از جاروی جیغ تا مرلین
پست سوم!
با یه نگاه سریع به محل فرود تبعیدی ها، میشد فهمید چقدر بد شانسی آوردن. تسترال ها توی تاریک ترین و فقیر نشین ترین محله برزیل فرود اومده بودن. اصرار تبعیدی ها بی فایده بود و تسترال ها به محض
زمین زدن پیاده کردن هر هفت نفر، اونجا رو ترک کردن.
- حالا چیکار کنیم؟ چجوری اینجا دووم بیاریم؟ گشنه مه من.
- آروم باش ایوا چان. بیاین اول یه جای خواب پیدا کنیم.
- نه، اول باید غذا پیدا کنیم!
- فرزندان.
ایوا و تاتسویا فهمیدن که اگه بخوان به جر و بحث ادامه بدن، دامبلدور بصورت خودکار شروع میکنه به سخنرانی درمورد عشق و دوستی... و چیزی که در حال حاضر براشون غیر قابل تحمل تر از گرسنگی و خستگی بود، سخنرانی بود! این شد که تصمیم گرفتن تقسیم کار کنن.
- تا تو و پروفسور دامبلدور میرین دنبال آب و غذا، من و پیکت میریم دنبال جای خواب...
- ولی من غذا و جای خواب دارم.
پیکت اینو گفت و شیرجه زد توی ریش دامبلدور. به هر حال اون یه گیاه بود، و شاید هم یه جانور. به هر حال، ظاهراً بهره ای از احساسات انسانی نبرده بود. تاتسویا آهی کشید.
- مهم نیست. یه سامورایی میتونه به تنهایی از پس وظایفش بر بیاد. مینا سان، چند ساعت دیگه همینجا میبینمتون.
چند ساعت بعد - میناسان... خوشحالم از دیدنتون.
- تاتسویا؟
نه صدا و نه تصویر مقابل ایوا، به تاتسویا شباهتی نداشت. چشماش قرمز شده بود و زیر چشماش هم گود افتاده بود. ظاهراً سرگیجه داشت و به سختی راه میرفت. تنها راه تشخیصش، کاتانای جدا نشدنی ای بود که دختر، مثل همیشه، محکم توی دستاش نگه داشته بود.
- خب... غذا پیدا کردین؟
- غذا که... یه چندتا کارتن خواب اون گوشه بودن... من خوردمشون.
بدرد شما نمیخوردن. نیتروهیدروژن سولفوریک زیاد داشتن.
ایوا خودش هم نمیدونست نیتروهیدروژن سولفوریک چیه، و اصلا وجود خارجی داره یا نه. ولی مهم نبود. مهم این بود که به هر کسی که میگفت، حرفشو قبول میکرد و میبخشیدش، حتی دامبلدور!
ولی یه موضوع هنوز اذیتش میکرد.
- تات... چرا این شکلی شدی؟
- چه شکلی؟... شاید بخاطر داروییه که چند دقیقه پیش خوردم. یه عده دور آتیش جمع شده بودن و یه داروی سفید مصرف میکردن. میگفتن باعث میشه گرسنگی و خستگی یادشون بره. ظاهراً پول زیادی هم بابتش داده بودن، میگفتن خونه هاشونو فروختن تا همچین چیزی بدست بیارن. منم با کاتانا همه رو از بین بردم و دارو رو گرفتم. راست میگفتن، واقعا گرسنگی و خستگی رو از بین میبره.
ولی ظاهر تاتسویا چیز دیگه ای میگفت. چشماش طوری بود که انگار چند ماه نخوابیده و اونقدر به سختی سرپا ایستاده بود که انگار چند ماه غذا نخورده! حتی به سختی کاتانا و کیسه بزرگ حاوی دارو رو نگه داشته بود.
ایوا خواست دهن به اعتراض باز کنه، ولی وقتی دامبلدور رو دید که با فرمت
نزدیک میشه، چیزی نگفت.
- فعلا بیاین، با کارتنِ کارتن خوابایی که خوردم، یه خونه کارتنی ساختیم، بیاین بریم بخوابیم.
خونه کارتنی، بهترین جایی بود که برای گذروندن شب گیرشون میومد. دامبلدور با مهربونی، از ریشش استفاده کرد تا برای بقیه بالش بسازه. پیکت هم چند تا شپش که از توی ریش دامبلدور پیدا کرده بود رو، به هم تیمی هاش تعارف کرد که شب گرسنه نخوابن؛ ولی کسی قبول نکرد. پیکت هم از مرلین خواسته شکم خودشو سیر کرد، دوباره به ریش برگشت و خوابید.
ولی بقیه نتونستن بخوابن. شکم ایوا از گرسنگی قار و قور کرد، اتفاقی که کاملا عادی بود، ولی به طرز عجیبی امشب برای تاتسویا خنده دار بود. هر چقدر هم تیمی هایش تلاش کردن، خنده های تاتسویا بند نمی اومد و وقتی هم بند اومد، شروع کرد به صحبت با مرلین. دامبلدور و ایوا نگاه هایی تاسف بار با هم رد و بدل کردن.
- آقایون؟
صدای مردی از بیرون کارتن، همه رو از جا پروند. به جز تاتسویا که ظاهراً مذاکراتش با مرلین، داشت به نتیجه میرسید. مرد که ظاهر نسبتا موجهی داشت، کمی جلوتر رفت.
- اهم... ببخشید که ترسوندمتون... من خریدارم.
- سلام خریدار. من ایوام.
- نه... منظورم اینه که... خریدار اون بسته چیژم.
- چیژ؟
- چیژ دیگه. اون بسته سفید دست اون دختر خانوم! به بالاترین قیمت خریدارم.
ایوا سر از حرف های مرد در نمیآورد، هر چقدر هم مرد توضیح میداد که قصدش خرید بسته چیژ هست، و اسمش "به بالاترین قیمت خریدار" نیست. وقتی دو گالیونیش افتاد که مرد کیف سامسونت پر از پولی رو بیرون آورد و جلوشون چرخوند.
ایوا با دیدن کیف، سریع بسته رو از دست تاتسویا قاپید، ولی قبل از اینکه به دست مرد برسه، دامبلدور جلوشو گرفت.
- باباجان، واقعا میخوای یه همچین چیزی رو بدی دست مردم؟
- مجانی نمیدیم که! پول میگیریم عوضش.
- حرف پولش نیست که فرزند. ببین با تاتسویا چیکار کرده.
حق با دامبلدور بود. تاتسویا کاملا عقلشو از دست داده بود... ولی پولی که مرد جلوی چشمش تکون میداد، به این آسونی ها قابل چشم پوشی نبود. باید فکری میکرد. باید کاری میکرد که مدت زمانی که توی تبعید میگذروندن، به بهترین نحو بگذره. و باز شدن کیف سامسونت و درخشش پول ها، تصمیم گیری رو براش آسون تر کرد.
- آخه ببین پروفسور، تاتسویا داره با مرلین حرف میزنه. سعادت از این بالا تر؟ تاتسویا داره حقیقت رو میبینه که چشم از دنیا شسته. تاتسویا به کمال رسیده.
صحبت های ایوا، تاثیر عمیقی روی دامبلدور گذاشته بود. حتی داشت کم کم به تاتسویا حسادت میکرد که منبع نور و روشنایی حقیقی دست پیدا کرده.
- باشه بابا جان. بده بهشون. بذار مردم هم به این سعادت دست پیدا کنن.
مهر تایید دامبلدور، نقطه آغاز شکار چیژ بود. به این صورت که گروه، به محض ردیابی چیژ، تاتسویا و ایوا رو آزاد میکردن تا حساب چیژکشا رو رسیده، چیژ باقیمونده رو بردارن و با قیمت هنگفتی بفروشن. شعار "بزن روشن شی"، ورد زبون مردم شهر شده بود!
تبعیدی ها کم کم داشت بهشون خوش میگذشت. دامبلدور هر روز مقداری ریششو کوتاه تر و کم پشت تر میکرد، و در جواب اعتراض پیکت، بجای ردای جادوگری، یه کت جیب دار خرید و بقیه سهمشو پس انداز کرد. ایوا سعی میکرد علاوه بر خوردن غذای مورد علاقش، مقداری هم پس انداز کنه. اگه وعده های دامبلدور عملی میشدن، اون به زودی میتونین هر چقدر میخواد غذا بخوره، حتی اگه تاتسویا با همه سهمش فقط چیژ مصرف کنه!
روز ها به سرعت سپری میشدن...
چند روز بعدجلوی در ورودی بانک بزرگ جادوگری برزیل، مثل همیشه شلوغ بود. غالب جمعیت، لباس ها و جواهرات میلیونی پوشیده و در حال خودنمایی برای ضعیف تر ها بودن. هر کس کلیدشو محکم چسبیده بود و آماده بود به محض باز شدن در، خودشو هل بده داخل تا به کارش زودتر رسیدگی بشه. باز شدن بانک، بعد از چندین سال، امروز برای اولین بار، چند دقیقه ای به تاخیر افتاده بود و همه کمابیش کنجکاو شده بودن بدونن چه اتفاقی افتاده. کنجکاویشون خیلی طول نکشید، چرا که جواب سوالشون، با یه لیموزین بزرگ، جلوی در ورودی نگه داشت.
مرد سیاه پوشی که عینک دودی به چشم داشت، در لیموزین رو باز کرد و جمعیت، برای دو دختر و پیرمردی که از لیموزین پیاده شدن، راه رو باز کردن.
جمعیت از دیدن ابهت این سه نفر، در سکوت فرو رفته بود. کمی که دقت میکردن، یه موجود سبز کوچولو با کت و شلوار روی شونه پیرمرد، توی دست یکی از دخترا یه کاتانا، و توی دست دختر دیگه، یه سیب و یه کیک شکلاتی دیده میشدن. مرد سیاهپوش با عینک دودی، که روی کارت اسمش عبارت "داور عادل" به چشم میخورد، پشت سرشون راه افتاد و همگی وارد بانک شدن. ظاهراً دلیل دیر باز شدن امروز بانک، انتصاب این گروه به عنوان مدیریت بانک بود.
خیلی طول نکشید که از جمعیت، صدای پچ پچ بلند شد. همه میدونستن اینا، معروفترین باند مافیایی کشور هستن. بزرگ ترین قاچاقچیان مواد مخدر. ثروتمند ترین افراد این کشور! کسایی که پولشون توی یه بانک جا نمیشه! باند «اججتم»!