هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۲
#11
- جیییییییق!

دخترک ماگل در حالی که با پوشش جیق هر گونه اشعه صوتی ای که قادر بود را از خودش ساتع می کرد ، با دستان لرزان به رو به رو اشاره کرد.

- حالت خوبه مارگارت؟
- او...اون...اون یه...

چشمان وحشت زده ی مارگارت به سیاهی غار خیره بود.

- اون چیه مارگارت؟
- اون...
- بگو... من طاقت شنیدنش رو دارم...

و مارگارت طوری جیق کشید که انگار دارد صحنه ی سوراری دادن یک کوسه ی گوشت خوار را به اسکلتی سخن گو ، به چشم می بیند.

- اون یه سنگههههه!
- اون یه سنگه؟
- اون یه سنگه!
- آره...اون یه سنگه.

همراه دخترک سنگ را برداشت و به آنطرف غار پرتاب کرد.

- خب...الان دیگه سنگی اینجا نیست مارگا...
- قرچ!

همزمان با پرتاب شدن سنگ توسط آن یکی ماگل ، صدایی شبیه به شکستن استخوان جمجمه ی یه اسکلت سخنگو به گوش رسید.


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۱ ۲۰:۰۷:۰۱

˹.🦅💙˼



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲
#12
قوری با لپ های گل انداخته،برای بار سوم از لینی درباره چایی اش پرسید.

- نمی خورین؟ سرد میشه ها!

با هورت کشیده شدن چای توسط لینی،قوری شروع به سوال پرسیدن از مرگخواران کنار لینی کرد .

- چای میل دارین یا قهوه ؟
- یه آیس آمریکانو ی شیرین لطف...
- هیششش...مگه تو فقط یه لیوان آب نمی خواستی ؟

لینی در همین چند ساعت ناچیز هم که شده باید آداب معاشرت را به مرگخواران تازه کار آموزش میداد.
مرگخوار گویند که توجه اش،بی اراده به نیش لینی منعطف شده بود،به قورت دادن آب دهانش قناعت کرد.

- خوب... تعریف می کردین...

لینی که از هر فرصتی برای تبدیل کردن مرگخواران به میهمانانی متعهد استفاده می کرد،موقع سر کشیدن قلپ دوم انگشت کوچک اش را بالا گرفت،تا آنها طریقه ی متمدنانه چای نوشیدن را یاد بگیرند.

اقلبِ انگشت های کوچک در همان بدو تولد مجبور به رویارویی با واقعیت تلخی به نام کوچکترین انگشت بودن میشوند ، اما انگشت کوچیکه ی لینی فرق می کرد! او با آگاهی بر این موضوع که از باقی انگشت کوچیکه های دیگر هم کوچک تر است ، پا به این دنیا گذاشته بود.
با این حال کوچک بودن نمی توانست روی باقی استعداد های انگشت کوچیکه سرپوش بگذارد.
اوهم می توانست مانند دیگر اعضای بدن لینی حرفش را به کرسی بنشاند.

-پیسس...پیسس... حلقه!

انگشت حلقه که یک دور دور دسته ی اسکان پیچیده شده بود به انگشت کوچیکه نگاه کرد.

-ها؟
-اون دور دورا رو میبینی؟ یه دریاچه‌ست!
میتونیم به جای چایی خوردن تو این گرما ، آبتنی کنیم!

حلقه رو به انگشت وسط که در میانه ی چایی خورون خواب رفته بود کرد و با دادش اورا بیدار کرد .

-کوچیکه میگه اون دوردورا یه دریاچه‌ هست!

و به همین منوال...

-اشاره! اشاره! اون دوردورا یه دریاچه‌ست!

-شصت...با توام...میدونستی اون دوردورا یه دریاچه‌ هست؟

در آخر شصت هم که گردن کلفت ترین‌شان بود ، رو کرد به مغز لینی.

-اوهوی مغز... اون دوردورا رو میبینی؟..آره... همونجا...اونجا یه دریاچه‌ست!

لینی از چای خوردن دست کشید و با انگشت های استکان به دستش به محوطه آبی رنگی در دوردست ها اشاره کرد‌ .

-اون دوردورا یه دریاچه‌ هست؟

قوری به طرف زاویه انگشتان لینی برگشت .

-اونو میگی؟ آره! دریاچه ی خوبی ام هس...
-مامانی!
لینی ناگهان احساس کرد استکانِ درون دستانش میلرزد.
- چرا دروغ می گی مامانی؟ همه میدونن اون فقط یه سرابه! واسه همینم هست که کوسه هاش تو خشکی زندگ...
- دروغغغ!؟ بچه بد!.. ببخشیدا...پسرم معمولا اینقد بی ادب نیست! این حرفارو از اون اسکلته یاد گرفتی درست میگم؟ از اولم میدونستم دایره واژگانش پر از بد آموزیه...

چشمان مینیاتوری لینی گرد شد.

-اسکلت؟
-آره... اونم داشت می دویید به همونجایی که شما اشاره کردی!


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۳۱ ۲۲:۱۳:۵۵
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۳۱ ۲۲:۱۸:۳۵
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۳۱ ۲۲:۳۲:۰۰

˹.🦅💙˼



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲
#13
- شرایطت چیه؟

ایوان ، در آن لحظه احساس کرد باوجود استخوان های اشتباه سر هم شده هم ، باز از آن کلبه با تمام متعلّقاتش قدرتمند تر است ؛ زیرا او کسی بود که شرایط را تعیین می کرد.
ایوان ، در آن لحظه احساس می کرد باوجود استخوان های اشتباه سر هم شده از آن کلبه با تمام متعلقاتش دانا تر است ؛زیرا او تنها کسی بود که میدانست در این زمان به هیچ عنوان نمی تواند وسایل را پیش اربابش ببرد.
با همه ی اینها اما ، یک چیز بود که ایوان نمی دانست.
او نمی دانست هرچه سریع تر باید از آن کلبه بیرون برود!


کمی چندین میلیون فرسنگ آنطرف تر - کهکشان راه شیری


- خوشحالم که برای چند دقیقه هم که شده از مدارامون اومدیم بیرون!
- آره...نمی دونی چقده از اون چرخشای فرمالیته خسته شده بودم.

زهره که سعی داشت چند اخترک را با هم‌زدن درون قهوه اش حل کند ، دست نگه داشت و به گفت و گوی خورشید با مریخ پیوست.

- باید بیشتر اینورا بیایم...میگن ضایعات فضایی اینجا کمترن...

خورشید جعبه ی قهوه را چک کرد تا از اصلِ آندرومدا بودن آن مطمعن شود. او که بعد از جریحه دار شدن احساساتش توسط ایوان روزیه به خودش قول داده بود نسل این گونه زورگو را منقرض کند ، رو به دو سیاره ی دیگر کرد.
- من این چند وقت اخیر خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که همه ی مشکلات زیست محیطی ، جسمی و روحی ما زیر سر یک عنصر نامطلوب به نام جادوگراست...خیلی وقته که قدرت های مثلا ماورایی شون داره نظم کیهان رو بهم میزنه! بنابرین این جلسه رو ترتیب دادم تا...

در آن لحظه خورشید حس کرد ، فردی دارد لایه مذاب بیرونی پوستش را می کشد.

- ماماان! ببیننن! این دوتا منو بازی نمیدن!

نگاه خورشید از روی اشعه ای که کنارش بود به دو تای دیگر که داشتند وسیله ای گرد مانند را به یکدیگر پرتاب می کردند منعطف شد .

- بذارین خواهرتون هم بازی کنه بچه ها...
- مامان؟
-چیه؟
-ولی آخه... آخه من... من پسرم

خورشید درست قبل از ترتیب دادن این دورهمی به اشعه هایش تذکر داده بود که باید آبرو داری کنند و ساکت یک گوشه بنشینند ، اما کو گوش شنوا.

- خب...داشتم میگفتم اگه دست به دست هم بدیم میتونیم وجود جادوگرا رو از رو زمین ریشه کن ک...
- مامان! داداشی توپمونو انداخت تو مدار زحل

خورشید سعی کرد میل باطنی اش بنا بر پرت کردن خود اشعه در مدار زحل نادیده بگیرد.

- اهم...حالا هستین یا نه؟

زهره که تقریبا داشت با اخترک درون استکانش کُشتی می گرفت ، به علمت نفی ، سر تکان داد.

- خب ما این چند روزه سرمون شلوغه!
- آره...قضیه یکی از اون نفرینای چند هزار سالست...از اونا که باید سر یه زمان مقرر توی موقعیت مقرر باشی...امان از این رسم و رسومات.

زهره که پس از شنیدن [ترق] ای خوشایند از طرف اخترک ، لبخندی روی قسمت جنوبی سیاره اش نقش بسته بود ادامه داد :
- البته تو غمت نباشه. از ابرخوشه ی بقلی یه قمر سفارش دادم ، به بزرگی سه تا سیاهچاله... اگه مکان مشخصی هست که می خوای خورد و خاکشیر کنی بگو.

خورشید با لبخندی ابر شیطانی به نقطه ای روی زمین اشاره کرد. نقطه ای که کلبه جنگلی رویش قرار داشت.

- اونجا.


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۳۱ ۱۴:۲۴:۱۵
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۳۱ ۱۴:۲۷:۵۴
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۳۱ ۱۴:۳۶:۳۵

˹.🦅💙˼



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۲
#14
- اوهوییی

تخت که دیگر نمی توانست روحیه پرخاشگر و رفتار بی ادبانه ی ایوان را بر حساب جهالت و ناپخته‌ گی اش بگذارد صدایش درآمد .
- فقط چون این درِ بیچاره ی فلک‌زده ی از همه جا بی خبر چوبیه فکر کردی هر وقت عشقت کشید میتونی به هم بکوبیش ها؟

در ، ترجیح داد دیالوگ توهین آمیز تخت را به مثّابه ی تعجیل در دفاع از حقوق چوب ها در نظر بگیرد و سکوت کند.
میز در حالی که پایه اش را روی شانه ی تخت قرار می داد نچ نچ کنان سر تکان داد.

- روزگارو ببین تو رو مرلینیه زمانی این جوونای معلوم الحال جرعت نداشتن روی چوبا دست بلند کنن...

همانطور که موتور درد دل میز و تخت ، بدون توجه به عدم حضور انرژی خورشیدی گرم میشد ، خورشید که در حال جمع کردن پسمانده ی اشعه هایش بود گذشته های دور را به خاطر آورد. زمانی که اختیار شعله هایش را تماما در دست داشت ، زمانی که تمدن انسان ها به خودشان جرعت دخالت در چرخه ی طبیعت را نمی دادند و زمانی که لایه اوزون هنوز سوراخ نشده بود. او با یادآوری این موضوع که در چند صد هزار قرن اخیر این اولین بار است که یک نیمه انسان در را درون صورت درخشانش می بندد، اشک در چشمانش حلقه زد و با دو تکه ابر دم دست اشک هایش را پاک کرد . آن ابر های دم دست سرسخت بودند . آنها بعد از برخورد به گونه های آتشین خورشید هنوز بخار نشده بودند. بعد از توده هوای آتشینی که درونشان فین شد هم بخار نشدند . ابر های سر سخت فقط عرق میریختند. عرق هایشان بخار میشد و باز هم عرق میریختند.

- گرمه...آبراهام.
- میدونم...باربارا.

ابر ها که در آن لحظه میدانستند اشک های پر فروغ خورشید آغازی تراژدیک برای پایان آنهاست ، عرق هایشان را سرکوب... و با آغوشی باز با یکدیگر وداع کردند .
و بعد جرقه ی آغوششان به صاعقه ای سهمگین بدل شد و زمین زیر پایه های تخت و میز را لرزاند .

- یادش بخیر...اون زمونا بابابزرگه مرلین بیامرزم عرشه ی کشتی بود... شبا بدون صدای صاعقه خوابش نمی برد...

ولی ابر ها همچنان تراویدن عرق هایشان را سرکوب می کردند و پیش زمینه ای برای قطره قطره دریا شدنشان فراهم می نمودند. اینگونه ، قطره عرق ها درون بخار هایشان جمع می شدند و جمع میشدند و جمع می شدند و هر لحظه آنهارا چاق تر و بزرگ تر کردند .
درحالی که باربارا و آبراهام عظیم و عظیم تر میشدند خورشید که از یک جا نشستن خسته شد ، شعله هایش زیر بغلش زد و رفت تا نقشه ای برای نابودی بشریت طرح ریزی کند .

- بوووووممممم

در این میان ابر ها که حجم زیادشان نزدیک بود از آن سر آسمان بیرون بزند ترکیدند و بارانی از قطره ها باریدن گرفت .

خانه ریدل ها

لینی بدون توجه به جماعتی که کیپ تا کیپ پنجره را پوشانده بودند ، از قطره های درشت باران جا خالی داد و به دنبال نشتی استخوان های ایوان شیرجه زد ، اما چیزی نیافت .
باران پودر استخوان های ایوان را شسته بود.


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۳۰ ۱۸:۴۳:۵۰
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۳۰ ۱۹:۴۳:۴۲

˹.🦅💙˼



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
#15
/ فلش بک / زمانی که پسر بچه ی ریونکلایی دریافت که گول خورده است .

پسرک سال دومی که به تریش قبایش بر خورده و به هوش ریونکلایی اش توهین شده بود ، سعی داشت با فکر کردن به وحشتناک ترین راه های انتقام ، ذهن خود را تسلا دهد . اما برای ترمیم آن روحیه ی سر افکنده ، نیاز داشت به خودش ثابت کند که مشکل از او نیست و هر بچه ی (ترجیها قد بلند) دیگری در آن دور و بر میتواند با زبان چرب و نرم یک سال بالایی گول بخورد .
بنابراین با زل زدن به گروه های اطراف در تلاش بود یک کیس مناسب ، برای آزمایشی که نظریه مهمش را اثبات می کرد ، برگزیند.

- هافلپافیا که یا زیادی سیریشن یا زیادی بی تفاوت ، اسلیترینی ها رو که اصلا حرفشم نزن ، گریفیندور ؟ همون یه دونه فسقلیه گریفی برای هفت پشتم بس بود ...

و از آنجایی که اعضای هیچ یک از گروه ها باب میل پسرک نبودند ، تنها یک انتخاب باقی میماند .
- سال اولیا ی بدون گروه !

او همانطور که راهش را به طرف اجتماع سال اولی ها کج میکرد دریافت که تقریباً همه ی آن ها کوتاه اند پس اولین کسی که در بینشان چشمش را گرفت را صدا زد .

- گل پسر ؟

قابل توجه ترین عکس العملی که پسرک در مقابل صدا از خود نشان داد تمیز کردن گوش هایش بود .
ریونکلایی مذکور که می‌ترسید از قضا سال اولی مورد نظر ناشنوا باشد ، اینبار شانه هایش را تکان داد و درون گوشش داد زد :

- الووو ! رفیق ؟ حواست با منه ؟

این دفعه سال اولی سرش را با بهت برگرداند . از زمان آغاز سال تحصیلی ، هیچ کس اورا آدم حساب نکرده بود و جواب درستی به سوال هایش نداده بود ، حتی وقتی که در پست اول از حسن مصطفی درباره ارشد ها پرسید هم جواب درست حسابی ای نگرفت .این اولین بار بود که یک نفر او را مخاطب صحبت های خود قرار میداد و رفیق خطابش می کرد .

- منظورت منم ؟
- معلومه که تویی ! به هر حال من از دور تو رو دیدم و از قیافت خوشم اومد و الانم می‌خوام یه رازی رو بهت بگم !

سال اولی به خودش نگاهی انداخت ، آن پسر سال بالایی از دور این جثه ی ریز را تشخیص داده بود و تازه از قیافه اش هم خوشش می آمد .

- یه راز ؟
- آره ، در گوشتو بیار
-
- چییی ؟ مدیر سو...
- هیسس... صداتو بیار پایین...آره...مدیر سولی الان توی کلاب پایین خیابونه
- ما باید یه کاری بکنیم
- دقیقا ... و الان تو یه مأموریت داری ... اونم اینه که بری اونجا و مدیر رو پیدا ک...

پسرک هنوز جمله اش را کامل نکرده بود که سال اولی با تمام سرعت به طرف پایین خیابان دوید .
او در حالی با لبخندی ملیح ناپدید شدن سال اولی در افق را نظاره میکرد و اطمینان داشت کلاهی بزرگ تر از کلاه سولی سرش گذاشته ، دوباره روش های انتقام بیرحمانه اش از اسلیترینی ها را مرور می کرد .

از آن طرف سال اولی که اولین بار بود مأموریتی مهم به او محول می شد ، در آن گرما دوان دوان به طرف بار می‌رفت . او در این بین از کنار اسلیترینی هایی که زنگ خانه هارا می‌زدند و در می‌رفتند و جماعتی که دور دریاچه جمع شده بودند ، گذشت.
لحظه ای ایستاد تا هدف والایش را به خود یادآوری کند و نفسی بگیرد .

- باید عجله کنم ... سولی الان تو بار پایین خیابونه و من..‌.باید‌... پیداش کنم!

دو مگس در حال رفت و آمد که دور سر سال اولی می گشتند ، حرف هایش را شنیدند .

- شنیدی چی گفت آگوستوس ؟
- آره الک... ویز ، به نظرت اگه به مگاسی بگیم به صرف شام دعوتمون می کنه ؟ دلم خیلی هوس خوراک صدف فاسد کرده
- الکسیس آگوستوس ، الکسیس ! چند بار بهت بگم اسممو درست تلفظ کن
- خیلی خب حالا الک...سسیسس ، می دونستی لهجه ی تو هم این اواخر که با پشه ها می‌گردی عوض شده فکر کن اگه سر مگاسی در این مورد بشنوه چی میگه !

در میانه ی صحبت آن دو مگس ، نفس گرفتن سال اولی پایان یافت و مگس های خبرچین را که در راه رسیدن به سر مگاسی بودند ، پشت سرش رها کرد .


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۲۰ ۲۰:۰۸:۱۸
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۲۰ ۲۰:۲۶:۰۸
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۲۰ ۲۰:۳۱:۲۶
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۲۰ ۲۱:۰۴:۵۵

˹.🦅💙˼



پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۶ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۲
#16
سلام ارباب
حالتون... احوالتون؟
بی زحمت هر وقت سرتون خلوت شد پستی که بعد از مدت ها نوشتم رو نقد کنید.
می دونم خیلی طولانی شده (قرار نبود بشه) ولی خب چه کنیم دیگه ...


˹.🦅💙˼



پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۲
#17
تناقض بین نگاه سرد و پیشانی عرق کرده لوسیوس مانند ترکیب متناقض یخ و آتش ، درون همان یخ های آتشینی بود ،که میشد رد آنها را درون قرنیه ی چشمان بلاترکیس دنبال کرد .
یخ های دربرگیرنده آتش درون چشمانش انگار دقیقا میدانستند چه زمانی باید اطمینان ریموس را منجمد و غرورش را ذوب کنند .

دقیقا در زمانی که این نگاه های خیره داشتند ریموس/لوسیوس را سنگسار میکردند ، ابروان بلاترکیس در هم رفت و برای یک لحظه توجه اش به ساعد منقبض دست راستش که با دست دیگر آن را می‌فشرد ، منعطف شد .
در همان یک لحظه ، مشت های نیمی از مرگخواران در هم قفل شد و صورت های نیمی دیگر در هم کشیده شد .
ریموس هم پیچیدن درد نیزه مانندی را روی ساق دستش احساس کرد ، اما تحمل این درد ناآشنا برای او سخت تر بود .
آن سوزش سریع و کوتاه ولی درد آور ، اما برای سایرین چیز تازه ای نبود .
تقریباً تمامی آنها معنی کد نهفته ی درونش را میدانستند :
«یهودا» (سمبل خیانت و نفوذ )

بلاترکیس در حالی که سرش را به طرف کراوچ می چرخاند ، زمزمه کرد : اول مطمئن شو این یه شوخی مشمئز کننده ، اشتباه یا هر بی‌دقتی دیگه ای نباشه و بعد هر کاری لازمه و در توانت هست در موردش انجام بده تا خودم یه فکری بکنم

بعد نگاهش را بی هدف درون اتاق گرداند ، روی نقطه ای نامعلوم متمرکز شد و نجوا کرد : توی بحرانی که ما الان درش قرار داریم اینجور مسائل نباید کش پیدا کنن

ریموس/لوسیوس که درست روبروی بلاترکیس ایستاده بود ، تمام زمزمه ها و نجوا ها را شنید، اما هیچ چیز از آنها نفهمید .
درون ذهن ریموس چندین سوال در حال رژه بود و کسی نبود که بتواند جوابی به او بدهد .
- منظور لسترنج از اینجور مسائل چی بود ؟ اونا داشتن در مورد چه بحرانی حرف می...

صدای محکم بلاترکیس رشته افکار ریموس را پاره کرد .
- تو هم بهتره حواستو جمع کنی لوسیوس ، این اواخر حتی از کوچک ترین اشتباه ، ساده نمی گذرم
همانطور که بلاترکیس پلکان را طی میکرد ، سوال ها همچنان در ذهن ریموس رژه می‌رفتند .

نزدیکی مقر تاریکی

سوزش تیز و پراکنده علامت شوم دوریا ، باعث شد تلو تلو بخورد و به زمین بیوفتد . درد غریبی درون ماهیچه هایش پیچیده بود که هر حرکت ناچیز را به سخت ترین عکس العمل ممکن بدل میکرد.
خم شد ، سرش را درون دستانش گرفت و سعی کرد وقایع چند ساعت پیش را کاملا به یاد بیاورد .
- اولش فنریر بود و بعد یه نفر دستش رو گذاشت روی دهنم و بیهوشم کرد... اون دست... دست فنریر بود ؟

دوریا درست آن لحظه را به یاد می آورد . دستی که فریادش را در گلو خفه کرده و گونه هایش را فشرده بود ، مطمئنا دست یک گرگینه نبود .
- اون یه ورد خوند ، اما چه وردی؟ زود باش ... زود باش...

بی‌فایده بود . انگار گرد و غبار های روی ردایش درون روح و ذهنش حلول کرده بودند و اکنون همه ی خاطراتش مه آلود بود .
در همان حالت نیمه بیدار و خسته ، دستان کم جانش را به دیوار گرفت و تلاش کرد پیکر کوفته اش را از روی زمین بلند کند .
صدای جیق وحشتناک ترکه های چوب زیر پایش اورا کاملا هوشیار کرد و این باعث شد درد بدنش را بیشتر احساس کند.
او نیاز داشت زود تر از خطری که هر ثانیه نزدیک تر میشد، خود را به مقر برساند.
تمام توانش را درون پاهایش ریخت و با حداکثر سرعتی که از او بر می آمد به سوی مقر حرکت کرد .
روبه‌روی دروازه های مقر ایستاد و همان طور که نفس نفس میزد مشتان سرسختش را به آنها کوبید .
- دیر اومدی ، جلسه تموم شده
- باید برم تو... یه موضوعی هست که... باید گزارش کنم
- رمز عبور ؟
- خون...اصیل و پاک
مرد در را باز کرد و کنار رفت تا دوریا بتواند رد شود.
دوریا از نگاه مبهوت مرد به خودش متعجب شده بود .مسئول ورود و خروج با چشمانی مشکوک به دوریا خیره شده و اطمینان داشت که یک بار به زنی درست شبیه دوریا اجازه ورود داده است .
- دوشیزه بلک ؟
دوریا به چشمان مرد زل زد .
- بله ، خودم هستم
مرد راه دوریا را بست .
- فکر نکنم بتونم اجازه بدم تنهایی برید داخل

نگاه دوریا بین راهرو ها و مرد در حال گردش بود.
- مشکل چیه ؟
- چیز خاصی نیست ، فقط من مطمئنم که شما یکبار از این در وارد شدین و اگه واقعا دوریا بلک باشین باید بدونید که در مقر تاریکی فقط یک در برای ورود و خروج وجود داره که اون هم این دره و شما هم ازش خارج نشدید که دوباره سعی کنید وارد بشید ، نکته جالبش اینجاست که ما تصادفا پیش پای شما یه کد به مضمون این که یه نفوذی بین مونه دریافت کردیم !
- سو تفاهم شده ، من...
- فکر نکنم من اون کسی باشم که اجازه داره در این باره قضاوت کنه

«یهودا»: همراه مسیح که به او خیانت کرد و محل اختفای او را برای دشمنانش فاش کرد .


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۱۲ ۲۳:۱۶:۳۷
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۱۲ ۲۳:۲۶:۵۳

˹.🦅💙˼



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۳:۱۲ چهارشنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۱
#18
ثانیه ای از اتمام جمله توسط گوینده آن نگذشته بود که با طنین صدای لولای در از طبقه پایین , نگاه ها از روی کتاب قطور ولی تو خالی برداشته شد .

- چنبار گفتم این در روغن کاری میخواد , دو بار تکون دادن چوبدستی اینقدر سخته ؟
- بلا ؟
- میخواین همتون رو به روغن پالم تبدیل کنم ؟
- بلا ؟
-چته تو دوست داری اولین نفری باشی که باهاش سیب زمینی سرخ میشه ؟
-در بازه
-بازه و زهر نجین... صبر کن چی ؟

هاله ی نازک نوری که از لای در نیمه باز به داخل عمارت میتابید , حالا با دری کاملا باز , قدرت نفوز کامل در تاریکی را پیدا کرد و سایه قامت بلاتریکس لسترنج را روی زمین انداخت .
اشعه های نگاه تهدید آمیز مرگخواران در حالی که تک به تک چوبدستی هایشان را جلوی بدنشان میگرفتند , عمارت را احاطه کرده بود و صدای قدم هایشان لحظه به لحظه واضح تر میشد .

- کی اونجاست

سوالی پرسیده شد اما انگار کسی انتظار جواب نداشت .

- خودتو نشون بده

سکوت محض و صدای نفس های لرزان محفلیون که در گلو خفه میشد , بعد از صدای محکم مادام لسترنج که گوشه های پوزخندش به اندازه ی گوش هایش تیز بود , در آن دور و بر تنها صدایی بود که شنیده میشد .
در میان نفس های حبس شده , یکی از چند مرگخوار چوبدستی اش را پایین آورد .
-شاید فقط یکی یادش رفته درو قفل کنه

بلاتریکس با چشمانی که برق میزدند و صدای ملایمی که رگه های آسودگی درونش هویدا بود , زمزمه کرد :
-خفه خون بگیر و گوش بده

در آن زمان بعد از آوای رسای دستورات لسترنج , صدای غفلت تنها صدایی بود که ارزش شنیدن توسط مرگخواران راداشت .
سربازان جناح روشنایی که حالا هر کدام در یکی از سایه های تاریکی پناه گرفته بودند , چشم امیدشان به دو نفر از باتجربه ترین یارانشان در بالای راهپله ی منتهی به اتاقِ جدِ ریدل ها بود . آنها در حالیکه معلوم نبود اشک است که چشمانشان را گرفته یا خون , با لب هایی به هم دوخته شده و افسون هایی بی صدا یکی یکی پیشِ جادوگران در اتاق آپارات میکردند تا در تقلا ی بین وظیفه و زندگی با یک پلن B نجات پیدا کنند .
اتاق شلوغ شده بود و تنها چیزی که به گوش میرسید صدای باد و تنها چیزی که حس میشد نوازش ملایم نسیم پاییزی بود و جست و جوی سیاهان برای یافتن متجاوز نامرئی ادامه داشت .

هستیا جونز تازه به جمع ساکت و محتاط درون اتاق ملحق شده و گوشه ای ایستاده بود. مشتانش را آنقدر محکم بهم گره کرده بود که رنگِ پوستِ دستانش رو به کبودی میرفت ; چشمانش با لایه ای از اشک پوشیده شده بود , اشکی که ترس از کوچک ترین صدا آن را از ریختن باز میداشت . او همین طور که با نگاه سردرگمش اطراف را می پیمود چشمش به صندوقی کنار دیوار افتاد . کفش هایش را در آورد , با گام هایی لرزان به طرف صندوقچه رفت و درِ آن را به قصد پنهان شدن درونش گشود .

- غییژژژژژ

سکوت حکم فرما در عمارت با صدای لولای درِ صندوق , شکست و آن قطره اشک بعد از دقایق طولانی انتظار روی گونه های دوشیزه جونز سراریز شد .

- بالااا , برید طبقه بالا

چندی بعد سیلی از مرگخواران جلوی دروازه اتاق قدیمی هجوم بردند .

- استوپفای
-اِنِروِیت

کمی جلو تر از سایر محفلیون , سیریوس طلسم های پی در پی که بی امان از نوک چوبدستی جدا و بر سر آنها میبارید را باطل میکرد و پشت سرش سوروس اعضا را تک به تک واردِ دروازه ی تلپورتِ دایره مانندی که پشتش میشد عمارت تاریخی دامبلدور هارا دید , می نمود .

- سکتم سمپرا
-ولنرا ساننتور

یک نفر وارد شد , دو نفر , سه نفر

- کروشیو
- پروتِگو

چهار نفر , پنج نفر , شش نفر

- آواداکداورا
- اکسپلیارموس

و تنها سیریوس و سوروس مانده بودند .
- سگ ولگرد احمق , فرار کن
- تو میتونی بری سوروس اما من تا ماموریتمو تموم نکنم جایی نمی... فینیته اینکانتاتم

خشم بود که از چشمان اسنیپ زبانه می کشید .
هر یک قدمی که بلاتریکس جلو میامد , سیریوس یک قدم عقب میرفت .

-لوی کارپوس
-لیبرا کارپوس

یک قدم

- کانفیندو , دیفیندو
-پروتگو

دو قدم , سه قدم

- پتریفیکوس توتالوس

چهار قدم , پنج قدم , شش قدم
سیریوس عقب عقب رفت , به اسنیپ برخورد کرد , اسنیپ افتاد , چوبدستی از دستش رها شد , دروازه تلپورت ناپدید شد و آن دو ناگهان دریافتند که توسط چندین چوب دستی محاصره شدند.

- تسلیم شین موشای کثیف


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۱/۹/۲۳ ۳:۱۹:۳۵

˹.🦅💙˼



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#19
بخواطر یک مشت افتخار تقدیم می کند :
پست سوم


سوزانا درحالی که به خرابکاری کبوجر ( ترکیب کبوتر و بلاجر ) روی آستینش زل زده بود ، با حالت بغضبانی ای (ترکیب بغض و عصبانیت ) به نیکلاس چشم غره ی اشک واری رفت .

- این لباسمو تازه خریده بودم ... مرلین وکیلی خسارتش رو ازتون میگیرم
- میشه بگین اینا دقیقا به چه دردمون می خورن ؟

ایوا انگار کاملا با بدرد بخور بودن جارو برقی موافق بود - البته بجز آن قسمت [بازی بعدی ] اش .

-از قدیم گفتن جارو برقی بر هر درد بی درمان دواست

سوزانا دفترچه اش را در آورد و با دقت یادداشت کرد .
او همینطور که می نوشت ناگهان سرش از روی دفترچه یادداشت بالا آورد .

- سوالی که پیش میاد اینه که ... قدیم ، جارو‌برقی‌ اختراع شده بوده ؟

ایوا که پس از چند صدم ثانیه فکر کردن نتوانسته بود جوابی منطقی برای این سوال بیابد ، به سراغ جواب های غیر منطقی رفت .
- اینا رو ولش کنین ، به اصل قضیه بچسبین الان یه درد بی درمان ... نه خب یعنی دوای یه درد بی درمان رو به روتونه
- فک می کردم درد بی درمان دردیه که دوا نداره
ایوا گرسنه بود ، کلافه هم شد .
- ساکت دیگه ، می شه یه دقیقه اظهار نظر نکنید ؟

دیگر اعضا با لب و لوچه ی آویزان به جارو برقی نگاه کردند که ببینند دقیقا دوای چه دردی است .
شاید آن جارو برقی برای دیگران جارو برقی ای پوشیده از مرغ و خروس و پرنده و چرنده بود ، ولی برای ایوا او حکم یک باربیکیو پر از شیش لیک و کوبیده و جوجه کباب را داشت .

و از آن طرف اعضا ی دو تیم هر دوای درد احتمالی ای را حدس می زدند .
- عامل افزایش آلودگی صوتی ؟
- چند تا نون خور بیشتر ؟
- خروفل ها صبح ها بیدارمون می کنن ؟
- قاررررررقوووورررر

قار و قور شکم ایوا داشت به زبان بی زبانی آنهارا راهنمایی می کرد .

- اخیرا کلاغا بیشتر قار قار می کنن ؟

ایوا که از همه ی آنها نا امید شده بود ، سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد.

شب قبل از مسابقه - ورزشگاه

ماه بالا آمده بود و همه ، از جمله غول ها ی غار نشین درون غار تاریک خود ، به خواب رفته بودند .
همه بجز اعضای دو تیم مسابقه دهنده .
دوتیم رقیب ، وسط ورزشگاه آتشی فراهم آورده بودند و مرغ بریان نوش جان می کردند.
بعضی ها هم که سلیقه شان با مرغ بریان جور نبود ، بسات کبابشان به راه بود ... فقط اینکه ... ورزشگاه دیگر صندلی نداشت ، که البته موضوع مهمی هم نبود .
هر گوجه و تخم مرغی که از جانب تماشاچیان پرتاب میشد ، معده ی ایوا پذیرای آنها بود .
پروفسور دامبلدور هم که ده دوازده پیکت از درون ریشش به بیرون نگاه میکردند ، به فکر اجاره ای بود که می توانست با چند برابر شدن مستاجر هایش صاحب شود و همواره لبخند ملیحی می زد .
خلاصه همه در حال و هوای خوبی به سر می بردند به جز لیلی .
او داشت با نگرانی به اسنیچ پدرش که حالا به شکل جوجه از مو های نیکلاس تاب می خورد نگاه می کرد .
او همچنان که به جویدن ناخن هایش مشغول بود ، سقلمه ای به سوزانا زد .
- به نظرت می تونم به راز داری جیمز اعتماد کنم ؟
سوزانا با خونسردی گفت :
- اگه خوک ها پرواز کنن ، شاید جیمز رازت رو برملا نکنه ... فقط شاید

نگرانی لیلی حالا چند برابر شد . جزمش را عزم کرد و به طرف اسنیجیک هجوم برد ، او اسنیچ جیک جیکو را به همراه یک کپه مو ی سفید از سر نیکلاس جدا کرد .
اسنیجیک در حالی که همزمان هم گریه و زاری میکرد وهم به دستان لیلی نوک میزد ، با بلند ترین صدایی که از یک جوجه بر می آمد ، گفت :
- جیییییکک ، من مامانمو می خوامممممم ، ولمممم کنننن

لیلی به جوجه ای که نیکلاس اکنون برایش هم مادر بود هم پدر ، چشم غره رفت .
- تو بی وفا ترین جوجه ای هستی که من ...
اسنیجیک لحظه ای از نوک زدن به دستان لیلی بال برداشت !
- اسنیجیک
- چی ؟
- تو گفتی بی وفا ترین جوجه ، من اسنیجیکم
- حالا هر چی , تو خیلی قدر نشناس تشریف داری ، بابای من یه عالمه سال از تو به عنوان با ارزش ترین گنجش مراقبت کرد ، تازه هر شبم بهت بوس و شب بخیر می داد
- بایدم این حرفا رو بزنی بچه ، اون موقعی که بابات منو جلوی یک میلیون نفر استفراق کرد تو کجا بودی ؟

او جستی زد ، دوباره روی سر نیکلاس پرید و لیلی را با دستی ورم کرده و دلی شکسته تنها گذاشت.
لیلی حالا پی برده بود که هیچ راهی برای جدا کردن اسنیچ از نیکلاس ندارد ، پس نشست و بجز غم و غصه چند سیخ کباب هم نوش جان کرد .
اکنون اوضاع کمی آرام تر شده بود ، تا اینکه مدیر فدراسیون دوان دوان به طرف جمع دور آتش آمد .
-وای ، بدبخت شدیممم یکی همه ی صندلی های ورزشگاه رو دزدیده ، از اون بدتر توپ های کوییدیچ رو هم همین طور ! حالا فردا باید چی کار کنیم ؟
وقتی مدیر با توجه به سکوت عجیب ، نگاه های شرمسار و مرغ بریان ، توانست کمابیش داستان را کشف کند ، نزدیک بود پس بیوفتد .
- به خودت مصلت باش بابا جان ، خوشبختانه ما چند تا از این مرغ و خروس ها واسه خیرات نگه داشته بودیم ، حالا هم بجای توپ ، فردا با همینا مسابقه میدیم

مدیر که کمی آرام تر شده بود جواب داد :
- با چنتا مرغ و خروس ؟
- این توپ های جدید که بهترن بابا جان ، قبلیا خیلی بد قلق بودن

مدیر آرام آرام راضی شده بود . اکنون همه باید برای مسابقه ی سرنوشت سازه فردا آماده می شدند .

مسابقه ی سرنوشت ساز فردا

در دو طرف زمین سه غول غارنشین با دهن های باز ایستاده اند . دو تا از آنها کوچک تر و یکی از آنها بزرگ تر است .
بازی تقریبا دارد شروع می شود ، بازی کنان سر جاهای خود قرار گرفته اند و گزارشگر آماده ی گزارش بازی است .
- خب بازی تقریبا داره شروع میشه . همون طور که می بینید برای صرفه جویی در مصرف فلزات ماگلی ، به جای حلقه ها ، از شش غول غار نشین استفاده میشه . مرغ و خروس هایی که درون دهان این غول ها پرتاب میشه ، درواقع حقوق اونهاست ، البته دروازه بانان عزیز باید مواظب باشند ... غول ها بعضی مواقع خیلی گرسنه میشن

سوزانا به طرف غول پشت سرش برگشت و با لکنت گفت :
- ب ببخششیدا ... من پ پشتم به ‌ش‌شماست

- خروسی طلایی به هوا پرتاب میشه و بازی شروع میشه


˹.🦅💙˼



پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#20
پست سوّم
ب . ی . میم . الف


- درواقع اونا میدونن ما کیا هستیم
- درواقع چرا ؟
- در واقع چون اگه دنبال لین باشن مارو هم باید بشناسن
- درواقع ، ما به لین چه ربطی داریم ؟
- درواقع ربطش اینه که ، ما شیش تا روحیم تو یه بدن
- درواقع نیستیم . شیش تا روح تو یه بدن جا نمیشن

و درواقع اعضا داشتند رو مخ یکدیگر می رفتند .
روی مخ تماشاچیان مصدوم هم همین طور .
تماشاچیان هم که ورزشگاه روی سرشان خراب شده بود ، دیگر مخی نداشتند که بشود روی آن رژه رفت .
پس بدون دلیل و منطق و فکر ، تخم مرغ ها ، گوجه ها ، قیمه ها و ماست هایشان به سمت اعضا ی تیم پرتاب کردند .
- می خوان با ما املت درست کنن ؟
- چاشنی هامون رو از قبل آماده کرده بودن

با وجود آن رگبار احتمالا تا دقایقی دیگر مخ خود اعضا هم متلاشی می شد .

- تکون نخورید ! شما محاصره شدید !

طوفان گوجه ای یک طرف ، مأموران سیاه پوش هم یک طرف .

- میشه یکی به من بگه که الان باید چی کار کنیم ؟
- میشه
بچه های تیم در حالی که هر یک سعی داشتند در جایی پناه بگیرند ، به سوزانا اشاره کردند.
- اون بهت می گه
سوزانا به سمت راستش و بعد به سمت چپش نگاهی انداخت ، حتی به پشت سرش هم نگاه کرد ، اما کس دیگری آن دور و بر نبود .
- من ؟ چرا منننن ؟
- چون بین ما فقط تو ریونکلاوی ای
غروری کاذب سوزانا را در بر گرفت .
او درحالی که قیافه ای متفکر به خود گرفته بود و به افق می نگریست ، به فکر فرو رفت .

دقیقه ای بعد
و بعد
وبعد

ثانیه ها به دقایق و دقایق داشتند به ساعات مبدل میشدند که سوزانا بالاخره کلمه ای را فریاد زد .
- شرطبندییییی
تماشاچیان که به صورت خود جوش داشتند ، قیمه هارا در ماست ها می ریختند و آنها را به اعضا پرتاب می کردند ، لحظه ای دست نگه داشتند . آنها برای حضور در ورزشگاه پولی پرداخته بودند و انتظار صحنه ای هیجان انگیز داشتند و میدانید که ... شرطبندی ها همیشه ی مرلین هیجان انگیزند .

درمیان نگاه های خیره ی تماشاچیان ، سوزانا شروع کرد به دویدن از این سر ورزشگاه ، به آن سر ورزشگاه ، یعنی به طرف مأموران سیاه پوش .
او درست لحظه ای که کم مانده بود با سردسته ی سیاه پوشان تصادف کند ، ترمز کرد .

- بهتره خودتون رو تسلیم کنید ، بین شما یه جاسوس خطرناکه که قصد داشته هاگوارتز رو منفجر کنه
سوزانا غرولندی کرد .
- خودم میدونم می خواسته چی کار کنه
- که اینطور ، پس شما شریک جرمش محسوب می شین
- اوه نه ، یعنی ، ما تازه فهمیدیم ، اصلا چه اهمیتی داره ؟ من برای شما یه پیشنهاد دارم

سردسته یک ابرویش را بالا برد .

- پیشنهاد ؟

سوزانا به گروه بی نام و نشان ها که از درون چادر یواشکی به بیرون نگاه می کردند اشاره کرد .

- درواقع شرطبندی ! ما با اینا که نمیدونم کین کوییدیچ میزنیم ، بعدش اگه برنده شدیم لینو با خودمون میبریم و شما رو به خیر و مارو به سلامت ، اگرم باختیم لین رو میدیم به شما ، بعدش شما میتونین هر بلایی که دوس دارین سرش بیارین

سردسته نگاهی به چند جفت چشمی که از درون چادر به آنها خیره شده بودند انداخت .

- چرا باید سر کسایی که حتی نمیدونم کین شرطببندم ؟
- فک می کنین اونا میدونن شما کی هستین ؟
- نمیدونن ؟
- باید بدونن ؟
- خودت چی ، تو اصلا می دونی من کی هستم ؟
- یه نفر که فقط بلده داد بزنه ؟
- به نظرت من دوس دارم داد بزنم ؟
- پس چرا داد می زنی ؟
- نمیدونم
- بالاخره قبوله ؟
- باشه ، قبول

و آن دو با هم دست دادند .‌
سوزانا هم که از چند جهت خیالش راحت شده بود ، می خواست پیش بقیه بر گردد ، که دستی او را نگه داشت .

- صبر کن من نظرم عوض شد ، اگه برعکسش رو پیشنهاد بدین قبول می کنم
- یعنی چه جوری ؟
- اینجوری که اگه شما بازی رو ببرین ، ما لین رو بازداشت می کنیم ، اگه ببازین ، لین آزاد می شه که بره
- خب گرفتم ، حله

و آن دو برای بار دوم با هم دست دادند .

- چی چیو حله ؟

ظاهرا اعضای تیم دوست نداشتند برای یک بار هم که شده طعم شکست را بچشند !


˹.🦅💙˼







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.