هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ چهارشنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۰
#11
جادو آموزان درکلاس، مشغول گفت و گو بودند. قاقارو روی پای کتی نشسته بود؛ تری مشغول صحبت با دافنه بود؛ رزی از زیر میز آرام می خزید و آرتمیسیا خوابالود بود.
_اینو بگیرش!
_بفرس اینور.... بفرس اینور!
آملیا با استفاده از چوبدستی، با کاغذ، گوزنی درست کرده بود و همان طور که در هوا معلق بود دور کلاس میچرخاند.
همان لحظه پروفسور استانفورد در کلاس را باز کرد و وارد شد. اختیار گوزن از دست آملیا خارج شد و به پیشانی پروفسور خورد.
پروفسور برگه را بیرون انداخت وبا حالتی عصبانی گفت:
_صبح شماهم بخیر
آملیا سرش را پایین انداخت. پروفسور روی سکوی کلاس رفت،نفس عمیقی کشید و گفت:
_دیگه نزدیکه کریسمسه...... من معمولا یک هفته قبل میرفتم به تعطیلات اما امسال یک هفته دیرتر از تعطیلات میام! هرکدوم از شما اگه داوطلبید میتونیدجلسه ی بعدی تدریس داشته باشید.
جادو آموزان به همدیگر نگاهی انداختند. آرتمیسیا که هنوز خوابالود بود چشمانش را مالش داد . دستش را به سمت پاشنه ی پایش برد که ردایش را صاف کند که ناگهان دستش به پوسته ی لیز و زخیمی خورد؛ سرش را آرام جلو برد و رزی را زیر میز دید و از جایش بی اختیار بدون حرفی بلند شد!
همه ی جادو آموزان به او خیره شده بودند. پروفسور استانفورد با ابروهای بالا رو به آرتمیسیا گفت:
_عالیه! خب پس برای بعد کریسمس آماده باش
آرتمیسیا که شوکه شده بود رو به پروفسور گفت:
_ااااا..... بله؟
_خودتون داوطلب شدید..تدریس جلسه ی بعد با شماست.... گفتم آماده باشید
_آاااممم.... بب.. باشه
پروفسور شروع به تدریس شد. آرتمیسیا که هنوز شوکه بود یادش آمد برای چه چیزی بلند شد. به پایین نگاهی انداخت؛ رزی دور پایش پیچیده بود.
_از این ماده برای....
_
صدای جیغ آرتمیسیا کلاس را پرکرد.آرتمیسیا نفس، نفس میزد و بی صدا و بی حرکت ایستاده بود.
پروفسور استانفورد سریعا به سمت آرتمیسیا آمد و خیلی سریع گفت:
_آروم باش.... رزی تربیت شدست، هیچ آسیبی بهت نمیزنه
یهو قاقارو جلوی رزی پرید ورزی به سمت او پرید.وزغ یکی از دانش آموزان جلو پرید و هرسه حیوان درگیر شدند؛ پس از مدت طولانی کل کلاس به حالت اول برگشت و زنگ به صدا درآمد. تمام دانش آموزان کلاس را ترک کردند؛ آرتمیسیا کتابهایش را جمع کرد و برای جلسه ی آینده به راه حلی فکر میکرد.

بعد از کریسمس

جادو آموزان تک تک وارد کلاس شدند و در همان حال باهم صحبت میکردند. تقریبا 10دقیقه از زمان کلاس گذشته بود که در کلاس بازشد و آرتمیسیا با جعبه ای بزرگ در دست وارد کلاس شد.
جعبه را روی میز گذاشت و رو به جادو اموزان گفت:
_سلام به همگی
جادو آموزان سریعا به سمت جعبه هجوم آوردند. آرتمیسیا که در کنار میز ایستاده بود، الان وسط جمعیت به آن بزرگی گیر افتاده بود. جادو آموزان در تلاش بودند که ببینند درون جعبه چه چیزی قرار دارد. آرتمیسیا از میان جمعیت خودش را بیرون کشید و بلند گفت:
_میشه بشینید...!
اما جادو آموزان متوجه صدا نشدند. آرتمیسیا چوبدستی اش را از درون جیب ردایش برداشت و روی گلویش گرفت و گفت:
_میشه بشینید!
جادو آموزان همگی به سمت میز ها رفتند و سرجایشان نشستند. آرتمیسیا نفس عمیقی کشید و گفت:
_درس رو شروع میکنیم
آرتمیسیا به سمت جعبه رفت و در آن را باز کرد. یک ورقه ی نازک فلزی که رویش از حباب پرشده و داخلش توپهایی بود را بیرون آورد وروبه جادو آموزان گفت:
_در دنیای ماگلی برای شفا بخشی از قرص استفاده می کنند. همین بسته ای که در دست منه نوعی قرص هست که با توجه به اسمش میتونیم متوجه بشیم که برای درمان چجور بیماری خوب هست.
سپس جعبه را از روی میز برداشت و روبه جادو آموزان گرفت و گفت:
_این جعبه پراز قرص های مختلفه........ مثلا این.... یا... مثلا این یکی
آرتمیسیا از درون جعبه قرص هارا بیرون می آورد و به جادو آموزان نشان میداد.
_خب حالا ما از چه چیزی برای شفابخشی استفاده میکنیم؟ مشخصه «معجون» ما از بیشتر معجون ها برای شفا بخشی استفاده میکنیم و برای ساخت همه ی این معجون ها حداقل یکی از موادش گیاهان هستن. جالبه بدونید که قرص های ماگلی هم تقریبا با گیاهان درست میشه با این تفاوت که قرص ها از مواد دیگر شیمیایی هم درونشون استفاده میشه اما معجون ها گیاهی
آرتمیسیا، جعبه را روی میز گذاشت و قرص ها را در کنار جعبه روی میز ریخت. سپس شیشه هایی را که درونشان محلولی مایع بود را بیرون آورد و در دست گرفت و رو به بچه ها گفت:
_خودتون با خواص بیشتر معجون ها آشنایی دارید؛ الانم گفتم که قرص ها هم برای درمان استفاده میشه... اما تا حالا به ترکیب هردو با هم و اثرش فکر کردید؟
جادو آموزان به یکدیگر نگاه کردند. سپس آرتمیسیا گفت:
_فکر کنید.... هردوش برای شفابخشی استفاده میشه ولی چرا باهم امتحان نشن؟ شاید یک داروی جدید اختراع بشه! البته...معلوم نیست که چه جور دارویی باشه.... ممکنه نتایج مثبت یا منفی باشه.
آرتمیسیا ردایش را بالا داد و گفت:
_مثلا.... ترکیب معجون سوسن با قرص آموکسی سیلین باعث تغییر رنگ پوست میشه
قسمت دایره ای شکلی در مچ دست آرتمیسیا، از سفید به نارنجی تبدیل شده بود.
_یا... مثلا ترکیب معجون آویشن با قرص آهن باعث ایجاد ابر با هوای دهان میشه
سپس آرتمیسیا دو دستش را جلوی دهانش برد و ها کرد . وقتی دستانش را باز کرد ابری کوچک شبیه پشمک از میان دستانش خارج شد و به سقف چسبید.
_دیدید! ولی این نتایج منفی میتونه به صورت بر عکس نتایج مثبتی داشته باشه. مثلا چون پوستم سفید بود با خوردن ترکیب به نارنجی تغییر کرد اما مثلا اگه پوستم تیره بود تبدیل به یک لکه ی سفید میشد ولی بعضی از ترکیب ها ممکنه واقعا خطرناک باشن و برای این کار باید از یک قرص مخصوص استفاده کنید
سپس آرتمیسیایک بسته قرص سفید را آورد و گفت:
_شما وقتی قرص و معجون رو ترکیب کردید محلول رو باید نصف کنید. نصفش استفاده بشه و درون نصف دیگرش برای پایان به اثر ترکیب یک دونه قرص اضافه میکنید و اونوقت ترکیب رو استفاده میکنید.
حالا بریم سراغ تکالیف:


1_به گروه های دو نفره تقسیم بشید و هرکدومتون یک بسته قرص و یک معجون از روی میز بردارید و باهم ترکیب کنید. هرکس ترکیب رو روی هم گروهیش امتحان میکنه و میگه چه تاثیری داشته . (7نمره )

2_بگید چه قرص و معجونی رو باهم ترکیب کردید.( 1نمره)

3_بگید اون معجون خودش چه خاصیتی داشته و اون قرص هم چه بیماریی رو درمان میکرده؟(2نمره )

سپس آرتمیسیا به سمت میز رفت و به جادو آموزان معجون هارا پخش کرد


Magic bridge for different hostsʕ´•ᴥ•`ʔ


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۸:۰۶ دوشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۰
#12
فنجان های قهوه ی تازه دم، دوتا... دوتا روی میزهای جادو آموزان قرار داشت. کتاب های پیشگویی، روی هم چیده شده و در گوشه ای از میز قرار داشتند.
بخارهای قهوه به شکل چتری در بالای آن جمع شده بودند.در کنار فنجان های قهوه، در سمت راست ساعت کوچک دایره ای که به زنجیری وصل بود قرار داشت.باشنیدن صدای زنگ، جادو آموزان به سمت کلاس حرکت کردند؛اولین جادو آموزی که وارد کلاس شد آرتمیسیا را در کنار تخته دید و خیلی آرام به سمت یکی از میزها رفت و نشست.تک تک جادو آموزان نیز به سمت میزها رفتند و هریک گوشه ای نشستند.
آرتمیسیا در روبه روی جادو آموزان ایستاد و گفت:
_سلام به همگی.... روزتون بخیر
یک جمله گفت و به سمت میز رفت.
چوبدستش را از روی میز برداشت و به روی کتاب های پیشگویی ضربه‌ای زد.
کتابها به پرواز در آمدند و روی هر میز به تعداد جادو آموزان دوتا، دوتا در سمت چپ فنجان هر یک قرار میگرفت.آرتمیسیا رو به روی تخته رفت و با حرکن چوبدستی نوشته ای روی تخته ظاهر شد.
«سفر در زمان»
جادو آموزان به همدیگر نگاه کردند و باچشمهایشان باهم گفت و گو میکردند. آرتمیسیا ، روبروی دانش آموزان ایستاد... نفس عمیقی کشید وگفت:
_درسته!.... سفر در زمان...اون فنجونی که جلوتون هست در اصل بخشی از آینده ی شمارو به تصویر می کشه.
دانش آموزان هر یک به داخل فنجان سرک کشیدند اما چیزی جز محلولی با رنگ قهوه ای ندیدند.
_در دنیای ماگلی هم از قهوه برای پیش بینی آینده استفاده میشه .... واز کارایی دروغینش در بین ماگلا بگذریم منم خیلی دوست دارم مزش رو امتحان کنم.
و با دست به فنجان خود که روی میز بود اشاره کرد.
_اما... این قهوه ای که روبروی شماست، همون قهوه ی ماگلی نیست! قهوه ی شما از ترکیب معجون هایی درست شده که واقعیت رو پیش بینی میکنه.
سپس آرتمیسیا چوبدستی اش را بالا برد و در هوا به سمت جادو آموزان چرخاند و یک برگه ی کوچک با قلم پر، روی کتاب پیشگویی جادو آموزان قرار گرفت.
_اول از همه باید قهوه رو بخورید. در آخر فنجون، بخشی از آن خورده نمیشه و خود به خود داخل فنجان میماند.باید در آن موقع فنجان را روی میز صاف قرارش بدید؛بعد از حدود 15ثانیه داخل قهوه ی شما، اتفاقات رو به صورت شکل های معنی دار به تصویر میکشه.
آرتمیسیا، به سمت میز رفت و کتاب پیشگویی خود را برداشت و گفت:
_حالا شما باید معنی اون اشکال رو از کتاب پیدا کنید . وقتی که پیدا کردید برگتون رو داخل همون صفحه از کتاب قرار میدید... کتاب رو میبندید و روی جلدش با قلم پر خالی بنویسید(نقاشی کن! )
کتاب را روی میز گذاشت. به پشت میز رفت و کشویی را باز کرد و دو ساعت زنجیر دار بیرون آورد.
_میرسیم به بهترین بخش کار... نمیدونم با زمان برگردون اشنایی دارین یا خیر!
سپس دست راستش را بالا آورد و رو به دانش آموزان گرفت:این زمان برگردونه... باعث میشه به هر زمانی بخوایم به عقب برگردیم.
جادو آموزان با دقت به زمان برگردون خیره شده بودند. آهن دایره ای شکلی به زنجیر وصل بود و ساعت شنی در وسط آن قرار داشت.
_اما ما امروز با زمان برگردون کاری نداریم!کار ما با اینه..
دست چپش را بالا آورد و باز کرد. همان ساعت روی میز بود.
_اسمش زمان سنجه این ساعت بر خلاف زمان برگردون به آینده میبرتت و تولید جدید وزارتخونه است. اما بستگی داره چه زمانی! من میخوام که شما باچشم خودتون پیش بینی که توسط قهوه شده رو ببینید. زمان برگردون در پشتش یک در داره شما برگتون رو داخل اون قرار میدید و اون داخلش بخار قرمزی ایجاد میشه و بهتون میگه که چند بار دستگیره ی کوچیک سمت راستش رو بچرخونی تا به همون زمان بری!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_فقط با این ساعت هر 1ماه در آینده بودن برابر با 30دقیقه در زمان حاله!
بریم سراغ تکلیفتون!
تکلیف:
1_در ته فنجون قهوه تون چه شکلهایی نشون داده میشد ؟ بامعنی اشکال یادداشت کنید( 2نمره)

2_وقتی به آینده رفتید چه شکل و ظاهری دارید و پیش بینی به چه صورتی اتفاق می افته؟( 7نمره)

3_چه مدت زمانی طول میکشه که اتفاقات پیش بینی شده رخ بدهند و چه موقعی به زمان حال برمیگردید؟(1نمره )

.
آرتمیسیا، به سمت میز رفت و پشت میز نشست. فنجانش را برداشت و شروع به خوردن قهوه اش کرد و لبخند زنان به بیرون پنجره نگاه میکرد


Magic bridge for different hostsʕ´•ᴥ•`ʔ


پاسخ به: شركت حمل و نقل جادویی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ شنبه ۶ شهریور ۱۴۰۰
#13
-بنظرت بهتر نبود قبل از اینکه روی همه در یک زمان امتحان بشه فقط روی یک نفر اول امتحان میشد؟......یا بهتر نبود قبل از این موقعیت به عواقبش هم فکر میکردی ؟
-خب منم دیر یادم اومد....
همانطور که ایوا و هکتور در حال دعوا بودند، جادو آموزان که حالا بلیت ورود خودشان بودند با هم دیگر صحبت میکردند.
-چقدر جالب!الان اگه حتی وارد موزه هم بشیم جامون توی صندوق نگه داری بلیت هاست
-......فوقش میشه اردو شمارش بلیت
جادو آموزان به اینطرف و آنطرف نگاه میکردند واز وضعیت خودشان شکایت می کردند
-من مشکل بلیطو حل کردم...
-درسته ،حل کردی اما مسئله ی جدیدی رو هم ایجاد کردی
-من یک کار باحال انجام دادم هنوز باید جایزه هم بگیرم
که ناگهان صدای جیغی از میان بلیط ها شنیده شد.
حیوانات همراه دانش آموزان حالا قصد حمله به آنها را داشتند.جادو آموزان حالا دیگر نمیتوانستند فرار کنند !ایوا رو به هکتور با صدای بلند گفت:
-بفرما اینم جایزت
تعدادی از جادو اموزان در هوا معلق بودند و تعدادی هم درگیر حیوانات بودند.
قاقارو دستش را روی یکی از بلیط ها گذاشته بود و به آن نگاه میکرد.ناگهان باد شدیدی وزید و تمام بلیط ها در هوا به پرواز در آمدند.ایوا با صدای بلندی گفت:
-آروم باشید!....سعی به یک جایی وصل بشید
هر کدام از جادو اموزان به گوشه و کنار محوطه ی موزه وصل شدند .ناگهان جادو آموزی از قسمتی مانند توری که درقسمت بالای ستون بیرون قرار داشت ،به داخل کشیده شد.
ایوا اول نگران شد اما کمی بعد گفت :
-سعی کنید به سمت همون توری برید!
بعد از مدت نسبتا کوتاهی تک تک جادو آموزان داخل موزه بودند .آن هم بدون نیاز به هیچ بلیطی!اما هنوز هم راه رفتن برایشان سخت بود.در موزه هر چیزی برای نمایش وجود داشت.قشنگترین آنها فواره ای در وسط بود .
دختری با چتری در دست که از روی چتر آب ها داخل گودی زیرش میریخت.جادو آموزان محو آن شده بودند؛یکی از جادو اموزان آنقدر نزدیک رفت که ناگهان به داخل گودی آب پرتاب شد!
ایوا به سمت فواره میرفت؛ تمام جادو اموزان که نگران آن شدند به همراه ایوا نزدیک شدند اما همه آنها تک به تک به داخل گودی پرتاب شدند!
چند دقیقه بعد تک تک جادو آموزان در حالت انسانی در گودی ظاهر شدند!اما هرکدام با لباسهایی خاکی،بهم ریخته و پاره بیرون می آمدند .ایوا پس از بیرون آمدن از گودی روبه هکتور گفت:
-چطور ممکنه؟
-نمیدونم!ولی انگار اب اثرشو از بین میبره
جادو آموزان که حالا دوباره به بدن انسانی خودشان برگشته بودند، با سر و وضع به هم ریخته از وضعیت حال شکایت داشتند!
-اول بلیط بودن....بعد هم لباسهای کثیف!عالیه
-لباس و هیچ داشتیم توسط حیوونای خودمون میمردیم
ایوا سرش را خاراند و دنبال راهی برای گرفتن لباس بود.


Magic bridge for different hostsʕ´•ᴥ•`ʔ


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
#14
آرتمیسیا کتابهایش را برداشت و از کلاس شفابخشی خارج شد.به جدول روزانه اش نگاهی انداخت و با خود گفت:تنها.....میمونه ....کلاس....پیشگویی!خب بزن بریم!
آرتمیسیا جدول روزانه را لای یکی از کتابها گذاشت و کتاب را بست و به سمت کلاس پیشگویی راه افتاد.
وقتی وارد کلاس شد سر یکی از میز ها نشست. دختری غریبه با موهای سبز و چشمان بنفش روبه روی آن میز نشسته بود.به محض امدن پروفسور درس شروع شد .در هنگام درس دانش آموز غریبه فقط با انگشتان دستش بازی میکرد و نگاه عمیقی به دستانش انداخته بود.
پروفسور مدتی که گذشت متوجه شد و از ان دختر سوالی پرسید اما او انگار متوجه نشده بود،اما وقتی پروفسور را بالای سرش دید فهمید ماجرا از چه قرار است.
با صدای ریزی گفت:مشکلی هست پروفسور؟
پروفسور سوال را دوباره تکرار کرد اما آن دختر به سوال جواب مسخره ای داد و خندید .پروفسور به او نگاه کرد و بر جای خود برگشت و تا آخر کلاس چیزی نگفت
کلاس که تمام شد همگی به سرسرای بزرگ رفتند .
آرتمیسیا در کنار آگاتا در سالن سرسرا نشسته بود و به تکالیف فکر میکرد.که ناگهان چشمش به همان دختر مو سبز در میز جلویی افتاد.به آن دختر به سرعت غذایش را به دهان میبرد و به محض خالی شدن قاشق،قاشق بعدی را به سرعت به سمت دهان میبرد.
اگاتارو به آرتمیسیا گفت:چیزی شده؟
آرتمیسیا گفت:آمم....نه...مشکلی نیست
آرتمیسیا پس از صرف غذا به حیاط رفت و در گوشه ای نشست که به همان دختر را دوباره در گوشه ای دید .به سمتش رفت و در کنارش نشست اما او مشغول گره بود.
آرتمیسیا نفس عمیقی کشید و گفت:
-مشکلی پیش اومده؟
-نه...هیچی نشده
آرتمیسیا با ناراحتی به او نگاه کرد و گفت:
-آممم.....دوس نداری بری خوابگاه؟
-ن...نه.....من گریه نمیکنم
ارتمیسیا کمی فکر کرد سپس یاد صحبت های پروفسور افتاد:علائمش چی بوده......ناراحته؟.......درمانشون کنید.....رفع کنید.......
آرتمیسیا روبه دختر گفت:
-همینجا بمون الان برمیگردم
و سریعا از جایش بلند شد و دوان دوان به سمت خوابگاه رفت .
به خوابگاه که رسید ،کنار تختش رفت کشوی کمد کنار تخت را باز کرد و باخود میگفت:
-پس کجاست.....کجایی؟...آهاااا
آرتمیسیا کتاب و بیسکوییت و شکلات های کاکائویی را در بغل گرفت و پیش ان دختر رفت و گفت :
-آممم....دوست داری....امتحان کنی؟
دخترک با نگاه غمناک وسایل را گرفت و شروع به خوردن کرد .
بعداز دو دقیقه خوراکی ها تمام شد.
ان دختر که دیگر ناراحت نبود به ارتمیسیا گفت:
-کتاب برای چیه؟
-خب.....هروقت آدم ناراحته میتونه کتاب بخونه....خیلی خوبه....آمم...امتحانش کن
-یعنی تو اینو میدی به من؟
-آ...آره برای تو‌...مطمئنم ازش خوشت میاد .راستی یادت نره کاکائو هم داشته باش
و دوان دوان به سالن اجتماعات رفت تا تکلیف شفابخشی اش را به اتمام برساند


Magic bridge for different hostsʕ´•ᴥ•`ʔ


پاسخ به: آينده ي سايت جادوگران؟؟( همه ميدانيم كه سرانجام روزي هري پاتر به پايان ميرسد)
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
#15
یک زمانی کتاب هری پاتر شاید در بین دیگر کتابها محبوبیت قدیم را نداشته باشد اما بازهم پاترهدهای آینده ای هستند که این کتاب را به نحوه های دیگر رواج دهند


Magic bridge for different hostsʕ´•ᴥ•`ʔ


پاسخ به: کلاس «ماگل شناسی»
پیام زده شده در: ۱۷:۴۲ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۰
#16
سلام پروفسور خسته نباشید

با توجه به ویژگی‌های شخصیت‌تون و اینکه جادوگر یا ساحره‌ی غیر ایرانی هستین، توضیح بدین (رول ننویسین!) که توی کشور ایران مشنگی چه اتفاقاتی براتون میفته.
.
من برخلاف بقیه در شهر نیشابور ظاهر شدم .انگار دقیقا جایی که ظاهر شدم جوی آب بوده به همین خاطرافتادم توی جوی آب و زانوم خراشیده شد و مچ پای چپم انگار شکسته بود .
نمیدونستم کجا میرم انگار داشتم شهرو دور میزدم.از اینور به اونور میرفتم به امید اینکه بیمارستانی پیدا کنم ولی انگار اصلا این شهر بیمارستان نداشت.
اونطرف رو نگاه میکردم سوپر مارکت اینطرف رو نگاه میکردم سوپر مارکت
بنظرم بیشترین چیزی که این شهر داره سوپرمارکته .....کمترین چیزی هم که این شهر داره بیمارستانه.دیدم دور خودم چرخیدن فایده ای نداره، جلوی یک سوپرماکتی یک مرد و زن وایستاده بودن به سمتشون رفتم و پرسیدم:
-سلام ببخشید...آمم.. بیمارستان کجاست؟
خیلی عجیب غریب اول به من نگاه کردن بعد گفتن:
-اینجا چندتا بیمارستان داره ...کدوم بیمارستانش؟
-نزدیک ترین بیمارستان کجاست؟
گفتن:
-آها ۷کیلومتر جلوتر یک دوراهیه میری سمت چپ بعد مستقیم میری جلو به چهار راه که رسیدی میری سمت راست۹متر جلوتر بیمارستان قمر بنی هاشم
ممنون گفتم و رفتم.
به هزار بدبختی رسیدم به بیمارستان وارد بیمارستان که شدم یک بوی خفگی میداد انگار داشتن معجون بیهوشی درست میکردن.
رفتم سمت یک خانمه که توی یک محفظه ی شیشه ای نگه داری میشد و گفتم:
-سلام....آممم....ببخشید....دکتر کجاست؟
-کدوم دکتر؟
-دکتر دیگه....
-خب کدوم دکتر خانم محترم!اینجا هزارتا دکتر هست
خدایی معلوم بود دیگه هزار تا دکتر دیگه نداشتن
-آها....خب...دکتری که زخم هارو درمان میکنه
-پوفففففف.....دکتر عمومی؟یا جراح؟
-فکر کنم ....عمومی
-خب نوبت گرفته شد هزینه اش ۲۵ تومن میشه
۲۵تومنو یک جوری ردیف کردم رفت ولی اینکه هنوز پام خوب نشده بود رو کجای دلم بزارم.
رفتم طبقه ی دوم ....یک مرد هم اینجا توی محفظه ی شیشه ای نگه داشته بودن فکر کنم میخواستن باهاشون معجون درست کنن که گذاشته بودنشون توی محفظه.
-ببخشید ....دکتر عمومی کجاست؟
-نوبتتون؟
برگه رو دادم گفت:
-بشینید ...هروقت گفتم برید داخل
نشستم رو صندلی کنار سالن.
علاوه براینکه پول دادمو یک برگه ی کوچیک گرفتمو مشکلم خوب نشد داشتم خفه هم میشدم پنجره های سالن هم بسته بود .۵دقیقه نشستم ولی بیشتر از این طاقت نیاوردم رفتم سمت پنجره بازش کردم هوا بخورم سرمو بردم بیرون
وقتی آوردم داخل مردم یکجوری نگام میکردن
رفتم سرجام نشستم ....بعداز یک ساعت معطلی بالاخره رفتم اتاق دکتر، دکترهم که گفت این وسیله رو برو از داروخونه بگیر بیار ......باز اوردم گفت باز برو از خانم فلانی چی بگیر، چی بگیر......حالا اینکه ۵۴بار با مچ پای شکستم از ۳۶تا پله بالا پایین رفتم، هیچ....توی اون اتاقکای در بسته، که میبرنت بالا پایین هم گیر افتادم.....بعداز۵ساعت علافی توی بیمارستان بالاخره ۱۲تا آدم تونستن این مچ پای چپم رو با یک پارچه ی سفید ببندن...کاری که خانوم پامفری توی ۲۵دقیقه میتونست انجامش بده






ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۴ ۱۷:۴۵:۰۶

Magic bridge for different hostsʕ´•ᴥ•`ʔ


پاسخ به: کلاس «جادوی سیاه فوق پیشرفته»
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۰
#17
سلام پروفسور
1. یادگرفتیم ارواح نفرینی ویژگی ها و اشکال گوناگونی دارن. ویژگی های ظاهری و قابلیت های روح نفرینی که گیرتون اومده رو با توجه به انرژی منفی تون شرح بدین. سه نمره
.
وقتی روح نفرینی به دست من رسید اول کوچیک بود ولی یهو به ۱متر تبدیل شد.
بالهای سیاه مشکی پشت سرش درست شدند و رنگ یک چشمش به ارغوانی و چشم دیگرش به خاکستری تغییر رنگ پیدا کرد.
گوشهای الف مانندی روی سرش بوجود اومدند و رنگ پوستش از صورتی به قرمز تغییر کرد.فکر کنم بخاطر افکار شدید منفیم اینجوری شد که یهو لبخندی شیطانه زد و پرید و دستاش رو دور گردنم حلقه کرد.
همونجوری که توی هوا بال میزد گردنم رو هم توی دستاش نگه داشته بود.وقتی که از خودم جداش کردم بهم اخم کرد بعد به دستاش نگاه کرد و یهو کف دستاش آتش ظاهر شده بود
گلوله های آتش رو به سمتم پرت میکرد و یهو همراه با آتش صدای اسب دراورد و منو به سمت دیوار پرت کرد
انگار هر لحظه قابلیتاش و قدرتاش بیشتر میشد
2. واسه مقابله با روح نفرینی از چه وسیله ای استفاده می کنین ؟ مراحل انتقال انرژی منفی به شی رو به صورت کامل توضیح بدین. دو نمره
پروفسور من اول سعی کردم یک وسیله ای که خوب باشه رو پیدا کنم البته روح نفرینی ولم نمیکرد پس مجبور بودم تا موقعی که وسیله ای برای انتقال انرژی پیدا کنم با ورد دورش کنم البته که هر وردی هم دورش نمیکرد.
من کتاب رو برای انتقال انرژی انتخاب کردم و تا حد امکان از روح دور شدم و کتاب رو روبروم گذاشتم و چشمامو بستم و به افکار مثبت فکر کردم و کم کم احساس میکردم ذرات وجودم در حال جابه جایی هستن
و حدودا بعد از یک مدت نسبتا کوتاهی تونستم روح رو به حالت اولیه برگردونم و از خودم دور کنم
3. گزارش کوتاهی از نبردتون با روح نفرینی تون شرح بدین. (غیر رول) پنج نمره
.
روح نفرینی اوایل مثل یک بچه داخل گهواره بود ولی کم کم انگار به یک مجنون گر تبدیل میشد چون وقتی نزدیک میشد احساس پوچی و خالی بودن از هیچ حس خوشحالی بهم دست میداد .
حتی اواخر یک نبرد تن به تن هم باهم داشتیم که موجب شکستگی دو انگشتم شد.

سوال اختیاری: استاد راکارو مشکل تمرکز داره و برای انتقال انرژی منفی باید، به چیزی که خیلی دوستش داره فکر کنه! اون چیز چیه؟ ( این سوال اختیاریه و فقط یه جواب داره، در صورت اینکه درست جواب داده بشه یک امتیاز اضافه بهتون تعلق داده میشه.)
.
فکر کنم چاقو یا چوبدستی هست پروفسور


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۴ ۱۶:۴۸:۱۶


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۸:۵۹ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۰
#18
آرتمیسیا به سمت گوی قدم برداشت.....گوی را در دست گرفت و نگاهی به آن کرد
گوی را محکم در بغل گرفت و به سمت میز کنار اتاق رفت.سه پایه ای روی میز گذاشت و گوی را رون آن قرار داد
روی صندلی نشست،سرش را به صورت کج روی میز گذاشت و به گوی خیره شد
۵دقیقه به گوی خاکستری خیره شد......۱۰دقیقه....هیچ تغییری رخ نداد
سرش را از روی میز برداشت و با چشمانی خیره به گوی نگاه کرد
مدت کمی که به گوی نگاه کرد عصبانی شد از جایش بلند شد و به گوی نگاه کرد.
نفس عمیقی کشید و دوباره نشست و با خود گفت:
فکرکن....فکرکن.....و به گوی خیره شد
اتاق آنقدر ساکت بود که صدای ریتم ضربان قلبش را میشنید
همچنان به گوی خیره شده بود که ناگهان درون گوی غبار صورتی رنگی تشکیل شد و در گوی در حال حرکت بود
آرتمیسیا با چشمان باز و پراز هیجان به گوی خیره شده بود.
هر لحظه رنگ صورتی به بنفش ،رنگ بنفش به آبی و رنگ آب به صورتی تغییر میکرد.
ناگهان در وسط همه ی رنگ ها حفره ای بازشد .
درون حفره تصاویری مبهم شبیه به فیلم در حال پخش بود
آرتمیسیا نزدیک شد و به درون گوی با دقت نگاه انداخت.
درون گوی ،فردی با موهای قهوه ای بلند و قد کوتاه در جنگلی به اطراف تلو تلو میخورد
ان دختر به سمت کلبه ای رفت و درون ان کلبه ی کوچک عمارتی بزرگ بود.
انگار مال جادوگری بود آن دختر به محض ورود به آن عمارت لباسهای جدیدی به تن کرد وخیلی محترمانه و عادی از پله ها بالا رفت ‌.
ناگهان حفره بسته شد و گوی همان رنگ خاکستری قبل را به خود گرفت.
آرتمیسیا با انگشت به گوی ضربه زد اما تغییری نکرد.
با نگاهی ناامید کننده از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد



پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۰
#19
سلام من ارتمیسیا هستم و اگر شرایطش هست میخوام عضو محفل بشم نقل قول:

آلبوس دامبلدورold نوشته:
دامبلدور پشت تريبوني ايستاده بود و خيل عظيمي از جادوگران و ساحره ها كه چهره هاشون تابلو بود سفيدن آنجا ايستاده بودند به صبحت هاي دامبلدور گوش ميدادند.(البته از اون لحاظ هم سفيد مفيد بودند!)
دامبلدور:من اومدم اينجا تا همه شمارو از سياهي خارج كنم!اومدم تا شمارو آگاه كنم!....پس همه بايد دست به دست هم بديم و محفلي بزرگ بسازيم!

يك نفر از بين جمعيت:تكبير!!!
جمعيت:
دامبلدور دستاشو بالا مياره و اشاره ميكنه كه جمعيت ساكت بشن
دامبلدور با صداي بلند:از همين جا به تمام دنياي جادويي اعلام ميدارم كه از هيچ چيزي نترسيد!...ما ميتوانيم!
يك نفر ديگر جو زده در وسط جمعيت!:
دامبلدور عمل قبليشو تكرار ميكنه و ميگه:شما منو داريد.عله رو داريد!!!!كفتر رو داريد!....پس چه ترسي وجقققسقس....
دامبلدور ليوان آب جوش رو برميداره و هورتي ميده بالا!
ناگهان چهره دامبلدور مانند رنگ قرمز!!! قرمز ميشه

**3 دقيقه بعد**
دامبلدور با چسب زخمهايي به دور لب و لوچه ي خود دوباره به پشت تريبون برميگرده
دامبلدور ميخواد شروع كنه به صحبت كه چشمش ميخوره به دو جوان!......يك جادوگر و يك ساحره كه دست در دست هم در بين جمعيت ايستاده اند!
دامبلدور:به به!به به!
بعد به عكس ولدمورت و مرگخواران كه با اندازه بزرگ در پشتش نصب شده بودن و بر رويشان ضربدري قرمز خورده بود اشاره ميكنه....
دامبلدور:اين دشمنان بايد بدانند!(با حالت خاص خوانده شود!).....تا وقتي كه ما اين جوانان صلحشور و متحد رو داريم اين دشمنان هيچ غلطي نميتوانند بكنند!(با همان لحن خاص!)....به به!به به!
ناگهان يك نفر ميره بالاي تريبون پيش دامبلدور تا در گوشي حرف بزنه.
قربان تلفن كارتون دارن!
دامبلدور:تلفن؟من؟...آخه مرد حسابي ما جادوگرا تلفنمون كجا بود!
قربان من نميدونم! پاي تلفن كارتون دارن
دامبلدور:حالا كي هست؟
دقيقا نميدونم ولي فكر كنم گفتن اسمشون ولدمورته!!
ناگهان خود اون فرد از گفته اش تعجب ميكنه و تازه متوجه ميشه چي گفته!
دامبلدور دستشو ميگيره جلوي دهن اون فرد و ...
دامبلدور:هيشش!صدات در نياد!برو من الان ميام!
آن مرد بهت زده به سمت پايين تريبون ميره.
دامبلدور رو به ملت:خب حضار گرامي!.....از اطاق فرمان! به من خبر دادن كه قراره از همتون به صرف شام و شيريني!! پذيرايي بشه....فعلا از همتون خداحافظي ميكنم!
دامبلدور سريعا ميره به اطاق بقلي(حالا اطاق بقلي از كجا اومد....)
دامبلدور گوشي رو با قدرت هر چه تمام تر برميداره!
الو!
فـــــــــــوت!
الو!
فـــــــــــوت فوت!
الو؟...آقا مگه مرض داري مزاحم ميشي؟
تـــــــــــق!
دامبلدور:عجب آدمايي پيدا ميشنا!....هي مينروا!....سلام..كجايي تو پس؟
مينروا:اوه سلام آلبوس!....تو كجايي دارم سه ساعت دنبالت ميگردم.بيا اينم ليست اعضا!
دامبلدور:آفرين!آفرين!عاليه!....به همشون اعلام آماده باش بده در ضمن تمام اين مردمي رو كه من اينجا جمع كردم رو هم بهشون كارت عضويت افتخاري محفل ميدي!...ولي قبلش يه پست ميزنن ببينيم چند مرده حلاجن!
مينروا:اوكي آلبوس!...فعلا!
مينروا به سمت ملت جادوگر ميره.
دامبلدور:اوووخ!...ما هم بريم به مستراح!!**(پاورقي)
دامبلدور هم از صحنه خارج ميشه

*پاورقي*
مستراح محل استراحت و راحتي! در اينجا منظور مصطراب است!

خب دوستان سفيد من!
اعضايي كه شناسه هاشون كاملا تو كتاب محفليه هيچ مشكلي ندارن!....همچنين اونايي كه بابا مامانشون عضو محفلن!....ميتونن راحت بيان اعلام آمادگي بكنن و همچنين يه نمايشنامه كاملا سفيد بنويسن تا من تاييدش كنم تو محفل!
و اما اونايي كه شناسه هاشون تويه محفل نيست و خانوادشونم تو محفل نيستن!
اگر شناستون سياهه كه هيچي!
ولي اگر شناستون سفيده بايد بياين اينجا يه پست كاملا سفيد بزنين و در ضمن قسم بخوريد كه هميشه با محفل خواهيد بود تا تاييدتون كنم! (چه كار سختي!)

خب محفل دوستان!....منتظر حضور سبز كم رنگتان! هستيم!



پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۰
#20
آرتمیسیا پس از خروج از کلاس پیشگویی به خوابگاه هافلپاف رفت.کتابهایش را برداشت و به سمت کتابخانه رفت.در کتابخانه تکالیفش را نوشت و به سرسرا برای خوردن شام رفت.موقع صرف شام جسیکا به او گفت:از صبح کجا بودی؟آرتمیسیا که داشت همراه با تیکه ای مرغ بزرگ یک فلفل دلمه ی قرمز را میخورد سرش را بالا پایین برد و گفت:اول سه تا کلاس برداشته بودم برای همین بود بعدم که تکالیفم انقدر روی هم تلنبار شده بود که دیگه وقت سرخاروندن هم نداشتم برای همین تاالان داشتم تکالیفم را انجام میدادم ....پس از اتمام این حرف آرتمیسیا دوباره به خوردن تیکه ی بعدی مرغ ادامه داد .

بعداز خوردن غذا یاد تکلیف کلاس پیشگویی افتاد.
سریعا از سرمیز بلند شد؛ادامه ی مرغ درون ظرف را درون دهان انداخت و آب کدوحلوایی اش را از روی میز برداشت و همانطور که میرفت برگشت و با دهان پر روبه جسیکا گفت:توی خوابگاه میبینمت و سریعا به سمت خوابگاه رفت...دفتر و مدادی برداشت و نشست و به خوابهای قدیمش فکر کرد ....۱۰دقیقه.....۳۰دقیقه.....۱ساعت....چیزی به ذهنش نرسید روی برگه دراز کشید وفکر کرد.

ناگهان صدایی شنیده شد😳😳😳آرتمیسیا از جایش بلند شد و به اطراف نگاهی انداخت .....گوشهایش را تیز کرد و صدایی وحشتناک را شنید صدا از زیر صندلی می آمد
سرش را به سمت پایین چرخاند و مار را زیرپایش در حال چرخش مشاهده کرد
جیغی کشید و پایش را روی مار گذاشت اما مار ناپدید شد
یهو جغدی از پنجره وارد شد ونامه ای روی میز انداخت وقتی نامه را باز کرد و عکس خانواده اش را دید ...عکس یکهو ناپدید شد آرتمیسیا از خوابگاه بیرون رفت و به سمت راه پله ها دوان دوان رفت.به انتهای راه پله که رسید ناگهان پله ها محو شدند وصدای جسیکا در سالن پیچید
.
.
:آرتمیس!آرتمیس!
ناگهان ارتمیسیا از جای خود بلند شد!تمام اینها خواب بود نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد جسیکا گفت :اینجا خوابت برده بود گفتم بیدارت کنم راستی مسابقه ی کوییدیچ فردا رو که یادت نرفته؟
آرتمیسیا سرش را تکان داد و به خوابگاه رفت
فردا صبح همه ی دانش آموزان به سرسرا رفته بودند ارتمیسیا که در حال پوشیدن ردا بود ...ناگهان پایش پیچ خورد وبه زمین افتاد
به پشت سر نگاهی انداخت یکی از دانش آموزان اسلایترین براو طلسم زده بود
سریع بلند شد وبه زمین کوییدیچ رفت بعداز سوت داور یهو ضربه ای به سر آرتمیسیا خورد و تمام مکان سیاه شد
.
.
.
آرتمیسیا چشمانش را باز کرد و خانم پامفری و جسیکا را بالای سرخود یافت

از جسیکا پرسید:چه اتفاقی افتاد؟ جسیکا باحالتی تعجبانه گفت :اول بازی یک بلاجر خورد توسرت!
ولی خب بازی رو با امتیاز۷۰-۴۰بردیم
ارتمیسیا لبخندی مصنوعی زد وخوابید دوباره به اتفاقات فکر میکرد خواب و پیشگویی😀😀
.
.
تمام داستان را در دفتر نوشت و به پروفسور تحویل داد







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.