هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: چهار جادوگر (گذشه هاگوارتز)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ جمعه ۱۸ شهریور ۱۴۰۱
#11
شاه برای لحظاتی چشمانش را بست و در فکر فرو رفت
-قاصد من پیام تو را دریافت کردم و با در خواستت موافقت میکنم . همانطور که میدانی برای پیدا کردن مکان مناسب مدتی به زمان برای مشورت نیاز داریم تا اون زمان تو در قصر استراحت میکنی تا آماده برگشتن و بردن پیغام من بشی . خب وزیر چرا از او پذیرایی نمیکنی ببرش و از اون پذیرایی کن
-امر امرِ شماست قربان .
-از شما سپاسگذارم سرورم .
پس از رفتن قاصد بحث برای انتخاب مکان مناسب بالا گرفت کار بسیار سختی بود آن مکان می بایست کاملا امن و در حین امنیت زیبایی هم میداشت بریتانیا کشور بزرگی بود فرمانده ارتش اجازه صحبت گرفت
-اگر نظر من رو بخواین باید به سراغ شهر های کوچک بریم تا از قبل افراد اون جا رو بشناسیم . چون تو شهر های کوچک جمعیت هم کمتره . ملکه نگاه تحسین بر انگیزی به او کرد و گفت:
-من هم موافقم اگر به سراغ شهر بزرگی مثل ناتینگهام بریم کار خیلی سخت میشه بیش از 5000 نفر جمعیت داره شناسایی افراد خطاکار اینجا خیلی سختره . شاه هم برای این که کم نیاورد نظرش را داد
-بله شما درست میگید ولی شهر های بزرگ به مراتب زیبا تر هم هستند شاهزاده که تا به آن هنگام ساکت بود نگاهی به پادشاه کرد
-چرا در جنگل نباشه؟ حتما باید تو شهر باشه ! هم جمعیت کمه و هم زیباست ، اینطور نیست؟

خب از این که داستان من رو خواندید ممنونم و امید وارم که خوشتون اومده باشه در ضمن این رو هم بگم که در آینده به رمز و راز بخش اول داستان پی خواهید برد منتظر غیر منتظره ها باشید
خیلی لطف میکنید اگر نظر خودتون رو بگویید . چون دوست دارم نظرم شما را بدانم . از همه شما ممنونم خدا حافظ همه شما

پ.ن نوشته آخر متن از نویسنده است


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: چهار جادوگر (گذشه هاگوارتز)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ جمعه ۱۸ شهریور ۱۴۰۱
#12
-فیلیکس بهت هشدار میدم این کار رو نکن تو حق نداری به بچه ها آسیب بزنی
-خیلی پیر شدی ، بله یک پیر احمق شدی . من هرکسی رو که با من مخالفت کنه رو میکشم خونشو ویران میکنم و خانواده اش رو نابود
-با این کار ها به هیچ چیزی نمیرسی ولی من نمیزارم این کار رو بکنی اگر لازم باشه باهات میجنگم و جون اون سه تا رو نجات میدم .
-واقعا فکر کردی به همین راهتی هست . خیلی مغرور شدی دوست قدیمی من . فکر نمیکنم جون سه تا بچه که حتی نمیتونند دماغشون رو پاک کنند . اگر واقعا اسرار داری ... آه فکر کنم آخرین باری هست که می بینمت. سپس نوری تمام منطقه را فرا گرفت و ...

17 سال بعد مارچ 1095 میلادی

پیک سلطنتی که پرچم روم رو بر خود داشت . سوار بر اسبی سفید و تنومند ، چهار نعل در جاده ای در حرکت بود . نامه او چه می توانست باشد ؟ شهر بزرگی که در مرکز آن قصر با شکوهی وجود داشت در نظر نمایان شده بود پیک لحظه ایستاد و شهر را از دور دید . به نظر شهر زیبایی به نظر میرسید و البته بسیار بزرگ . سپس دوباره راه خود را در پیش گرفت تا اینکه به شهر رسید . او وقار و قرمانانه می تاخت تا اینکه به قلعه رسید . دور تا دور قلعه را آب احاطه کرده بود . نگهبانان برج قلعه با دیدن او پلی را پایین آوردند و دروازه را باز کردند و پیک وارد شد .
بی شک درون قصر بسیار زیباتر از درون شهر بود با این حال پیک سلطنتی به راه خود ادامه داد سپس از اسبش پیاده شد، چندین تن به سوی او می آمدند یکی از آنها اسب سوار را از او گرفت و آن را برد تا از اسب رسیدگی کند چرا که حیوان خسته بود درنهایت اورا به دربار شاه بردند در آنجا شاه به همراه ملکه اش و یک پسر جوان با مو های قهوه ای روشون که خیلی بلند بود را دید که هیچ شباهتی شاه و ملکه نداشت .علاوه بر آنها مشاور شاه و وزیر و فرمانده ارتش شاه نیز حضور داشتند . سپس شاه با خوش رو ای گفت :
-خب بگو ببینم الکسیوس به تو گفته بیای درسته! خب پیامش چی بود ؟
-قربان فرمانروا الکسیوس ضمن درود و خواستار سلامتی برای شما از شما خواسته ... در واقع از همه فرمانروا های اروپا خواسته که یک دیدار برای همفکر داشته باشند.
سپس هم همه ای در گرفت شاه به اطرافش نگاه کرد.
-همفکری ! در باره چه موضوعی ؟
-قربان اگر به خاطر بیاورید آسیایی ها کلیسا با ارزش ما را تخریب کردند و بخشی از سرزمین ما مسیحیان را گرفتند . فرمانروا الکسیوس قصد انتقام و باز پس گیری سرزمین ها رو دارند ( حالا داستانش من در آوردی ولی از اهداف اصلی جنگ های صلیبی همین بود ).
-که اینطور پس قصد کمک گرفتن دارند
-قربان فرمانروا ما بر این باورند که این یک جنگ بر سر دین هست بنابرین از تمام مسیحیان برای این کار دعوت کرد . در ضمن از شما خواهش دیگری هم داشت قربان .
-خب چرا معطلی بگو چه خواهشی ؟ الکسیوس دوست من هست . بگو می شنویم .
-قربان از شما خواسته که شما میزبان این جلسه باشید وزیر رو به شاه کرد
-قربان این کار غیر معقول و خطرناک هست اگر اتفاقی برای مهمان ها بیوفته خطر جدی در روابطمون به وجود میاد . فرمانده ارتش جلو آمد و در حالی که ناراحت بودگفت :
-این کار خطرناک هست ، هرچند ارتش ما اینقدر قوی هست که از همه مهمان ها محافظت کنه ولی با این حال باید بدترین احتمالات رو هم در نظر بگیریم .
- بله با هر دو شما موافق هستم ولی دوست دارم بدونم هدف دوستم از این خواسته چه چیزی بوده؟ خب دوست من ادامه بده . -قربان فرمانروا الکسیوس بر این باور بودند که به دلیل موقعیتی که بریتانیا داره کشور های دیگه راهت تر به اون جا میان به علاوه ارتش شما سابقه درخشانتری در محافظت از مرز هاش رو داره.


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




چهار جادوگر (گذشه هاگوارتز)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۳ جمعه ۱۸ شهریور ۱۴۰۱
#13
دوستان خودم نویسنده نیستم از جانب کسی میگذارم نویسنده به Mer معروفه.

این داستان ساخته پرداخته ذهن خودم بود و هدفم گسترش دنیا هری پاتر بود چون داستان بسیار جذابی بود من سعی کردم داستان ساختن این مدرسه رو بسازم و براتون تعریف کنم . جا داره چند نکته رو بگم اولا شاید داستان در دو سه قسمت اول جذاب نباشه ولی اگر صبر کنید جالب میشه از قسمت دو به بعد در مرفی آنچه گذشت داریم . سوماً سعی کردم داستان رو طبق زمان هری پاتر بنویسم و که به همین دلیل با جنگ های صلیبی هم کمی در ارتباط هست و در آخر داستان و وقایع کاملا تخیلی هست و مرجع تاریخی نداره .
نقل قول از نویسنده


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: نظرسنجی ها
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ جمعه ۱۸ شهریور ۱۴۰۱
#14
سلام و خسته نباشید خدمت همگی.(کنیچیوا مینا سان )
خب من خودم کنکور ماگلی تستسترال به سر شده دارم سال دیگه و زیاد گوشی دستم نمیوفته ولی هر وقت میتونستم تو کلاس ها شرکت می کردم.

اساتید هم عالی بودن البته دسترسی نداشتن به لب تاپ برای آپلود عکس کلا برنامه ام برای کلاس مورد علاقه ام رو ازم گرفت که البته بازم تقصیر استاد نبود. اصلا آقا همه تقصیر ها گردن ما

بعد پروفسور لادیسلا واقعا خوب صحبت می کردن فقط یکم دیر فهم بود یه ربع طول می کشید ببینم چی گفتن که فقط سختگیری شون نمیشه ضعف باشه ولی خب یکم راحت تر می گرفتن بهتر بود.

در مورد رول هم فقط یکم تایپ طولانی اش زمان بر بود گرچه خاطره نویسی از اونم طولانی تر بود.

به شومینه مرلین قسم بیشتر تلاش می کنم تا ساحره ای بهتر باشم .
راستی تازه وارد گریف هم یکم تنبل شدن باید برنامه بدیم صبح که بیدار میشن بشین پاشو برن تو حیاط که بیدار بشن .

خب همین سایونارا


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ جمعه ۱۸ شهریور ۱۴۰۱
#15
هری تعجب کرد ولی سعی کرد تا جایی که میتواند جلوی تعجبش را بگیرد.
- گروگان؟
- بله فرزندم گرچه میدونم چی در انتظارشونه ولی...فقط در این صورت میشه موفق شد.
- اما پروفسور این اصلا درست نیست.حتما باید یه راه دیگه باشه!
- باور کن اینقدر بهش فکر کرده ام که تقریبا آبنبات لیموی هام تموم شده.

دامبلدور از زیر عینک نیم دایره ای اش با چشم های آبی درخشانش به هری خیره شد.هری به فکر فرو رفته بود.
- حالا...حالا کیا...منظورم اینه که چه کسایی قراره ...
- باور کن تصمیم گیری اش برای خودمم سخته. تو چی فکر میکنی ؟

هری آب دهانش را قورت می دهد.ذهنش به سرعت به سمت پدر خوانده اش می رود. نمی داند چطور منظورش را بیان کند.ولی دامبلدور از چشم های هری همه چیز را میخواند و دستی به بینی عقابی اش که دست کم دو بار شکسته می برد و عینکش را مرتب می کند.
- انتخاب خوبیه ولی سیریوس زیاد جلب توجه می کنه.

هری نفس راحتی می کشد.

- گرچه از خیلی لحاظ امتیاز بزرگی محسوب میشه . فکر کنم اگه با اسنیپ ...
- اما پروفسور!
- میدونم ولی گاهی شرایط میتونه همه چیز رو تغییر بده هری...زندگی همش یه حدسه و احتمال وقوع هرچیزی دور از انتظار نیست. انان ها میتونن غافلگیرت کنن.

مدتی بعد هری غرق افکارش از اتاق خارج شد. نمی توانست دیگر به کف اتاق یا دیوار ها توجه کند و گرمای چند ثانیه پیش شومینه دیگر زیاد وسوسه انگیز به نظر نمی رسید . بلکه کاملا برعکس بود و حس خفگی را القا می کرد. وقتی به راه پله رسید نزدیک بود از پله ها بیفتد ولی خودش را نگه داشت. وقتی سر جایش برگشت آقای ویزلی متوجه شد رنگ هری تا حدودی پریده و مضطرب است .
- ببینم هری خوبی؟ دامبلدور چی گفت؟

در همان موقع دامبلدور وارد شد و هری را از جواب دادن نجات داد.
- سلام بر همگی بابت تاخیر عذر میخوام داشتم فکر می کردم و اونقدر غرق افکارم شدم که زمان رو از یاد بردم.خب همون طور که همتون میدونین دلیل این که امروز دور هم جمع شدیم چیه ولی بازم میگم. از چند وقت پیش بعضی از ماموریت هامون لو رفته و باعث آسیب به بعضی اعضا شده .
چند نفر سرشان را پایین انداختند و چند نفر سعی کردند ظاهر خود را حفظ کنند و آه نکشند چون دیدن دامبلدور در آن حالت برای همه سخت بود و هر کسی خود را مقصر می دانست و بعضی نگاه های مشکوکشان را به سمت اسنیپ که خونسرد نشسته بود ولی چشمان سیاهش بر خلاف همیشه برق خاصی داشت گرچه سعی در مخفی کردن آن داشت دوخته بودند. دامبلدور که متوجه نگاه ها شد سری تکان داد.
- خب و دلیل دیگه اش ...

توجه همه حتی هری که نمی دانست چطور خود را نسبتا بی تفاوت جلوه دهد به خود جلب کرد.
-دلیل دیگه ای که ما اینجاییم اینه که مامورت خاصی در پیش داریم.

همه ای فضا را پر کرد. بعضی که انتظار داشتند راجب جاسوس صحبت شود کاملا متعجب بودند و بعضی از این که دامبلدور که شخص مورد اعتمادشان همچین تصمیمی گرفته سردرگم بودند چرا که ماموریت های قبلی لو رفته بود ولی هیچ کس جرعت اعتراض نداشت. در این میان نگاه سیریوس به هری افتاد که به او نگاه می کرد. نمی توانست چیزی که پشت نگاه هری بود را بفهمد و این برایش تازگی داشت چون همیشه نگاه هری را خوب درک می کرد. دامبلدور با حرکت چوبدستی اش دوباره توجه همه را جلب کرد.
- خب من اسم کسانی رو که قراره به این ماموریت برن رو میخونم ... هستیا جونز. ..استرنج پادمور ...کینگزلی شکلبولت...سوروس اسنیپ و...
قلب هری در سینه اش فرو ریخت ولی با این حال سعی کرد خود را نگه دارد. خیلی ها هم از شنیدن اسم اسنیپ جا خوردند.
- سیریوس بلک.

سیریوس چند دقیقه بعد در حالی که از پله ها پایین می آمد هری را دید که گوشه ای ایستاده به سمتش رفت ولی هری آنقدر غرق فکر بود که تا وقتی سیریوس دستش را روی شانه ی او نگذاشته بود متوجه حضورش نشده بود.
- سلام هری.خوبی؟ به نظر میاد تو فکر باشی.
- ممنونم...آخره خوبم...فقط...
- گوش کن اتفاقی نمیوفته اگه دامبلدور همچین تصمیمی گرفته من بهش اعتماد دارم گرچه اسنیپ خب... دست کم اگه دامبلدور این طوری فکر می کنه باز هم قبولش دارم.

هری چشمانش را از سیریوس دزدید چون حتم داشت اگر مستقیم به اون نگاه کند همه چیز خراب می شود ولی از ته دل دوست داشت فریاد بزند و به سیریوس هشدار بدهد.
-نگران نباش هری.
-میدونم...امید...امیدوارم ماموریت خوب پیش بره... چی دارم میگم معلومه که میره...من باید هرماینی و رون رو پیدا کنم. شب بخیر.

سیریوس با تعجب ایستاد و رفتن هری را تماشا کرد.


ویرایش شده توسط جیانا ماری در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۱۸ ۱۹:۱۰:۱۹

اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: در پايان باز مي شوم!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ چهارشنبه ۱۶ شهریور ۱۴۰۱
#16
شاید پایان بود شاید هم آغاز...آغاز یک پایان یا پایان یک آغاز ...هرچه بود تنها همان بود...گرچه نبود. افکارش همچون طنابی گره خورده توان ایستادن و فکر کردن را از او ربوده بود. او تنها بود. نه می توانست سکوت کند و نه می توانست چیزی بگوید. وجود نداشتن بهتر بود یا وجود؟ گاهی تنها دوست داشت زیر باران باشد در طوفانی سخت که جان هزاران پرستو را گرفته و گاهی تنها در برف که بند بند وجودش را می آزرد قدم بزند و اشک هایش همچون بلور های یخ زده گونه های یخ زده اش را آتش زند و از نگاه بی تفاوت و سردی که بیشتر از سرمای برف بود رهایی یابد. این پایان بود و او می بایست ادامه می داد. همیشه میگویند : نقطه سر خط. هرچند که آخر خط باشد. به زانو افتاد موهایش صورت خیس و سردش را در آغوش گرفت. موهای فرش که به سیاهی شب بود و سوزش دستانش ... تنها همدمش...ناگهان صدایی در میان صدای خفه برف شنید. گرچه صوت و گرد میان بلور های برف به دام می افتاد ولی صدای پایش را حس می کرد، با تمام وجود سرما زده اش که هق هق از پا انداخته بودش. گرما برایش هم لذت بخش بود و هم درد آورد. چشمانش بسته شد و تنها آغوشی را که احاطه اش می کرد حس کرد. سنگ سیاه از دستانش غلط خورد و شبح هایی که فقط او می دید و به شکل یک زن و مرد بودند که به او نگاه می کردند ناپدید شد.
وقتی چشمانش را باز کرد بدنش در پتوی پیچیده شده بود و در سرسرای عمومی خالی ولی گرم روی صندلی ای کنار شومینه بود. سعی کرد بلند شود ولی نمی توانست . همان موقع حضورشخصی را حس کرد که کنارش روی زمین نشسته و در همان حال به خواب رفته بود. صورتش نشان می داد که گریه کرده و نگران بوده . لبخندی صورت خسته دختر را باز کرد. به سختی نشست و پتو را از خود باز کرد و روی پسر انداخت و گونه اش را بوسید. به بیرون پنجره نگاه کرد. برف سرعت گرفته بود و بی وقفه می بارید. در سکوت آرام و بی صدا پایین آمد و کنار پسر روی زمین نشست. در حالی که اشک دوباره صورتش را پر می کرد ولی لبخند بر لب داشت خودش را کمی نزدیک تر برد. شاید چیز هایی باشد که هنوز ارزش جنگیدن را داشته باشد. (شخصیت ما با جنگ هایی که می بریم
یا می بازیم تعریف نمی شود. بلکه با جنگ هایی که جرعت می کنیم در آنها بجنگیم تعریف می شود. ) هیچ کس کاملا تنها نیست.


ویرایش شده توسط جیانا ماری در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۱۶ ۲۳:۳۲:۳۰

اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ یکشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۱
#17
اوهایو اوزایماشتا سنسه.
نقل قول:
1. شما در جنگل ممنوعه صدرصد با یکی از گونه های، فوق روبه رو می شین، پس باید باهاشون دوئل کنید و این رو به صورت کامل شرح بدید، اینکه چجوری بهشون برخوردید، از چه روشی برای تشخیص و شکستشون استفاده کردید.( نه به صورت رول به صورت گزارشی و خاطره وار.20 نمره)
2. پس از شکست خون آشام، باید روی خون آشام تحقیق کنید و ویژگی های دیگه ش رو که پرفسور نگفته رو شرح بدید. این ویژگی ها می تونن هر چیزی باشن؛ از ویژگی اخلاقی تا ظاهری گرفته یا توانایی ها و قدرت هاشون(10 نمره)
هر چقدر پاسختون خلاقانه تر باشه نمره بیشتری بهتون تعلق می گیره. پس نترسید و خلاقیت خرج کنید.


من توی جنگل داشتم راه می رفتم و فکر می کردم که دقیقا باید دنبال چی بگردم که یکهو حس کردم یکی داره نگام میکنه...بوته ها خش خش می کردن ... نگران بودم ولی کنجکاوی بهم غلبه کرد. جلوتر رفتم که یکهو کتی از لای بوته ها بیرون اومد. نفس راحتی کشیدم . ازش پرسیدم که ایتجا چه کار میکنه. جواب داد دنبال قارقارو می گرده . یکهو متوجه چیزی شدم. کتی همیشه یه دستبند دستش می کرد که گل آبی داشت ولی الان دستش نبود. ازش پرسیدم کتی مطمئنی چیزی جز قارقارو رو گم نکردی؟ شدکه شدم وقتی گفت نه آخه اون دستبند خیلی براش مهم بود. شک کردم. آروم در حالی که داشتیم ازش پرسیدم میگم راستی گفتی اون ردایی که تو هاگزمید دیدیم و پرسیدی چقدر بود؟ فهمیدم حدسم درسته پس یکهو بهش تنه زدم که افتاد و شکلش به حال اصلی برگشت. چشم هاش قرمز بود مثل خودم وقتی زیاد عصبانی می شدم. البته من خون آشام نیستم ، رو به سمتش کردم و پرسیدم کیه همون موقع یه خرگوش زخمی رو دید و تیکه پاره کرد. فهمیدم قطعا خون اشامه به محض دیدن این صحنه چوبدستی ام رو در آوردم. بهم نگاه کرد انگار گیج بود و چند لحظه پیش اصلا منو ندیده بود.
دهنش رو تمیز کرد و ازم پرسید که خودم کی هستم و چرا اینجام ولی من دیگه توی چشم هاش نگاه نکردم. خوناشام ها توانایی اینو دارن که اگه کسی تو چشم هاشون نگاه کنه هیپنوتیزم میشه با چند تا طلسم راهش رو سد کردم. سعی کرد دفاع کنه . وقتی ریدکتیو سمتش فرستادم پرواز کرد و جا خالی داد. چندین بار حتی نزدیک بود زخمی بشم که اگه می شدم کارم تموم بود. طناب های نور رو به اطرافش فرستادم و یه تله تار عنکبوتی ساختم میخواست از آتیشش استفاده کنا ولی طناب های جادویی با این آسونی ها پاری نمی شد. اینقدر اشکال هندسی ساختم که گیج شد و گیر افتاد .
وقتی بالاخره توی یه زندان جادویی گیرش انداختم و از نزدیک بهش نگاه کردم شناختمش. اسمش هانجیرو یوگا بود. از تحت تعقیب ترین خون آشام های دنیای سحر و جادو که از آخرین نسل های یه خاندان قدیمی و کمیاب بود. گرچه رفتارش با آدم ها مو نمی زد و ظاهرش هم فقط یکم موهای مرتب ولی مشکی متمایل به آبی رنگش و صورتش که رنگ پریده بود لو می دادش . مقصر مرگ ماگل های زیادی بود و گاهی از بیمارستان هم خون می دزدید. بعد از ظهر شده بود. قبل از این که شب بشه باید می بردمش بیرون. از اکسیو استفاده کردم و جاروی آذرخشم رو آوردم تا به حاشیه جنگ بریم.همون موقع به فکرم رسید نکنه برای بچه های دیگه اتفاقی افتاده باشه چون به شکل کتی دراومده بود پس در حالی که تقلا می کرد تحت اختیار گرفتمش و از حافظه اش بیروت کشیدم که چی شده بود. وقتی ظاهر شدیم ما رو دیده و یکم تحت نظرمون گرفته بود. یکم عصاره عصاره پیچک مجنون و موی اسب تک شاخ رو برداشتم و باهاش یه معجون درست کردم که اثر هیپنوتیزش رو از بین می برد. البته برای چند ساعت تا به آزکابان برسونمش همون موقع یاد مشق شما افتادم پروفسور و اینکه اصلا چرا اونجا بودم. اینقدر روش طلسم های مختلف اجرا کردم تا توانایی هاش رو بسنجم که از هوش رفت. دلم یکم براش می سوخت آخه سوژه آزمایش بودن زیاد جالب نیست ولی یکهو چشمم به علامت پشت گردنش افتاد ... پروفسور میگم من پشت گردن شما هم این علامت رو دیده بودم راستش رو بگین این علامت چیه؟
امیدوارم کافی بوده باشه.


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ یکشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۱
#18
سلام در خواست دوئل هماهنگ نشده با گاد فری هیست( به انگلیسی فکر کنم میشه نفرت انگیز ) رو دارم به مدت دو یا سه هفته

موضوع پیشنهادی : راز پنهان


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱
#19
به خاطر یه مشت افتخار


VS


چهار چوبدستی دار


پست پایانی


در یک چشم بر هم زدن همه در ورزشگاه بودند.هرکول که از تعجب دهانش باز مانده بود پرسید:
-اینجا آتن بود؟ هرکول دلتنگ یار و دیار شد.
- آنتن؟
- نه منظورش یونان باستانه.
-تری سوختم لگد آتشین دیگه غیر قابل تحمله!
- بس کنین بچه ها باید برای آخرین بار تکنیک ها رو مرور کنیم.
- باشه فقط... میگم فقط کجایی؟
- درست جلوت وایسادم.
- تقصیر منه تو نامرئی شدی؟
- نه ، تقصیر منه.
- بچه هاااا ...کسی هست کمکم کنه؟
- جیانا خودتو جمع کن . لاستیکی شدی پلاستیکی که نشدی!
- دارم سعی میکنم. خیلی سخته کنترلش کنم . مدام دراز میشن.
- میگلی میگلی.
- میگ میگ انگوری بسه!
- میگلی میگلی!
- این چی میگه؟
- چه نیکو گفتی...آه میگلی عزیز...
- تمومش کن شتر... حالا اینم واسه ما شاعر شده. هرکول بیا اینو ببر اون ور.
- نمی توانست... هرکول شرمنده ... مرلین گفت با زئوس قهر کرده قدرت هرکول که زئوس داده بود گرفت...هرکول الان فقط تونست سپر انداخت سپر برگشت.
- سپر کاپیتان آمریکا رو داری دیگه غمت چیه؟
- هرکول زور خودش رو خواست.

جیانا مثل کش ، کش می آمد و می توانست هر حرکتی بزند ولی مدام از کنترلش خارج می شد و دستش یا پایش را که دو کیلومتر آن طرف تر بود مثل طناب جمع می کرد تا به حال عادی برگردد. اسکور نامرئی شده بود گرچه حالا از شر لگد های تری در امان بود و می توانست جیب همه را خالی کند ولی خودش هم گاهی خودش را گم می کرد و تقریبا هیچ کس به حرفش گوش نمی داد.
تری آتشین شده بود و لگد های آتشین عصبی می زد. گابریل هم راحت روی جارو نشسته بود و کتاب تکنیک هایی که نمی دانستید را میخواند و با حفاظ حبابی شکلی جلوی لگد های تری را می گرفت. شتر حافظ شده بود و به صد ها زبان زنده و مرده دنیا صحبت میکرد. هرکول البته زورش را از دست داده بود ولی سپر کاپیتان آمریکا را گرفته بود و هنوز از یک آدم معمولی قوی تر بود.

بالاخره بازی شروع شد. مرلین شخصا گزارش را بر عهده گرفته بود حوری ها با شنیدن نامش آواز خواندند که مرلین آنها را با اشاره دست ساکت کرد.
- خب عزیزن بهشتی امروز در بارگاه ملکوتی پوپچی های هلگا هافلپاف...

هلگا سری تکان می دهد که باعث غش کردن چند طرفدار می شود و بازی کنان برای اولین بار متوجه حضور او و اسم ورزشگاه می شوند.

- بله داشتم می گفتم... بازی شروع میشه... جستجوگر ها بلند میشن و دنبال گوی زرین میگردن...به ریشم سوگند که تا به حال چنین بازیکن های پر انرژی ای ندیده بودم....بله توپ دست...دست...
مرلین رو به کادر فنی بهشت می کند.
-گفتین اسمش چی بود؟
- تیم یک مشت افتخار.
- مشت که افتخار نیست...منظورم اینه که اسم بازیکنه چیه؟
- قربان صداتون هنوز داره پخش میشه.
- ببخشید خانم ها و آقایان به ادامه بازی می پردازیم.
- مادر منم این طوریه هر وقت با قلم پر تند نویس برام می نویسه گاهی یادش میره ، حرف هاش با بابام هم برام میاد . از جوراب شستن گرفته تا گذاشتن بطری های خالی معجون تو انبار و دست...
- مثلا ما نشنیدیم...ادامه بازی سرخگون دست تریه....که آتشین پیش میره...

مامور فوق در حالی که از خجالت سرخ شده بود فرار کرد.
- حال سرخگون رو از چنگش در میارن که البته ایده خوبی نبود چون با کله بهش برخورد کرد...اوه ... و سرخگون تو هوا میچرخه و قل قل میخوره...تو زمین ورزش...یک و دو و سه و چهار و پنج و شش...هی... ببخشید حالا مدافع تیم چهار چوبدستی دار با چماق محکم بازدارنده رو به سر کسی که سرخگون رو داشت زد .. چه هیجانی... متاسفانه...چیز یعنی هرکول با سر ضربه می زنه که برعکسه و داخل گل حریف... خب برای کسایی که هم اکنون به ما پیوستن و دارن بازی رو نگاه میکنن بگم نتیجه بازی 0/123 به 5/349 به نفع تیم یک مشت افتخاره با این که واقعا اعضای تیم چهار چوبدستی دار گل کاشتن ولی خب
... اصلا حالا شاید تعجب کنید بگید چرا نتایج اینطوریه!...تعجب نکنید اینطور که رسانه غربی میگن وزیر سحر جادو که اسمشم یادم نیست با مسئول ورزشگاه هماهنگ کردند که با اعشاری کردن نتایج آه و فغان مردمم رو در بیارن...بنظر میرسه موفقم بودند چون بعضی تماشاگرا دارن پوستر های وزارت وزیر سحر جادو رو آتیش می زنن. خب درستش کردم...

مسئول ورزشگاه عصبانی به سمت مرلین می آید ولی مرلین با گفت و گو او را آرام می کند. همان زمان جیانا به سمت پایین شیرجه می رود انگار گوی را دیده باشد. ولی معلوم میشه که حقه بوده تا جستجوگر تیم مقابل رو فریب بده .

- خب بله ... مسابقه برگشته و حالا تیم چهار...عه...نه دوباره برگشت...تیم به خاطر یک مشت...یک مشت...آها افتخار...هنوزم درکش نمی کنم... جلو هستن .اینقدر سرعت زیاده سرگیجه می گیرم فرزندانم یکم آروم تر.

مسابقه سه ساعت طول کشیده بود و سه خطا اتفاق افتاده بود یک بار تری و میگ میگ هر دو توپ را شوت کردند و یک بار گوی زرین اشتباهی به هرکول برخورد کرد. همه سخت تلاش می کردند ولی خسته شده بودند. اسکور درخواست وقت استراحت داد ولی از آنجایی که نامرئی بود این کار کمی طول کشید.
- ای بابا حالا اصلا ببریم چطور برگردیم؟
- بچه ... ها...من یکم تحقیق کردم...
- جیانا تو چطور؟
- خب...من...اینو دارم...

زمان برگردان طلایی در گردن جیانا می درخشید.
- خب ... وای نفسم بالا نمیاد...من فکر می کنم غذایی که خوردیم باعث اینجا اومدنمون شده.
- غیب بسته چشم گفتی.
- نه نه نه یکم فکر کنید... ما هر روز تمرین می کردیم...و ...بلاتریکس و بقیه آسی شده بودن...
- میشه لطفا بری سر اصل مطلب من تا ابد وقت ندارم خب.
-معجون خورمون کردن و از اونجایی که تا وقتی نخوابیدیم اثر نکرده بود و با توجه به شرایط ... ماری جوانا بوده.
- چی ؟ نگفته بودی خواهر داری شنیده بودم تو بعضی کشور های آسیایی اول فامیلی رو میگن ولی...
- گابریلللللل... ماری جوانا یه نوع مخدره... روان گردان... ولی زیادش باعث مرگ یا دیوونه دائمی میشه.
- ببینم چطوری تو بهشت اصلا زمان برگردان کار میکنه؟
- تو دوست داری از اینجا بری؟
- عصبانی نشو...کارت عالی بود.
چند لحظه بعد مسابقه از سر گرفته شد . جیانا دیگر به قدرتش مسلط شده بود. به سرعت از کنار لیلی گذشت.نگاه غمگینی به او کرد او کلا بازی در مقابل دوستانش را دوست نداشت ولی حالا باید خود و بقیه اعضا را نجات می داد.
هلگا برای خودش یه نوشیدنی کره ای سفارش داده بود که سرفه کرد و نوشیدنی روی سر فرد پایینی ریخت.

- خیلی خب... میتونم...یعنی ... میتونیم...فقط... باید برنده بشیم...مرلین کمکمون کنه...اوناهاش گوی زرین باید یکم دستم رو بلند کنم...نه از دستش نمیدم.

فلش بک

- خب خانم ماری از من چی میخواین؟
- ما چند دقیقه دیگه قراره معجون خورمون کنن مرلین کبیر. میشه ازتون خواهش کنم کمکمون کنین؟
- البته فرزندم. فقط چطور از زمان برگردان اینجا استفاده کردی؟
- یه کمک کوچیک از مادر و پدرم.
- اوه بله اونا اینجان... تو باید یه گوی زرین رو لمس کنی .
-چی؟
- یه مسابقه کوچیک و اگه بردین میتونین برگردین. و متاسفم برای...
- ممنونم.

زمان حال

و بله تیم چهار چوبدستی بدار ...ببخشید خب دستخطش خوب نیست آقا من چطور اینو بخونم؟... اوه بله تیم چهار چوبدستی دار گوی زرین روزبه دست میارن و برنده این مسابقه هستن.
به محض این که مرلین این جمله را اعلام کرد اعضا خوشحال شدن. گابریل حباب می ترکوند و ترس با آتیش شکل هایی به آسمون می فرستاد . بعد از مدتی خودشون رو در حال محو شدن پیدا کردن.
- چی شد؟
- یعنی داریم بر می گردیم؟
- من نمی خواست رفت...
- میگلی میگلی....
- ما ز فلک می رویم عزم تماشا که را است؟
- شتر... من از شر تو یکی خلاص بشم کافیه برام.
همه به مرلین خیره شدند.
- باز هم میتونیم اینجا برگردیم؟
- البته فرزندم... راه روشنایی را دنبال کنید...بخت یارتان
- عمرا بتونیم برگردیم.
-جیانا پدر و مادرت خوشحالن و افتخار می کنن که همچین دختری دارن. ماهر چابک باهوش و سریعی دارن ... تری اسکورپیوس...شما هم میتونین پاک باشین... دوست دارم زود بینمتون ولی امیدوارم زندگی پر باری داشته باشین نه به خاطر یک مشت افتخار...
اعضای تیم یک مشت افتخار چشم غره رفتند ولی بعد که فهمیدند خودشان هم می روند خوشحال شدند.
- به امید دیدار فرزندانم.

در خانه ریدل ها

- شما سعی کردین ما رو بکشین. اون هم نه ارباب شما!
- حالا شلوغش نکن طوری که نشده.
- من مجبور شدم برم بهشت میفهمی برای من چقدر افت داره؟
-ما که گناهی نکردیم آخه.
- سقف اتاق منو دیدین؟
- اون کار من بود.
- ساکت شد هکتور، همش تقصیر توئه... اگه اون معجون کوفی ات درست کار می کرد کار با اینجا ها نمی کشید.
- چی؟
- بلاتریکس؟

اعضای تیم قابلمه به دست به بلاتریکس هکتور و چند نفر دیگر حمله می کردند و از آنجا که ماهیتابه بهترین سلاح است و حتی طلسم مرگ را به خود انجام دهنده بر می گرداند همه ی اعضا به آن مجهز بودند. پنجره ها خورد شده بودند و حتی لرد سیاه با زیر پیراهنی عروسکی اش در کناری گیر افتاده بود و شنل سیاهش را نمی توانست پیدا کند تا اوضاع را درست کند.


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: نسل بعدی هرى پاترى میشه ؟
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ دوشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۱
#20
نه فقط میمونه که قراره قلب های بیشتری رو تسخیر کنه


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.