هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰
#11
تستی فکر کرد. چه چیزی برایش خیلی باارزش بود؟ غذا هایی که وقتی به حالت تسترال در می آمد مردم به جلوی پایش می ریختند؟ یا چوبدستی اش که از کش رفتن از یک اصیل زاده ساخته بود؟ یا شایدم خانه اش بود؟ اصلا چیزی داشت که بخواهد برایش ارزش داشته باشد؟ به سوال آخر برای مدت مدیدی فکر کرد، اما باز هم به نتیجه ای نرسید. پس تصمیم گرفت تفکر تسترال گونه اش را فعال کند، یعنی تفکرِ برعکس. پس دوباره شروع کرد به فکر کردن، کرد. غذا هایی که وقتی به حالت تسترال در می آمد مردم به جلوی پایش نمی ریختند؟ یا چوبدستی اش که از کش رفتن از یک اصیل زاده نساخته بود؟ یا شایدم خانه اش نبود؟ اصلا چیزی داشت که بخواهد برایش ارزش نداشته باشد؟ بله این تفکر تسترال گونه بود، تکرار همه چیز های مثبت اما به صورت منفی شده. اما تستی هنوز هم به نتیجه نرسیده بود.
او تصمیم گرفت بجای فکر کردن، حرف بزند؛ پس با صدای احمق مآبانه ای گفت:
- هی در... تو میدونی چه چیزی برای من باارزشه؟
- یعنی تو هیچی تو ذهنت نداری که باارزش باشه؟ تو منو تسترال فرض کردی؟

تستی که بهش بر خورده بود، با طمأنینه و لجبازی، گفت:
- تسترال مقام والاییه، به تسترال توهین نکن!

تستی این بار قبل از حرف زدنِ در، موتور دهانش را خاموش و موتور ذهنش را روشن کرد؛ دقیقا! او در شرایط سخت و نابسامان فهمیده بود، چه چیزی برایش باارزش تر است، تــســتــرال بودن!
او با حالتی کاشفانه رو به در گفت:
- تسترال بودن، برام با ارزشه!
- عه، چه خوب! فقط چطوری اینو ازت بگیرم؟

در به نکته خوبی اشاره کرده بود. اما نکته اش ظریف تر از مو نبود. نکته اش ظریف تر از یک زردمبو* بود! انقدر که این نکته ضایع بود! در با حالتی حق به جانب گفت:
- خب یه چیز با ارزش دیگه، بگو!

تستی باز هم در دریای سیاه فکرش فرو رفت. ولی این بار مجبور نشد غرق بشود و موتور ذهنش را خاموش کند! او فقط یک سیکل* داشت که مادرش به او داده بود و گفته بود، اگر آن را خرج کند، او را عاق تسترال می کند! اما نگفته بود، اگر آن را به یک در بدهد، عاقش می کند یا خیر. پس آن را سریع از جیبش درآورد و جلوی در گرفت و گفت:
- حالا برم تو؟
- نه، نه! می رسیم به مرحله دوم... باید دندون نیش یک کلاه قرمزی* رو پیدا کنی!

تستی از همین الان هم فهمیده بود که اگر به دست لرد کشته می شد، انقدر زجر نمی کشید!


* زردمبو، نوعی موجود جادویی شبیه غواص است. برای اطلاعات بیشتر به کتاب سوم مراجعه شود.
* سیکل، سکه های نقره در دنیای جادویی است. برای اطلاعات بیشتر به کتاب اول مراجعه شود.
* کلاه قرمزی، نوعی موجود جادویی است. برای اطلاعات بیشتر به کتاب سوم مراجعه شود.


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۴ ۱۶:۵۱:۴۰

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ سه شنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۰
#12
جیسون در کف خیابان برای یک روز مضحکه دست خاص و عام شد و کتی نیز مانند بچه های فقیر که در انتظار کمی پول هستند، بالای سرش می ایستاد! اما دیگر بس بود، جیسون کش و قوسی به بدنش داد و روی زانو هایش نشست، به کتی نگاهی تهدید بر انگیز انداخت و بعد با مشقت و سختی بلند شد؛ تا همین الان هم ساعت ها لرد را منتظر گذاشته بودند و وقت را تلف کرده بودند و نباید بیش از این دقایق را با تفنگی که گلوله هایش از جنس "بیکاری" بود، تلف می کردند.
جیسون به کتی نگاهی انداخت و گفت:
- خب حالا این بنر بنر که میگی کجاست؟
- همین بغل!
- چی میگی تو؟ مگه منو مسخره می کنی؟ چه گیری افتادم! تنهایی می اومدم راحت تر کارو انجام می دادم!

اما این دفعه این جیسون بود که در اشتباه بود. کتی در اثر جست و جوی زیادی که تو یک روزی که جیسون لهیده* بود، انجام داده بود نام اغلب مغازه ها را یاد گرفته بود. جیسون کمی جلو رفت و به دم در فروشگاه رسید که بر سردرش نوشته بود:
"بنر! بنر!
فرصت را از دست ندهید!
بنر های رنگارنگ با اجناس مختلف!
شروع قیمت ها از ده دلار تا صد دلار!"


جیسون به جلو رفت و در را باز کرد، وقتی وارد مغازه شد در آنجا فقط یکسری پارچه و پلاستیک قطور آویزان بود و قبض های آب و برق و گاز و همچنین نامه هایی از بانک دیده می شد. جیسون سرفه ای مصنوعی کرد و بعد گفت:
- آقای محترم...

بعد از اینکه جیسون کلمات را بر زبان جاری کرد، پیرمردی خمیده و با چشمانی مجنون طور از پشت میز بیرون آمد و رو به جیسون گفت:
- سلام آقای جوان! چه بنری می خوای؟

جیسون انگشت اشاره اش را همین طور در مغازه می گرداند؛ او مطمئن نبود که کدام بنر را بگیرد چراکه هرکدام از دیگری زشت تر و قدیمی تر بود ولی او چاره ای نداشت، باید یکی از آنها را انتخاب می کرد، سرانجام دستش را به سمت بنر صورتی رنگ گرفت و گفت:
- این... چند میشه؟

پیرمرد که ژنده پوش بود، گفت:
- چی روش بنویسم؟

جیسون کمی فکر کرد. کتی به او گفته بود چه باید بنویسند، اما او یادش نبود! بالاخره مگر یک نیمه خون آشام چقدر حافظه داشت؟ او رو به پیرمرد گفت:
- من میرم بپرسم، بیام. شما اینو نگهدار...
- نه، باید یکم پول بدی تا این نوع رو نگهداری!

جیسون معنای جمله "تا پول داری رفیقتم، قربان بند کفشتم" را به صورتی عملی فهمید!


* له شده


اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ دوشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۰
#13
- هه هه... زمان مناسبش هنوز نرسیده که!

لرد به فکر فرو رفت. مگر خوردن میوه و دارو زمان مناسب می خواست؟ اما از پرسیدن این اجتناب کرد، چرا که سوال مهم تری ذهنش را درگیر کرده بود.
- کروینوس... حالا شما اینجا چی کار می کنید؟

کروینوس سرش را خاراند و به فکر فرو رفت. واقعا برای چه آنجا بود؟ باید به نتیجه اش می گفت که این یک تصادف اتفاقی است و یا اینکه دلیل واقعی اش را می گفت؟ آیا اصلا دلیلی داشت؟ قطعا اگر یک کروینوس باشید که سال ها در سلول های آزکابان با جرم کشت و کشتار و یا اهانت به سیاست دستگیر و زندانی شده باشید، کم کم عقلتان از حالت ترشی به شیرینی و در نهایت به شوری تبدیل می شود؛ این حقیقت است! اگر چه تلخ است اما میوه اش شیرین و مطبوع است!
کروینوس قبل از اینکه پاسخی دهد از ساختمان پرید و...
شــــپـــــلـــــخ!
کروینوس با پا بر روی زمین آسفالت و سفت خیابان فرود آمد و صدای قرِچ قرِچ شکستن استخوان های کروینوس آمد!

لرد قبل از اینکه دستوری بدهد و یا به سمت پدر پدربزرگش برود که حال شبیه اردکی زشت شده بود، کراب گفت:
- ارباب، اجازه مرخصی میدین؟
- یعنی چه؟ ما را در این حال با استخوان های پدربزرگمون تنها می گذارید؟ حیف نونای، مــلــعــون!

کراب با حالتی سرافکنده سرش را پایین گرفت و دیگر به حرف زدن ادامه نداد، چرا که می دانست اربابش حرفش دو تا نمی شود! اما هکتور از او باهوش تر بود! او قبل از اینکه لرد دوباره بخواهد آنها را سرزنش کند، گفت:
- آخه ارباب کاری که داریم رو اگه انجام بدیم می تونیم، کروینوس رو زودتر نجات بدیم!

خود هکتور هم نمی دانست حرفی که گفته است، چه ربطی به بحثشان دارد، اما خب برای گرفتن گواهینامه باید زود تر می جنبیدند چرا که هوا داشت به سمت تاریک شدن می رفت و روی سردر آموزشگاه ساعت نه صبح تا هشت شب نوشته شده بود و طبق محاسبات هکتور سی دقیقه بیشتر وقت نداشتند!

- که اینطور... بروید ولی زود برگردید، ما خوش نداریم معطل شویم!

هکتور توانسته بود. او لرد را راضی کرده بود! این کار، کاری بود که در اقل اوقات و اغلب توسط بلاتریکس صورت می گرفت ولی حال او توانسته بود! او دوست داشت به شادی و جشن و سرور می پرداخت، اما می دانست که نباید اعتماد لرد را از دست دهد؛ پس به سمت یکی از ماشین پلیس ها هجوم برد و کراب را نیز به دنبال خود کشید و بعد با حالتی شاد و خوشحال گفت:
- نگران نباشین ارباب! ما زود میایم!

و بعد سوار ماشین شد و کراب نیز به هر زور و سختی ای بود، خود را سوار ماشین کرد. هکتور که بر روی صندلی راننده ویبره می رفت، گفت:
- حالا یه سوال... ما می خوایم رانندگی یاد بگیریم تازه؛ چجوری این ماشین رو به آموزشگاه برسونیم؟

او به نکته ای ظریف تر از تار مو اشاره کرده بود.


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۳ ۹:۱۸:۱۵

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: شکنجه گاه
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰ دوشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۰
#14
لرد باز هم خواست به درگاه مرلین پناه ببرد ولی تا آمد اینکار را کند، دیگر کار از کار گذشته بود و مادرش با منگنه و آستین هایی بالا زده به سمت او می آمد.

- آواکادوی خوش خط و خال مامان! ببین... دِ، خیابون و کوچه رو نه، دست منو ببین...

لرد با ترس و لرز سرش را به سمت مادرش، مروپ بازگرداند.

- خب، اون رو از چهار طرف به میز منگنه می زنیم... فهمیدی انجیر سیاسوخته مامان؟

لرد سرش را به نشانه تایید، حرکت داد و سپس مروپ به سمت صندلی خودش بازگشت تا ادامه کارش را انجام دهد. آستین های مروپ، چه دست راست و چه دست چپ، هردو بالا بود و این اتفاق سبب این می شد که لرد، هوریس و رودولف از نگاه کردن به او اجتناب کنند و هیچ کلامی را به زبان نیاورند مگر اینکه خطاب قرار داده شوند...

- هوریس مامان کوک دهنش رو تموم کردی؟
- بله... بانو...
- سیر تند و بدبوی مامان، تو چطور؟ کوک انگشتاش رو تموم کردی؟
- اِم... خب... راستش تموم کردم مادر، اما انگشتای این ملعون نا مناسبه! ببینین.

و بعد لرد دست آریانا را به مروپ داد. به نظر می آمد که انگشتانش نادرست چیده شده است و عجیب الخلقه است، اما این برای هرکس بود که نمی دانست لرد دست او را دوخته است!

- پیاز گندیده مامان! چرا انگشتاش رو اینطوری کردی؟
- انگشتانش اینگونه بود! به ما تهمت ناروا نزنید!
- که اینطور انگور لهیده مامان!

سپس مروپ دست را گرفت و شروع به کندن از هرجایی که لرد کوک زده بود، کرد. لرد که طاقت دیدن اینکه حاصل دست رنجش از بین برود را نداشت، با حالت "نــه! این کارو نکن!" گفت:
- مادر... عه، مادر! نکنید چرا دارید دوباره باز و تیکه و پارش می کنید؟! مادر نکنید! نـــکـــنید!

اما مروپ این حرف ها را متوجه نبود. او بعد از تکه تکه کردن دوباره آریانا رو به لرد گفت:
- حالا دوباره می دوزی، شلیل پلاسیده مامان!
- اما مادر...
- دِ، اما نداره دیگه! اون موقعا... همون وقتا که تو خونه بابام با داداش مورفین بودیم... اگه سوراخای جوراب بابا رو یه طوری کوک نمی زدم که عین روز اولش بشه، داغ رو دستم میذاشت... آخ، آخ! اون وقت اینارو باش، نه سرعت دارن؛ نه استعداد و نه دقت!

بعد از استیضاح های مروپ، لرد سرخورده شد و جلوی رودولف و هوریس کمی خجالت کشید و رنگ پوست کمی کمرنگ شد! اما الان نباید آن را بروز می داد و اقتدارش را نیست و نابود می کرد! او تصمیم گرفت تا ایده دیگری را عملی کند و یا معلم دیگری پیدا کند؛ اما هیچ چیز به ذهنش نرسید! شاید بهتر بود به جای راه فرار، به نحوه دوخت و دوز فکر می کرد و به دوختن آریانا می پرداخت!


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۲ ۱۶:۳۸:۴۳

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۹:۵۰ یکشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۰
#15
سلام!
عضویت می خواستم!
چهار تا اژدها دارم، روزانه ۶ تا آدم می خورن خیلی مظلومن!
میشه بیارمشون؟


اگر میتونی اژدهاهاتو عادت بدی که فقط پیاز بخورن ما اینجا توی محفل بخوبی ازشون نگهداری میکنیم بابا جان، میدیم رز نازشون کنه و ویلبرت براشون گیتار بزنه، منم براشون شال گردن میبافم اگر قابل بدونی.
بیا داخل بابا جان، بیرون سرده.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۱ ۲۲:۴۳:۲۹

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۰
#16
بلاتریکس وارد تونل سرد و تاریکی شد، که حتی دیوانه ساز ها هم در آن از ترس، پا به فرار می گذاشتند.
در نظر بلاتریکس این بی انصافی محض بود! آنها وظیفه مدیریت شهربازی را داشتند، نه محفلی ها! او همین طور از این سو به آن سو راه می رفت و به هرچه محفلی بود، فحش و ناسزا می گفت؛ که در همین حین شبحی از سوی دیگر تونل به سمت او حرکت می کرد. آن شبح کله کچلی داشت، رنگ پوستش مایل به سبز بود، ردای سبز بلندش باعث این می شد که هر کس به صورت ناگهانی به او احترام بگذارد و در نهایت صدای قدم هایش؛ صدای قدم هایش مکانی را که وارد آن می شد را سنگین می کرد و ترس را رواج می داد. او کسی نبود جزء اربابش، لرد ولدمورت...

- اربـــ...ــــاب؟!

چهره بلاتریکس در آن لحظه، دیدنی بود. چشمانش از تعجب گرد شده بود و دهانش باز مانده بود.
چهره لرد عین همیشه در هم رفته بود. در چشمان لرد غرور و عصبانیت موج می زد، این چهره همیشگی اش بود؛ اما این بار فرق داشت، او در مقابل بلاتریکس هیچ گاه انقدر عصبی و خشمگین نبود...

- ارباب؟ اتفاقی رخ داده؟ من اشتباهی کردم؟ لطفا بهم بگین! لطفـــا!

اما لرد بازم چیزی نگفت. او رویش را برگرداند و سرش را به نشانه تاسف تکان داد. بلاتریکس حاضر بود، لرد داد و هوار کند و او را مجازات کند، اما سکوت نمی کرد؛ این بدتر از بدترین مجازات برای بلاتریکس بود. در چشمان بلاتریکس اشک حلقه زده بود، چیزی که در این دنیا امکان رخ دادنش، نزدیک به هیچ وقت بود. در همین حین بلاتریکس بر روی زمین افتاد، انگار زانو هایش سست شده بود، او آستین دست چپش را بالا کشید و آن را رو به لرد گرفت و گفت:
- ارباب! ارباب! من... من... خادم وفادارتونم، بلاتونم! این جا هم مدرکش هست...

اما او در اشتباه بود. علامت شومی که بر روی دستش بود، کمرنگ شده بود و نزدیک به محو شدن بود...


اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ دوشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۰
#17
- وزغ میل داری؟
- نه، آخرین باری که وزغ شدم وزغ از ویتامین کِی های رودَم تغذیه کرد و سه روز... خودتون حدس زدین دیگه.

مرگخواران به صورت عمیق در فکر فرو رفتند. رودولف نگاهی به قمه هایش انداخت. او پنج قمه اضافی داشت که همه شان تیز و آغشته به خون کسانی بودند که توسط رودولف مورد حمله قرار گرفتند...
- میگما... چن وقت پیش تو تبر من رو خورده بودی... حالا هم می خوای قمه های منو بخوری؟
- نـــــه! نـــــه! مــنو از قمـــــه های این حــفـــــظ کـــــنید! اون یه بار واسه هف جد و آبام بس بـــــود!

ایوانوا چند قدم از بقیه دور شد. مرگخواران هنوز هم در فکر بودند، که ناگهان صدای خروپف کسی بلند شد...

- کدوم ملعون صفتی وقتی ما داریم فکر می کنیم، می خوابه؟! هر کی هست خودشو هر چی زود تر نشون بده!
- کدوم از ارباب بی خبری چنین کاری کرده؟!
- ای بــــــی شـــــــرف!

و بعد هر کدام به هر سمت نگاه کردند، تا فردی خروپف کرده را بیابند. تا اینکه لینی اولین نفر او را یافت و فریاد زد «اینـــجــاســـت!» و با شنیدن صدای او بقیه نیز برگشتند. آنها مرلین را دیدند که بر روی صندلی ای نشسته کتابش را بر روی سرش گذاشته و به خواب فرو رفته است...

- مـــــرلــــــیـــن!

مرلین با این فرمت از خواب پا می شود و با حیرت می گوید:
- جون مرلین؟
- الان میگی جون مرلین؟ وقتی ما داریم فکر می کنیم، تو می خوابی؟ واقعا که! تو چطوری می تونی با این وضع اجابت دعای مردم رو بکنی؟!

وقتی بلاتریکس «اجابت دعا» را گفت. در ذهن لینی جرقه ای زده شد...

- واقعا که! واقعا که مرلین...
- بلـــــــا!
- لینی دارم حرف میزنما!
- خب آخه یه ایده دارم...
- خب بنال!
- میگم... می تونیم از مرلین چیزی رو که ایوا می خواد، بخوایم و اونم، اون رو به ما بده، تا ما به ایوا بدیم بخوره... چطوره؟


اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ یکشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۰
#18
وقتی لرد و مادرش، مروپ، تازه وارد نما و پیرزن به خانه ریدل ها رسیدند، جلوی در خانه با مایکل رابینسون که آواره کوچه های جلوی خانه ریدل شده بود، مواجه شده بودند کن از هر طریقی برای نفوذ به خانه ریدل ها استفاده می کرد!

- جمع کن این بساط رو ملعون! دیگه نبینمت این دور و ورا!
- اما ارباب من فقط...
- تو چی؟! جمع کن این بساط رو تا مرگخوارانمان را صدا نکردیم، از وسط نصفت کنن!
- شنبلیله خوش عطر مامان تو خودت رو عصبی نکن! من این سوسک سیاه رو میفرستم که اوقات شریفت رو نگیره!

لرد با شنیدن حرف های مادرش بدون توجه به مایکل که زار می زد با پیرزن به داخل خانه رفت و بعد مروپ با حالت آرامش قبل از طوفان، گفت:
- پس میری مایکل مامان؟
- نه... بانو... مروپ!
- پس که نمیری؟
- نمیرم!
- دِ برو گمشو پسره ملعون!

و بعد مایکل سریع دوید و رفت! بعد از آن که مایکل رفت، مروپ نیز وارد خانه ریدل ها شد.

- شلیل شیرین مامان، جاگسن مامان رو پیدا کردی؟
- بله مادر! این ملعون چه قابلیت های بدرد بخوری داشته! تیکه تیکه شدن بدن، قدرتی بود بسی شایسته یک مرگخوار!
- آره انگور سرخگون مامان! این قدرت هلوی تر و تازه مامان بود، که چنین انتخاب های درستی می کنه!

جاگسن که با شنیدن تعریف لرد، در پوست خود نمی گنجید، با صدایی که حالت فخر داشت، گفت:
- هــعـــی... تسترال! یه بارم به جای تف، مهربونی ات رو نثارمون کردی! ممنون ارباب!
- حالا شاد نشو! حداقل تا پیش از اینکه ما شاد شویم، نشو! وظیفه ای داریم برایت بسی مهم...
- با جون و دل انجام میدم ارباب!
- میدونی... باید از این پیرزن محافظت کنی! اگر هم بگی نه... از مرگخواری طردت می کنم!

جاگسن با دستی که از تنش هنوز جدا نشده بود، بر سرش زد و با تاسف و ناراحتی گفت:
- ای... تسترال! تف تو روت! یه دیقه هم نخواستی ما شاد بشیم! آخه ارباب...
- آخه نداره! یا قبول می کنی و یا از مرگخواری عزل نمیشی!
- باشه بابا... یعنی ارباب!

پیرزن با شادی ای ساختگی به نزد جاگسن رفت و گفت:
- سلام مرد تکه تکه شده! البته همه مردا تکه تکه ن! اما الان من باید خودمو معرفی منم، من آرتمیسیا لافکین، وزیر اسبق سحر و جادو...

جاگسن از همین الان هم فهمیده بود، تو چه دردسری افتاده است! او دوباره با دستی که به بدنش وصل بود، بر سرش زد و عبارت «تف بر تسترال!» را سه بار تکرار کرد و بعد به پیرزن خیره شد، که هنوز هم داشت حرف میزد و خود را به جاگسن معرفی می کرد!


اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۰
#19
همان لحظه در محضر رودولف لسترنج:

- ووی ووی ووی! له لهوما!

حسن مصطفی قهقهه زنان به سمت رودولف رفت تا در این میان با او دوست شود. وقتی به او رسید با قهقهه و خنده، سرش را تکان داد و به او گفت:
- ووی ووی ووی ووی! سلام داچ سیبیل چماقی! ووی ووی ووی! نمی خندما، له له هستم!

اما رودولف او را نمی دید! حسن در حالت عادی فقط کله اش را افراد می دیدند، اما در این حالت که نانو هم شده بود، کله اش مانند یک اسنیچ که یکی او را نگه داشته بود، فقط معلوم بود. رودولف صدای او را مانند وزوز پشه ای ناخوشایند در هنگامی که می خواهید بخوابید و پشه دم گوش شما اتراق می کند، می شنید...
- اَه! این صدا ها چیه؟! مگه اینجا هم پشه داره؟ این مگس کش من کو!
- ووی ووی! چه داداچ بی اعصابی هم هستی تو! مو این پایینوم! ووی ووی ووی!

اما رودولف هیچ حواسش به او جمع نشد! او هر چه سریع تر شروع به راه رفتن می کند و گوشش را می گیرد اما این بار حسن از پاهای او در امان نماند و زیر پاهای رودولف سرش قرچی صدا کرد. رودولف با این صدای قرچ به خود آمد و پایش را برداشت و به زیر پایش خیره شد.
- هوی، داچ! مو این پایینوم! ووی ووی! له لهوم کردی!

رودولف حسن له شده را که قسمتی از سرش به درون رفته بود، در دست گرفت و گفت:
- تو دیگه چی هستی، عجیب الخلقه؟! ساحره بی کمالاتی؟!

حسن سعی کرد دردی را که در زیر پای رودولف کشیده است، نشان ندهد. او خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- ووی ووی ووی! داداچ از مرحله پرتم هستی که! ووی ووی! له لهوم کردی، له له!

رودولف قمه اش را کشید و اخم هایش را در هم فرو برد و گفت:
- ساحره نیستی که هیچ! حالا با این بازت می کنیم، ببینم چته!
- ووی ووی! پارمون نکنی با اون داچ! همین طوری له لهمون کردی!
- اَه! بسه دیگه! بگو چی کار داری تا پارت نکردم!

حسن کمی فکر کرد. واقعا برای چه آنجا بود؟! او این را فراموش کرده بود. سرانجام پس از نیم ساعت یادش آمد که برای چه آنجا آمده است، پس با حالتی کاشفانه و قهقهه زنان گفت:
- داچ! ووی ووی! میای با هم دوس بَوِریم؟ ووی ووی! جان من زبون رو حال کردی؟ ووی ووی ووی!
- دوست؟! با تو؟! امممم... به یه شرط!
- بگو داداچ! ووی ووی! ما زندگیمون مشروطه، ووی ووی!
- باید باسم ساحره با کمالات بیابی!
- داچ! تنها چیزی که زیاده، ساحره اس! ووی ووی ووی! اصلا دوست داری بخاطر اثبات خلوص نیت، چند تا ساحره بهت بدم! البته باید بریم تو دفترُم! ووی ووی!

رودولف دهانش آب افتاد و با ولع گفت:
- وای! تو داش منی! رفیق منی! تو گنگ منی، گودرت منی! پس بریم دفترت داش!
- بریم داچ! ووی؛ ووی ووی ووی!

و بعد رودولف حسن ریزه میزه را سفت در بغلش گرفت، به صورتی که نزدیک بود، کله اش در بغلش بشکند! و به دفتر او رفتند تا ساحره هایی را که قولش را داده بود، تقدیم به رفیق جدیدش، رودولف کند!


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۳ ۲۳:۰۳:۱۳

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰
#20
- آقا! آقا! هوی دکتر!

اگلانتاین حال با شنیدن صدا از عالم شل کردن سرکیسه آقای ویزلی و خبرنگاران درآمد و به سمت صاحب صدا برگشت...
- هوی بــ... منظور اینه که سلام!
- سلام، داش!
- خب مشکلتون چیه؟ نه، نه! اول خودتون رو معرفی کنید، بعد مشکلتون رو بگین! شما کی هستین؟ به شدت شبیه نفر قبلی هستین! نکنه برادر دوقلوش هستین؟

مرد سرش را خاراند و گفت:
- مگه نفر قبلی کی بوده؟
- یه نفر تاس با نام آقای ویزلی... چه دروغگویی هم بوده! خیلی معروف بود ولی می گفت پول نداره! مرلین ما رو از دست چنین آدمایی دور نگهداره!
- با این مشخصاتی که میگین، این آدم خیلی شبیه پدر من بوده... ولی حالا بریم سراغ من! من چارلی ویزلی ام، فرزند دوم مالی و آرتور ویزلی و برادر زاده گیدیون پریــــ...
- بـــــاشــــه! فهمیدم کی هستین! مشکلتون رو بگین زودتر!
- خب حقیقتا مشکل من نیست... یعنی هستا! اما در مورد حیوونمه... یه نیگا به بیرون بندازین!

اگلانتاین به جلوی پنجره رفت و با دیدن صحنه خارج از بیمارستان؛ ترسید، گرخید و چند قدم از کنار پنجره عقب رفت و با صندلی اش برخورد کرد و افتاد. زبان او بند آمده بود...

- اژدهام رو دیدی دکتر؟ خیلی وعضش خرابه نه؟ بیچاره این مدت دچار افسردگی شده! منم شنیدم شما می تونین نجاتش بدین... میشه کمک کنین؟ خودمم نمی دونم چشه! تخصص من اژدها هاست اما این یکی جسمش مشکل نداره! عقلش هم همینطور! بلکه مشکل از روحشه... که تخصص من نیست!

اگلانتاین کمی "اته پته" کرد و بعد با لکنت گفت:
- این... اژد... هاعه؟
- نه، مار پرنده است! اژدهاعه دیگه! گوی آتشین چینیه!

اگلانتاین هنوز ترس و وحشت در چهره اش آشکار بود. حل مشکل یک اژدها؛ کار بسیار سختی بود. چارلی دست او را گرفت و بلندش کرد و با صدای بلند گفت:
- بیا بریم برای معاینه اش!

اما اگلانتاین از راه دور می خواست او را معاینه کند! پس با حالت تِیک آف کشیدن وسط راهرو های بیمارستان چارلی را از حرکت ایستاند و بعد با وحشت و رعشه ای که بر تنش افتاده بود، گفت:
- نه! نــه! نـــــه! من... من... از راه دور... معایـــــنه مــــی کـــــنم!
- اما اگه تشخیصت اشتباه باشه چی؟

اگلانتاین با شنیدن این حرف چارلی خنده اش گرفت و کمی از وحشتش کاسته شد و با پوزخند گفت:
- من و اشتباه؟! هه! هههه! به من می گن اگلا مصحح!

اگلانتاین از پنجره نگاهی به اژدها انداخت. باز هم نگاه کرد و باز هم نگاه کرد ولی به نتیجه ای نرسید! چرا که اژدها هر لحظه غرش می کرد و زمین لرزه ای هشت ریشتری تشکیل می داد. پس اگلانتاین تصمیم گرفت روحیه متقلبش را از خواب بیدار کند...
- مرضش رو فهمیدم!
- عه؟ واقعا؟ چیه؟
- اژدهات هاره! هار!
- هار؟ من که تموم واکسناش رو زدم! گواهی پزشکیش هست!

و بعد چارلی کارتی را به اگلانتاین نشان داد که رویش نوشته بود "گواهی سلامت اژدها". حال اگلانتاین تصمیم گرفت از روحیه دروغگویی اش استفاده کند و چارلی را سرکیسه کند. پس با آرامش پیپش را بر دهان گذاشت و گفت:
- ویروساش برگشتن! اگه ۸۰۰ گالیون بدید به ما، حداقل می تونم بگم نمی میره...
- نه، نه، نمیره! عزیزدلم نمیره! ممنون آقای دکتر! حالا بذار به جاهای دیگه نشو...

حرف چارلی تمام نشده بود، اگلانتاین با حرص و جوش گفت:
- اگه پول رو ندین، بلافاصله میمیره!
- اما من این همه پول رو از کجا بیارم؟
- من نمی دونم! حالا اگه می خوای می تونی بدیش من تا مشکل حل شه...
- اما اون از جون خودمه!

ژوووووووووووووووووه!

اژدها با آتشی که از دهانش خارج می شد اگلانتاین را سوزاند! چارلی با خجالت و عصبانیت رو به اژدها گفت:
- اژدهای بد! دکتر داشت کمک می کرد!

اما اژدها بی توجه به او رویش را برگرداند و شروع به ذوب کردن زنجیر هایی که بهش متصل بود، کرد.

- هی! هــی! داری چی کار می کنی؟ من سرت سیصد گالیون پول دادم...

اما اژدها بی توجه به او، قل و زنجیرش را پاره کرد و شروع به پرواز کردن کرد. چارلی با عجله رو به اگلانتاین سوخته، گفت:
- ممنون ازتون آقای دکتر! راست می گفتین هار شده! فقط اون تیکه مرگش از تشخیصتون اشتباه بود که حالا مهم نیست! من میرم دنبالش، شمام مراقب خودتون باشین! مرلین یارتون!

او به اگلانتاین لبخند زد و بعد سوار جارویش شد و شروع به پرواز کرد. اما اگلانتاین هیچ چیز نگفت، چون هنوز درد سوختنش تمام نشده بود و اگر جایی از بدنش را تکان می داد آن درد صد برابر می شد! اما او برای اینکه نشان دهد چقدر به کارش وفادار است، با صدایی گرفته گفت:
- بـــــعـــــ...ـــدی!


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۲ ۱۷:۱۶:۰۳

اژدها... از جلو نظام!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.