هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (کروینوس.گانت)



پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۰
#11
نتیجــــــه!
برای همه رو نقد می کنی، برای ما رو نه؟
این بود از آرمان های سالازار؟

حالا اگه می خوای نفرین سالازاری‌م نگیرتت اینو نقد کن!
معیار مگـــــ... چی‌چی هم تاثیر بده!




پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۰
#12
-عه، ارباب... چیز شد، تفاهم سوء!

لرد سیاه یک دستش را به زیر چانه اش گرفت و با صدایی خشمگین تر از پیش، گفت:
-ما را چه فرض کردی هکتورمان؟ تو بلد نیستی دست و پات رو جمع کنی!

کراب در همین حین که داشت پشت را دیدبانی می کرد، دسته ای از پلیس ها را دید که داشت به سمتشان می آمد...

-اربــــــاب! پلیسا! پلیسا!
-کراب! چرا وسط حرف اربابی به بزرگی ما می پری؟

کراب در همین حال عین خروس دم‌بریده به هوا می پرید و می گفت «من بی گناهم! به هیکل من می خوره چنین کارایی بکنم؟».

هکتور هنوز هم مشغول جر و بحث با لرد سیاه بود، که ناگهان صدایی همه را به خود آورد.

-ارباب!

صدایی که توجه ها را به خود جمع کرد، صدای کراب بود. کرابی که حال بدن بی جانش بر روی زمین مثل گوسفندی فربه و قربونی شده، افتاده بود و داشت توسط ۶ تن از ماموران کشیده می شد!

-ای ماگل پست فطرت! به چه حق به خادممان دست می زنی!

ماموران با تعجب به لرد سیاه زل زده بودند. باید هم تعجب می کردند، چرا که یک فرد که پوست سبز دارد و دماغ ندارد، به قطع در میانشان وجود نداشته است!
یکی از ماموران که روی لباسش ۳ ستاره حک شده بود، با دستانی لرزان و صدایی دو دل و نگران گفت:
-من... ما مجهزیما! یه قدم نزدیک تر بیای، سوراخت می کنم!

لرد سیاه اخم هایش در هم رفت و با حالتی عصبی گفت:
-این بیل بیلک چیست به سمت ما گرفتید؟

مامور هنوز تفنگش را به سمت لرد گرفته بود، که ناگهان یکی از ماموران که فقظ یک ستاره روی لباسش بود با صدایی که حالت مسخذه کردن داشت، گفت:
-بابا! از اینا می ترسین؟ از چند تا دلقک؟

ماموران این دفعه با ترس و حالتی که انگار امروز روز آخر زندگیشان است به مامور مورد نظر نگاه کردند...

-که ما دلقکیم، ملـــعـــــون!

و بعد لرد چوبدستی اش را در آورد و با صدایی خشمگین ورد «آوداکداوارا» را گفت و مامور که به لرد و مرگخواران دلقک گفته بود، جسد بی جانش بر زمین افتاد و سپس سی جسد دیگر هم پایین افتاد...

-از دست این مشنگا! این صدای آژیر دیگر چیست که مزاحم اوقات شریفمان شده است؟

و ناگهان دو ماشین پلیس با سرعت وارد کوچه شدند و به قصد تصادف داشتند به سمت لرد می آمدند، که ناگهان با صدای بشکنی همه در هوا معلق شدند...

-ارباب! شما کردید؟ الحق که لایق ارباب تاریکی بودن هستید!

لرد چانه اش را خاراند، او اینکار را نکرده بود اما در این که ارباب به حق تاریکی بود، هیچ شک و شبه ای نبود!

-پس چه فکر کردی؟ بله که هستیم!

که ناگهان صدایی پیر از بالای یکی از ساختمان ها آمد...

-سلام نتیجه!

پیرمردی که موهای نامرتب و لباس بلند و سیاهی بر تن داشت در بالای ساختمان پا هایش را تکان می داد...

لرد و هکتور سرشان را بالا گرفتند و با پیرمرد مواجه شدند، که داشت دستش را تکان می داد و به آنها لبخند می زد...

-پدر پدربزرگمان! شما اینجا چه می کنید؟ دارو های روتامیسمتان را خوردید؟ میوه های مادر را چطور؟


ویرایش شده توسط کروینوس گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۳ ۱۶:۰۱:۲۸
ویرایش شده توسط کروینوس گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۴ ۹:۰۹:۴۱
ویرایش شده توسط کروینوس گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۴ ۱۰:۰۷:۱۶



پاسخ به: یاران لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن).
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۰
#13
سلام بر نتیجه عزیزم و یار وفادار نتیجه، بلا!

1- هرگونه سابقه عضویت قبلی در یکی از گروه های مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهید.
محفل؟! مرگخوار؟! سیاه سیاهه، سفیدم سفیده! (ما سیاهیم!)


2-به نظر شما مهم ترین تفاوت میان دو شخصیت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چیست؟
دامبلدور؟! ولدمورت؟! ولدمورت به نظر خفن میاد! دامبلدور هم اسمش شبیه تنبکه! اما خودشو ندیدم!


3- مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟
عه... والا، جادوگر سیاه بودن!


4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.
محفلی؟ اگه همین دامبله که، تنبک بی صدا!


5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟
ویزلی؟! آها، ویزلی! اون موقع ها تو پیام امروز می گفت در اثر بی غذایی مردن!


6-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟
خب... پیشته!


7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟
چون ماره، جونمم براش میدم!


8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟
مگه مو و بینی نداره؟


۹-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.
مگه ریش داره؟!

نتیجه جون! جایی تو خونه ات که بالا کشیدی داری؟


سلام یار وفادار نتیجه، به پدر پدربزرگ!
جادوگر سیاه بودن هدفی بود بسی جاه طلبانه!
ولی من متوجه نشدم... خونه‌ای که بالا کشیدی؟! از شما بعیده آقای پدر پدربزرگ! تمام املاک دنیای جادویی متعلقه به ارباب... بدون چک و چونه.

تعداد پست‌هاتون خیلی کمه، اما کیفیتشون بد نیست. اما ایراداتی دارید که مهمن و باید رفع بشن. در نتیجه کاری که باید بکنین اینه که سعی کنین کیفیت پست‌ها رو بهبود ببخشید. بیشتر بنویسید، بیشتر بخونید و لطفا نقد بگیرید تا زودتر متوجه ایرادات بشین و بتونین حلشون کنین.

موفق باشید.


ویرایش شده توسط کروینوس گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۳۰ ۲۲:۱۹:۴۳
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲ ۰:۴۳:۱۸



پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۰:۲۱ شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۰
#14
-خب نظرتون چیه قبل از نمایش کله لردتون رو به دیوار بزنیم؟!

همه‌ی افراد حاضر حواسشان به منشأ صدا رفت، آنها هیچ کس را جز یک پیرمرد ریقو ندیدند!

-هه! اینم وقت گیر آورده!
-پیرمرد بیچاره! قرصاتو نخوردی عموجون؟
-به چه حق چنین پیشنهاد احمقانه‌ای دادی؟ کله اربابمون رو به دیوار بزنیم؟ تو لایق زنده موندن نیستی!

پیرمرد داشت با دقت مرگخواران را از نظر می گذراند، انگار که می خواهد آنها را بخرد! او پس از مدت طولانی‌ای بالاخره دهانش را باز کرد و با صدایی نامفهوم و ریز گفت:
-اگه می دونستین دارین با کی صحبت می کنین...

بلاتریکس که طاقت نداشت کسی پچ‌پچی حرف بزند، چوبدستی‌اش را به سمت پیرمرد مذکور گرفت و با پرخاش گفت:
-وصیت بکن، مردک!

که ناگهان پیرمرد نگاه معناداری به بلاتریکس و مرگخواران کرد و بعد با آرامشی عجیب و زیاد گفت:
-توی وزوزی! می دونی من کیم؟ من... من... کر...
-تو یک مردک ملعون صفتی!
-من... کروینوس... گــــــانــــــتم!

دروئلا که کتب زیادی را مطالعه کرده بود و معروف به «مرگخوار خرخون» بود، سرش را خاراند و با صدایی که حاکی از تعجبش بود، گفت:
-کروینوس گانت؟! نشنیدم اسمت رو! ماروولو گانت رو شنیدم... یافتم! تو پدر ماروولویی! پدربزرگ مروپ و پدر پدر بزرگ ارباب!

بلاتریکس سرش را خاراند و با تعجب گفت:
-یعنی ارباب نواده توعه؟

کروینوس عصبی شده بود و نگاهش روی دروئلا بود...

-بابا! اون همه کار کردیم، که ما رو به نام پدر اون وحشی بشناسین؟! این بود از آرمان های سالازار؟

این دفعه مرگخواران همه شروع خاراندن سرشان کرده بودند و با تعجب داشتند به کروینوس نگاه می کردند که ناگهان صدایی از روی صحنه به گوش رسید...

-سلام کله هندوونه ای! بال های منو ندیدی؟


ویرایش شده توسط کروینوس گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۳۰ ۱۰:۴۵:۴۴
ویرایش شده توسط کروینوس گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۳۰ ۱۵:۱۳:۱۲



پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ جمعه ۲۹ مرداد ۱۴۰۰
#15
-دزدی کار بدیه! آدم باید با عرق جوین نون شبشو بدست بیاره!

اگلانتاین داشت این جملات را به اسکورپیوس می گفت که حالتی غم‌انگیز و اندوهگین داشت و زیر لب ذکر تسبیحات مرلین را می گفت!

-از هر چی معجونه متنفرم! من عاشق ماگل و ماگل زاده هام!

هکتور هر چه پاتیل در دم دستش بود را می شکشت و بعد هر چه آدم سفید و خوب بود را برش درود می فرستاد و بر آدم های سیاه لعن و نفرین!

-درود بر دامبلدور! مرگ بر ولدمورت! حالا دوباره!

لینی از نظر ظاهری هنوز تغییری نکرده بود، اما از نظر خلقیات به شدت تغییر کرده بود!

-آه! این دنیا چه ارزشی داره که من خودم رو خسته کنم! من کیــــَـــم!

مروپ، طرفدار پروپاقرص هله هوله شده بود! او هرچه چیپس و پفک در دم دستش بود را در دهان ملت می چپاند و مهر و عاطفه‌اش دیگر فقط برای چاپلوسی نبود! و بلکه محبتی از ته دلش نثار هرکس می کرد و میان مرگخواران و دو جبهه هیچ تفاوتی نمی ذاشت!

-قربونت برم! بخور، بخور!

دیزی دیگر بیکار نبود! او دائماً مشغول انجام کاری بود، حتی زمانی که هیچ کاری وجود نداشت!

سالازار از دیدن این وضع مرگخواران، خنده ای شیطانی کرد، او همه را طلسم «معکوس ورانداز» کرده بود!
اما از سوی دیگر ماروولو که شاهد تمام این ماجرا ها بود، نوکس نوکس می کرد، تا مبادا طلسم او را هم تحت تاثیر قرار دهد...

-هه هه! چطوری نواده بی لیاقت!


ویرایش شده توسط کروینوس گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۳۰ ۶:۳۴:۵۴



پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۷:۱۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۰
#16
-من بگم؟

آلانیس که تازه واردی بیش نبود، دستش را به نشانه‌ی داوطلب بودن بالا برد و با نگاه شکارچی مرگخواران مواجه شد...

-واو! چه انتخاب خوبی!
-آلانیس، ممنون از اینکه از انتخابم پشیمونم نکردی!
-بس کنیییییید!

اسکورپیوس نمی توانست تحمل کند جلوی ارباب و خودش و محفلی ها بخصوص در محضر ارباب کس دیگری تشویق شود پس با حالتی دیوانه‌طور نگاهی به افراد حاضر در آنجا انداخت و بعد شروع به میمون بازی کرد، مرگخواران با دیدن حرکات او گوش و سرشان را گرفتند و بعد شروع به سرزنش کار اسکورپیوس کردند...

-چیه اسکور؟
-اسکورمان چه‌ت شده است؟ نکند منافقی؟
-اسکور! نکنه بنشی‌ای هم سراغ تو اومده؟
-نه از تاثیر همنشینی با اون پاتره!

لرد چانه اش را خاراند و گفت:
-که اینطور! پس با پاتر دوستی! پس احتمالا از جمع محفلی هایی! پدرت و پدربزرگت جرئت نداشتند رو حرف ما حرف بزنند، اون وقت این بزمجه رو باش!

اسکورپیوس در جواب لرد فقط «هوهو هوهو!» کرد و بعدش را دیگر کسی ندید! چون بلاتریکس آوداکداوارایی نثارش کرده بود...

-خب حالا چی کار کنیم، بلا؟

لینی این را گفت و عین پشه ای آبی رنگ جلوی چشم بلاتریکس رفت، بلاتریکس با اینکه نمی توانست چیزی را ببیند اما انگشت اشاره‌اش را به گوشه‌ای گرفت و بعد گفت:
-خب... مثلا ریونی هستی! آلانیس زودباش برو، تا این افتخار رو به کس دیگه ای ندادم!

آلانیس سریع به سمت رودولف رفت و بعد با صدایی ریز گفت:
-سلام آقای رودولف...

رودولف با صدایی که درش رگه هایی از غم عمیقش دیده می شد، گفت:
-عه... هق، هق... ساحره! اونم از نوع خیلی با کمالات!


ویرایش شده توسط کروینوس گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۷ ۱۷:۴۲:۰۷



پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۰
#17
همانطور که سگ ها در حال نزدیک تر شدن بودند، بچه مرگخواران قدم به قدم عقب تر می رفتند البته نه همه‌شان! بلکه فقط بچه لینی و بچه آلانیس و بچه سو عقب می رفتند، هر چه باشد آنها ریونی بودند و هوششان هرچند کم باز هم از بقیه بیشتر بود و می دانستند به سمت سگ ها رفتن مصادف با خودکشی محض است!

-حالا چی کار کنیم؟

بچه لینی، با اینکه مانند مادرش ریز بود و کمتر کسی او را می دید اما سعی می کرد انقدر بلند حرف بزند که همه متوجه‌اش بشوند، اما او را هم عین مادرش هیچ کس جدی نمی گرفت...

-با شماما!

اما هیچ کس باز هم او را جدی نگرفت! تا اینکه بچه ایوانوا استخوانی را که از یکی از سگ ها گرفته بود، از دهانش درآورد و در همین حین آب دهانش سرازیر شد و با صدایی نا واضح گفت:
-نظرتون چیه بخوریمشون؟

بچه رودولف سرش را به معنای «نه» تکان داد و گفت:
-شاید بشه ازشون سگ های باکمالات در آورد!

بلاتریکس دستش را بر سرش گرفت و با حالتی سرزنش گرایانه گفت:
-نه، احمق! باید یه طوری فراریشون بدیم!

بعد از این حرف بلاتریکس، بچه مرگخواران به فکر عمیقی فرو رفتند، تا اینکه بچه سو که کلاهش را بر سرش سفت گرفته بود، تا مبادا باد آن را ببرد، گفت:
-از این فرصت استفاده می کنیم... عه... یعنی سگ ها رو به جون آدمای اون داخل میندازیم!


ویرایش شده توسط کروینوس گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۷ ۱۴:۰۸:۵۰
ویرایش شده توسط کروینوس گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۷ ۱۴:۱۸:۳۵
ویرایش شده توسط کروینوس گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۷ ۱۶:۰۹:۳۸



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۰
#18
-نه! با عمه ات بودم! با تو بودم دیگه!

اگلانتاین پیپ خاموشش را بر دهان گرفته بود و داشت به جادوگری نگاه می کرد که به سمت او می آمد، جادوگر بلاخره به اگلانتاین رسید و با صدایی ریز گفت:
-امری داشتید؟

اگلانتاین سرش را به معنای بنشین، تکان داد اما جادوگر متوجه منظورش نشد! اگلانتاین می خواست به سمت جادوگر مورد نظر حمله ور شود، اما نشد! چون نمی توانست یک بیماری را که تازه گیرش آمده بود، هوا کند...

-وای، وای، وای! چه چهره غمگینی! چه اخمایی! چه لب و لوچه ای! ای جادوگر بیچاره! نکنه، فشفشه ای؟ یا شایدم گندزاده؟

جادوگر مورد نظر با شنیدن این حرف های اگلانتاین غمش تازه شد و به سمت صندلی رو به روی اگلانتاین رفت و روی آن نشست و شروع به صحبت کرد...

-سلام!
-علیک!
-خب... خب... از کجا شروع کنم؟
-از یه جایی شروع کن دیگه! مگه این همه بیمار رو نمی بینیی؟!

جادوگر نگاهی به دور و اطراف انداخت ولی هیچ کس را ندید! آنجا دال پر نمی زد!

-مطمئنین کلی بیمار این جاست؟

اگلانتاین سری تکان داد و ‌گفت:
-آره، خب... معلومه تو نمی تونی ببینی! نباید با چشم سر ببینی، باید با چشم دل ببینی!

جادوگر سرش را کمی خاراند و بعد گفت:
-مشکل منم همینه! چشم دل! اصلا ندارم، اصلا می دونین چیه، همه چی برام ساده است من راحت می زنم خراب می کنیم! چمه دکتر؟

اگلانتاین با شنیدن جمله آخر، حالتی متفکرانه و متکبرانه به خود گرفت و به وجد آمد! او سعی کرد کمی صدایش را تغییر دهد و تا حدودی درش موفق بود! اما روح صدایش هنوز صدای همان دزد بود...

-عه... خب طبق چیزی که غریزه دکتریم میگه... خب... تو دچار بیماری اتاق قرمزی!

«غریزه دکتری چه بود؟ بیماری اتاق قرمز چه بود؟ آیا خطرناک بود؟ باعث مرگ می شد؟ هزینه درمانش زیاد بود؟» و سوالات زیادی از این دست در ذهن بیمار نقش بست و بعد با نگاهی سوال بر انگیز به اگلانتاین نگاه کرد. خود اگلانتاین نیز در حرفش مانده بود!

-دکتر... این بیماری چیه؟ می میرم؟

اگلانتاین که فقط نام بیماری را شنیده بود و هیچ چیز در باره اش نمی دانست، سریع سرش را تکان داد و سعی در عوض کردن بحث کرد...

-خب... این رو ولش کن! بعدا توضیح می دم! حالا بگو اسمت چیه؟


ویرایش شده توسط کروینوس گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۷ ۹:۱۰:۱۹



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۳:۴۷ پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۰
#19
نام: کروینوس.

نام خانوادگی: گانت.

رتبه خون: اصیل زاده به تمام معنا!

گروه: ما خود اصل گروهیم!

جارو: واقعا؟! واقعا؟! شما با خودتون چی فکر کردین؟! ما خیر سرمون از نسل سالازار اسلیترین بزرگیم، اون وقت از نظر شما ما جارو داریم؟! ما یک بشکن بزنیم خودمان و تمام دنیا به پرواز در می آیند!

جبهه: اینم سواله آخه؟! صد در صد تاریکی!

چوبدستی: چوب درخت گردو + مغز رگ اژدها!

ظاهر: بی نظیر... پر ابهت و بداخلاق! دقیقا آن چه که یک نواده بزرگ از یک خاندان بزرگ باید داشته باشد!

علایق و تفریحات: کشتن انسان ها!

حیوان خانگی: نخینی! پدر پدر پدر نجینی!

معرفی کوتاه: مغفرت! همین الان مغفرت بطلب از من! مگر می شود معرفی ما کوتاه باشد؟! به خاطر گل روی نتیجه عزیزمان می گذریم!
ما از اصیل ترین ها هستیم! تا پیش از ۱۱ سالگی داشتیم در عمارت بزرگ و پر شکوهمان، مشنگ ها و گندزاده ها را می کشتیم!
در ۱۱ سالگی ما وارد هاگوارتز شدیم و در گروه پر ابهت جدمان، اسلیترین افتادیم! از آن به بعد وارد کشتار گند زاده ها شدیم و در همان سال اول زیر پوستی بیش از ۱۰۰ گند زاده را کشتیم! در سال دوم و سوم نیز به این صورت گذراندیم! در سال چهارم، به حدی گندزاده ها و دوست دارنده های گندزاده ها رو کشتیم که هاگوارتز به مرز ورشکستگی رسید! و مسئولان بی لیاقت برایمان سه سال را جهشی در نظر گرفتند! و بدین ترتیب زود تر از موئد فارغ التحصیل شدیم!
سپس وارد صنعت اعتراض در علیه گندزاده ها و حکومت گندزاده دوست شدیم، ولی در این حین گریندل والد وارد عمل شد و به پا های پر تبرکمان افتاد که این کار را انجام دهد! و در اوایل خوب بود اما بعد افتضاح! پس بعد از شکست، ما جانمان را در جان پیچ ها تقسیم کردیم! در ۵ جان پیچ! جان پیچ اول قاب آویز اسلیترین بود!
جان پیچ دوم دستبند پر تاریکیمان بود!
جان پیچ سوم لوستر خانه مان بود!
جان پیچ چهارم دفتر انسان هایی که زیر دستمان کشته شده بود!
و در نهایت آخرین جان پیچ، ساعت پر ابهتمان بود!

راستی، شناسه قبلی پر ابهتمان این است:
دیوید ماکای


برای تغییر شخصیت اول باید از طریق تماس با ما بلیت ارسال کنی و به مدیرا اطلاع بدی. بعد از تایید مدیرای ایفای‌نقش می‌تونی برای معرفی شخصیت برگردی.
تایید نشد.


چشِم! ممنون از راهنمایی!



تایید شد!


ویرایش شده توسط کروینوس.گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۳۱ ۱۴:۲۶:۰۷
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۳۱ ۲۰:۳۱:۴۶
ویرایش شده توسط کروینوس.گانت در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۳۱ ۲۰:۳۸:۰۷
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۳۱ ۲۳:۰۱:۳۰







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.