هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ پنجشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۴
اربابمون. لرد ولدمورت.
به دلیل اینکه در خانه ی ریدل و انجمن خصوصی مرگخواران زحمت های زیادی میکشند.


ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۸ ۱۴:۲۳:۲۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ دوشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۴
کارمند بانک نیز، نگاهی به همراهان لردسیاه انداخت. سپس گفت:
- اولین حساب مورد نظر متعلق به چه کسی هست؟

لرد بار دیگر نگاهی به مرگخوارانش انداخت. کمی فکر کرده سپس گفت:
- به ترتیب حروف الفبا پیش میرویم. طبق محاسبات ما، آرسینوس جیگر.
- بله ارباب؟
- چی بله، آرسینوس؟
- نمی دونم ارباب. شما صدام زدید.
- ما شما رو صدا نزدیم آرسینوس.
- چرا ارباب. گفتید: آرسینوس جیگر. بله ارباب؟
- چی بله آرسینوس؟ :vay:
- همین که صدام زدید دیگه.
-

لرد سیاه با خود فکر کرد که چرا دامبلدور باید به حساب چنین مرگخواری نقطه چین پول واریز کند؟ اما سریعا این افکار را از ذهنش بیرون کرد. هر چیزی امکان داشت. باید مرگخوارانش را کنترل میکرد.

- من همچنان منتظر تصمیم گیری شما هستم.

این صدای کارمند بانک بود که لرد سیاه را به خود آورد.
- یکبار فرمودیم. می خواهیم اول از حساب آرسینوس جیگر بازدید کنیم.

کارمند بانک که منتظر شنیدن همین حرف بود، از روی صندلی خود بلند شد تا لردسیاه و همراهانش را به حساب مذکور، راهنمایی کند.
لرد سیاه و مرگخواران نیز به دنبال کارمند، راهی تالار صندوق ها شدند.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
کجا؟
کنار بید کتک زن.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ چهارشنبه ۶ آبان ۱۳۹۴
دوئل سوزان بونز & اورلا کوییرک
موضوع دوئل : بستنی

در بستنی فروشی فلورین فورتسیکو :
- آها...خوبه...اینم بریزم تمومه. امیدوارم فلو خوشش بیاد.

بووووووممممم

در این هنگام، فلورین با صدای بوممم ی که آمد، از خواب پرید و به سمت آشپز خانه رفت.
- هیچ معلوم هست داری چیکار می کنی سوزان؟

چهره ی فلورین با دیدن صحنه ای که در آن انفجار رخ داده بود، مملوء از خشم و عصبانیت شد، ولی مدت زیادی به همان شکل باقی نماند، زیرا تکه ای از بستنی سیاه رنگی که به سقف آشپزخانه چسبیده بود، روی صورتش افتاد. صورتش را با دستمالی پاک کرده و با عصبانیت فریاد زد :
- اخراااااج. تو از همین الآن اخراجی.
- اما...
- همین که گفتم، اخراااج.
- اما فلو...تو خودت گفتی من دستور این بستنی رو از توی کشوی پیشخوان بردارم و طبق اون بستنی رو درست کنم. یادت رفته؟ من طبق دستور پیش رفتم. نمی دونم چرا اینجوری...
-صبر کن ببینم. کشوی پیشخوان؟ تو دستور رو از کدوم کشو برداشتی؟
- از کشوی سومی.
- چی؟ مگه نگفته بودم به اون کشو دست نزن؟
- کِی؟ اون روز که داشتم مغازه رو تمیز می کردم؟
- آره، همون روز.
- عه...گفته بودی دست نزن؟ من فکر کردم گفتی بی اجازه دست نزن. یکم فکر کن...مطمئنی گفتی دست نزن؟

فلورین از عصبانیت در حال انفجار بود. ولی با به یاد آوردن محتویات کشو، خشمش فروکش کرد. در آن کشو، طرز تهیه ی بستنی هایی قرار داشت، که او در دوران جوانی اش آنها را طراحی کرده و نوشته بود اما به کلی آنها را فراموش کرده بود.
او از بچگی به درست کردن بستنی های متفاوت و عجیب و غریب و خاص، علاقه ی زیادی داشت. شاید این اتفاق، جرقه ای برای به یاد آوردن آرزوهای جوانی اش بود.
- گوش کن سوزان. اگه بتونی دستور تهیه ی اون بستنی رو کامل کنی، می تونی اینجا بمونی.
- واقعا؟ باشه قبول می کنم.
- سوالی نداری؟
- نه.
- خوبه...از الآن تا یک هفته فرصت داری این کار رو انجام بدی. وقتت از همین حالا شروع شد.

سوزان، دوان دوان به سمت آشپز خانه رفت. باید هرجور شده، آن دستور را تکمیل می کرد. اگر از آنجا اخراج می شد، باید به دنبال کاری جدید و احتمالا سخت تری می رفت.

- خب...حالا از کجا شروع کنم؟ بهتره اول مواد مورد نیاز رو مرور کنم. بذار ببینم اینجا چی نوشته...آها. موز آلبانی ای، میوه ی درخت بید کتک زن ماده، عسل سفید، شیر تک شاخ، ترکیب شیر نارگیل و اشک ققنوس...اوه...پس شفا بخشم هست. خب...فکر کنم بهتره دو روز اول رو دنبال مواد اولیه ی مرغوب و تازه بگردم.
شیر تک شاخ رو هم باید برم هاگوارتز، به هاگرید بگم برام تهیه کنه. حالا میوه ی درخت بید کتک زن ماده از کجا بیارم؟مگه اصلا بید کتک زن میوه داره؟ مگه اصلا بید کتک زن نر و ماده هم داره؟

بر خلاف تصورات سوزان، فراهم کردن مواد اولیه، چهار روز طول کشید.

در این مدت فلورین مشغول بررسی دستور تهیه هایی بود، که در زمان جوانی اش، آنها را نوشته بود. او می دانست سوزان دختر باهوشی است و می تواند از پس این کار، بر آید. در حقیقت او اصلا قصد اخراج کردن سوزان را نداشت. می دانست دستیاری به زیرکی و باهوشی سوزان، کم پیدا می شود.

سوزان توانست در روز ششم، بخش زیادی از دستورات را اجرا کند. او مطمئن بود تا لحظاتی دیگر، بستنی آماده می شود.
- آها...دیگه کم کم داره تموم میشه. فقط مونده مواد توی ظرف رو بیست دور در جهت خلاف عقربه های ساعت، هم بزنم...یک، دو، سه...هجده، نوزده، بیست. آخ جون، بالاخره آماده شد.
از خوشحالی فریاد کشید.

فلورین با صدای فریاد سوزان، به سمت آشپزخانه دوید.
- چی شده؟ نکنه باز...
نتوانست جمله اش را تمام کند، زیرا با دیدن بستنی، خشکش زده بود.

- فلو...دیگه اخراجم نمی کنی، نه؟

صدای سوزان،فلورین را از اعماق افکارش بیرون آورد.
- معلومه نه. از اولم قرار نبود اخراج بشی.


ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۷ ۱۶:۴۹:۲۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۱۷:۴۳ یکشنبه ۳ آبان ۱۳۹۴
بعد از اینکه مرگخوارانی که سر به بیابان گذاشته بودند، برگشتند، همگی با هم شروع به نظر دادن کردند :
- روونا...خودت تنهایی به این نتیجه رسیدی؟
- فکر بدی هم نیستا.
- درسته. معجون مسموم رو هم می تونیم از هک بگیریم. هک از این معجونا زیاد داره.
- سوزان...الآن به صورت غیر مستقیم گفتی معجون های من درست کار نمی کنن؟
- بله هک. دقیقا همینطوره.
- یه بار دیگه بگو.
- همون که شنیدی.
-
-
- بسه دیگه
-
-
- ممنون سیو. خب، بر فرض که تا اینجاش درست. کی حاضره در نقش زن و بچه ی رودولف به زندان بره؟

ملت مرگخوار :
-

- حالا که اینطور شد، مجبوریم نقشه ی دیگه ای برای فراری دادن رودولف از زندان، بکشیم.
- من هم با آرسینوس موافقم، اما چه نقشه ای؟

در این میان، روونا که در سکوت به سر می برد، گفت :
- من با هوش ریونیم یک بار دیگه کمکتون می کنم. من و چند تا ساحره ی دیگه می تونیم سر آریانا رو گرم کنیم تا بقیه بتونن رودولف رو فراری بدن.

عده ای از مرگخواران که در پست قبلی جامه دریده و سر به بیابان گذاشته بودند، دوباره به همین سرنوشت دچار شدند با این تفاوت که این بار دیگر برنگشتند.

- خوبه. ساحره های داوطلب دستاشون رو بالا ببرند.

ساحره ها به تکاپو افتادند. تقریبا همه ی آن ها داوطلب بودند. دلیلش فقط یک چیز بود. اینکه در صحنه ی آزادی رودولف حضور نداشته باشند.

- من موافقم.
- منم همینطور.
- منم میام.
- ریگولوس...گفتم ساحره ها فقط. تو ساحره ای؟
- خب بالاخره یکی باید بره تا مواظبشون باشه یا نه؟




تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
دعوت دوشیزه اورلا کوییرک با دستکش های بلند رو، می پذیرم.


ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۳ ۱۸:۵۴:۲۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
- صبر کنید. صبر کنید. دو تا مطلب رو باید خدمتتون عرض کنم.

همه به سمت صدا برگشتند.
- سوزان. تو تو این سوژه چیکار می کنی؟
- راست میگه. چرا خودتو میندازی وسط؟
- وینکی خواست سوزان را آبکش کرد. وینکی جن خوب بود؟

سوزان که از این همه ابراز علاقه شگفت زده شده بود گفت :
- خب دو تا مطلب رو باید بهتون می گفتم.

مرگخواران که می خواستند زودتر از دست سوزان خلاص شوند، گفتند :
- حرفات رو بزن و برو.
- عاااااا. مورگانا راست میگه. زود باش حرفات رو بزن و برو.

سوزان کمی موقعیت خود را ارزیابی کرد وسپس گفت :
- خب ... راستش ...
- بگو.
- می خواستم بگم که ... خب چرا هرکی با کسی که دوست داره همراه نمیشه؟ مثلا آرسینوس و سیو. این دو نفر با هم خوب کنار میان.

ملت مرگخوار کمی فکر کردند. و باز هم فکر کردند. و باز هم. تا اینکه... :
- بد هم نمیگه ها. اینطوری کارمون سریعتر پیش میره و وقتمون هم سر دعوا کردن هدر نمیره.
- آره. بد فکری نیست.
- خب سوزان. فکر کنم دوتا مطلب رو می خواستی بگی.

سوزان :
- نه ولش کنید مهم نیست.

ملت مرگخوار:
- حالا که وقتمونو گرفتی، بگو.

سوزان :
- میشه منم باهاتون بیام؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ پنجشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۴
با مرگ جیمز، پرده ها پایین آمدند تا صحنه ی بعدی آماده شود.
بخشی از مکالمات پشت صحنه :

- ریگولوس
- ارباب
- ریگولوووس
- ارباب
- می کشیمت
- ارباب ... عفو کنید. یه لحظه رفتم تو حس، کنترلم رو از دست دادم نفهمیدم چی میگم ... ارباب؟
-

در همان هنگام :

- ارباااب. صحنه ی بعدی آماده ست. بریم؟

لرد سیاه که همچنان دود از سرشون بیرون می زد :

- ریگولوس. حیف که باید بریم. ملت منتظرن. همینجا بمون وقتی برگشتیم، بهت می فهمونیم آوادای واقعی چیه و چی کار میکنه. قشنگ بهم دیگه معرفیتون می کنیم.

لرد وارد صحنه شد. پرده ها بالا رفتند.
مورگانا در حالیکه چند گلبرگ گل رز روی سرش بود گفت :

- نه. ای جادوگر پلید، دور شو دست از سرم بردار. من کجا طاقت تو را دار...

ولی سریعا متوجه نگاه خشمگین لرد سیاه شده و حرفش را اصلاح کرد :

- اهم ... نه، ای جادوگر پلید. با پسرم کاری نداشته باش. به جای او مرا بکش. با او کاری نداشته باش. نههههههه ... .
- برو کنار ای دختره ی بوقی، وگرنه تو رو هم مثل ریگول... جیمز می کشم. برو کنار...
- نه ای جادوگر پلید. کنار نمی روم. با پسرم کاری نداشته باش ...
- آواداکداورا.

مورگانا به گوشه ای پرت شد. لرد سیاه نگاه خشمگینانه و بی رحمانه ای به وینکی که در نقش هری پاتر، در تخت خواب خوابیده بود، انداخت.
پرده ها پایین آمدند.


ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۱ ۹:۲۶:۰۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ جمعه ۲۴ مهر ۱۳۹۴
هوا سرد بود. مه ، همه جا را فرا گرفته بود. ماه در پشت ابرها پنهان شده بود. چیزی جز تاریکی و نور کم سوی چراغ خانه های دهکده ای در آن نزدیکی ها ، دیده نمی شد.
بی اختیار به سمت روشنایی کمی که از دهکده دیده می شد ، حرکت کرد.
چیزی یادش نمی آمد. او کجا بود؟ چگونه سر از آنجا درآورده بود؟ چه اتفاقی برایش افتاده بود؟ چرا تنها بود؟
تنها چیزی که می دانست این بود که تنهاست. تنهای تنها. کسی نیست که به پرسش هایش پاسخ بدهد.

کم کم به دهکده نزدیک می شد. می توانست جنب و جوش افراد دهکده را ببیند.
بر خلاف بیرون دهکده ، که سرد و تاریک و ترسناک بود ، داخل آن ، گرما و مهربانی دیده می شد.
همه در تکاپو بودند. عده ای مشغول صحبت بودند. عده ای هم مشغول تماشای آتش بازی ای بودند که تازه شروع شده بود.
باید می فهمید آنجا کجاست؟ چرا آنجا بود؟ آن روز چه روزی بود که با وجود آنهمه قتل و کشتار و خونریزی ، باز هم شادی وجود داشت؟
نگاه کرد. پیرمردی بر روی صندلی اش نشسته و مشغول لذت بردن از جشن بود.
نزدیک رفت. روبروی پیر مرد ایستاد ولی انگار پیرمرد او را نمی دید. جلوتر رفت :
- آهااای. میشه بگید اینجا کجاست ؟ و اینکه امروز چه روزیه ؟
اما انگار پیرمرد او را نمی دید. صدایی از پشت سرش شنید. برگشت. پسرکی مشغول دویدن بود. از او پرسید :
- آهای کوچولو. تو به من می گی اینجا کجاست و اینکه ...
نتوانست ادامه ی حرفش را بگوید. پسرک نه تنها حرفهای او را نشنیده بود ، بلکه از بدن او عبور کرده بود.
نه این امکان نداشت. یعنی ... یعنی او مرده بود ؟
حالا داشت به یاد می آورد. او واقعا مرده بود. درست ترش این بود که او نمرده بود. او کشته شده بود ... .
تصاویر واضحی در ذهنش در حال شکل گرفتن بود :
او در جنگ بود. به نظر می آمد جنگ ، بین خوبی و بدی است. او جزو کدام گروه بود؟
کمی فکر کرد. به یاد آورد. او ... او بد بود.
کافی بود. دیگر نمی خواست چیزی ببیند. او مرده بود. مهم نبود چگونه و به دست چه کسی و برای چه. مهم این بود که او مرده بود ، کشته شده بود و کسی او را نمی دید. باید دوستانش را پیدا می کرد. باید می دید آنها هم مثل او مرده اند یا نه ؟



ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۴ ۱۹:۰۲:۰۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قدرتمند ترین جادوگرهای زنده ی حال حاضر چه کسایی اند؟
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ جمعه ۲۴ مهر ۱۳۹۴
منم با نظر آنتونین موافقم . از بین زنده مونده ها هری پاتر از همه قویتره . از بین مرده ها هم که مشخصه ، لرد ولدمورت و سیوروس اسنیپ از همه قویتر هستند .


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.