پس از مدتی و نشستن خاکی به قطر ده ها متر ما این پست را می زنیم :
سوژه جدید
- چی کار می کنی، احمق؟ منو ول کن!
آسمان تاریک بود. ستارگان چشمک زنان در سیاهیِ بالایِ سرِ آن رباینده، می درخشیدند و نور ماه، در پشت ابر های بسیار ناپدید بود. ظلمتی در آن ساعت برپا بود، و سکوتی که با فریادی معترض شکسته شده بود.
این صدای پیرمردیِ چروکیده، با ریش های بسیار بلند بود. فریادی که لحظه ای، با بی رحمی در گلو خفه شد. آری، دستانی به سمت دهان و بینی آن پیرمرد رفته بود و با دستمالی که به سمی، بی رنگ آغشته شده بود، چهره پیرمرد را پر کرده بود.
صاحب آن دست، شنلی بلند و چهره ای نا پیدا در سایه داشت. اما موهایش روغن زده بودند و به خوبی بوی روغنِ چربِ مو، را در اتاق می پراکند.
تمام آن اتفاقات در اتاقی بزرگ افتاده بودو تنها منبع نور شمعی بود که روی میزِ کنار تخت پیرمرد سوسو می زد و تقریبا چیزی در آن اتاق قابل مشاهده نبود و به همین دلیل پیرمرد نتوانسته بود از خودش دفاع کند.
کتابخانه ای در پشت آن دو مرد قرار داشت. کتاب هایی که در سکوت به آن ماجرای هیجان انگیز می نگریستند. یک تختِ چوبی کهنه نیز در کنار آن دو مرد و یک میز عسلی کوچک نیز همان جا دیده می شد.
مردِ شنل پوش، پیر مرد را که لباس خواب بلندی بر تن داشت و ریش هایش را شانه زده بود، و بیهوش روی زمین افتاده بود را بلند کرد و در یک کیسهِ چرمی که به همراه داشت انداخت.
نگران فریادِ نخست پیرمرد نبود زیرا در اتاق به خوبی بسته و روی دیوار نیز طلسمِ سکوت اجرا شده بود. مرد به آرامی کیسه را روی دوشش گذاشت و بدون اینکه از وزن آن پیرمرد شکایتی کند با چهره ای در هم و تاریک از اتاق خارج شد.
بی صدا تا درب ساختمان رفت. هیچ کس متوجه حضور او نشده بود و این، امتیاز او در به پایان رساندن نقشه هایش بود.
*****
مقصد آن مرد
عمارتی عظیم و سنگی مرد شنل پوش، همچنان که آن کیسه چرمی را روی دوش داشت و تنها صدای نفس کشیدن های عمیق یک انسان از آن می آمد به سمت عمارت روبرویش رفت. به منظره تاریک اطرافش و بوته های گیاه شیطان و یا سرو های آسمان خراش توجهی نداشت. چهره اش اکنون در زیر نور ماه که به تازگی از پشت ابر بیرون آمده بود، به خوبی مشخص بود.
صورتی کشیده و چشمانی خسته داشت. موهایش اکنون دیگر آراستگی ساعتی قبل را نداشتند. قدم هایش استوار، محکم و بی تردید بود و مقصدش، درب بزرگ و فلزیِ عمارت که تنها میله های به هم تنیده بود اما طلسمی که قفلش می کرد، نظیر نداشت.
طلسم را زیر لب خواند و بدون حرکت چوبدستی درب را باز کرد. اکنون دستش که در هوا بود، آن کیسه را با چند متر فاصله حمل می کرد. راهرویی طویل را که ورودی آن ساختمان بود پشت سر گذاشت و به سرعت در اولین اتاق وارد شد.
****
ساعتی بعد
اتاق مرد مرد دستانش را روی سرش گذاشته بود و روی تخت دراز کشیده بود. چشمانش بسته بود اما ذهنش بیدار بود. تفکراتی عجیب داشت؛ اندیشه ای که تا به آن روز به سراغش نیامده بود و پرسش هایی که پاسخگرشان اربابش بود و هر چه سریعتر باید پاسخ داده می شدند.
- نمیدونم چرا شرش رو کم نمی کنن!
زیر لب با خود زمزمه می کرد و استدلال می آورد؛ بی خبر از نقشه های شومی که صدبار از صد بار مردن بد تر بود. و آن نقشه ها برای آن پیرمرد بودند. مخصوص او ! و اکنون در ذهن اربابش جا داشت. باید تا سپیده دم منتظر می ماند. جلسات همیشه در آن لحظات برگزار می شد.
****
سرسرای اصلی عمارت
تالار گردهمایی- نمی دونی چرا ؟ من به تو بیشتر از اینا امیدوار بودم، سوروس!
لرد ولدمورت روی صندلی شاهانه اش نشسته بود. دستانش بر روی سر نجینی بالا و پایین می رفتند. سردی در آن چشمان مارگونه موج می زد، و هیچ حسی در آن صورتِ سفید نمایان بود.
سیاه پوشان بسیاری روبروی اربابشان نشسته بودند؛ سیاه پوشانی که تعدادی نقاب های خود را که از مرگ خبر می داد، بر روی صورت داشتند و باقی، چهره هایشان را برای اربابشان نمایان گذاشته بودند.
لوسیوس مالفوی، سوروس اسنیپ، بلاتریکس لسترنج، ایوان و آنتونین دالاهوف چهره های سرشناس آن گروه بودند.
لرد ولدمورت پس از سکوتی سرد رو به خادمِ با وفایش که در نزدیکی او و با چند صندلی فاصله نشسته بود، کرد و گفت:
- سوروس، ذات یک رهبر، اهداف اون گروه رو مشخص می کنه، فکر می کنی اگر رهبری ذاتش تغییر کنه ولی چهره اش همون باشه، گروه به سمت و سوی قبلیش می ره؟ نه، نه! سوروس، اکنون زمان رهبری سرورت بر اون خون لجنی ها است.
- من به زودی با چهره ای تازه برخواهم گشت!
-------------------------------------------
بدون شرح!
جابه جایی چهره ها و البته ذات ها !
فیلیوس فلیت ویک
محفلی می مانیم !