هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ پنجشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۰
#11
سلام دوست داشتنی ترین ارباب جهان!
این رو نقد کنین لطفاً... مرسی.
***
خلاصه:
مرگخوارا و محفلیا احتیاج به زهر مار دارن. مرگخوارا برای معجونی که هکتور و اسنیپ قراره درست کنن و محفلیا برای سوپ زهر ماری که دامبلدور گفته برای رز زلر بپزن تا سرماخوردگیش خوب بشه.
الان هم محفلیا یه ماردار پیدا کردن و طبق نقشه دامبلدور می خوان بدزدنش! ()


سلام

ما اونیم! بسیار دوست داشتنی هستیم.

ما نقد کردیم. بیایید از خودمان بگیرید.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۲۹ ۰:۴۴:۴۵

پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱ پنجشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۰
#12
-ولی چیز... پروف... اگه بپره بیرون و نیشمون بزنه چی؟
-چی گفتی باباجان؟! مگه قرار نبود جسم، روح، علایق، یا حتّی کرک روی لباستون رو هم در راه محفل بدین؟! این بود آرمان های بابای پیرتون؟

محفلیا چاره ای بجز اطاعت نداشتن؛ برای همین روی نوک انگشتای پاشون راه رفتن و خیلی آروم و محتاطانه به سمت سبد مار حرکت کردن.
همزمان با حرکت محفلیا به سمت سبد مار، دامبلدور تصمیم گرفت تا با سرگرم کردن صاحب مار، اونا رو پشتیبانی کنه.
-آها! لندن این روزا خیلی سرد شده... اینطور نیست باباجان؟
-هان؟ سرد؟! با وجود این عرقایی که روی صورتم جاری شده میگی سرد؟! آدم از سرما عرق می کنه؟!

دامبلدور هیچ وقت توی دروغ گفتن خوب نبود؛ چون دروغ گفتن مثل هر کار دیگه ای نیاز به تمرین مداوم و مهارت داشت و از اونجایی که غریزه اش بهش اجازه ی این کار رو نداده بود، باعث شد که زیر آفتاب تخم مرغ پز تابستون، از سرما صحبت کنه!

مرد صاحب مار، چشماش رو تنگ کرد و اول چهره مشکوک دامبلدور، و بعد محفلیایی که مثل گروهی از لاک پشت های ساحلی در حال مهاجرت داشتن خیلی آروم به سمت سبد مار حرکت می کردن رو از نظر گذروند... کم کم داشت به دامبلدور و محفلیا مشکوک می شد!


پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۰
#13
۱.

صبح یک روز طوفانی بود. باد و بارون با هم مذاکره کرده بودن که با شدّت وزیده و ببارن، و نذارن کسی از خونه اش بیرون بیاد.
مرگخوارا هم از این قاعده مستثنی نبوده و همشون یه گوشه از خونه ی ریدل ها نشسته بودن.

رامودا برای اینکه مرگخوارا توی اون روز سرد و بارونی گرمشون بشه، چندتا دونات با روکش خامه ی توت فرنگی گذاشته بود توی فر و منتظر بود که گرم و پخته بشن.

-بالاخره تموم شد! حالا فقط باید یکم از این ترافلا بریزم روشون و تمام!

از توی کیسه ی پارچه ای ظریف و زرد رنگی، یه مشت ترافل برداشت و خیلی هنرمندانه شلیکشون کرد روی خامه ی داغ دونات ها!

سینی دوناتا، که کل محیطش رو به طرز مضحکی ترافل فرا گرفته بود رو برداشت و برای اینکه دوناتا سرد نشن، به طرف سالن اصلی دوید تا اونارو گرم برسونه دست مرگخوارا.
-بفرمایین‌ گوگولیای ارباب! نفری یدونه بردارین.

رامودا جلو رفت و سینی رو جلوی مرگخوارا گرفت.

-نمی شه من یدونه دیگه ام بردارم؟ دلت میاد به ایوای مهربون و ناز یکی دیگه ندی؟

رامودا سرش رو در پاسخ به سوال و لبخند پت و پهنی که روی چهره ی ایوا نقش بسته بود، تکون و سهم خودش رو داد به ایوا.

حالا نوبت اربابش بود که برداره.
رامودا با نگرانی و قدمای آهسته جلو رفت و با دستای لرزونش، سینی رو جلوی لرد گرفت.
حس می کرد که زرق و برق دوناتا کم بود. باید با فوندانت چندتا قلب و شاخ تک شاخ درست کرده، و با اونا تزئین دوناتارو بیشتر می کرد تا در شانء اربابش باشه.

-از تزئیناتش خوشمان نیامد. چشمان مبارکمان را کور کردند؛ پس بر نمی داریم.

با وجود اینکه دنیا روی سر رامودا خراب شده بود، تبسّمی کرد و آخرین دونات رو هم به ایوا داد، و از سالن خارج شد.
بدون اینکه به جلوش نگاه بکنه، از راهرو رد شد و درِ اتاقی رو باز کرد.

توی اتاق آینه ای به ظاهر معمولی قرار گرفته بود؛ امّا آینه ی توی اتاق رامودا این شکلی نبود و این یعنی اتاق رو اشتباه اومده بود!


ویرایش شده توسط رامودا سامرز در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۹ ۱۹:۴۰:۵۳

پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ چهارشنبه ۵ آبان ۱۴۰۰
#14
جماعت معترض که تا همین چند لحظه پیش داشتن با داد و هوار شیشه های وزارتخونه رو پایین می آوردن، با شنیدن این حرف ارکو همگی یکه ای خوردن و به طور زنجیره وار و با تعجب، به همدیگه خیره خیره شدن.
-چ...چی؟
-چه سیستم وزارتی فاسدی نصیب ما شد که هم حق یه بنده ی مرلین دیگه ای رو برای وزارت می خوره، هم می ره ملّتو می خره تا شرایطو به نفع خودش برگردونه!
-اینطور نیست! من ارکو رو می شناسم ... اون هیچ وقت از پای اعتقاداتش اینقدر یهویی کنار نمی کشه؛ ضمناً تا جایی که من می دونم مادیات برای اون هیچ اهمیتی نداره تراورز عزیز.

جیسون این را گفت و بعدش لبه ی باغچه ی وزارتخونه نشست، و به فکر فرو رفت.
اون ارکو رو بهتر از کس دیگه ای که اونجا بود می شناخت.
اگر پول باعث نشده بود که نظر ارکو اینقدر سریع تغییر بکنه، پس یه جای کار می لنگید. یه چیزی وجود داشت که جیسون به اون توجه نکرده بود.

عده ای حرفای ارکو رو باور کرده بودن و رفتن؛ ولی کسایی هم وجود داشتن که می خواستن حقی که ایوا از ویلبرت خورده بود رو به هر قیمتی از معده ش بکشن بیرون.

جیسون هیچ تلاشی برای جلوگیری از رفتن اون اشخاصی که از اعتراض دست کشیده بودن نکرد؛ چون کارای مهم تری وجود داشت که باید انجام می داد.
بوی عجیب و آشنایی به مشام جیسون رسید؛ بویی که جیسون اون رو بهتر از هر بوی دیگه ای می شناخت؛ بوی فلز ... یا در واقع بوی آهنی که توی خون وجود داشت!
شروع کرد به بو کشیدن ... باید از قضیه سر در می آورد.

طولی نکشید که منشاء بو رو پیدا کرد؛ قطرات گلگون خون که روی زمین مرمرین وزاتخونه نقش بسته بودن.
-پس یه تکه از بدن ارکو رو هم فرستادی که بره پیش حقی که از ویلبرت خوردی ... مطمئنم مدت زیادی طول نمی کشه تا همه رو بالا بیاری.


ویرایش شده توسط رامودا سامرز در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۶ ۱۲:۰۴:۱۰
ویرایش شده توسط رامودا سامرز در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۶ ۱۳:۲۲:۴۳

پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۷ یکشنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۰
#15
سلام به ارباب عزیز تر از جانم!
ایشون خیلی دوست داشت با شما ملاقات کنه، منم آوردمش که از نزدیک مهربون ترین فرد جهان رو ببینه!
***

خلاصه:

یه مگس می خواد لرد سیاه رو پیدا کنه و بکشه. بهش می گن باید دنبال میدان آبی، کوچه زرد و خانه سیاه بگرده.

مگس میدان آبی رو پیدا می کنه و به طرفش می ره.

این گلا هم تقدیم به دستای پر محبت شما که بر سر این پست کشیده میشه! تصویر کوچک شده



ممنون بابت خلاصه.

ما عزیزتر از جانتیم... هان؟

نقل قول:
علاقه‌مندی‌ها فیلم هندی، ترویج عشق سیاه، ابراز احساسات، اربا|اب
حالا ارباب رو بردی گذاشتی اون ته! مهم نیست. باهاش کنار میاییم.
دیگه چرا زدی نصفش کردی؟

نقد شما رو با نیمه سمت راست خودمون فرستادیم. که ببینی و دچار عذاب وجدان بشی.

گلا رو مربا کردیم خوردیم!


ویرایش شده توسط رامودا سامرز در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۵ ۱۴:۰۲:۲۱
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۲۶ ۲۲:۲۴:۳۵

پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ یکشنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۰
#16
توی مرحله بعد، ویزو باید پاتوق بلاتریکس رو پیدا می کرد تا شاید بتونه اونجا ببینتش و ازش درباره لرد سوال بپرسه.

ویزو می دونست که برای پیدا کردن یه شخص خاص، باید اطلاعات کافی از اون داشته باشه تا با پرس و جو درباره اونا، راحت بتونه اون شخص رو پیدا بکنه. ویزو این رو موقعی یاد گرفته بود که داشت اطراف میز تحریر یه بچه ی ماگل که داشت تکالیفش رو می نوشت، پرسه می زد و از روی دفتر اون بچه روخونی می کرد.

اما دشواری مسئله از اونجایی شروع می شد که ویزو تقریباً هیچ اطلاعاتِ بدرد بخوری از بلاتریکس نداشت و فقط در این حد می دونست که اون یه مرگخواره!

ویزو تصمیم گرفت تا ویژگیهای ظاهری بلاتریکس رو، همونطور که توی اعلامیه دیده بود برای بقیه توصیف بکنه؛ شاید یکی از اونا مرگخوار بود و بلاتریکس رو می شناخت!
-آفرین ویزو! همیشه باور داشتم تو برای این آفریده شدی که مصالح مشکلاتت رو به پله ی موفقیت تبدیل کنی اصلاً!

همون موقع که سخنرانی انگیزشی ویزو تموم شد، احساس کرد که یه چیزی داره اشتباه پیش می ره.

و بعد از درنگی نسبتاً طولانی یادش اومد که اون چیه!
ویزو با وجود اینکه هزاران بار به اعلامیه ی حاوی عکس بلاتریکس نگاه کرده بود، بازم چیزی بجز چندتا تصویر تکه تکه و پیکسلی ندیده بود و علتشم این بود که چشمای مگسیش چیز خاصی بجز چندتا تصویر مبهم نشونش نمی دادن که بخواد برای بقیه شرح بده!

ولی ویزو بازم مایوس نشد!
حالا که خودش نمی تونست ویژگیهای ظاهری بلاتریکس رو توصیف کنه، باید از یه انسان کمک می گرفت.
-آهای آقا!

مردِ مخاطب بدون توجه به صدای ضعیف ویزو، گاز دیگری به دوناتی که توی دستش بود، زد.

-مثل اینکه باید دست به نیش بشم!

ویزو برای جلب توجه مرد، عقب رفت و نیشش رو با شدت توی پوست بازوی مرد فرو کرد.

-وای مار نیشم زد!
-مار کجا بود بابا! حالا که حواست بهم جلب شد، می خوام که این اعلامیه رو با دقت برام توصیف کنی.


پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰
#17
اسم:
رامودا سامرز

گروه:
هافلپاف!

ویژگیهای ظاهری:
موهای صورتی رنگی داره که به نوع خودشون غیر طبیعی هستن، با این حال به نظر خودش رنگ موهاش کاملاً به شخصیتی که داره می خوره. لباس دو تکّه ای می پوشه که نصفش آبی و نصف دیگه اش زرده. چشمای آبی و نافذی داره که گفته شده سنگ ترین دل ها رو به رحم آورده حتی!
شایعه شده که توی چشماش آسمون وجود داره و این آسمون دائما بارونی می شه و بعضاً باعثِ سیل!

ویژگیهای اخلاقی:
رامودا، بیشتر از اون چیزی که فکرشو می کنین احساساتی هست و به راحتی اشکش در میاد؛ احتمالاً روز و شب دیدنِ فیلم هندی این بلا رو سرش در آورده!
یکی دیگه از چیزایی که اون رو متفاوت می کنه، اینه که رامودا تحت هیچ شرایطی دروغ نمی گه! همیشه صادقانه کل حقایق رو صاف می ذاره کف دست ملّت، شاید علت این کارش اینه که از دردسر متنفره و راستگویی باعث میشه که بعداً بخاطر دروغایی که گفته به دردسر نیفته، به هر حال ماه پشت ابر نمی مونه!

از دیگر خصوصیات این دوست عزیز، جوگیر بودنشه؛ مثلاً یه روز که داشت توی خیابون راه می رفت ، یه مرگخوار و اُبهتش رو دید و با تمام وجودش تصمیم گرفت که مرگخوار بشه. آخه آدم عاقل، تو با این روحیه لطیفت می خوای چوبدستی بگیری دستت به مردم آواداکدورا بزنی؟!
همچنین رامودا خیلی پر رمز و راز و شهودی هست و همواره در تلاش هست که معانی پشت حرکات ملّت و حرفاشون رو کشف کنه؛ که خب معمولاً این کارو اشتباه انجام می ده و حتی اگه شما قصدتون از کار یا حرفتون خیرم باشه، ایشون اشتباه برداشت می کنه.
به علّت اینکه دائما نگرانِ اینه بلایی پیش بیاد یا اینکه همیشه سنگِ بقیه رو به سینه می زنه، دائما مشکلات گوارشی داره و معمولاً بالا میاره.
لازم به ذکره که حتی بالا آوردنِ ایشونم به یه انسانِ معمولی نرفته! چون روح و جسم انسان شدیداً به هم وابسته ان، روحیه لطیفش باعث شده که استفراغش رنگین کمونی بشه!

لقب:
نازک صورتی! یه چیزی از نازک نارنجی بدتر و داغون تر!

چوب دستی:
چوب درخت هلو، مغز پر فلامینگو به طول 26 سانتی متر، انعطاف پذیر

توضیحات بیشتر:
رامودا یه جادوگر اصیل هستش که در سن یازده سالگی، بیش از صد بار براش نامه هاگوارتز اومد، ولی ایشون هر بار فکر می کرد که این یه شوخی بی رحمانه از طرف دوستای قدیمیش هست و گریه کنان تک تک نامه ها رو پاره می کرد؛ به طوری که توی این کار رکورد زد .
نهایتا یه دسته جغد از توی پنجره خونه شون اومدن داخل و هر کدوم گوشه ای از لباسش رو گرفتن و پرتش کردن توی کوچه ی دیاگون !
حالا که دیگه راه برگشتی وجود نداشت، ایشون با ترس و لرز یه چوبدستی گرفت و رفت هاگوارتز.

از وقتی رفت هاگوارتز، اوضاع تغییر کرد؛ رامودا که با کوچکترین بهونه ای اشکش در میومد، گاهاً از آسمونِ توی چشماش رعد و برق یا سیلی ایجاد می شد و دردسر درست می کرد!
به نظرش لرد و مرگخوارا خیلی احساساتی، مهربون و خوش قلب هستن و براشون احترام خیلی زیادی قائله!

اوضاع همینطور گذشت و الان رامودا زیر سایه ننه هلگا و ارباب به زندگی کردن ادامه می ده.


چرا من حس میکنم هر هفته اینجا میبینمت؟
انجام شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۱۶ ۱:۴۹:۰۹

پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۵:۵۲ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰
#18
مرد صندوقدار با نگاه پرسشگرانه ای به کارتِ رنگ آمیزی شده نگاه کرد؛ از نظرش بعید بود که کارت، اعتباری داشته باشه.
-این چجور کارتیه؟
-آها! این یه کارت صد آفرین هست که طبق گفته شما، ما رفتیم و کشیدیمش.
-

حدس مرد درست بود؛ مرگخوارا داشتن به نوعی کلاهبرداری می کردن، ولی این کارشون عمدی نبود و مرد قاعدتاً این رو نمی دونست!
-من تا به حال با آدمای زیادی مواجه شدم که تلاش داشتن با یه روش ماهرانه بهم پول تقلبی بدن؛ ولی شما ضایع ترین کلاهبردارایی هستین که توی عمرم دیدم!

کتی با این حرف مرد جا خورد و با چهره ای مظلوم که اثری از دزدی و کلاهبرداری در آن نبود، به مرد صندوقدار نگاه کرد.
-چرا تهمت می زنی آقا؟ رفتیم کارت به این خوبی کشیدیم و طبق گفته خودتون آوردیم، اونوقت مارو کلاهبردار خطاب می کنید؟
-چرا کارِتون رو توجیح می کنید خانوم محترم؟! به نقشه ی شومی که توی سر داشتین اعتراف کنید و کارت واقعی رو بدین و تمام!

کتی و صندوقدار درست مثل دو نفر که هر کدوم از کشورای مختلفی بودن و بدون آگاهی از زبونِ کشور همدیگه، تلاش می کردن چیزی رو به هم بفهمونن بودن!


پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ پنجشنبه ۸ مهر ۱۴۰۰
#19
خلاصه:
لرد ولدمورت دست و پاش شکسته و بیمار شده. دکتر ملانی گلدونی میاره و اعلام می کنه که باید شخصی با قلب سیاه توش کاشته بشه که گلدون، میوه شفابخش بده. مارولو گانت رو توی گلدون می کارن. ولی سه تا چیز دیگه باید بهش اضافه بشه. موی یک تک شاخ ، خوشبو ترین گل جهان و آب دهان یه خرمگس!
تصویر کوچک شده

موی تک شاخ از بقیه گزینه ها ساده تر به نظر می اومد؛ چون بیرون کشیدنِ آب دهن یه مگس به خاطر اندازه اش سخت به نظر می رسید و علاوه بر اون معلوم نبود برای پیدا کردنِ خوشبو ترین گل جهان باید تا کجای کره زمین برن!

بعدش مرگخوارا باید فکر می کردن که کجا یه اسب تک شاخ پیدا بکنن.
ناگهان تام ایده ای به ذهنش رسید و از جاش پرید.
-فهمیدم! روبروی اون اسطبلی که یه مدت داخلش بودم، یه اسطبلِ دیگه بود که داخلش تسترالِ رنگین کمونی نگهداری می کردن!
-اون دیگه چیه؟ ما موی تک شاخ می خوایم نه موی تسترال!
-بابا منظورم همون بود دیگه! از بس که هر صبح بیدار می شدم و روبروم تسترالایی رو می دیدم که کله شون رو آوردن جلو و با یه صدایی شبیهِ عرعر بهم صبح بخیر می گفتن، دیگه همه چیزو شبیهِ تسترال می بینم.

مرگخوارا که به لطف تام بارِ بزرگی از روی دوششون برداشته شده بود، آدرسِ دقیق اسطبل رو از تام گرفتن و رفتن سراغِ اسطبل تک شاخا.

اسطبلِ تسترال رنگین کمونی

مرگخوارا درِ قفل شده ی اسطبل رو شکوندن و داخل شدن.
باورنکردنی بود! غذای تک شاخا گلی تقریباً شبیه ختمی بود که عطر دلنشینی داشت و بجای مگسایی که تنها هدفشون تغذیه از گوشت و خونِ تسترالا بود، مگسایی رو دیدن که جلو اومدن و برای خوش آمدگویی آبِ دهنشون رو که حاویِ چیزی با بوی شبیه به ژله توت فرنگی بود به سر و روی مرگخوارا می پاشیدن.

مرگخوارا فرصت رو ِغنیمت شمردن و رفتن جلو تا موی یکی از تک شاخارو بکنن.
اما هر کاری راه و چاهی داشت و تک شاخایی که توی ناز و نعمت زندگی می کردن و کسی تا به حال بهشون نازک تر از گُل نگفته بود، ناگهان وحشی شدن و شروع کردن به حمله به مرگخوارا!

-وای شاخش فرو رفت تو کبدم!
-یکی بیاد با کاردک منو از زمین جدا بکنه!

مرگخوارا باید چاره ای پیدا می کردن تا تک شاخارو آروم بکنن؛ وگرنه باید دست از پا درازتر بر میگشتن پیشِ لرد!


پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۱:۳۸ دوشنبه ۵ مهر ۱۴۰۰
#20
اسم:
رامودا سامرز

گروه:
هافلپاف!

ویژگیهای ظاهری:
موهای صورتی رنگی داره که به نوع خودشون غیر طبیعی هستن، با این حال به نظر خودش رنگ موهاش کاملاً به شخصیتی که داره می خوره. لباس دو تکّه ای می پوشه که نصفش آبی و نصف دیگه اش زرده. چشمای آبی و نافذی داره که گفته شده سنگ ترین دل ها رو به رحم آورده حتی!
شایعه شده که توی چشماش آسمون وجود داره و این آسمون دائما بارونی می شه و بعضاً باعثِ سیل!

ویژگیهای اخلاقی:
رامودا، بیشتر از اون چیزی که فکرشو می کنین احساساتی هست و به راحتی اشکش در میاد؛ احتمالاً روز و شب دیدنِ فیلم هندی این بلا رو سرش در آورده!
یکی دیگه از چیزایی که اون رو متفاوت می کنه، اینه که رامودا تحت هیچ شرایطی دروغ نمی گه! همیشه صادقانه کل حقایق رو صاف می ذاره کف دست ملّت، شاید علت این کارش اینه که از دردسر متنفره و راستگویی باعث میشه که بعداً بخاطر دروغایی که گفته به دردسر نیفته، به هر حال ماه پشت ابر نمی مونه!

از دیگر خصوصیات این دوست عزیز، جوگیر بودنشه؛ مثلاً یه روز که داشت توی خیابون راه می رفت ، یه مرگخوار و اُبهتش رو دید و با تمام وجودش تصمیم گرفت که مرگخوار بشه. آخه آدم عاقل، تو با این روحیه لطیفت می خوای چوبدستی بگیری دستت به مردم آواداکدورا بزنی؟!
همچنین رامودا خیلی پر رمز و راز و شهودی هست و همواره در تلاش هست که معانی پشت حرکات ملّت و حرفاشون رو کشف کنه؛ که خب معمولاً این کارو اشتباه انجام می ده و حتی اگه شما قصدتون از کار یا حرفتون خیرم باشه، ایشون اشتباه برداشت می کنه.


لقب:
نازک صورتی! یه چیزی از نازک نارنجی بدتر و داغون تر!

چوب دستی:
چوب درخت هلو، مغز پر فلامینگو به طول 26 سانتی متر، انعطاف پذیر

توضیحات بیشتر:
رامودا یه جادوگر اصیل هستش که در سن یازده سالگی، بیش از صد بار براش نامه هاگوارتز اومد، ولی ایشون هر بار فکر می کرد که این یه شوخی بی رحمانه از طرف دوستای قدیمیش هست و گریه کنان تک تک نامه ها رو پاره می کرد؛ به طوری که توی این کار رکورد زد .
نهایتا یه دسته جغد از توی پنجره خونه شون اومدن داخل و هر کدوم گوشه ای از لباسش رو گرفتن و پرتش کردن توی کوچه ی دیاگون !
حالا که دیگه راه برگشتی وجود نداشت، ایشون با ترس و لرز یه چوبدستی گرفت و رفت هاگوارتز.

از وقتی رفت هاگوارتز، اوضاع تغییر کرد؛ رامودا که با کوچکترین بهونه ای اشکش در میومد، گاهاً از آسمونِ توی چشماش رعد و برق یا سیلی ایجاد می شد و دردسر درست می کرد!
اوضاع همینطور گذشت و الان رامودا زیر سایه ننه هلگا و ارباب به زندگی کردن ادامه می ده.
_
جایگزین بشه لطفاً.


انجام شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۵ ۱۳:۰۶:۴۷

پسره ی خاله زنک!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.