هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ دوشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۰
#11
- باشه اصلا! قهر مال تو! من یک چیز دیگه رو انتخاب می کنم.

لیسا موهای هری را ول کرد.
- دیگه از قهر استفاده نکن. دزدیدن شخصیت بقیه کار خیلی بدیه! باهات قهرم!

لیسا درحالی که سعی میکردبه هری نه و محفلی های سلول نگاه نکند دوباره وارد سلول شد.

- باباجان، چرا داری سقف رو نگاه می کنی؟

- چون تنها جاییه که با نگاه کردن بهش قیافه ی نحس شماها رو نمی بینم!

شپلق

لیسا به میله های سلول خورد!
- سقف! تو باعث شدی با نگاه کردنت بخورم به میله ها! با تو دوبله قهرم! میله! تو هم باعث شدم سرم درد بگیره! با تو سوبله قهرم!

لیسا پس از ابراز قهر به سقف و میله وارد سلول شد و میله هایی که قبلا کج کرده بود را درست کرد.

- حالا تا با شما چوبله قهر نکرم بگین چطوری فرار کنم!
- چوبله هم داریم؟
- معلومه که داریم! پس به چهار برابر چی میگن؟
- اون وقت هفت برابر و هشت برابر که هردوشون می شن هوبله! چطوری بفهمیم منطور یک نفر از هوبله هشت برابر است یا هفت برابر؟
- جوابتو نمیدم! چون خوم باهات هوبله قهر کردم!
- هفت برابر یا هشت برابر؟

در آن لحظه دامبلدور مداخله کرد.
- باباجانیان من یک سری به مغزم زدم و فهمیدم اصلا هوبله نداریم! حالا تا کل ریاضی و ادبیات رو زیر سوال نبردید بس کنید این بحت رو! آفرین باباجانیان!

لیسا دوباره به بحث اصلی برگشت.
- من چطوری فرار کنم؟ اگه نگید با همه تون قهر می کنم!


ویرایش شده توسط آلانیس شپلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۲ ۱۳:۱۵:۳۵


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۳:۱۰ دوشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۰
#12
قبل از اینکه لرد چیزی بگوید مادربزرگ پلاکس به سمت قفسه آمد.
- وای، وای وای! این قفسه رو ببین! جذب مشتری با این قفسه ی های کهنه؟ خب مهم نیست! الان من هستم که به اینجا یک سرو سامونی بدم.

مادربزرگ پلاکس بلند شد و به سمت تلفن رفت.
- الو؟ سلام، لوازم خانگی جادوبلوم؟... خب من چند تا قفسه ی قشنگ چوبی، تابلو های قشنگ برای جذب مشتری و لوازم شست و شو و شوینده می خوام... مرسی... لطف دارید... نیم ساعت دیگه میارید؟...خدانگهدار!

مادربزگ پلاکس رو به لرد کرد.
- ارباب گوگولی پلاکس! من چند تا وسیله سفارش دادم، همینطور شوینده و این جور چیزها، مال گابریل خیلی کثیف و کهنه است.

قیافه ی گابریل در آن لحظه دیدنی بود.

- و من همینطور می خوام چند تا پرده ی قشنگ برا پنجره ی ها بدوزم و برنامه دارم که...

ناگهان گابریل از کوره در رفت.
- هی تو! چرا فکر می کنی از همه بهتری؟ مطمئنم تو به اندازه ی من پاکیزه نیستی! من هر روز بیش از ده لیوان وایتکس می خورم که بدنم میکروب نداشته باشه! حتی من با وایتکس حموم می کنم! می دونستی من یواشکی تو همه ی غذا ها شوینده می ریزم که همه سالم بمونن؟ من مطمئنم هیچ جای خونه ی ریدل نیست که حداقل یک بار در اثر وایتکس رنگش نرفته باشه! این چیزها تمیزی است نه پاک کردن همه جا با دستمال و سفارش دادن وسایل قشنگ!

- گب! تو توی غذا های ما وایتکس می ریختی؟



پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ یکشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۰
#13
آلانیس در حالی که دماغش را گرفته بود با صدای خفه ای گفت:
- باید خیلی مراقب باشیم، چون الان من اسپری ضد حساسیتم رو جا گذاشتم و باید مواظب باشم یکهو چیزیم نشه.
سپس طوری بامراقبت و اضطراب وارد کوچه دیاگون شد که انگار وارد صحنه ی جنگ می شود.
دور و بر را نگاه کرد از اونجایی که نه در کوچک شد نه رنگ پوستش آبی شد نفس راحتی کشید.
که نباید میکشید! چون درهمان لحظه هوا برعکس شد.

- کمک! من گیر کردم!
سپس دست و پا زد تا به زمین برگردد.
فایده ای نداشت.
- فکر کنم ناخن های اژدهای مغازه ی عطاری باعث شده این طوری بشم.
و به مغازه ی عطاری نگاه کرد.

- خب بهتره بریم به جایی که به چیزی که توش باشه حساسیت نداشته باشم.
به دور و بر نگاه کرد.
- خب! بستنی فروشی نمیشه! به نعنا حساسیت دارم و اونا هم بستنی نعنایی می فروشند. مغازه ی جغد ها هم نمیشه چون پر باعث میشه پر دربیارم.

بعد از اینکه مشکل تمام مغازه ها را شمرد به نتیجه ای رسید.
- هیچ مغازه ای نیست که به چیزی که توشه حساسیت نداشته باشم! بهتره بدون خرید کردن برم!



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ یکشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۰
#14
بلاتریکس گفت:
- خب حالا خیلی هم مهم نیست! از یک حشره ی دیگه استفاده می کنیم. مثلا یک مگس!

در همان لحظه لینی با اخمی بر صورتش از پشت دیواری سرک کشید.
- می خواید من رو جایگزین کنید؟ اونم با یک مگس بیچاره که اصلا نمی دونه ماجرا چیه و مطمئنا در اثر اسید معده ی ایوا ذوب میشه؟ خب! لازم نیست خودم میرم!

سپس با بی میلی به سمت ایوا پرواز کرد.
- خب ایوا... دهنتو بازکن و بذار بیام تو.

- نه!

چنین پاسخی از ایوا بعید بود. خیلی هم بعید بود.

-چیزه... آخه...من یک بار لینی رو خوردم. بعد اونقدر بال بال زد و از گلوم بالا و پایین رفت که حالم بهم خورد و تفش کردم. من دیگه لینی رو نمی خورم!

مرگخواران با مشکل جدیدی رو به رو شده بودند.




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ یکشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۰
#15
سلام!

درخواست دوئل دارم با ایشون!
به مدت سه هفته.
هماهنگ شده.



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۰
#16
- حتما ارباب!

بلاتریکس به طبقه ی پایین رفت و دور و بر را نگاه کرد. کسی به جز پلاکس آنجا نبود که مشغول کامل کردن نقاشی رنگ و وارنگ اش بود.

- پلاکس! پلاکس! ارباب کارمون داره، برو طبقه ی...

پلاکس رویش را به سمت بلاتریکس برگردادند.
- بلا! بلاتریکس! مواظب..باش.

در کسری از ثانیه بلاتریکس روی پالت رنگ پلاکس لیز خورد و پخش زمین شد. تمام رنگ ها روی موهایش خالی شدند و ظرف اکلیل هم روی صورتش فرود آمد. قیافه ی بلاتریکس خطرناک شده بود.

- حالا...آخه... ولی... خیلی هم زشت نشدی. چرا اون طوری به من نگاه می کنی؟

پلاکس برای پرت کردن حواس بلاتریکس از اتفاقی که افتاده بود گفت:
- راستی! ارباب چی کار داره؟

بلاتریکس از روی زمین بلند شد ردایش رو تکاند و اکلیل ها را از روی صورتش کنار زد. پس از نگاه سرزنش آمیزی به پلاکس گفت:
- بعدا می گم. فعلا باید بقیه رو پیدا کنم.

در اتاق لرد

- چرا ناراحت شدی ساحره ی نسبتا باکمالات؟

- شما به من گفتید ساحره ی...هق هق... نسبتا باکمالات! من همیشه... هق... سعی کرده بودم... کاملا باکمالات باشم...هق.
مثل اینکه ساحره ها بسیار لوس و ننر بودند.



پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
#17
دیهیم ریونکلا


-------------------------------------------------------------------------

- من حوصله ام سر رفته!
آلانیس با کلافگی دور تالار ریونکلا میچرخید. هر از گاهی هم صندلی ها را واژگون میکرد.این بار درحالی که به دور و بر نگاه میکرد نگهان به میزی خورد، لیوان چایی افتاد و ردای سو را خیس کرد.

- اویــی! چی کار میکنی آلانیس؟ بعضی از ما داریم سعی میکنیم درس بخونیم و نمی خوایم که یک دفعه لیوان چایی بیفته رومون!
سو نگاه سرزنش آمیزی به آلانیس کرد.

- اوممم... خب... ببخشید دیگه. ولی خب من چی کار کنم؟

- چه می دونم! برو نقاشی بکش!
سو دوباره روی کتابش خم شد.

- برم نقاشی بکشم؟ مگه من بچه ی سه سالم؟
با این حال رفت تا کاغذ و مدادی پیدا کند، به هر حال نقاشی کشیدن از کاری نکردن بهتر است.

بعد از اینکه کاغذی پیدا کرد و مدادی برداشت با مشکل جدیدی رو به رو شد.
- من چی بکشم؟ سو من چی بکشم؟ نمی دونم چی بکشم.

سو که مشخص بود دلش می خوهد سر به بیابان بگذارد اولین چیزی که دید را گفت.
- چه می دونم؟ مثلا... روونا رو بکش.
و به مجسمه ی روونا اشاره کرد.

- باشه! میکشمش.

سو نفس راحتی کشید و به خواندن کتابش ادامه داد.

یک ساعت بعد

آلانیس به نقاشی اش نگاه کرد.
- یک چیزیش کمه! اما چی؟

به مجسمه و سپس به نقاشی اش نگاه کرد.
- آهان دیهیم نداره!

سپس شروع به کشیدن دیهیم کرد.

5 دقیقه بعد

- سو! سو! سو! من چطوری دیهیم ریونکلا رو بکشم؟ هر کاری میکنم نمیشه! اشتباه میشه!

سو که غرق در خواندن کتابش بود با شنیدن اسمش سرش رو بلند کرد.
- امم...ب..بله آلانیس؟

- من چجوری دیهیم ریونکلا رو بکشم؟

سو با حواس پرتی جواب داد.
- چه می دونم! برو پیداش کن بذار جلوت بعد از روش بکش.

- فکر خیلی خوبیه!
آلانیس از تالار بیرون رفت تا دنبال دیهیم ریونکلا بگردد.

در محوطه ی هاگوارتز


- خب این دیهیم کجا می تونه باشه؟
آلانیس با دقت همه جا را نگاه کرد.

- تو محوطه که نبود! باید برم توی قلعه را قلعه را بگردم.
در همان حال برقی از نوک برج ریونکلا توجهش را جلب کرد.

- اون دیگه چیه؟
کمی با دقتتر نگاه کرد.

- یوهو! دیهیم ریونکلا! من پیداش کردم! نوج برج ریونکلاست!
آلانیس از خوشحالی بالا و پایین پرید.

- حالا فقط باید برم و برش دارم!

با عجله به سمت زمین کوییدیچ رفت و نزدیک ترین جارو را برداشت.

- این خوبه.
بعد سوارش شد و بدون توجه به اینکه اصلا در سواری با جارو مهارت ندارد به سمت نوک برج ریونکلا حرکت کرد. در راه به جز کمی تلو تلو خوردن مشکل دیگری پیش نیومد.

- خب خوبه نزدیک شدم!

آرام آرام نزدیک شد تا توانست پاش رو روی برج بگذارد.وقتی آرام هردو پاشو روی نوک برج گذاشت جارو رفت و دیگر راهی برای پایین رفتن نبود.
- اوه. حالا چی کار کنم؟

ناگهان تعادلش را از دست داد و افتاد!

- یووهوو من تو هوا شناورم!
البته فقط تا زمانی که محکم زمین نخورده.

دوساعت بعد


- آلانیس! آلانیس! تو خوبی؟ نمردی که؟

آلانیس پس از سقوطش از برج بی هوش شده بود و مادام پامفری 1 ساعت تمام سعی کرده بود دست شکسته اش رودرست کند. الانهم روی تخت درمانگاه دراز کشیده بود. ریونکلاوی ها دورش جمع شده بودند.

- نه سو! نمردم! اما من اصلا خوب نیستم! دستم درد میکنه! و تو! چراگفتی برم دنبال دیهیم ریونکلا که مجبور بشم یک ماه آینده را با این گچ سبز بدرنگ بگذرونم؟

سو گیج شد.
- من گفتم؟ حتما حواسم پرت بوده.

- و من به خاطر حواس پرتی تو مجبورم یک ماه هیچ کاری با دست راستم نکنم!

و اینگونه دیهیم ریونکلا یک ماه از زندگی آلانیس را عوض کرد.



پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ یکشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۰
#18
ارباب!

نقد میکنید؟

پیشاپیش باتشکر.


آلانیس!

نقد شما را نوشتیم. ولی ناگهان سه تا گربه پریده و از دستمان قاپیده و فرار کردند.
امیدواریم برای شما آورده باشند!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۷ ۲۳:۱۴:۲۱


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ یکشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۰
#19
نگاه بلاتریکس بین رودولف و تام در می چرخید. از بلاتریکس نظر تام اصلا خفن و کارآمد نبود.
- از یک محفلی کمک بگیریم؟ نکنه عقلتم مثل بقیه ی اعضای بدنت گم کردی؟ کی شنیدی مرگخوارا از محفلی ها کمک بگیرن؟

تام که فکر می کرد پیشنهاد بسیار خوب و به درد بخوری داده، ضایع شد.
- حالا ببخشید دیگه. اصلا مهم نیست. تو به بیرون نگاه کن! ببین چه هوای خوبی است!

متاسفانه بلاتریکس به هوای گرم و شرجی علاقه ای نداشت و گول حرف تام نخورد.
- نبینم دیگه از این پیشنهاد ها بدی ها! خب بقیه پیشنهادی ندارن؟

-

- گفتم کسی پیشنهادی نداره؟ ​


- اوه چرا! من تازه یک چیزی فهمیدم!
- منم همینطور.
- راستی! من یک پیشنهادی دارم!

- خب این پیشنهاد ها را بگید دیگر!



پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۱:۱۸ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
#20
توی یک رول برام یک بیمار مبتلا به افسردگی رو پیدا کنید، خودتون یا اطرافیانتون فرقی نداره. توضیح بدید بابت چی افسرده س، چی میشه که می فهمید بیماره، چه علائمی داره.
و در آخر چه دارویی رو براش تجویز می کنید و داروتون چه تاثیری داره.
اگه معجونه مواد تشکیل دهنده ش رو توضیح بدید و بگید چرا ضدافسردگیه، اگه خوراکی نیست از چی تشکیل شده، چرا به ذهنتون رسیده، چه تاثیری داره.
اینا همه چیزاییه که میخوام توی داستانتون ببینم.[/b]
-------------------------------------------------------------------------

آلانیس در حالی که غر غر می کرد به سمت تالار ریونکلا به راه افتاد.
- خیلی مسخرست! خب وقتی کسی نیست که افسردگی داشته باشه چی کار کنیم؟ نمی تونیم که از خودمون در بیاریم...

به در تالار ریونکلا رسید. پس از دقایقی سروکله زدن با عقاب تالار سر معما بالاخره وارد شد.

وقتی به خوابگاه دختر ها رسید گربه هایش را دید. شکلات و پیتزا مثل همیشه در حال بازی کردن بودند. اما نودل روی لبه ی پنجره نشسته بود و دمش را تکان می داد.

- چی شده نودل؟ چرا نمی ری بازی کنی؟

- میو، میومیومیو، میومیو، میـــو، میومیو،فششش، میو، میو، خررر، میو میو!

آلانیس با کنجکاوی به نودل نگاه کرد.
- نفهمیدم چی گفتی. خودم حدس می زنم. با شکلات دعوا کردی و برنده نشدی؟... پیتزا از ظرف آب تو آب خورد؟... باز زدی همه ی شیشه جوهر های منو شکستی و احساس گناه می کنی؟... ناراحتی؟...

- میـــــــو!

- آهان! ناراحتی! می دونم چیکار کنم!
مثل اینکه آلانیس بیماری را برای کلاس شفابخشی پیدا کرده بود.

با تمام سرعت به کمدش هجوم برد و پس از چند دقیقه پاتیلش را تو کشوی جوراب هایش کنار شونه ی مویش پیدا کرد. پاتیل رو روی تخت گذاشت و با صدای بلند به نودل گفت:
- می خواهم یک معجون عالی برات درست کنم که حالتو خوب کنه می خوام از تمام چیزهایی که حالت رو خوب می کنه استفاده کنم.

سپس به سمت پیتزا و شکلات و رفت. دم شکلات را گرفت و اون رو پیش نودل برد.
- بفرمایید! باهم دعوا کنید!

بعد به سمت تختش رفت و پس از جستجویی خطرناک در زیر تخت میان عنکبوت ها و سوسک ها و همچنین رفتن تا مرز خفگی به دلیل گرد و خاک، دوربین عکاسی اش را پیدا کرد و درست وقتی نودل موفق شد شکلات را از لبه ی پنجره به پایین بیندازد از انها عکس گرفت.

- خوبه! برنده شدن از شکلات همیشه خوشحالش می کنه.

سپس عکس را داخل پاتیل انداخت.
- خب کار بعدی انداختن الویه تو پاتیل است! نودل الویه هم دوست داره! ولی الویه از کجا بیارم؟

پس از کمی فکر فکر کردن به سمت ظرف غذایش رفت. کمی سبزیجات، ماست و آب پرتقال.
- سبزیجات رو هم می ریزم تو پاتیل به جای مایونز هم ماست می ریزم. همین کافیه!

بعد کمی فکر کرد و یک اسباب بازی هم به پاتیل اضافه کرد.
- آره! خوبه. نودل بازی با اسباب بازی هم دوست داره.

2 ساعت بعد

آلانیس 57 وسیله ی دیگر را هم به پاتیل اضافه کرده بود، مثل : چمن برای اینکه نودل لم دادن رو چمن رو دوست داره. مایع حباب ساز چون نودل حباب ها را دوست داره. النگو هاش برای اینکه نودل صدای اون ها رو دوست داره. میوه ی درخت کاج چون نودل بازی کردن باهاش رو دوست داره. و ...

آلانیس به پاتیل نگاه کرد که پر از وسیله ها و خوردنی های مختلف بود.
- فکر می کنم کافی باشه. اما اینو چطوری هم بزنم؟
پس از فکر کردن از خوابگاه دختر ها بیرون رفت و لحظه ای بعد با چند فنجان چای که از میز عصرانه برداشته بود برگشت.
- خب اینم می ریزم این تو که هم زدنش راحت بشه!

پس از اینکه تلاشش برای هم زدن پاتیل با ملاقه شکست خورد، شروع به له کردن مواد با یک گلدان فلزی کرد.

-فکر می کنم کافی باشه!
بعد نگاهی به مایع قهوه ای چسبناک که کف کرده بود انداخت.

بعد نودل را صدا کرد.
- بیا بخورش دیگه.

سپس نودل را که به زور گرفت و با ملاقه مقداری از آن را در دهنش فرو کرد. نودل اول قداری دور خودش چرخید بعد افتاد .

- کمک! گربه ام مرد!

اما نودل بعد از چند لحظه بلند شد و پیتزا و شکلات ملحق شد که مشغول بازی بودند.

آلانیس هم دوباره خوشحال شد و به گربه هاشی نگاه کرد.
- آخ جون! گربم نمرد. تازه تکلیف شفابخشی هم انجام شد.


ویرایش شده توسط آلانیس شپلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۵ ۱۱:۲۱:۵۰






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.