هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۲
#11
مرگ‌خواران در اینکه حین همه‌ی تمام تلاششون رو برای مهار بلاتریکس میکردن به پرده‌ی سینما خیره شدن تا ببینن توی این فیلم نحس قراره چه اتفاقی بیافته؟

در مخفیگاه لرد باز شد و دامبلدور با چشم‌هایی پر از اشک اومد داخل.
- تام!
- دامبلدور!
- پسرم... شنیدم که چی گفتی. همیشه میدونستم به سمت روشنایی برمیگردی.
- دامبلدووور!
- بیا پسرم... بیا! خجالت نکش.

ولدمورتِ روی پرده از جاش پرید و به طرف دامبلدور هجوم برد.

یک لحظه مرگ‌خوار ها و بلاتریکس از اینکه اربابشون هنوز اقتدارشو حفظ کرده خوشحال شدن و بی حرکت وایستادن.
ولی حرکت بعدی لرد کاملا برخلاف پیشبینیشون بود.

لرد با عجله به سمت دامبلدور دوید یکدفعه به طرز ناباورانه‌ای بغلش کرد.

بلاتریکس که با دیدن این صحنه سیم‌های مغزش قاطی شده بود جیغ کوتاهی کشید و بیهوش روی دست مرگ‌خوار ها افتاد.
ولی انگار کارگردان هنوز هم بیخیال نشده بود.

لرد در حالی که توی بغل دامبلدور گریه میکرد گفت:
- دامبلدور! ببخشید که این همه وقت اذیتت کردم. خیلی آدم بدی بودم. دیگه قول می‌دم کسی رو اذیت نکنم. از این به بعد آدم خوبی میشم و به همه کمک میکنم.
-نگران نباش مسرم من همیشه دوستت داشتم. مطمئن بودم که یه روزی برمیگردی پیشم. گذشته ها گذشته. مهم الانه...

بلاتریکس حتی با اینکه بیهوش روی دست و پای مرگخوارها پخش شده بود با شنیدن هر کلمه از جانب لرد و دامبلدور روی پرده تشنج میکرد!
مرگ‌خوارها هم نمیدونستن که اون لحظه به تماشا ادامه بدن، بلاتریکس رو بیدار کنن یا ایوانو بگیرن که دوباره از یه سوراخی فرار نکنه.




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲
#12
مرد اره برقی به دست سالها بود که این همه مشتری رو یه جا با هم ندیده بود و حالا حسابی ذوق کرده بود و میخواست که به مشتریاش یه حال درست و حسابی به عنوان تشکر بده. ولی وقتی نزدیک‌تر شد و مشتری‌ ها رو بهتر دید ترجیح داد که با کشیدن یک جیغ بنفش مایل به سیاه به این ور و اون ور بدوئه و از دستشون فرار کنه. البته تعجبی هم نداره. شما هم اگه جای مرد اره‌ای بودین با دیدن یه کوسه که یه اسکلت رو بغل کرده و جیغ‌زنان میدوئه، یه حشره‌ی سخنگو و چندین و چند مورد عجیب دیگه قطعا زهره‌ترک میشدین.
مرگ‌خوار ها که فکر کرده بودن هدف مرد اره‌ای از چرخیدن دور خودش و تکون تکون دادن اره‌اش توی هوا به سمتشون نمیتونه چیز خوبی باشه به سرعت داشتن متفرق میشدن.
- فرار کنییین!
- خودت تنهایی فکر کردی؟
- الان وقت این حرفاس آخه؟ اصن تو چرا انقد ریلکسی؟ نههه... اینوری نیااا!
- خب چون این بالام و دستش بهم نمیرسه بلا جون!
- خب حداقل یه کمک برسون!
- چیکار کنم خب؟
- سوال کردن داره؟ خب باید...
درست توی همون لحظه پای بلاتریکس به یک تیکه سنگ گیر کرد و با سر روی زمین افتاد و هکتور به جاش با معلومات خودش جملش رو کامل کرد.
- میخواست بگه بهمون آدرس بده که از دستش فرار کنیم.
- آها اونجوری؟ خب اینکه کاری نداره.
کوسه سمتش چپتو بپا، مراقب پای ایوانم باش داره میافته!
ترییی... یه لگد به سمت چپ بزن!
- دست خودم که نیست خودش در میره یهو!

لینی بی توجه به تری ادامه داد.
- هکتور اون پاتیلو ول کن خودتو نجات بده، پشت سرته!
یکی کوینو از اونجا جمع... این چیه؟... نهههههه!

مرد اره به دست که به این نتیجه رسیده بود از موندن وسط مشتریا به نتیجه‌ای نمی‌رسه اره رو شانسی پرتاب کرده بود و خودش به سمت آخر راهرو فرار کرده بود و حالا اره داشت به سمت لینی حرکت میکرد.
اره نزدیک و نزدیک تر شد و در نهایت به لینی برخورد کرد و اون رو به دیواره‌ی راهرو چسبوند.
اره افتاد. ولی لینی با دیوار یکی شده بود و برای دومین بار توی اون روز تبدیل به یه طرح پیکسی‌ای شده بود. منتها این بار روی دیوار.
مرگ خوار ها خودشونو جمع و جور کردن. بلاتریکس بالاخره از روی زمین بلند شد و رو به هکتور کرد.
- آدرس؟ آدرس بده؟ من میخواستم بگم طرفو طلسم کنه نابغه!
هکتور کمی فکر کرد و به این نتیجه رسید که حرف بلاتریکس منطقیه.
- خب اینی که تو گفتی هم میشه ولی خب ببین. نقشه‌ی منم جواب داد. حالا میتونیم ادامه بدیم.
- خیلی خب! کوسه و ایوان کجان؟
بلاتریکس نگاهی به اطرافش انداخت ولی اثر از کوسه یا ایوان نبود.




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲
#13
شاید با خودتون فکر کنین که کوسه‌ای که دست نداره و حتی نمیتونه نون بیار کباب ببر بازی کنه چطوری می‌خواد یه اسکلت آموزش دیده توسط ارباب رو بگیره.
خب... در واقع بلاتریکس اصلا به این قصد کوسه رو وسط میدون نفرستاد. نقشه‌ی بلا ترسوندن مردم و ایجاد هرج و مرج و در نهایت سرقت ایوان توی شلوغی بود.
درسته، نقشه خوبی به نظر میرسه. ولی نه اینجا!
به نظرتون مردمی که نشستن و دارن برای یک اسکلت سخنگو دست میزنن، از ورود یه کوسه‌ی سخنگوی ویبره‌ای که روی دمش راه میره میترسن؟
نه تنها نمی‌ترسن؛ بلکه ذوق‌مرگ هم میشن!
- وای کوسه‌هه رو ببین چقد نازه!
- آره، راست میگفتی! این سیرک واقعا از بقیه خیلی بهتره!
- نگاه کن چجوری داره دنبال اسکلته می‌دوئه!
- اصلا انقدر طبیعی بازی میکنن که آدم فکر میکنه واقعیه.

بلاتریکس بین مرگ‌خواران با صورتی پوکر‌فیس وایستاده بود و به تعقیب و گریز ایوان و کوسه نگاه میکرد.
- حالا درسته که انتظاری هم از کوسه‌هه نداشتم. ولی خب مگه این ملت چی خوردن که فرار نمی...!
-وای خدا کوسه‌هه چقد گوگولیه!
حرف بلاتریکس با قربون‌صدقه رفتن مشنگی که یک ردیف بالاتر نشسته بود قطع شد.
بلاتریکس که دیگه کفرش در اومده بود به سمت مشنگ مذکور برگشت و گفت:
- الان این کجاش گوگولیه؟ این کوسه‌اس! کوسه ها گوشت‌خوارن. هر لحظه ممکنه این بیاد و همتونو بخوره! چرا نمی‌ترسین آخه؟
- نه خانوم نگران نباشین. من تحقیق کردم فهمیدم همه‌ی موجودات این سیرک به شدت آموزش دیدن و هیچ خطری ندارن و هیچ چیزی هم اینجا عجیب نیست.
- مرد حسابی کوسه داره بیرون آب نفس میکشه!
- خب دیگه. ببینین چقدر خوب آموزش دیده!
- شما ها چرا حرف حالیت...
صدای بلاتریکس با فریاد هکتور قطع شد.
- اینجوری نمیشه باید خودمون بریم ایوان رو دستگیر کنیم. همگی با ویب من به پیش! ویب... وییب... ویییییب!




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲
#14
چند صد متر دورتر از کلبه‌ی گداخته

ایوان بعد از اینکه فکر کرد بالاخره به اندازه‌ی کافی دور شده سر جاش وایستاد و به یک درخت تکیه داد.
- این دیگه چه بلایی بود سرم اومد؟ مگه من چه گناهی کردم؟ تازه داشتم واسه اولین بار تو هزار سال اخیر از زندگیم لذت میبردم.

با اومدن صدای شکستن یه چیزی توجه ایوان به پاش جلب شد. پای ایوان داشت از شدت کمبود ویتامین دی میشکست.
- همش تقصیر اون خورشید نامرده. اگه عین آدم میتابید الان وضعم این نبود.
یکدفعه ترسید و به خورشید نگاه کرد و وقتی دید خورشید حواسش نیست خیالش راحت شد.
- نزدیک بود ها. باید یه جاییو پیدا کنم که بتونم یکم آفتاب بگیرم.

ایوان با هدف پیدا کردن یه جا که آفتاب گیرش خوب باشه از جاش بلند شد و راه افتاد.
بیست دقیقه گذشت و ایوان کم کم داشت بیخیال می‌شد.
- ای بابا... انگار امروز کلا شانسم مرخصیه.
- مگه تو مرخصی‌ام میدی؟
این صدای شانس ایوان بود که داشت از سختی کارش شکایت می کرد ولی از اونجایی که این صدا از اعماق مغز ایوان میومد و ایوان هم مغزی نداشت این صدا رو نشنید و به راهش ادامه داد.
- وایسا ببینم! اون دریاچه‌اس؟

ایوان لایی کشون از بین درخت ها عبورکرد و خودشو به دریاچه رسوند.
کنار دریاچه ساحل کوچیکی بود که آفتابش به نظر سرشار از ویتامین دی میومد.
ایوان به سرعت به سمت ساحل رفت و بعد از درست کردن یه متکای شنی روی زمین دراز کشید.
- آخیش به این میگن زندگی!

تازه داشت چشماش گرم میشد که یکدفعه زمین شروع به لرزیدن کرد.
اول فکر کرد که یه زمین لرزه‌ی ساده‌اس و به خوابش ادامه داد ولی بعد از چند ثانیه که زمین لرزه ادامه پیدا کرد یاد هکتور افتاد و با نگرانی اطرافش رو گشت ولی به جای هکتور با یک کوسه‌ی سر چکشی مواجه شد که کنارش روی ماسه ها دراز کشیده بود و ویبره میرفت.
- سلام اسکلت کوچولو. خوش اومدی! خیلی وقت بود دلم یه همبازی می‌خواست!

ایوان که از قرار معلوم بعد از حرف زدن با اشیا کلبه از به حرف اومدن هیج موجودی تعجب نمی کرد گفت:
- تو نباید الان تو آب باشی؟
درسته که از حرف زدنش تعجب نمیکرد ولی هنوزم ویبره رفتن یک کوسه تو ساحل عجیب بود.




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲
#15
۱۵۰ میلیون کیلومتر اونورتر

اورانوس در حالی که خودش رو باد میزد به خورشید و زهره نزدیک شد.
- کاری داشتی که خبرمکردی؟
- اوه... بالاخره رسیدی؟ خب بیای اینجا تا برات همه‌چی رو تعریف کنم.

چند دقیقه بعد
اورانوس در حالی که یه لیوان قهوه از زهره میگرفت سعی میکرد از طوفان های خورشیدی کوچیکی که ورجه وورجه میکردن جاخالی بده.
- خب پس تو از من میخوای که یه مقدار از بارونمو روی اون کلبه‌ی جنگلی بریزم؟
- دقیقا! ببین بارون تو از الماسه. الماس سختی فوق‌العاده‌ای داره. اگه الماس بیافته رو سرشون حتما چند لحظه گیج میشن. بعدش نوبت زهره‌اس که با بارون اسیدیش کارشونو بسازه و در آخرم من این قمروول میکنم روشون. این بهترین نقشه کل تاریخه!

- مامان!
خورشید بالای سرش رو نگاه کرد و به یکی از طوفان های کوچیکش مواجه شد که با هیجان ویبره میرفت.
- بله دخترم؟
- البته من پسرم ولی خب عیب نداره. می خواستم بپرسم که منم میتونم تو این نقشه سهیم باشم؟ میتونم به اون نقطه هجوم ببرم و همشون رو بسوزونم.
- پسرم واسه تو هنوز زوده. بعدشم من تو رو نگه داشتم واسه آخرالزمان! اون روز می‌فرستمت که نسل این موجودات دو پا رو بالکل منقرض کنی!

زهره به آرومی قهوه‌اش رو تموم کرد و ضربه‌ای به شونه‌ی خورشید زد.(منم نمیدونم شونه‌ی خورشید کجاست. منتها از اتاق فرمان اشاره میکنن که ادامه بدم)
- متاسفم که حرفتونو قطع میکنم. ولی وقتشه که نقشه رو شروع کنیم. همشون رسیدن!
زهره داشت به مرگ‌خوارانی که پشت یک فرد ویبره زن به کلبه نزدیک میشدند اشاره میکرد.
خورشید در حالی که سر پسرش رو نوازش میکرد رو به زهره و اورانوس گفت:
- و بالاخره... این ما خواهیم بود که کیهان را از چنگال این موجودات نحس در‌خواهیم آورد!




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲
#16
کلبه‌ی جنگلی

سر تا پای ایوان رو احساس قدرت گرفته بود و تو اون لحظه حس میکرد که میتونه کل کلبه و متعلقاتشو با یه دست برداره و بندازه تو دره.
- خب... پس الان باید شرایطمو بگم درسته؟

از اونجایی که هیچکدوم از وسایل خونه از ایوان خوششون نمی‌اومد هیچکس جواب نداد. ولی ایوان هم کم نیاورد و سکوت رو علامت رضا در نظر گرفت.
- خب پس با این اوصاف الان قدرت دست منه و میتونم هر چی دلم خواست بگ... آخخ!
- جنابعالی غلط کردی. اصلا هم نمی تونی هر چی میخوای بگی!
ایوان از روی زمین بلند شد و به کف پوش که از قرار معلوم به غیرتش بر خورده بود و زیر پاش رو خالی کرده بود با خونسردی نگاه کرد و گفت:
- از قرار معلوم یکی اینجاست که خیلی علاقه‌ای به آدم شدن نداره. البته منم ندارم.

کف پوش اصلا فکر اینجاش رو نکرده بود و البته دلش نمیخواست که تا ابد کف پوش که کلبه‌ی جنگلی خزه بسته باشه!
- غلط کردم! هر کار بگی می‌کنم!

ایوان دست هاش رو به پهلو های استخونیش گرفت و رو به کف پوش گفت:
- پس با این حساب اولین شرطو واسه تو میذارم. از این لحظه به بعد هر نقطه‌ای ازت که من پامو روش مذارم باید مثل ابریشم نرم باشه و علاوه بر اون هر پنج دقیقه باید پاهامو ماساژ بدی. غیژ غیژم نشنوم!
- حالا اون قضیه‌ی غیژ غیژ رو میتونم یه کاریش کنم. حتی ماساژم میتونم بدم. ولی خب آخه من از چوب درست شدم. چجوری مثل ابریشم نرم باشم؟
- همین که گفتم! اگه میخوای آدم بشی باید کف پوش حرف گوش کنی باشی.

ایوان به سمت شومینه رفت و روی صندلی نشست. حالا که قدرت دستش بود میتونست هر کاری که دلش میخواست بکنه.




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲
#17
Terry boot

&

Eileen prince




- خب فکر کنم فقط یه راه داریم.

تری سرشو تکون داد و گفت:
- آره به نظر منم باید بریم و به ایزا بگیم که واسه جشن غذا نداریم!
- درواقع میخواستم بگم که باید خودمون دست به کار بشیم!

تری که داشت به سمت تابلو میرفت سر جاش وایستاد.
- ها؟... خودمون؟!
- آره. مگه اشکالی داره؟ تازه، بچه ها رو ما حساب کردن. باید هر جور شده غذا رو جورش کنیم!
- خب! نه... فقط! چیزه... خب...
- نیمه‌ی پر پاتیلو ببین. کتابای آشپزی اینجان!
آیلین به سمت قفسه‌ی پر از کتاب دوید و بعد از برداشتن یکی از کتاب ها و گذاشتنش روی میز شروع به خوندنش کرد.
- بذار ببینم. بوقلمون؟ نه به درد یول بال نمیخوره! این یکی چطوره؟ آره این یکی خیلی خوبه! خوراک مراسم جشنه.

تری با نگرانی به سمت آیلین رفت و ضربه‌ای به شونه‌اش زد.
- میگم بهتر نیست غذا رو از بیرون سفارش بدیم؟

آیلین طوری به تری نگاه میکرد که انگار با تسترال طرفه.
- تری به نظر خودت میشه واسه پونصد نفر آدم غذا سفارش داد؟ تازه اون به کنار. پولشو از کجا میخوای بیاری؟
آیلین با دیدن سکوت تری به خوندنش ادامه داد.
بعد از چند دقیقه آیلین که تصمیمشو گرفته بود سرش رو بالا آورد و رو به تری کرد.
- فهمیدم چیکار کنیم. واسه پیش غذا از این ساندویچ کوچولو ها درست میکنیم. برای غذای اصلی هم به نظرم بیف استراگانف و لازانیا انتخاب های مناسبی‌ان. یکم ژله هم واسه دسر آماده میکنیم.

تری میخواست حرفی بزنه ولی آیلین زودتر گفت:
- خب! پس شروع کنیم؟
-امم... چیزه؟من...
- تری؟ آشپزی بلد نیستی؟
-نه بابا این چه حرفیه؟ الان شروع میکنم!
- خب پس تو بیف استراگانف و ژله رو درست کن بقیه‌اش با من!
- باشه فقط یه چیزی! بیف استراگانوف چیه؟ یه وسیله‌ی آشپزیه؟
-اسم یه غذائه نابغه!
- خب چجوری درست میشه؟
- بیا. اینو بخون میفهمی!

چند دقیقه بعد

- تری این اسمش شلغمه. آخه چجوری با پیاز اشتباه گرفتیش؟ تازه این قارچا هم که سمیه! اصلا اینا رو از کجا آوردی؟
- از تو اون گلدونی که اونجاست!
- تری؟!
- بله؟
- مطمئنی که آشپزی بلدی؟
- خب... نه!
- این میتونه یکم کار رو سخت کنه... ولی یه ریونی هیچوقت تسلیم نمیشه! بیا اینجا هر کار من بهت میگمو انجام بده.
- چشم!

چند دقیقه بعدتر

- وای خدا الان سرمو میکوبم تو دیوار! آخه این کجاش شبیه سیب‌زمینیه؟
- من از کجا بدونم؟ گفتم شاید باشه!

آیلین با قیافه‌ای ناامید هویج ها رو از دست تری گرفت و پرسید.
- تا حالا پاتو تو آشپز‌خونه گذاشتی؟
- واسه آب خوردن آره!
- بعد این جشن باید یه کلاس فشرده‌ی آشپزی واست بذارم. خیلی خب! غذا ها رو ول کن. اونا رو خودم درست میکنم. بیا بهت بگم چطوری ژله درست کنی!

آیلین سه بار کل آشپزخونه رو گشت تا بالاخره پودر ژله و پیدا کرد و پیش تری برگشت.
تری به آیلین خیره شده بود و سعی میکرد مراحل درست کردن ژله رو حفظ کنه.
بعد از سه بار توضیح دادن به صورت عملی بالاخره تری فهمید که باید چیکار کنه.

- خب حالا یه بار دیگه بگو که باید چیکار کنی؟
- اول پودر ژله رو با آب جوش قاطی میکنم تا کاملا حل بشه. بعدش به همون اندازه آب سرد میریزم و میذارمش توی فریزر.
- آفرین حالا برو و همین مراحلو به صورت عملی انجام بده.

چند ساعت بعد

آیلین و تری پشت میز نشسته بودن و به غذا هایی که درست کرده بودن نگاه میکردن. البته فقط آیلین بود که به غذا ها هم نگاه میکرد و تری فقط با افتخار به ژله هایی زل زده بود که خودش به تنهایی درست کرده بود.
- بالاخره موفق شدیم. راست میگفتی. آشپزی اونقدر که فکر میکردم سخت نیست. خیلی آسونه. دیدی چقدر خوب ژله درست کردم؟
-آره خب اگه اون دفعه که داشتی به جای پودر ژله آرد میریختی و اون سری که به جای آب از آبلیمو استفاده کردی رو فاکتور بگیریم در کل بد نبود.
- ما اینیم دیگه! اصلا انگار آشپزی تو خونمه!
- یادم باشه به بچه ها بگم یه وقت دسر نخورن!
- چیزی گفتی؟
- نه... چیز خاصی نبود! گفتم امیدوارم زودتر جشن شروع بشه.




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۰:۲۳ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲
#18
مرگ‌خواران به بلاتریکس میکردن که زیر بارون خیس آب شده بود و موهاش کل صورتشو پوشونده بود. اصلا از این وضعیت راضی به نظر نمیرسید و هر لحظه احتمال نابودی یکیشون وجود داشت.
- دوباره میپرسم. به نظرتون این ملعون کجا میتونه رفته باشه؟
- کلبه‌ی جنگلی!
- مگه نگفتم ساکت؟

سدریک که با این فریاد خواب از سرش پریده بود به سرعت جلو رفت و بالشت یدکیش رو برای جلوگیری از فوران احتمالی خشم بلاتریکس توی دهن هکتور چپوند!
بلاتریکس هدف چشم غره‌شو از هکتور به بقیه‌ی مرگ‌خوار ها تغییر داد.
- خب... ففط یه بار دیگه می‌پرسم! به نظرتون این اسکلت خائن کجا رفته؟

همه به جز هکتور که هنوز حتی با وجود بالشت توی دهنش داشت ویبره می‌زد و سعی داشت بگه کلبه‌‌ی جنگلی به فکر فرو رفتن.
فکر کردن...
بازم فکر کردن...
خیلی فکر کردن....
بلاتریکس به مرگ‌خوارانی که حالا از سرشون دود بلند میشد نگاهی کرد و با ناامیدی گفت:
- خواهشا یکیتون قبل از اینکه کامل تبخیر بشین یه چیزی بگ...
- یافتم!
- چی رو یافتی؟
- محل اختفای ایوان رو!
- خب بفرمایین که ما هم بفهمیم کجاست.

لینی با غرور به سمت بلند ترین نقطه‌ای که میدید یعنی نوک کلاه لادیسلاو رفت و روش نشست.
- خوب گوش کنین ببینین چی میگم. ایوان یه اسکلته. تنها چیزی که برای بقا نیاز داره چیه؟ ویتامین دی!
لینی به چهره های بهت زده‌ی مرگ‌خواران اهمیتی نداد و ادامه داد.
- اگر ایوان فرار کرده باشه پس حتما یه جاییو انتخاب میکنه که توش بتونه ویتامین دی زیادی پیدا کنه. یعنی جایی که در معرض نور خورشید باشه. در نتیجه قطعا نمی‌تونه توی یک جای سرپوشیده مثل جنگل باشه!
همه‌ی مرگخوار ها برای تایید استدلال منطقی لینی سر تکون دادن!

- خب پس تو میگی که ایوان کجا میتونه رفته باشه!
- سوال خوبی پرسیدی بلا! من به این خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که...
-ولی من مطمئنم که ایوان تو جنگله!
ظاهرا هکتور تونسته بود بالشتو از دهنش در بیاره و حالا با بغض به بلاتریکس خیره شده بود.




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۲
#19
با برخورد رعد و برق به پاتیل بالای سر هکتور که تازه از پنجره پایین پریده بود همه چیز به حالت اسلوموشن در اومد!
همه چیز، به جز لگد تری که به حدی سرعت داشت که حتی در این حالت هم غیر قابل تشخیص بود.
تری که آخر صف مرگخواران ایستاده بود با دیدن صاعقه‌ای که در فاصله‌ی دو متریش به هکتور برخورد میکنه از آدرنالین اشباع میشه و همین برای پرواز کردن پاش به مقصد نشیمنگاه اسکورپیوس که جلوش وایستاده بود کافیه. لگدی که میتونست حتی کوه رو هم تبدیل به خاکشیر کنه حالا به اسکورپیوس خورده بود و باعث ایجاد موجی شد که همه‌ی مرگ‌خواران رو به همراه تری که به دنبال پاش توی هوا به پرواز در اومده بود به بیرون پرتاب کرد.
تمام این مدت لینی که از اون پایین چیزی به جز برق صاعقه نمی‌دید به محض محو شدنش با لشکری از مرگ‌خواران رو‌به رو شد که به دنبال یک پاتیل دو سره‌ی ویبره زن به سمتش می‌اومدن!
- یا اکثر مرلین‌زاده ها! یا خود روون...

صدای لینی با برخورد سر انتهایی پاتیل بهش قطع شد و به دنبالش صدای تاپ تاپ برخورد بقیه به زمین فضا رو پر کرد!

- لشکریان ویبره‌‌ای من! بهتون افتخار میکنم!
هکتور که موهاش بعد از برخورد رعد و برق شبیه جوجه تیغی شده بود روی پاتیلش ایستاده بود و با اشک شوق به مرگخوارانی نگاه میکرد که حالا با این( ) حالت روی زمین بودند.




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ شنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۲
#20
- ببین! من زودتر از تو رسیدم. پس من اول میرم تو.
- چه ربطی داره؟ من از تو چند هزار سال بزرگترم بچه! یکم احترام بذار. اول بزرگترا میرن.
- دیر اومدی میخوای زود بری؟! نخیر از این خبرا نیست. اول من میرم خدمت ارباب!

دعوای تری و ایوان به نظر تموم نشدنی می‌اومد. از ظهر پشت در اتاق لرد ایستاده بودن و به نظر میرسید حتی حالا که خورشید داشت غروب می‌کرد به توافق نرسیدن.
کار داشت به جاهای باریک میکشید که یکدفعه هر دو با صدای باز شدن در اتاق به خودشون اومدند و به حالت خبردار جلوی در ایستادند و منتظر پدیدار شدن کله مبارک لرد از پشت در شدن. در به طور کامل باز شد و کله لرد هم پدیدار شد. منتها نه به شکلی که تری و ایوان انتظار داشتند.
لرد با فاصله‌ی پنج متر از در پشت میزش نشسته بود و چیزی مینوشت. تری و ایوان به حالت پوکر فیس دنبال عامل باز کننده‌ی در بودند ولی بلافاصله در بسته شد.
- اممم... ایوان؟! تو درو باز کردی دیگه؟
- راستش میخواستم همین سوالو از تو...
حرف ایوان با صدای کودکی که از داخل اتاق می‌آمد قطع شد.
تری و ایوان به سمت در پریدند و بعد از باز کردن در به اندازه‌ی چند سانتی متر، دنبال منبع صدا گشتند.
- سلام ارباب! دستور داده بودین امروز برای تکمیل مراحل عضویتم به عنوان مرگخوار خدمتتون برسم!
لرد، تری و ایوان به طور همزمان سرشان را پایین آوردند و با کودکی که جلوی میز نشسته بود رو‌به‌رو شدند.
- اوه... تو باید کوین باشی. درسته؟
- بله ارباب! دیروز توی نامه‌ای که یک ساعت پیش برام فرستادین گفته بودین که در اسرا وقت بیام اینجا!
- البته اصراری هم نبود که به این سرعت بیای ولی خوبه. ما مرگخوار وقت‌شناس دوست داریم.

ایوان با کنجکاوی گوش میداد ولی تری خیلی وقت بود که به هپروت فرو رفته بود و در حالی که اشک شوق در چشم هاش حلقه زده بود به اولین روزی که به خانه‌ی ریدل ها آمده بود فکر میکرد.

فلش بک
یک سال پیش، حیاط خونه‌ی ریدل ها

تری با ذوق و شوق، در حالی که نامه‌ی لرد را برای هزارمین بار میخواند پشت در خانه متوقف شد. با دستانی که از هیجان می لرزید زنگ در را زد و منتظر ماند.
چند ثانیه بعد در چهار طاق باز شد و تری را که انتظار چرخیدن لولای در به سمت بیرون را نداشت با خاک یکسان کرد.
تری از روی زمین به سمت بلاتریکس که در را باز کرده بود دستی تکان داد و به هر زحمتی که بود بلند شد.
- سلام!
- گیرم که سلام. جنابعالی کی باشن‌؟
- من تری بوت، مرگخوار جدید هستم. قرار بود امروز برسم خدمت ارباب. بفرمایین، اینم نامه‌ی خودشون.

بلاتریکس نامه را از دست تری گرفت و بعد از بررسی صحت امضای آن گفت:
- خب... به نظر میاد که راست میگی. ولی الان ارباب جلسه دارن. میتونی تو پذیرایی منتظر بمونی.

تری به دنبال بلاتریکس وارد پذیرایی و روی مبل کنار شومینه نشست.
بلاتریکس در حالی که از سالن خارج میشد گفت:
- همین جا بشین تا جلسه‌ی ارباب تموم بشه. خودم خبرت میکنم.

هنوز از خروج بلاتریکس سه ثانیه هم نگذشته بود که تری با صدای جیغی از جایش پرید و در حالی که پایش با شدتی باور نکردنی تیک میزد به زمین افتاد.
- سلاااام!
تری سرش را به آرامی بالا آورد و با مردی که روپوشی سفید پوشیده بود مواجه شد که ملاقه‌ای در دستش داشت.
- اممم... سلام!

هکتور در حالی که هنوز داشت ویبره میزد به تری کمک کرد که از روی زمین بلند شود.
- بابت جیغم شرمنده. داشتم ویبره میزدم یهو از دستم در رفت. من هکتورم. بزرگترین و خوف و خفن ترین معجون ساز عصر حاضر و غایب!
تری به شدت خوشحال بود که در اولین تجربه‌ی حضورش در خانه‌ی ریدل ها با چنین فرد بزرگی مواجه شده است و از شدت هیجان دوباره تیک های عصبی‌اش شروع شد.
- راست میگی؟

هکتور با ویبره‌ای که غرور از آن میبارید گفت:
- معلومه پسر جون! امکان نداره بتونی کسی رو پیدا کنی که در سطح من باشه. من تو معجون سازی اسطوره‌ایم واسه خودم! تازه الانم می‌خوام یه معجون اختصاصی درست کنم فقط واسه خودت.
- شوخی میکنی دیگه؟!
- نه بابا! شوخیم کجا بود. ولی اول باید یکم درباره‌ی خودت بهم بگی و البته اینم مشخص کنی که دقیقا میخوای این معجون برات چیکار کنه.

خب البته که هکتور هیچ معجون مخصوصی برای تری درست نکرده بود و طبیعتا بهترین معجون ساز عصر حاضر و غایب هم نبود. فقط می خواست کسی را برای امتحان معجون های جدیدی که درست کرده بود پیدا کند.
- خب من اسمم تری بوته و ۱۷ سالمه. هنوز تو هاگوارتز در حال تحصیلم و همین دیروز بالاخره ارباب درخواست عضویت منو به عنوان مرگخوار جدید قبول کردن. خب دیگه... همین!
- همین؟ اینکه اصلا کافی نیست. باید بیشتر توضیح بدی.
هکتور میخواست سر تری را گرم کند تا بتواند تصمیم بگیرد که اول کدام معجون را به خوردش بدهد.
- اممم... خب. من یه پسر کاملا عادیم. نه آدم خاصی‌ام نه توانایی عجیب و غریبی دارم. ولی خب یه چیزی هست. بچه که بودم یه معجون عجیب و غریب خوردم که باعث شد هر وقت هیجانی میشم یا میترسم پای راستم تیک بزنه... البته یه تیک ساده هم نیست. دست کمی از لگد نداره! در واقع یه تیک من به اندازه‌ی هفت هشت تا لگد قدرت تخریب داره. بعضی وقتا میتونم کنترلش کنم ها ولی خب اکثر مواقع دست خودم...
- آها! این یکی خوبه!
- اممم... چی خوبه؟
- اِاِاِ... چیزه! معجونو میگم. معجون مخصوصتو پیدا کردم. پس گفتی که تیک میزنی. می خوای کاری کنم که دیگه تیک زدنت متوقف بشه؟

تری در حالی که چشمش را به معجونی که در دست هکتور بود دوخته بود گفت:
- یعنی واقعا میشه؟
- معلومه که میشه. فقط باید با توجه به چیزایی که گفتی یکم تغییرش بدم.
هکتور چوبدستیش را بالای بطری گرفت و زیر لب چیزی زمزمه کرد. بعد بطری را در دست تری گذاشت و گفت:
- خب دیگه. آماده‌اس. زود باش بخورش!
- میگم مطمئنی که جادوت جواب داد؟به نظر من اتفاق خاصی نیافتاد ها.
- معلومه که مطمئنم. کاملا جواب داده. خیالت راحت. بخور تا بلا نیومد... چیزه! یعنی... زودتر بخور وگرنه ممکنه بقیه ببینن حسودیشون بشه.
- اممم... باشه! زندگی بدون تیک، بگیر که اومدم!
پایان فلش بک

تری در حالی که سرش را تکان میداد سعی کرد از خاطره‌اش خارج شود. اصلا دلش نمی‌خواست به اتفاقاتی که بعد از خوردن آن معجون برایش افتاد فکر کند. البته اگر میخواست هم نمی توانست. خاطره‌ای که در ذهنش بود در همین نقطه تمام میشد. فقط از بقیه شنیده بود که بعد از آن ماجرا مجبور شده بود که یک هفته‌ای را در دستشویی زندگی کند.
لبخند و اشک شوقی که چند لحظه پیش روی صورتش بود داشت محو میشد که ناگهان در دوباره باز شد و کوین با خوشحالی بیرون پرید و دوان دوان دور شد.
لرد در حالی که با اخم به تری و ایوان نگاه میکرد گفت:
- شما دو تا اینجا چه غلطی می کنین؟

ایوان خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- ارباب! الان مدت زیادیه که منتظرم وارد بشم راستش من می‌خواستم ازتون خواهش کنم که...
تری به سرعت خودش را جلوی ایوان انداخت.
- ارباب من زودتر اومدم. به ایوان بگین بره پی کارش.
- عجب رویی داری تو! گفتم من اول باید با ارباب صحبت...

- ساکت شین دیگه!
لرد این را گفت و در حالی که ورد خاموشی را به سمت تری و ایوان میفرستا ادامه داد.
- الان دیگه شب شده. ما خوابمون میاد، میخوایم بخوابیم. برین بیرون فردا صبح برگردین خدمتمون. یه چیزی هم برای عذرخواهی بابت اینکه مزاحممون شدین برامون بیارین.
لرد چوبستی‌اش را تکان داد و تری و ایوان را به بیرون پرت کرد.

- ببین تقصیر تو شد. اگه از همون اول میذاشتی برم تو اینجوری نمیشد.
- اگه جنابعالی یکم احترام به بزرگتر حالیتون میشد هم وضعمون این نبود.

- بسه دیگه! خسته شدم. چقدر داد میزنین شما دو تا! همین الان میرین تو اتاقاتون میگیرین میخوابین. وگرنه با من طرفین و دو تا کروشیوی آبدار!
تری و ایوان نگاهی به پشت سر خود انداختند و با بلاتریکس مواجه شدند که جلوی در اتاقش ایستاده بود.
- اوا... سلام بلا! حالت چطوره؟ اتفاقا الان داشتم میرفتم بخوابم. شب به خیر!
تری این را گفت و با سرعت به سمت انتهای راهرو دوید. ایوان هم در حالی که تلاش میکرد فاصله‌اش را با بلاتریکس حفط کند به دنبالش دوید و بالاخره خانه‌ی ریدل در سکوت فرو رفت!


پ.ن: استاد راستش من الان یه سال از عضویتم گذشته ولی خب از اونجایی که حس کردم هنوز شخصیتم کامل شکل نگرفته و هنوز جا داره بخش اول تکلیف رو انجام دادم با اجازتون.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.