دیهیم ریونکلا
-------------------------------------------------------------------------
- من حوصله ام سر رفته!
آلانیس با کلافگی دور تالار ریونکلا میچرخید. هر از گاهی هم صندلی ها را واژگون میکرد.این بار درحالی که به دور و بر نگاه میکرد نگهان به میزی خورد، لیوان چایی افتاد و ردای سو را خیس کرد.
- اویــی! چی کار میکنی آلانیس؟ بعضی از ما داریم سعی میکنیم درس بخونیم و نمی خوایم که یک دفعه لیوان چایی بیفته رومون!
سو نگاه سرزنش آمیزی به آلانیس کرد.
- اوممم... خب... ببخشید دیگه. ولی خب من چی کار کنم؟
- چه می دونم! برو نقاشی بکش!
سو دوباره روی کتابش خم شد.
- برم نقاشی بکشم؟ مگه من بچه ی سه سالم؟
با این حال رفت تا کاغذ و مدادی پیدا کند، به هر حال نقاشی کشیدن از کاری نکردن بهتر است.
بعد از اینکه کاغذی پیدا کرد و مدادی برداشت با مشکل جدیدی رو به رو شد.
- من چی بکشم؟ سو من چی بکشم؟ نمی دونم چی بکشم.
سو که مشخص بود دلش می خوهد سر به بیابان بگذارد اولین چیزی که دید را گفت.
- چه می دونم؟ مثلا... روونا رو بکش.
و به مجسمه ی روونا اشاره کرد.
- باشه! میکشمش.
سو نفس راحتی کشید و به خواندن کتابش ادامه داد.
یک ساعت بعدآلانیس به نقاشی اش نگاه کرد.
- یک چیزیش کمه! اما چی؟
به مجسمه و سپس به نقاشی اش نگاه کرد.
- آهان دیهیم نداره!
سپس شروع به کشیدن دیهیم کرد.
5 دقیقه بعد- سو! سو! سو! من چطوری دیهیم ریونکلا رو بکشم؟ هر کاری میکنم نمیشه! اشتباه میشه!
سو که غرق در خواندن کتابش بود با شنیدن اسمش سرش رو بلند کرد.
- امم...ب..بله آلانیس؟
- من چجوری دیهیم ریونکلا رو بکشم؟
سو با حواس پرتی جواب داد.
- چه می دونم! برو پیداش کن بذار جلوت بعد از روش بکش.
- فکر خیلی خوبیه!
آلانیس از تالار بیرون رفت تا دنبال دیهیم ریونکلا بگردد.
در محوطه ی هاگوارتز
- خب این دیهیم کجا می تونه باشه؟
آلانیس با دقت همه جا را نگاه کرد.
- تو محوطه که نبود! باید برم توی قلعه را قلعه را بگردم.
در همان حال برقی از نوک برج ریونکلا توجهش را جلب کرد.
- اون دیگه چیه؟
کمی با دقتتر نگاه کرد.
-
یوهو! دیهیم ریونکلا! من پیداش کردم! نوج برج ریونکلاست!آلانیس از خوشحالی بالا و پایین پرید.
- حالا فقط باید برم و برش دارم!
با عجله به سمت زمین کوییدیچ رفت و نزدیک ترین جارو را برداشت.
- این خوبه.
بعد سوارش شد و بدون توجه به اینکه اصلا در سواری با جارو مهارت ندارد به سمت نوک برج ریونکلا حرکت کرد. در راه به جز کمی تلو تلو خوردن مشکل دیگری پیش نیومد.
- خب خوبه نزدیک شدم!
آرام آرام نزدیک شد تا توانست پاش رو روی برج بگذارد.وقتی آرام هردو پاشو روی نوک برج گذاشت جارو رفت و دیگر راهی برای پایین رفتن نبود.
- اوه. حالا چی کار کنم؟
ناگهان تعادلش را از دست داد و افتاد!
- یووهوو من تو هوا شناورم!
البته فقط تا زمانی که محکم زمین نخورده.
دوساعت بعد- آلانیس! آلانیس! تو خوبی؟ نمردی که؟
آلانیس پس از سقوطش از برج بی هوش شده بود و مادام پامفری 1 ساعت تمام سعی کرده بود دست شکسته اش رودرست کند. الانهم روی تخت درمانگاه دراز کشیده بود. ریونکلاوی ها دورش جمع شده بودند.
- نه سو! نمردم! اما من اصلا خوب نیستم! دستم درد میکنه! و تو! چراگفتی برم دنبال دیهیم ریونکلا که مجبور بشم یک ماه آینده را با این گچ سبز بدرنگ بگذرونم؟
سو گیج شد.
- من گفتم؟ حتما حواسم پرت بوده.
- و من به خاطر حواس پرتی تو مجبورم یک ماه هیچ کاری با دست راستم نکنم!
و اینگونه دیهیم ریونکلا یک ماه از زندگی آلانیس را عوض کرد.