هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دفتر ثبت نام دانش آموزان
پیام زده شده در: ۱۲:۰۱ شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۵
نام:
جيني ويزلي

تاريخ عضويت:
شناسه فعلي: 1393/5/22
شناسه قبلي: يادم نيس

تعداد ترم هايي كه در هاگوارتز شركت كرده ايد؟
يك ترم

آيا شناسه قبلي داشته ايد؟
بله، گرگوري گويل(البته موقتا و خيلي كوتاه)


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
هر كدام از مرگخواران يك نظري ميدادند. خيلي گيج شده بودند. اگر لردسياه مي فهميد كه آنها نميتوانند فيل براي او بياورند حتما جانشان را از دست ميدادند، اما از طرفي ديگر رفتن به هند كار بسيار سختي بود و حداقل يك هفته وقت ميبرد. براي مدتي بود كه مرگخواران ساكت بودند و فقط به يكديگر نگاه ميكردند. ناگهان با صداي لرد سياه از عالم فكر و خيال خارج شدند.

نزد لردسياه:

- اصلا فكر نميكرديم كه پيدا كردن يه فيل اينقدر سخت باشد. عجب نخود سياه خوبي بود. سعي ميكنيم از اين نخودسياه ها بيشتر استفاده كنيم. اما نبايد متوجه شوند كه ما آنها را دنبال نخود سياه فرستاده ايم. بايد كمي بترسانيمشان.
- آهاي... كجا هستيد؟ رفتين يه فيل بياوريد يا بسازيد؟ مگر ما وقت اضافي داريم كه منتظر شما باشيم؟

نزد مرگخواران:

- واي، بدبخت شديم. الان ارباب پدر هممونو در مياره.

- مجبوريم حقيقت رو بگيم

بعد يك گفت و گو كوتاه، مرگخواران نزد لردسياه رفتند.

- راستش ارباب، براساس اطلاعات ما تنها جايي كه فيل داره هنده.

لردسياه لبخند شيطاني زد و گفت:
- خب برويد بياوريد، وقتي ما يك دستوري ميدهيم حتما بايد اجرا شود. ما سريعا به فيل نيازمنديم.

مرگخواران با تعجب به يكديگر نگاه كردند.

- اما ارباب، رفتن به هند خيلي سخته و حداقل يه هفته وقت ميبره.
- خب ببرد، امر ما بايد حتما اجرا شود. حالا هم حركت كنيد.

مرگخواران كه چاره اي جز اطاعت از لردسياه را نداشتند بعد از برداشتن وسايل مورد نياز خود به سمت هند حركت كردند.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۱ ۰:۱۸:۱۸

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
ققنوس كه از حرفاي دامبلدور تعجب ميكند با نگاهي سوالي به دامبلدور نگاه ميكند. از آنجا كه دامبلدور زبان حيوانات را بسيار خوب متوجه ميشد با ديدن چشمان ققنوس پي به تعجب او برد، پس جواب داد:
- راستش لردسياه داره دوباره ارتششو راه اندازي ميكنه، منم دارم يه ارتش درست ميكنم كه بتونم مقابل اون ايستادگي كنم اما دنبال يك اسم بودم. كه حالا اونو پيدا كردم... محفل ققنوس. اجازه ميدي اسمتو روي محفلم بذارم؟

ققنوس با شنيدن اين حرف ها خيلي خوشحال شد و سري به نشانه ي رضايت تكان داد.

- خوب، حالا كه اسم محفل رو انتخاب كرديم بايد بريم دنبال اعضا. اما از صبح تا حالا هرچي تلاش كردم نتونستم يك نفر رو هم وارد محفل كنم! به نظر تو بايد چيكار كنم؟

ققنوس باز هم به دامبلدور نگاه كرد.

- آره راست ميگي. بايد از اعضاي قديمي محفل شروع كنم. بايد دوباره جذبشون كنم... مخصوصا اونايي كه هم عضو محفل و هم عضو باشگاه باسلاگ بودن.

دامبلدور كمي فكر كرد و در آخر اسامي آن افراد را بر روي برگه اي نوشت:
- هري پاتر، جيني ويزلي، هرميون گرنجر و... .

اما سردرگم شده بود. نميدانست كه اول از همه بايد به سراغ كداميك از آنها برود. با خود فكر كرد:
- هري و جيني كه پيش هم هستن و احتمالا از هرميون هم خبر داشته باشند، پس اول از همه سراغ هري و جيني ميرم.

اما دامبلدور با يك مشكل ديگر رو به رو بود. او نميدانست كه آنها كجا زندگي ميكنند. ققنوس از چشمان نااميد دامبلدور به مشكل او پي برد، درنتيجه تصميم گرفت كه به او كمك كند. پس با چشمانش به دامبلدور فهماند كه ميتواند آدرسي از آنها را پيدا كند. دامبلدور هم كه ميدانست ققنوس موجودي بسيار باهوش است لبخندي به او زد و گفت:
- ميدونم كه منو نااميد نميكني... موفق باشي.

ققنوس پرواز كرد بلكه بتواند آدرسي از هري و جيني پيدا كند. اولين چيزي كه به ذهنش رسيد جايي نبود جز... مغازه ي ويزلي ها. همان كه آرتور ويزلي بعد از بازنشست شدن از وزارت خانه در آنجا كار ميكرد و از قضا در شهر بسيار مشهور بود.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۰ ۲۳:۳۸:۲۴

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۷ دوشنبه ۷ تیر ۱۳۹۵
همه با اين موضوع موافقت كردند و به ايده ي خوب لرد سياه آفرين گفتند.

- آفرين ارباب، واقعا ما خوش شانسيم كه اربابي مثل شما داريم.
- هه... پس چه انتظاري داشتين؟ نكنه منو دست كم گرفتين! ها؟
- نه ارباب، ما غلط بكنيم شما رو دست كم بگيريم!
- ارباب دير شد ها، نميخوايم بريم؟ وقت زيادي نداريم.

با صداي هكتور لرد سياه به سمتش برگشت و گفت:
- آره آره، داره دير ميشه. همش تقصير اينايه، هي منو به چالش ميكشن و سوال پيچم ميكنن!
- ارباب ما كي سوال پيچون كرديم؟
- حرف نباشه، فكر نكنين چون كوچيك شدم ميتونين رو حرف من حرف بزنين، من هنوز همون لرد سياه هستم. مفهومه؟
- بله ارباب سياهي ها.
- اوهوم... حالا شد.
- ارباب... دير شد ديگه، بريم.
- خيلي خب... اول تو برو داخل هكتور... همگي آماده باشين.

هكتور اولين نفري بود كه داخل شد. پس از آن لرد سياه و بقيه هم همينطور به صف وارد ميشدند. آنها وارد يك سرسراي خيلي بزرگ شده بودند كه شباهت خيلي زيادي به سرسراي عمومي هاگوارتز داشت.

- واي، اينجا چقدر شبيه سرسراي عمومي هاگوارتزِ.
- آره، خيلي خيلي شبيه.

كم كم همه ي مرگخواران وارد شدند.

- ارباب، اين قسمتو توي خوابتون نديده بودين؟
- نه...
- ما الان بايد چيكار كنيم؟
- نميدونم.
- خب ارباب ما الان بيكاريم، يه تصميمي بگيرين ديگه.
- اي بابا، دو دقيقه ساكت باشين ببينم بايد چيكار كنم.

همگي با داد لردسياه ساكت شدند، هكتور هم كه تا الان رو ويبره بود، رو سايلنت رفت. لرد سياه تصميم گرفت يه نگاهي به اطراف بندازي بلكه بتونه چيزي پيدا كنه. اما هرچي بشتر ميگشت، كمتر به نتيجه ميرسيد. پس تصميم به بازگشت گرفت... اما همين كه خواستند از در اسرار آميز خارج بشن به اندازه ي واقعي خودشون تبديل شدن.

- اي واي چي شد؟
- فك كنم زمان معجون تموم شد.
- هكتور؟
- بله ارباب؟
- اون معجونو بردار بيار ديگه، مگه نمي بيني ميخوايم بريم بيرون؟

اما هكتور هيچي نگفت.

- هكتور با توام!

هكتور كمي با انگشتانش بازي كردو در آخر گفت:
- راستش ارباب، موقعي كه ميخواستيم بيايم داخل، با خودم گفتم حتما تا موقع تموم شدن وقت معجون ميريم بيرون. به همين خاطر من معجونو با خودم داخل نياوردم.

و اين بود آغاز يك بدبختي جديد براي لرد سياه و مرگخواران.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۷ ۱۴:۰۱:۱۸

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۲ شنبه ۵ تیر ۱۳۹۵
محل استقرار مرگخواران:

- آخ جون، بالاخره يه كاري براي انجام دادن پيدا كرديم ... از بس با محفلي ها جنگيدم خسته شدم.
- آره، جنگيدن با مشنگ ها خيلي حال ميده... مخصوصا وقتي مشنگ از نوع سالمند باشه .
- خيلي خب ديگه... زودباشين چوب دستي و جارو هاتون رو بردارين و سريعا راه بيافتين.
- مگه از زير زمين نميريم؟
- زير زمين؟
- آره، من يه راهي ميشناسم كه مستقيما به زير زمين خانه ي سالمندان ميرسه.

هكتور يكم فكر كرد و در نهايت گفت:
- نه، با جارو بهتره... اونجوري ممكنه متوجه بشن . خب ديگه وقت رفتنه، مرخواران آماده هستند؟
- بله

دقايقي بعد - مرگخواران روي هوا:

- پس كي ميرسيم؟ دوساعته تو راهيم :vay: .
- نميدونم، فك كنم داريم دور خودمون ميچرخيم، الان سه باره كه از اين قسمت رد ميشيم.
- بهتره بريم جلوتر تا ببينيم چه خبره؟

- هكتور... چرا نميرسيم؟ فقط داريم دور خودمون ميچرخيم.
- خودمم گيج شدم، من طبق همون آدرسي ميرم كه لرد سياه واسم فرستاده .
- خب به جاي نگاه كردن به اون نقشه يكم دورو برتو نگاه كن... خسته شديم بابا .
- خيلي خب... اينقدر غر نزن، بذارين يكم تمركز كنم.

زيرزمين خانه ي سالمندان:

- پرسيوال، تو كه گفتي مطمئني از زير زمين ميان! اما هنوز خبري ازشون نيست! درصورتيكه تا الان بايد ميومدن!
- خودمم نميدونم، گيج شدم :hyp: ... قرار بود از اينجا حمله كنن. من ميرم يه خبري بگيرم.
- مراقب باش.
- باشه
همين كه پرسيوال خواست از زير زمين خارج بشه با صداي انفجاري سرجاش ايستاد. پس سريعا خودشو به خانه ي سالمندان رسوند ولي با ديدن مرگخواران از تعجب شاخ در آورد!


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۱۹:۲۲:۱۰

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آرایشگاه عمو آگریپا
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ شنبه ۵ تیر ۱۳۹۵
با اين صدا ترس بدي تو جون آگريپا افتاد چون هنوز تراشيدن سر لرد تموم نشده بود و او هم پشت سر هم غر ميزد:
- تو داري چيكار ميكني؟ دوساعته افتادي روي اين كله ي مبارك من! مگه يادت رفته قبل از رفتن اول خودم بايد مدل هامو ببينم؟
ولي آگريپا هيچ صدايي نميشنيد فقط تمام حواسش رو داده بود به كله ي لرد تا بتونه مثل روز اول كچلش بكنه.

اتاق آلبوس و رودولف:

- رودولف، بهتر نبود اينجا رو يكم بيشتر حالت ميدادي؟
- نه، اونجوري خيلي شلوغ ميشه. ولي خب اگه دوست دارين كاري نداره، چند ثانيه بيشتر طول نميكشه، فقط يكم بيشتر تافت لازم داره.
- هر جور خودت صلاح ميدوني... تو آرايشگري.
- به نظر من كه همينطوري بهتره.
- باشه، خب حالا كه تمام كاراتو انجام دادي و چند ثانيه هم وقت اضافي داري بيا در مورد خودت صحبت كنيم. تو روحيت خيلي به محفل ميخوره، بييا اونجا، مطنئنم اونجا بهت بيشتر خوش ميگذره ها.
- پروفسور، چند بار بگم؟ من به لرد سياه خيانت نميكنم.
- بابا اون كچل دماغ عملي رو ولش كن.

رودولف تا خواست حرفي بزنه گوينده ي برنامه از پشت بلندگو اعلام كرد:
- شركت كنندگان گرامي وقت شما به اتمام رسيده، لطفا به همراه مدل هاي خود از اتاق هايتان خارج شويد.

- خب ديگه پروفسور، بهتره كه بريم، وقتمون تموم شده.
- ولي پسرم تو هنوز جواب منو ندادي!
- اي بابا، عجب آدم وقت نشناسي هستي ها... الان كه موقع اين حرفا نيست، مثل اينكه يادت رفته اينجا مسابقه ي.
رودولف ديگه اجازه نداد آلبوس چيزي بگه و با دست مجبورش كرد كه از اتاق خارج بشه.

اتاق آگريپا و لرد سياه:

- آگريپا، خبر مرگت وقتت تموم شده، داري چه غلطي ميكني؟


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۱۵:۰۵:۰۸
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۱۸:۵۵:۵۹

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۱:۵۵ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
بعد از اينكه ايرما از اتاق خارج شد لرد به بقيه ي مرگخواران نگاه كرد. منتظر بود كه يكي از آنها بياد و يه قصه براش تعريف كنه بلكه اين بي خوابي از سرش بپره، اما هيچ كدوم جلو نميومدند. لرد با عصبانيت داد زد:
- دِ چرا منو نگاه ميكنين؟ :vay: يكي بياد ديگه.
ولي بازم هيچ كدومشون نرفت. كسي جرئت نداشت كه جلو بره. لرد همينجور عصباني داشت بهشون نگاه ميكرد و از روي عصبانيت با صداي بلند تري فرياد زد‌:
- خاك تو سرتون كنن! برين يكم از اون محفلي ها ياد بگيرين! يه قصه هايي براي آلبوس تعريف ميكنن كه به دقيقه نكشيده خوابش ميبره!
همگي اين سوال در ذهنشون بود كه لرد چطوري از قصه هاي محفلي ها خبر داره اما مگه كسي جرئت داشت اين سوالو ازش بپرسه! همه خيلي ترسيده بودند و ميدونستند كه اگه يكيشون جلو نره، لرد يه بلايي سرشون مياره كه مرغاي آسمون به حالشون عر ميزنن! در همين زمان ليني كه اصلا تو باغ نبود و فقط دنبال يه راه حل بود با ديدن پيانوي كنار اتاق لبخند گشادي زد و با خودش گفت:
- بالاخره اين رمانا يه روزي به دردم خورد!
پس رو به لرد كرد و گفت :
- ارباب من يه راه حل براي بيخوابي شما دارم.
- آخ جون قصه، بدو بيا كه خيلي خوابم مياد!
اما ليني حركتي نكرد.
- خب پس چرا نمياي؟
- آخه ارباب راه حل من كه قصه نيست!
- پس چيه؟!
- خب ميذارين اون راه حل رو عملي كنم؟
- اول بگو چيه؟
- نه ديگه، اول بگين ميتونم يا نه؟
و اينجوري بود كه يه كل كل طولاني بين لرد و ليني شروع شد. از اين طرف ليني ميگفت اول بايد اوكيشو بدي و از اون طرف هم لرد بود كه ميگفت اول بايد بگي ميخواي چيكار كني. اينقدر اين بحث ادامه پيدا كرد كه در آخر لرد خسته شد و ليني پيروز شد. پس ليني رو به رودولف كرد و گفت:
- برو يكم از شير اون گاوميش هايي كه اونجا هستن رو گرم كن و بيار بده به ارباب.
تا ليني اسم شير رو آورد لرد با عصبانيت گفت:
- نه ... مگه تو نميدوني من از شير حالم به هم ميخوره؟ من شير نميخوردم!
- اگه ميخواي خوابت ببره بايد شير بخوري.
- نه نه نه، من شير ن م ي خ و ر م.
و اين آغاز يه كل كل جديد بين اون دو نفر بود. ولي ايندفه لرد به هيچ وجه كوتاه نمي يومد چون از شير متنفر بود، حاضر بود بميره اما يه ذره شير نخوره اما در مقابل ليني هم كوتاه نمي يومد تا اينكه ليني گفت:
- يا شيرتو ميخوري يا من ميرم و تو ميموني بي خوابيت.
رلد سردرگم شده بود نمدونست بايد چيكار كنه! پس مدتي فكر كرد و بالاخره تصميم خودش رو گرفت.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۴ ۱۲:۴۴:۳۸
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۴ ۱۲:۴۸:۳۶

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر اساتيد
پیام زده شده در: ۱۲:۵۳ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
به نظر منم تعداد كلاسا نسبت به دوره ي قبل خيلي كمتره. مثلا كلاس دفاع در برابر جادوي سياه،ماگل شناسي،تاريخ و... نداريم.اگه ميشه تعداد كلاسا افزايش پيدا كنه تا جذابيت هاگوارتز بيشتر بشه.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زز ... با زار
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ یکشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۵
جيمز كه به خاطر ملاقه هايي كه ليلي به سمتش پرت كرده بود نميتونست كمرش رو راست كنه به سمت پارك در حركت بود . از اون طرف هم رودولف به حالت دو از خانه ي بلاتريكس در حال دور شدن بود . او همچنان به دويدن خود ادامه ميداد و با دو وارد پارك شد اما همين كه خواست به پشت سرش نگاه كنه يكدفعه با يكي برخورد كرد و هر دو روي زمين افتادند . وقتي سرش رو بلند كرد تا ببينه كه با چه كسي برخورد كرده چيزي جز قيافه ي جيمز نديد . جيمز هم وقتي رودولف رو ديد تعجب كرد !!! رودولف با تعجب پرسيد :

- جيمز؟؟؟! تو اينجا چيكار ميكني؟؟

- دست رو دلم نذار كه خونه ... از بس ملاقه خورده تو ستون فقراتم كه نمي تونم كمرمو صاف كنم ... مثل اين پيرزن هاي 60-70 ساله خميده راه ميرم ... راستي ، تو اينجا چيكار ميكني؟؟!

- بهتره بريم روي اون صندلي بشينيم تا برات تعريف كنم .

و هم زمان با دست به نزديك ترين صندلي اشاره كرد . هر دو روي همان صندلي كه رودولف اشاره كرده بود نشستند . سپس هركدوم قضيه ي خودشونو تعريف كردن . جيمز گفت :

- حالا بايد چيكار كنيم ؟؟ ما هر دو مثل هميم با اين تفاوت كه تو از بلاتريكس كتك ميخوري ولي من از ليلي .

- نميدونم ... ولي بايد يه راه حلي پيدا كنيم .

هر دو شروع كردن به فكر كردن تا اينكه جيمز با صداي بلندي گفت :

- فهميدممم !!!

و اون راه حل چيزي نبود جز ... پيدا كردن لردولدمورت.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۳۰ ۱۴:۵۶:۵۵

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ یکشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۵
سلام پروفسور ...
ميشه اين پستو واسم نقد كنين؟؟؟
ممنون.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.