدی بود که با مخ روی زمین افتاده بود. جادو آموزان او را از ترم پیش به یاد داشتند.

- این چرا باز استادمونه؟
- این ترم جادوی سیاه فوق پیشرفته نداشتیم.
- خنگول استاد دوئلمونه!

صدای خوردن کف دست جادو آموزان را به خود آورد.
- ازتون ممنون میشم که همه ساکت با نظم وترتیبی که قبل از ورود من نشسته بودین بشینین.

جادوآموزان بدون هیچ درنگی در جای خود نشستند چون همه ترم پیش را به یاد داشتند می نمی خواستند این استاد وحشی را عصبانی کنند.

- از اونجایی که همه تون می دونین من استاد دوئل تونم. می دونم چقدر از این موضوع هیجان زده هستین؛ چون پارسال هم جادو آموز من بودین و مطمئنا از درسم لذت بردین.

اما جادو آموزان از درس ارکو متنفر بودند؛ اما کسی زحمت اشاره به این موضوع را به خود نداد.

- از اونجایی که امروز جلسه اولتونه زیاد بهتون سخت نمی گیرم و تکلیف آسون بهتون می دم.
پس از گفتن این حرف چاقویی سمت یکی از جادو آموزان پرتاب شد. همه جیغ بلندی کشیدند.

- برگردونیموس!
به همان سرعتی که چاقو پرتاب شده بود سمت ارکو برگشت.
- این یه ورد کاربردیه وقتی که حریفتونکلک می زنه و جای اینکه از چوب دستی استفاده کنه، از چاقو یا اشیا دیگه ای استفاده می کنه تا مثلا غافلگیرتون کنه.
ارکو لبخندی به پهنای صورت زد.
- اما شماهایی که جادو آموز منید، دیگه گول این حرفا رو نمی خورید.

جادوآموزی که چاقو طرفش پرتاب شده بود، روی زمین افتاده و کف و خون بالا می آورد اما ارکو کمترین اهمیت را به این موضوع می داد.
- تکلیفتون اینه:


یه رول بزنین که توش در حال دوئل با یه متقلب شیاد نفر هستین و با این ورد حقه ش رو دفع می کنین. (30 نمره)


پس از گفتن این ارکو رو به جادو آموزان کرد.
- امیدوارم همه نمره بالا بگیرین. ماتانه مینا سان!








کنیچیوا: سلام
میناسان: همگی
ماتانه: تا بعد




پاسخ به: تابلوی شن پیچ زندان (اعلامیه های آزکابان)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴ جمعه ۲۶ شهریور ۱۴۰۰
#14
به نام دولت کج و کوله- ملت گوشت و دنبه


خانم کتی بل با توجه به اظهاراتی که شما در این پست داشتید، گربه شما قاقارو در ساعاتی که جناب جاگسن بوی ماهی گرفتند در مرلینگاه به سر می برده است.
با توجه به شناخت من(بنده در دانشگاه آزاد توکیو شش واحد درس گربه شناسی پاس کرده م!) گربه ها از مرلینگاه استفاده نمی کنند!
و شما به یک شاهد در پستتان اشاره کردید‌ که شاهد شما واجد شرایط شاهد بودن نیست! (قد شاهدان باید بیشتر از ده سانتی متر باشد و حشرات مخصوصا پیکسی های آبی، واجد این شرایط نیستند.)
با توجه به کم بودن مدارک، واجد شرایط نبودن شاهد و صغر سن متهم، شما را به دلیل سهل انگاری در تربیت بچه گربه مذکور، مجرم و زندانی آزکابان اعلام می کنم!

مجازات شما به شرح ذیل است:

مجازات اجباری: زدن دو پست در دو تاپیک دلخواه در دهکده هاگزمید.
مجازات اختیاری: دوئل کردن با زندانبان آزکابان که بنده می باشم!

توجه داشته باشید که اگر مجازاتتان در ظرف یک ماه انجام نشود، دسترسی ایفای نقشتان گرفته می شود.

باشد همگی در راه وزارت خورده... چیزه رستگار شویم!


پ ن: دولت کج و کوله- ملت گوشت و دنبه دولت حق می باشد و دراین راستا ما در تلاشیم حق کسی ضایع نشود و اصلا هم رشوه بگیر و اهل پارتی بازی نیستیم و هر کس که اینطور فکر کند سریعا غذای وزیر گرامی عزیزمان می شود بیاید و اعتراض کند، ما قطعا به شیوه های نوین پاسخ گوی شما هستیم!

تصویر کوچک شده



ویرایش شده توسط اركوارت راكارو در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۶ ۲۳:۵۵:۱۹



پاسخ به: تنبیه سرای هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰
#15
مرحله دوم جام آتش





رو به روی پیرمردی که موها یش به سفیدهی گرویده بود نشسته بود. تنبیه سرا ساکت و آرام بود. صدایی به گوش نمی رسید و تنها نوری که فضا را روشن می کرد انعکاس نور شمعی کوچک به روی پنج جفت چاقوی ریز بود. پسر ده چاقوی ریز را با انگشتان دستش به رقص در می آورد.

- می گن کارت با اینا خیلی خوبه.
پیرمرد در فین فین کنان این ها را گفت. چشمان ریزش پسر رو به رویش را می پاییدند. اگر دقت می کردی می توانستی رنگ ترس را در چشمان ریزش بیابی.
پسر از جایش بلند شد و قدمی به سمت پیرمرد برداشت؛ پیرمرد در خودش مانند موشی جمع شد و دستانش را روی چشمانش قرار داد.
- جون به جونت کنن موشی و ترسو، پیتر پتی گرو!

نوک چاقوی تیزش رو به گلوی قربانی بخت برگشته نزدیک کرد.
- وقتشه شکنجه ت کنم! باید تقاص پس بدی موش ترسو!

چشمان ریز پیرمرد در حال تکان خوردن بودند، کل عمرش را از این و آن دستور گرفته بود و شکنجه شده بود، حال پسرکی که نصف سن او را هم نداشت، می خواست شکنجه اش کند. با بالا رفت دست پسر چشمانش را بست. آیا این اتمام کارش بود؟ اتمام کار؟ در کل زندگی اش به چیز خاصی دست نیافته بود. زندگی اش سرتاسر دروغ، نیرنگ و خیانت بود. بنابراین مرگ بهترین انتخاب نبود؟
بعد گذشت چند دقیقه وقتی که چیزی احساس نکرد چشمانش را گشود. پسرک با پوزخند بی رحمانه ای به او می می نگریست.

- حتی ارزش این رو نداری که چاقو هام بهت بخورن، ترسوی بزدل! چطوری تو رو فرستادن گریفیندور؟ مایه شرم گریفیندوری!
چشمان ریز پیتر پر از اشک شد، این چیز تازه ای نبود خودش هم می دانست که ارزشی ندارد و به درد هیچ کاری نمی خورد. در تاریکی تنبیه سرا آرام آرام اشک ریخت. با حرکتی شمع کوچک خاموش شد و همه جا در تاریکی و ظلمت فرو رفت، اما صدای خوردن چاقو ها به هم سکوت را می شکست.
پسرک آهی کشید به سمت در خروجی پا تند کرد.
- به نظرم نکشتنت بدترین شکنجه محسوب میشه.
سپس از پله ها بالا رفت و از نظر محو شد و پیتر پتی گروی مفلوک را با اشک هایش تنها گذاشت.




پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ دوشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۰
#16
فرستنده: ارکوارات ساکورا راکارو نادم و پشیمان
گیرنده: جیسون کن بهترین آنکی دنیا
آدرس: خوابگاه پسران گریفیندور


کنیچیوا جیسون کن!
نمی دونم از کجا شروع کنم، ولی همین اول کاری بهت می گم که واقعا پشیمون و نادمم. از این که اصلا دوست خوبی برات نبودم؛ از همون اولش تو همیشه هوای من رو داشتی اصلا واست مهم نبود با پسر مو سفید عجیب غریبی که با مورچه ها حرف می زنه دوست باشی.(نمی دونم شاید دلیلش این بود که خودتم مو سفید بودی!)

بگذریم، واقعا متاسفم که همیشه اذیتت کرده م، تو همیشه هوامو داشتی و من می خواستم مراقبت باشم مثل وقتی که عروسک تدیت رو با چاقو تیکه تیکه کردم چون فکر می کردم نفرین شده ست یا وقتایی که با مسواک تو مسواک می کردم دندونامو، فکر می کردم این یه نوع روشیه که محبتمو ابراز می کنه ولی از شانسم تو وسواس داشتی؛ البته بگذریم که الکس بهم گفت ربطی به واسواسی بودن نداره و هیشکی با مسواک دیگری مسواک نمی کنه! ببخشید که یه دفعه به بهونه اینکه از تاریکی می ترسی اومدم و تشک پهن کردم تو اتاقت، راستش خودم از تنهایی می ترسیدم، چون کل روز باهمیم... خب شبا می ترسم تنها باشم. ببخشید هیچوقت تنهات نمی ذارم و همیشه آویزونتم، فکر کنم یکم سخت باشه اینکه همیشه مجبور باشی من رو اینور و اونور تحمل کنی! و واقعا عذر می خوام که امروز عصبانیت کردم! من فکر می کردم اون یارو بهت نزدیک شده تا بهت صدمه بزنه به خاطر همین کشمش، نمی دونستم فقط می خواد باهات دوست بشه، ولی بهت قول می دم جسدش رو یه جای خوب دفن کنم و مراسم آبرومندی واسش برگذار کنم!

گومناسای جیسون کن! گومنه!
حالا می شه منو از اینجا بیرون بیاری تا باهم حرف بزنیم؟ اینجا خیلی تنگه به زور دارم این نامه رو می نویسم! اگه منو ببخشی قول می دم ارکوی خوبی باشم از این به بعد و بازم آنکی های ابدی باشیم!


قربانت ارکو!




پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۰
#17
مرحله دوم جام آتش



نماینده گریفندور


- مطمئنی طرز کارش رو بلدی؟

با اعتماد به نفس نگاهی به سر تا پای هم سفرش انداخت.
- معلومه که مطمئنم! مثل اینکه خودم...
قبل از اینکه بتواند حرفش را تمام کند، چیزی با شدت بر ملاجش کوبیده شد.

- اینقدر قپی نیا، آخه چرا من با این دلقک هم سفر شدم؟
- مون منبور مودی؟ (چون مجبور بودی؟)

در صدم ثانیه نگاهش به طرف هم سفرش که دولپی مشغول خوردن همبرگر، پر گوشتی که لذیذ به نظر می آمد، چرخید.
- اونو از کجا پیدا کردی؟

هم سفرش غذایش را قورت داد.
- از اون رستواران بغلی.
- تو این بر بیابون رستوران کجا بود...
باورش نمی شد وسط بیابان یک فست فودی به اسم " اصغر فنگ پز" سبز شده بود.

- ولی من یادمه که وقتی داشتیم از اینجا رد می شدیم، همچین چیزی وجود نداشت. ولی خب لنگه کفش تو بیابون نعمته!

هم سفر که داشت آخرین لقمه های همبرگرش را گاز می زد، گفت:
- این آخریش بود و گفتن بعد از دوازده شب، رستوران تبدیل به توآلت عمومی می شه.
سپس نگاهی به ساعتش انداخت.
- یعنی دو دقیقه بعد.

و درست سر ساعت دوازده، شکل رستوران تغییر کرد و تبدیل به توآلت عمومی شد! هاج و واج به توآلت عمومی که دو دقیقه پیش رستوران بود، خیره شد.
- من گرسنه مه!
- به من چه...
تا به خود بیاید همبرگر از دستانش قاپیده شد بود و ثانیه بعد در دهان هم سفر بود.

- با چه جرئتی همبرگرم رو...
قبل از اینکه بتواند جمله اش را کامل کند زمان برگردانی که چند دقیقه پیش در دست داشت، از دستش افتاد و دو نیم شد.

- شکست!
- می دونم!
- تنها راهمون برای خارج شدن از اینجا!

هم سفر کله اش را خاراند.
- چی کار کنیم؟
کمی فکر کرد و گفت:
- به نظرم تا صبح بمونیم، ببینیم چی می شه.
و اینگونه بود که هم سفران تا صبح فردا کپه... چیز خوابیدند.


فردا صبح


چشمانش را گشود. به دستانش نگاه کرد، همه چیز عادی بود، اما گویا یک چیز عادی نبود.
- گشنمه! می خوام همه چیز رو بخورم!

صدایی از درونش فریاد زد.
- اون دیالوگ منه!
- تو اون تو چی کار می کنی؟

صدا کمی فکر کرد.
- نمی دونم از وقتی بیدار شدم همین جا بودم!

این اصلا شرایط راضی کننده ای نبود. او خودش را می خواست اصلا دوست نداشت یک کنه ی لوده درونش باشد، خواست کمی فکر کند، اما قار و قور شکمش مانع این کار شد.
- دیدی چی کار کردی؟ عین تو شدم! همش گرسنه مه! ارباب عمرا دیگه منو قبول کنن.

هم سفر چشمانش را چرخاند. در این حین جرقه در ذهنش شکل گرفت.
- ببین منو تو با هم ترکیب شدیم تو بدنی و من ذهن! گرسنگی من ویژگی تو شده پس منم مغز تو رو دارم.
- غیب گفتی!

هم سفر بدون توجه به هم سفرش ادامه داد.
- ما وقتی از بیابون سر دراوردیم کاملا نرمال بودیم این وسط مسطا، یه سری اتفاق افتاده که باعث این پدیده شده.

پوفی کرد و گفت:
- حالا می گی چی کار کنیم؟
- صبر کن دارم فکر می کنم... آهان فکر کنم فهمیدم چه اتفاقی افتاده!

با بی حوصلگی پرسید:
- چی شده؟
- این نفرین زمان برگردانه! زمان برگردان از ما ناراحت شده که شکونیدمش، باید به هم وصلش کنیم.

کمی مسخره به نظر می آمد اما امتحان کردنش بی ضرر بود.
با کمی گشتن زمان برگردان های دونیم شده را یافتند.

- حالا با چی بچسبونیمش؟
- تف!
- ایییییی!
اما برای گفتن این حرف دیر شده بود، زیرا مقداری زیادی آب دهان به دستش مالیده به دو طرف شکسته زمان برگردان، زد.

- من چرا همچینک شدم؟
- چه جالب نمی دونستم قابلیت کنترلت رو هم دارم.

بعد از چسباندن زمان برگردان، بلافاصله، هیچ اتفاقی نیوفتاد.
هم سفر که گیج شده بود، کله اش را خاراند.
- نمی دونم چی شده؟ مثل اینکه محاسباتم غلط از آب دراومد.
- یعنی چی؟ پس چی کار کنیم؟ چه جوری از اینجا خلاص شیم؟

صدای قار و قور شکم گرسنه اش در کل بیابان طنین انداخته بود.

- شرمنده م فکر کنم تئوری که دادم کلا غلط بود!
- دوباره بگو چرا من باهات هم سفر شدم؟











ویرایش شده توسط اركوارت راكارو در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۰ ۲۱:۵۷:۵۲



پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰
#18
- باز شد؟
- آره!
- به همین راحتی؟
- آره!
- هری بازش کرد؟ چطور؟
- یعنی می گین به من نمیاد بتونم در باز کنم؟
صدای هری پاتر بود که با بغض به محفلیون و محفلیات می نگریست.

- باز شروع شد!
- چطور می تونین همچین حرفی رو به من، پسر برگزیده بزنین؟

دامبلدور به هری نزدیک شد تا کنترل اوضاع را به دست بگیرد.

- نیاین نزدیک پرفسور! شما همونی بودین که می خواستین منو مثل خوک بزرگ کنین!
- اشتباه شده بابا جان اون دیالوگ سوروس بود نه من!

پسر برگزیده به جنون رسیده بود.
- آی زخمم! وای زخمم!

لیسا دم گوش آلنیس زمزمه کرد.
- همیشه اینطوریه؟

آلنیس، مشت مشت پفیلا در دهانش می گذاشت.
- نه تیک عصبیه یه خورده صبر کنیم خودش خسته می شه تموم می کنه!

هری حال در حال کندن موهای خویش بود.
-چطور دلتون اومد؟ من پسر جیمز و لیلی ام!
هری چشم هایش را تا جایی که می توانست باز کرد.
- چشمامو ببینین! چطور دلتون اومد به چشمایی که شبیه چشمای لیلیه توهین کنین؟!

لیسا از دیدن اوضاع به وجود آمده و دعوای محفلی ها خسته شده بود، به سمت در قدم برداشت تا قبل از اینکه خیلی دیر شود، فرار کند.

- حالا که اینطوری شد اصلا در رو می بندم ببینم شما چطوری قراره بازش کنین؟!
در صدم ثانیه هری در زندان را بست و سنجاق را دو نیم کرد.




پاسخ به: اعلام جرم
پیام زده شده در: ۱۶:۳۵ جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰
#19
بابت تاخیر به وجود اومده واقعا عذر می خوام!


به نام دولت کج و کوله ملت گوشت و دنبه




جناب خانم کتی بل طبق این پست وشهادت جامعه جادوگری، شکایتی از طرف یکی از مامورین دولت از شما صورت گرفته!

شما تا 72 ساعت فرصت برای دفاع در تاپیک آیا من مجرم هستم دارید.

تا باشد در سایه وزارت رستگار شویم!




تصویر کوچک شده





پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ دوشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۰
#20
- ضربه عالی ای بود بلا سان!

بلاتریکس در حالی که سر لرد را در آغوشش می فشرد چشم غره ای برای ارکو رفت.
- فکر نکن من این گلدون خوشگل رو می دمش دست تو! این گلدون فقط باید تو اتاق من باشه!

ارکو به پهنای صورتش لبخند می زد.
- داری اشتباه می کنی بلا سان! این که گلدون نیست این جا چاقویی ایه که من تازه سفارش داده م.
- نخیر! این گلدون با رایحه اربابه!

ارکو با دو دستش سر لرد را گرفته بود و می کشید.
- اشتباه می کنی بلا سان دلیل اینکه بوی ساما رو می ده اینه که من با رایحه ساما سفارش داده بودم.

در آن بحبوحه لرد که از فشار دستان دو مرگخوارش به تنگ آمده بود به سخن آمد.
- ولمان کنید! سرنازنینمان حساس است!

اما بلاتریکس و ارکو گوششان بدهکار نبود و با تمام قدرت می کشیدند. در همان حین در صدم ثانیه، سر لرد از فشار کشش زیاد، به هوا پرتاب شد و در دور ترین نقطه خانه ریدل ها افتاد.


ویرایش شده توسط اركوارت راكارو در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۵ ۱۹:۲۶:۵۱







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.