بخواطر یک مشت افتخار تقدیم می کند :
پست سوم سوزانا درحالی که به خرابکاری کبوجر ( ترکیب کبوتر و بلاجر ) روی آستینش زل زده بود ، با حالت بغضبانی ای (ترکیب بغض و عصبانیت ) به نیکلاس چشم غره ی اشک واری رفت .
- این لباسمو تازه خریده بودم ... مرلین وکیلی خسارتش رو ازتون میگیرم
- میشه بگین اینا دقیقا به چه دردمون می خورن ؟
ایوا انگار کاملا با بدرد بخور بودن جارو برقی موافق بود - البته بجز آن قسمت [بازی بعدی ] اش .
-از قدیم گفتن جارو برقی بر هر درد بی درمان دواست
سوزانا دفترچه اش را در آورد و با دقت یادداشت کرد .
او همینطور که می نوشت ناگهان سرش از روی دفترچه یادداشت بالا آورد .
- سوالی که پیش میاد اینه که ... قدیم ، جاروبرقی اختراع شده بوده ؟
ایوا که پس از چند صدم ثانیه فکر کردن نتوانسته بود جوابی منطقی برای این سوال بیابد ، به سراغ جواب های غیر منطقی رفت .
- اینا رو ولش کنین ، به اصل قضیه بچسبین الان یه درد بی درمان ... نه خب یعنی دوای یه درد بی درمان رو به روتونه
- فک می کردم درد بی درمان دردیه که دوا نداره
ایوا گرسنه بود ، کلافه هم شد .
- ساکت دیگه ، می شه یه دقیقه اظهار نظر نکنید ؟
دیگر اعضا با لب و لوچه ی آویزان به جارو برقی نگاه کردند که ببینند دقیقا دوای چه دردی است .
شاید آن جارو برقی برای دیگران جارو برقی ای پوشیده از مرغ و خروس و پرنده و چرنده بود ، ولی برای ایوا او حکم یک باربیکیو پر از شیش لیک و کوبیده و جوجه کباب را داشت .
و از آن طرف اعضا ی دو تیم هر دوای درد احتمالی ای را حدس می زدند .
- عامل افزایش آلودگی صوتی ؟
- چند تا نون خور بیشتر ؟
- خروفل ها صبح ها بیدارمون می کنن ؟
- قاررررررقوووورررر
قار و قور شکم ایوا داشت به زبان بی زبانی آنهارا راهنمایی می کرد .
- اخیرا کلاغا بیشتر قار قار می کنن ؟
ایوا که از همه ی آنها نا امید شده بود ، سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد.
شب قبل از مسابقه - ورزشگاه ماه بالا آمده بود و همه ، از جمله غول ها ی غار نشین درون غار تاریک خود ، به خواب رفته بودند .
همه بجز اعضای دو تیم مسابقه دهنده .
دوتیم رقیب ، وسط ورزشگاه آتشی فراهم آورده بودند و مرغ بریان نوش جان می کردند.
بعضی ها هم که سلیقه شان با مرغ بریان جور نبود ، بسات کبابشان به راه بود ... فقط اینکه ... ورزشگاه دیگر صندلی نداشت ، که البته موضوع مهمی هم نبود .
هر گوجه و تخم مرغی که از جانب تماشاچیان پرتاب میشد ، معده ی ایوا پذیرای آنها بود .
پروفسور دامبلدور هم که ده دوازده پیکت از درون ریشش به بیرون نگاه میکردند ، به فکر اجاره ای بود که می توانست با چند برابر شدن مستاجر هایش صاحب شود و همواره لبخند ملیحی می زد .
خلاصه همه در حال و هوای خوبی به سر می بردند به جز لیلی .
او داشت با نگرانی به اسنیچ پدرش که حالا به شکل جوجه از مو های نیکلاس تاب می خورد نگاه می کرد .
او همچنان که به جویدن ناخن هایش مشغول بود ، سقلمه ای به سوزانا زد .
- به نظرت می تونم به راز داری جیمز اعتماد کنم ؟
سوزانا با خونسردی گفت :
- اگه خوک ها پرواز کنن ، شاید جیمز رازت رو برملا نکنه ... فقط شاید
نگرانی لیلی حالا چند برابر شد . جزمش را عزم کرد و به طرف اسنیجیک هجوم برد ، او اسنیچ جیک جیکو را به همراه یک کپه مو ی سفید از سر نیکلاس جدا کرد .
اسنیجیک در حالی که همزمان هم گریه و زاری میکرد وهم به دستان لیلی نوک میزد ، با بلند ترین صدایی که از یک جوجه بر می آمد ، گفت :
- جیییییکک ، من مامانمو می خوامممممم ، ولمممم کنننن
لیلی به جوجه ای که نیکلاس اکنون برایش هم مادر بود هم پدر ، چشم غره رفت .
- تو بی وفا ترین جوجه ای هستی که من ...
اسنیجیک لحظه ای از نوک زدن به دستان لیلی بال برداشت !
- اسنیجیک
- چی ؟
- تو گفتی بی وفا ترین جوجه ، من اسنیجیکم
- حالا هر چی , تو خیلی قدر نشناس تشریف داری ، بابای من یه عالمه سال از تو به عنوان با ارزش ترین گنجش مراقبت کرد ، تازه هر شبم بهت بوس و شب بخیر می داد
- بایدم این حرفا رو بزنی بچه ، اون موقعی که بابات منو جلوی یک میلیون نفر استفراق کرد تو کجا بودی ؟
او جستی زد ، دوباره روی سر نیکلاس پرید و لیلی را با دستی ورم کرده و دلی شکسته تنها گذاشت.
لیلی حالا پی برده بود که هیچ راهی برای جدا کردن اسنیچ از نیکلاس ندارد ، پس نشست و بجز غم و غصه چند سیخ کباب هم نوش جان کرد .
اکنون اوضاع کمی آرام تر شده بود ، تا اینکه مدیر فدراسیون دوان دوان به طرف جمع دور آتش آمد .
-وای ، بدبخت شدیممم یکی همه ی صندلی های ورزشگاه رو دزدیده ، از اون بدتر توپ های کوییدیچ رو هم همین طور ! حالا فردا باید چی کار کنیم ؟
وقتی مدیر با توجه به سکوت عجیب ، نگاه های شرمسار و مرغ بریان ، توانست کمابیش داستان را کشف کند ، نزدیک بود پس بیوفتد .
- به خودت مصلت باش بابا جان ، خوشبختانه ما چند تا از این مرغ و خروس ها واسه خیرات نگه داشته بودیم ، حالا هم بجای توپ ، فردا با همینا مسابقه میدیم
مدیر که کمی آرام تر شده بود جواب داد :
- با چنتا مرغ و خروس ؟
- این توپ های جدید که بهترن بابا جان ، قبلیا خیلی بد قلق بودن
مدیر آرام آرام راضی شده بود . اکنون همه باید برای مسابقه ی سرنوشت سازه فردا آماده می شدند .
مسابقه ی سرنوشت ساز فردادر دو طرف زمین سه غول غارنشین با دهن های باز ایستاده اند . دو تا از آنها کوچک تر و یکی از آنها بزرگ تر است .
بازی تقریبا دارد شروع می شود ، بازی کنان سر جاهای خود قرار گرفته اند و گزارشگر آماده ی گزارش بازی است .
- خب بازی تقریبا داره شروع میشه . همون طور که می بینید برای صرفه جویی در مصرف فلزات ماگلی ، به جای حلقه ها ، از شش غول غار نشین استفاده میشه . مرغ و خروس هایی که درون دهان این غول ها پرتاب میشه ، درواقع حقوق اونهاست ، البته دروازه بانان عزیز باید مواظب باشند ... غول ها بعضی مواقع خیلی گرسنه میشن
سوزانا به طرف غول پشت سرش برگشت و با لکنت گفت :
- ب ببخششیدا ... من پ پشتم به ششماست
- خروسی طلایی به هوا پرتاب میشه و بازی شروع میشه