هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶
ساختن یه طلسم! فرقی نمی کنه چه طلسمی باشه.( منظورم اینه که فرقی نمی کنه که طلسم تون یه طلسم شوم باشه یا یه طلسم برای مبارزه با سیاهی) یه رول می نویسید که توش از این طلسمتون استفاده می کنید. اسم طلسمتون و کاربردش هم حتما ذکر می کنید.(می تونید از طلسمتون برای ایجاد سیاهی یا نبودی سیاهی و شرارت استفاده کنید. فرقی نمی کنه تو چه موقعیتی باشید.)
دورا،دانش اموز تازه وارد هاگوارتز شبیه بچه های دو سه ساله کف زمین خوابگاه مختلط هافلپاف دراز کشیده بود،پاهایش را در هوا تکان میداد.مداد رنگی هایش به صورت هاله ای اطرافش پخش شده بودند.سعی میکرد بدون توجه به ممد که هرهر میکرد،رز هایی که ویبره میرفتن و... تکلیف کلاس هنر را انجام بدهد.
مدیر هاگ برای خانه داری بهتر ساحره ها نیو کلاس گزاشته بود."کلاس هنر های ساحرانه" استاد هنگامی که وارد کلاس شد با گروهی از ساحرگان بی هنر که از هر انگشتشان حتی قطره ای هنر نمیچکید، رو در رو شد.اولین تکلیفشان را :چشم ،چشم ،دو ابرو داده بود.
مدیر هاگ خبر نداشت که مورد چه الفاضی قرار گرفته است با این کلاس!
کم نبودند ساحرگانی که از هر کلمه ی هنر دار تنفری دیرینه داشتند.علی الخصوص تازه وارد هافلپاف،دورا ویلیامز.از همان اول از چند چیزمتنفر بود:ماکارانی،هنر،صدای هرهر ممد!
اخر سر، دست از تلاش های بیهوده کشید.با خود اندیشید:
_خیر سرم اومدم هاگوارتز جادوگری کنم.نیومدم هنرمندی که!
با این حرف وجدان نداشته ی خویش را خاموش کرد.به سمت ممد که الان نیشش را بسته بود رفت.
_ممد؟بالاخره تو خیلی وقته اینجایی و سرشناس!بگو ورد مشق نوشتنو!
_نه نمیگم!نه نمیگم!
_همون بهتر.کی لنگه توعه؟مافلیاتو!

و بدون توجه به ممد که مطمئنا الان در گوشش وز وز پیچیده بود به سمت یکی دیگر از اعضای هافلپاف یعنی خرخون تازه وارد،آملیا رفت.
_عاقا من خیلی تکلیفام زیاده.تو مشقاتو نوشتی؟
_اره شطو؟
_با ورد نوشتی نه؟
_ها؟
_آملیا،یا وردو بهم میگی یا به همه میگم که تو یه متقلبی!
_چی میگی دورا!من از این طلسم ها بلد نیستم.
_وانساتو بابا!وانساتو!

دندان های آملیا بزرگ تر و بزرگ تر شد.اما دورا هنوز به خواستش نرسیده بود.رودولف هم که نبود.رفته بود مرگخورا هارو بخوابونه.به سمت کنج اتاق رفت.
_خودم باید یه چیزی بسازم.مشقو ریسیوس.

کتاب هایش دوتا شد.
_هوم انجام ورک.

از سر چوبش دود بیرون زد.گویا از ترکیب زبان ها گیج شده است.وقتی دود را دید یاد بازیکن مورد علاقع ش توی تیم کوییدیچ کره ی جنوبی افتاد.اون فکتی که فضا رو دید گرفته و با یک ژست ساحره کش بیرون میاد.همون جا که قلب همه ی هواداراش میلرزد.به مغزش صاعقه ای میخورد.چوبش را رو به روی کاغذ میگیرد.
_سوگجه

نقاشی اماده جلوش بود.
_عاشقتم اوپا سونگیییی!ایشالا باز از وسط دود ها بیای بیرون من برات سکته بزنم!

دفتر های دیگش رو دراورد.حالا وقتش بود که از این علم به خوبی استفاده کند.
_سوگجه.
_سوگجه.
_سوگجه.



پاسخ به: کدومیک از وسایل جادویی هری پاتر رو میخوایین داشته باشین؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۶
من اگه میتونستم زمان برگردان ، شنل نامرئی و نقشه ی غارتگر.
ی چیز دیگه هم هست که خیلی دوس دارم داشته باشم ولی از وسایل هری نیست.
اون ساعت خانواده ویزلی بود که نشون میداد هرکدوم کجان اونو خیلی دوس دارم.



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۶
1. ازتون میخوام برین یکی از این اژدها هارو تور کنید و دنبال گنجش بگردید و بگید وقتی پیداش کردین باهاش چیکار میکنید. (15 نمره)
فلش بک به چند هفته قبل از کلاس موجودات جادویی.
دورادختر سرد و مغروری که از درون بسیار مهربون بود ، ذهنش به شایعاتی که معلوم نبود از کجا در امده ، مشغول بود. از گوشه و کنار چیزهایی درباره ی گاو ها و بچه های یتیم خونه شنیده بود.

_میگن که چون گاو ها لا غر و بیجون شدند، بچه های مظلومی که تو یتیم خونه هست رو به زیر زیرکی میبرن میدن به گاوها!
_اره. منم شنیدم که میگن تعداد بچه ها یک چهارم قبل شده!
_همه میدونیم یتیما خرج دارن و خرجشون با مملکته.
_اونام که بدشون نمیاد یکم از مخارجشون کم بشه.

این شایعاتی بود که در همه جا پچ پچ میشد و نگران کننده بود.

زمان حال پس از کلاس مراقبت از موجودات جادویی.
دورا با خوشی بیوتیفولی از کلاس پرید بیرون.جست و خیز کنان به سمت خوابگاه رفت.به قدری از راه حلی که یافته بود،خوشحال بود،که نمیتوانست ارام و قرار بگیرد.
وارد خوابگاه شد قلک پلاستیکی قرمزشو برداشت.چند لحظه بعد صدای پاره شدن و جیرلینگ جیلینگ روح نواز سکه ها امد.
دورا نیشخندی زد و بعد از چند لحظه پشت هاگوارتز بود.در دلش نوایی پیچید.

_کسی فکر کنه من برخلاف قانون،اپارات کردم،به شخصه ناراحت میشم.

جلوی وانت ابی رنگ که معلوم بود اصلا مال استاد پیوز و برادرانش به جز اصغر که بخاطر سهم الارث پدر جدشون قهر کرده بود ، نیست،ایستاد.

_سلام عمو اجدها فروش.
_سلام دورا ویلیامز.
_عمو اجدها داری؟
_بله.
_عمو خوبشو داری؟
_بله.
_عمو یکیشو میدی؟
_نخیر.مگه الکیه؟پولشو میدی؟
_بله.

چند هفته بعد.
دورا زنگ ناهارش را برای پانزدهمین بار در خوابگاه صرف کرد.همان طور که غذایش را میخورد ، چشمانش روی تخمی که میان پتوی بنفش وسفیدی پیچیده شده بود،زوم بود.
تمام این مدت اضطراب داشت که از تخم بیرون بیاد و نباشد.اما امروز اخر هفته بود و فرصتی برای استراحت داشت.
کم کم پلک هایش روی هم میافتادند که تخم تکان خفیفی خورد.دورا از جا پرید.یک ربع بعد در کمال ناباوری انگشت اشاره ی دست چپش اسیر دندان های تیز این اژدها شده بود.
سه روز بعد.
اژدها از اب و گل درامده بود و حالا تازه قسمت مهم ماجرا شروع شده بود.همش سرگردان بود و دنبال چیزی میگشت.اماده بود تا اخر این هفته به سراغ گنج بزرگش برود.
اخر هفته پس از کلاس ها دورا با قلاده ای که از مغازه ی خرت و پرت فروشی خریده بود،اژها کوچولو را برا گردش بیرون برد.تقریبا سه ساعت بعد جلوی یک ابشار بودند.دورا با خود اندیشید :
-لعنت به شانسمون ! من تو این هوا شنا کنم ؟
اما اژدها به راه خود ادامه داد و ه سمت ابشار در حرکت بود.دورا با خشم فریاد میزد:
_بازیت گرفته؟میخوای منو ببری زیر ابشار؟بهم یه اژدهای بدرد نخور انداختن.
اما اژدها بدون توجهی به جیغ های دورا به راهش ادامه میداد.جلوتر،در کمال تعجب شکافی اشکار شد و هر چه جلوتر رفتند شکاف وسیع تر و وسیع تر شد تا غاری جلویشان به وجود امد.

چند هفته بعد مسئول مالیاتی وزارتخونه پول هنگفتی را که توسط یک جغد سرتاسر مشکی رسیده بود،دریافت کرد.
همراه پول ها نامه ای بود که نشان دهنده ی مصارف خیریه بود و در زیر شاخه ی یتیم خانه علامت زده شده بود.

2. تو یه رول کوتاه بنویسید که چگونه پیوز در این جلسه شمارا از شر کفش های لیسا تورپین راحت کرد. (10 نمره)

فلش بک به قبل از کلاس.
پیوز،جادوگر خوش قیافه در اتاق استاد لیسا تورپین را زد و وارد شد.

_مگه من اجازه دادم بیای داخل؟قهرم.

پیوز به لیسا نگاهی انداخت.خودش روی زمین خوابیده بود و تمام کفش های پاشنه دارش را روی تخت فنری و نرمش گذاشته بود.دقیقا همون رفتاری که او با ایفون ماگلی اش داشت.
_لیسا؟مدیر دنبال استاد ها مگرده.جلسه دارید.راستی یک کتاب درباره ی "چگونه کفش های خود رابرق بیندازیم؟" میخواستم وشنیدم که تو داریش.میتونی بهم قرض بدیش؟

لیسا چشمانش را در حدقه چرخاند.
_کتاب ها توی کتابخونست.بردارش و برو بیرون.تاکید میکنم پیوز !تاااکییید! دست به کفشلم نمیزنی. به هر دلیلی.
به محض ترک اتاق توسط لیسا،چوب دستیش را دراورد.به سمت کفش ها رفت و پس از کمی دستکاری بیرون اومد.

نیم ساعت قبل از کتاب.
لیسا هر کفشی را که به پا میکرد خوب به نظر می امد اما تا دم در نرفته پاشنه هایش میشکستند.در اخر لیسا،با گریه روی زمین نشت.
_کفش های خوشگلم!کفش های نازنینم!عزیزای دلم!چتون شده اخه؟

در همون لحظه پیوز وارد کلاسش شد.

3.نظرتون رو راجع به کفش های لیسا تورپین بنویسید. (5 نمره)

توجه توجه توجه
کفش های تورپینی به بازار رسید!
کفش های پاشنه دار و زیبا!
در انواع و اقسام رنگ ها ، برای شما!
مناسب برای مجالس،کوهنوردی،خرید و ...!
این کفش ها لژ های خوب و مقاومی دارند.در طولانی مدت پایتان را ازار نمیدهد وبا انواع طول پاشنه هستند.
شما میتوانید این کفش ها را با قیمت مناسبی از فروشگاه های محلی خریداری کنید.






پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶
تکلیف شما اینه...باید رولی درباره خودتون بنویسید که توی اون با مباحثی مثل خون خالص یا مشنگ و جادوگر و فشفشه برخورد کردین...میخواییم ببینیم که شخصیت شما چجور برخورد و تفکری در این امر (تعصب به خون خالص یا تعصب نداشتن،برخوردتون با فشفشه ها،ماگل دوستی یا ماگل گریزی و...) داره!

دورا خسته از فکر کردن به کلاس ها،خود را روی تختش در خوابگاه هافلپاف پرت کرد.انقدر این چند روز با قلم پر سفید رنگش نوشته بود،انگشتانش درد میکردند.مشکل فقط دست چپش نبود،مغزش دیگر کار نمیکرد،هر وقت زیاد از مغزش کار میکشید ،دستگاه بدنش ارور میداد.سرش را توی بالشش فرو برد و شروع کرد به جیغ زدن تا کمی اروم شود.چیزی نگذشته بود که صدای ارشد هافلپاف به گوش رسید.

_صبح تا عصر قراره بریم فردا دیاگون.میتونید یکم بخورید هوا .

دورا ناباور نگاهی به رز کرد.رزی که الان از هر رزی خوشگل تر بود و به خاطر ویبره ی زیاد که حاصل شادیش بود ،لپ هایی گل انداخته داشت.دورا به سمتش جهید و ازش اویزون شد.

_عاشقتم رزی جونم!بیا عچقم ماچت کنم! بشم قربونت من! اخه ماهی تو چه قدر! کباب بشه دلم! گلی از بس تو!

یک ماه بودن ، بین چند تا هافلپافی که اینجوری حرف میزدند، تاثیر خودشو روی دورا ایجاد کرده بود ،و حالا اون هم به زبان هافلپافی صحبت میکرد.صبح روز بعد دورا اولین نفر از خواب بیدار شد و شروع کرد به در اوردن انواع و اقسام ردا ها. در اخر وقتی صد و چهل و شش تا ردا روی زمین پخش شد،روی تخت ولو شد.

_من ندارم بپوشم هیچی!اینجوری نمیتونم برم دیاگون!نمیتونم بخورم هوا!نمیتونم باز کنم ذهنمو!ارور داده میمونم!میترشم اخر!

همون لحظه یک نامه توسط امیلی، جغد سفیدش،اورده شد.ان را روی پاهای دورا انداخت و از خوابگاه به سمت جغدگاه پرواز کرد.نامه باز شد و صدای مادرش به گوش رسید.

_کارل،شنیدم که داری میری دیاگون.اون ردایی که دوماه پیش رای تولدت فرستادم میپوشی نه چیز دیگه ای رو.

کوچه ی دیاگون.
دورا داشت با پسرخاله اش،کارن درباره ی این صحبت میکرد که چرا انها را به جای هاگزمید به دیاگون اورده اند، ولی هیچ کدام به جواب قانع کننده ای نرسیدند.پس از صحبت در این باره انها به صحبت درباره ی تکالیفشان و نمرات زیبایشان پرداختند.سپس هر کدام پز نمره هایشان ا دادند که کی از کی کمتر شده است .دورا پیشنهاد کرد که به سمت کافه ای که در دیاگون معروف بود بروند.هر دو در انجا نشسته بودند و منتظر بودند تا سفارش هایشان را بیاورند.گروههی از بچه های اسلیترینی با خودشیفتگی که از دماغ بالا گرفتنشان اشکار بود وارد کافه شدند و در مرکز کافه مستقر شدند.پس از سفارش دادن یک عالمه ابنبات و کاکائو داغ سرشون را با تمسخر به سمت گروهی از ماگل زاده های سال اولی گرفتند.

_شما گند زاده ها تا کی میخواید خودتون رو وارد مسائل جادوگری که با شما هیچ سنخیتی نداره بکنید؟ همه میدونستند که گند زاده بدترین اسم برای صدا کردن چند تا ماگل زادست،ان هم در یک مکان شلوغ مثل کافه.
_اره،شما فقط باعث به خطر افتادن جان ما اصیل زاده هایید.
کارن دستانش مشت شده بود . درسته ما هم خونمون اصیل بوده ولی به هر حال توی خانوادمون ازدواج هایی با ماگل ها هم داشتیم.
_با تحقیر ماگل ها خودتون رو بزرگ میکنید؟اوج افتخارتون به چیزیه که هیچ تلاشی برای به دست اوردنش کردید؟چرا به هوش نداشتتون یا شجاعت و پشتکارتون نمینازید؟چقدر برای خون اصیلتون به زحمت انداختید؟
این صبر کارن بود، که لبریز شده بود.
دورا فکر کرد الان خیلی بیوتیفول...

_ههه.جالب تر هم شد.چند تا هافلپافی که از خائن ها به دنیا اومدند.

کارن دهانش را باز کرد تا پاسخی به شان بدهد.اما دورا مانع شد.پول را روی میز گذاشت.پوزخندی زد، دست کارن را کشید و بخ بیرون از کافه برد.
-------------------------------------
من عذر خواهی میکنم اگر به اسلیترینی ها اشاره شد و مطمئنم بین ان ها هم افراد خوش قلبی وجود دارند.من به خاطر کلیت از نام انها استفاده کردم و امیدوارم کسی را نرنجونده باشم.ارادتمند دورا (کارل) ویلیامز.



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۰:۳۸ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۶
معجون
خود را که به رنگ خاکستری در امده بود ، درون شیشه ای که رویش پر از برچسب مشنگی بود و برایش ارزش زیادی داشت ریخت.تنها دلیل این کارش علاقه ای بود که به سخت گیری های این استاد داشت.نه قیافه اش.زنگ ناهار وارد اتاق شد انتظار داشت استاد سر میز ناهارش باشد،اما همان جا بود و داشت نگاه مشکوکی به یک شیشه معجون خوشرنگ صورتی می انداخت. دورا مملو از اضطراب شد.جلو رفت و من من کنان سلامی کرد.سپس بدون این که منتظر جوابی باشد،به سمت در برگشت.

_سلام.

دورا در را با تعجب بست. این استاد اونقدر ها هم ترسناک نبود.



پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۲۲ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۶
اولین باری هست که جزو ترکیب تیم کوییدیچ هستم وخب خیلی خیلی شــوق دارم ولی شانس ندارم که ! گوی زرین چون که توی تمرین ها ازش زیاد استفاده نمی کردند و فقط فکر آب هویج برای تقویت چشم های جست وجوگران بودند، قهر کرده است.

به نقل از منبع موثقی که خواسته اسمش فاش نشود، کنج عزلتی را در انبار برگزیده و تا کسی بهش نزدیک می شود، جیغ هایی می زند که حتی روح پدر بزرگ پدر بزرگ پدر بزرگ خواهر شوهر عمه ی ننه هلگا، را جلوی چشممان می آورد.

به همین خاطر قرار شد هرکس توی خونه اسنیچ دارد، آن را بیاورد تا بجای گوی اصلی ازش استفاده کنند. از آنجایی که من اصیل هستم، هزار گوی در خانه یمان پر می زنند.

در بازی های محلی ای که دیده بودم و سر تمرین های تیم، انتخاب لباس اختیاری بود و برای همین دلم می خواهد به قدری در اولین بازی بدرخشم که عکسم را در پیام امروز بزنند. از آن جایی که می خواهم هم در پناه هلگا باشم و هم در زیر سایه ی تاریکی، ردای مشکی ساده ای را با شنل مخمل طلایی را انتخاب کردم.

- حواست من باشه دورا سر چی که به بازی میشه فردا.

از آن جایی که چیزی از صحبت های رز دستگیرم نمی شد، ترجیح دادم به چشم هایی که فردا در خواهم آورد و عکس قشنگم که بزرگ در صفحه ی اول زده می شود، فکر کنم.

فردا - زمین کوییدیچ

صدای واضح گزارشگر از بیرون می آمد:
_ کوییدیچ دوستان عزیز! بالاخره به اولین بازی گروه پر افتخار هافلپاف رسیدیم. دراین بازی نوادگان هلگا که در پناهشان باشند و سر فراز...
-خود شیرین، چاپلوسی بسه دیگه بقیشو بگو!
-ای بدبخت چقدر گرفتی؟

دقیقا یادم نمی آید چه قدر هزینه کردیم، اما هرچی بود به آن اندازه ای بود که این طوری روحیه بگیریم.

_ ...هافلپاف سر فراز در روی گریفیندور قرار می گیرد. به علت های شخصی قراره که از گوی های زرین بازیکنان استفاده بشه. ابتدا بازیکنان گریفیندور با قیافه های گرفته و ناراخت وارد می شوند که احتمالا به خاطره اینکه می دونن برنده ی این دیدار...اهم رداهای ساده ی کوییدیچ رو به تن دارن. حالا بازیکنان زیبا و درخشان هافلپاف پشت سر هم با قدم های محکم وارد زمین می شوند. اینه زیبایی و جلوه ی هافلپاف...
- این دختره چرا طلایی پوشیده؟
-این که چیزی نیست اون یکی صورتی پوشیده!
- فکر کنم اینا تازه واردن اخه بقیشون که نرمالن .

چه قدر حیف شد که دستیار ها را هم نخریدیم. یعنی الان به من گفت جلف؟ لحنش که تحسین آمیز نبود.

_ و حالا شاهد دعوای کاپیتان های هردو تیم سر گوی زرین هستیم ! هر کسی میخواد گوی خودش در مسابقه شرکت بده. داور مسابقه به میان میاد و با نگاه عاقل اندر سفیهانه ای، یک گوی زرین از جیب خود درمیاره و حالا سه تایی به دعوا ادامه میدهند. یکی از بازیکنان گریفیندور همون طور که سرشو رو تکون میده به سمت اون سه تا میره. معلوم نیس این تیک عصبیه یا نشونه ی تاسف.

بیچاره داوری که مجبور شده جملات رز را ترجمه کند. می توانم درکش کنم که چه زجری می کشد. ولی کاش داور را هم می خریدیم. این طوری الان این قدر درگیری هم نداشتیم.

_بازی با سه تا گوی آغاز می شه و البته با مقداری تاخیر جستجو گر ها چشمان تیز بینی دارن و همه مطمئنیم پیدا کردن سه تا توپ براشون کاری نداره. مهاجمین گریفندور با شوق و ذوق فراوان به سمت دروازه ها میپرند و بهترین دروازه بان دنیا، با لبخند ملیح توپ هارا میگیرند و درجواب اشاره می کند که به همین خیال ها باشید. ایول هافلپاف! مدافعین قهرمان هافلپاف را در همه جا می توان دید.در کنار مهاجم ها، جستجوگران و حتی در بین حریف، با قدرت هر بلاجری که می رسد رو دفع می کنن. بازی هیجان انگیزی می شه ولی مشخصه که در برابر تیم قدرتمند هافلپاف شانسی ندارن!

در حالی که با قدرت به بلاجری ضربه می زدم، کلی فحش نثار خودم کردم. این ایده ی لباس شاخ از کدام عالمی آمده بود؟ بر خلاف انتظارم کسی با تحسین نگاهم نکرد و حلق کسی تا ته نسوخت و حتی خیلی ها نگاه تحقیرآمیزی داشتند!
مشکل مهم تر این بود که با این لباس ها خیلی راحت نبودم. چون بلند و سنگین بودند، نمی توانستم راحت پرواز کنم. با این حال تا جایی که میشد مراقب اوضاع بودم.

تا الان که امتیازات مساوی بود. البته اگر سوزان از خستگی نمی خوابید، ما همین دو امتیاز را از نمی دادیم. از طرفی کلاه پیر هم خیلی توانایی کنترل را نداشت و این به جسیکا و آملیا فرصتی داد که دو گل بزنند.

یکبار هم بابای ارباب گویی را گرفت که خوشبختانه مشخص شد گوی اصلی نیست. بلاجری به سمت آنجلینا که سد راه جسیکا بود، فرستادم. ناگهان رز، جستجوگرمان، از کنارم به سمت پایین هجوم آورد و چند ثانیه بعد چیزی طلایی رو با دست های روی ویبرش بالا برد. خانم نابغه شنل منو گرفته بود !

با سوت داور دوباره بازی ادامه پیدا کرد.این بار رز نقشه ای داشت:
_دورا؟ذهنشونو بخون ، انگار پریسیوال و مون دنبال چیز خاصین!

نگاهم را به ترامپ و پریسوال دوختم . پرسیوال دنبال چیزی می گشت، یک چیزی غیر از عکس های ترامپ ! او به دنبال گوی زرینی کنار پای سوزان بود. اما گوی همانی بود که اول بازی گرفته بودند و تیرشان به خطا رفت. باری دیگر مون فکر کرد به گوی دست یافته که مرلین را شکر آن هم گوی اصلی نبود. مسیرم را به سمت رز تغییر دادم.

_فهمیدی چه خبره؟
-اره! گویی که پرسیوال و مون نزدیکشن خطاست! باید دنبال گوی سوم بگردی. من هواتو دارم تو دنبالش بگرد.

کمی بعدتر زمزمه ی رز به گوشم رسید:
- اوناهاش! دنبالم بیا دورا.مواظب باش کسی بهم حمله نکنه.

بعد شیرجه رفت ومنم به دنبالش. خوشبختانه این بار ما گوی اصلی را پیدا کردیم. رودولف با یه لبخند ساحره کش به سمت مان آمد و گوی را گرفت ناگفته نماند که حواسش به یک ساحره میان تماشاچیان بود. در همان حال اعلام کرد:
- هافلمون برنده شده و من به همه ی شما ساحره ها علاقه ی خاص دارم! به فنگم امید دارم! متاسفانه!و غر دارم...

داور بازی رودولف را کنار زد و به گوی با دقت نگاه کرد. بعد از تایید گوی و برنده اعلام کردن هافلپاف،اجازه داد تا رودولف بقیه ی صحبتش را بکند و شنوندگان را با او تنها گذاشت.



پاسخ به: محله پریوت درایو
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۶
هکتور-خانم دورسلی به سمت جایی که فکر میکرد اشپزخانه باشد ، به راه افتاد.در اشپزخانه را با لبخند شیطانی بست.از خوشحالی که به خاطر یافتن محفلی های ازمایشگاهی به وجود امده بود ، یک ویبره ی بلند و بالا رفت.سپس به بدن هکتور بازگشت. دستش را درون جیب ردایش کرد و پاتیل و موادش رو در اورد.

_هههه!حالا کاری میکنم که دیگر کمبود جا نداشته باشید.وقتشه همه ی ویزلی ها از بین بروند!

همون لحظه در بیرون از اشپزخانه ارتور ویزلی همچنان در حال پرسیدن سوال هایش بود.

_آه!این ها دوشاخه هستند.یادتونه وقتی برای بردن هری به مسابقات جهانی کوییدیچ اومده بودم، بهتون گفتم یه کلکسیون دوشاخه دارم؟

لرد-دورسلی که از چیزی خبر نداشت،فقط سر خود را به معنای تایید حرف های ارتور تکان میداد.ارتور به سمت یک آباژوررفت.دوشاخه اش را که پای یکی از مرگ خواران میشد،در دست گرفت.پس چند لحظه زل زدن به ان،دوشاخه را درون پریز وارد کرد که فریاد مرگخوار به هوا رفت.رودولف - دادلی به سرعت دست به کار شد.

_اقای ویزلی،این جدید ترین نوع اباژوره!هنگام روشن شدن فریاد میزنه!
_من همیشه معتقد بودم که ماگل ها باهوشن ،باید از هوششون استفاده شد.

همون لحظه هکتور_خانم دورسلی به همراه یک سینی خوشرنگ طلایی،با دسته های نگین کاری شده ،به همراه دوازده لیوان شربت نارنجی ،وارد پذیرایی شد.رودولف _دادلی پشت به اصطلاح پدرش قایم شد.این از چهار چشم تیزبین هری که همچنان فریاد میزد به دور نماند.به طور ناگهانی ساکت شد،و سیخ نشست.

_پسر خاله؟مامانت نوشیدنی اورده!قبلا ها سریع هجوم میاوردی.چرا الان پشت پدر عزیزت قایم شدی؟

رودولف- دادلی من من کنان و با خشمی که از چشمانش مشهود بود،از پشت لرد-دورسلی بیرون امد.

_اخر میگویند احترام به مهمان،توسط میزبان الزامیست.به همین خاطر منو پدرم در اخر میخوریم.
_پسر عزیز دردانه ام راست میگوید.ما میخواهیم ثابت کنیم که به ماگل ها به جادوگران ارادت دارند.عیال؟از هری شروع کن.

هکتور -خانم دورسلی با رویی گشاده سینی را جلوی هری گرفت.

_گوارای وجودت،هری جان.

و در دل با خود گفت "این اخرین نوشیدنیه که خواهی خورد."



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۶
یه هم تیمی از گروهتون انتخاب کنید، برید شکار خون آشام در زمان گذشته یا آینده حتی. زمانش هم فرقی نداره. محدود نکنید خودتون رو. با همون زمان برگردانایی که آخر رول تدریسم گفتم. اتفاقات و نتیجه شکار هم به خودتون بستگی داره. شما یک رول میزنید، هم تیمیتون هم بعد از شما ادامه میده سوژه رو تموم میکنه. یعنی به عبارتی یک سوژه در دو پست هستش. فضاسازی، ارتباط با پست قبلی، اینارو رعایت کنید. سوال یا ابهامی هم داشتید حتما بپرسید.
پست دوم همگروهی پسرخاله ی عزیز استوارت مک کینلی

دورا سرش رو به سمت پایین حرکت داد و چند ثانیه همان طور که استوارت نگاه میکرد با خود اندیشید:

_چرا استوارت رو به همگروهی برگزیدم؟هرچند دیگه دیره ، الان حدودا یه قرن ماقبل خودمونیم.

همون طور که ذکر شد،این ایه ی یاس چند لحظه بیشتر ادامه نیافت.مشکل بزرگ تری بود.خون اشامی که قصد خون کارل رو کرده بود!کارل با ارامش تمام دو تا ضربه به صورت کارن زد که سبب به هوش آمدنش شد.

_کارن متوجه هستم که درد داری،سعی کن راه بری.من کمکت میکنم.

سپس دستانش را کشید و بلندش کرد.اما قبل از هر حرکتی ، دیدش را دود فرا گرفت و انسانی با پوست بسیار سفید و چشمانی سرخ جلویش ظاهر شد. به مرور زمان تعداد خون اشام ها از یک به ده نفر رسیده بود.تقریبا یک کیلومتر بین انها فاصله بود.کارل نگاهی به خون اشام ها کرد.به نظر ترسناک نمی امد ،باید خونسردی خودش رو حفظ میکرد.هر چه باشد او درس هایش را خوب خوانده بود و اماده ی هرچیزی بود. سقلمه ای به کارن زد.

_باید کمک کنی.میتونی از چوب دستیت استفاده کنی؟
_اره کارل. برنامت چیه؟

چند لحظه بعد کارن با ورد جادویی اکیو و تکون دادن اروم مچ دستش،انبوهی چوب و شاخه ها را روی زمین را جمع میکرد.کارل هم با زمزمه کردن ورد اینسندیوم ان هارا اتش میزد.بالاخره هر موجودی نقطه ضعفی داشت.هر چند خون اشام ها هم خنگ نبودند.پس از درک این مسئله شروع به فرار کردند.بلافاطله کس از پشت ورد قفل کننده ی دست و پا را فریاد زد.

_بتریفیکاس توتالاس.

کارل و کارن به سمت صدا برگشتند و با یک مرد میانسال رو در رو شدند.

..........

همون طور که بچه ها از پشت ،سر خون اشام ها را ، به کمک فرانک میکشیدند تا به صورت کامل جان ان هارا بگیرند ، از زندگی فرانک هم با خبر میشدند.

_اره دیگه!همون طور که گفتم ،من نگهبان اینجام . یکی از دوستام گرگینست. من میام تو جنگل و دورادور مواظبم که به سنتور ها یا تک شاخ ها اسیبی نزنه.میدونید ،کنترلتون تو این شرایط خیلی سخته. شانس اوردید که هم باهوشید ،هم من اینجا بودم.



پاسخ به: بهترین عضو تازه‌وارد
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶
آملیا فیتلوورت پستاش خوبه. خخخخ برخلاف من خوب یادش میمونه کجا علامت نگارشی بزاره.توصیفاتش نه زیاده که کلافه شی ، نه کمن که موقعیتو کامل درک نکنی.



پاسخ به: باجه تلفن وزارتخانه (ارتباط با مسئولان)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶
تبریکات یک تازه وارد رو قبول کنید وزیر منتخب ما:

بانوی محترم،جن بزرگ،سازنده ی دولت مسلسل،سازنده ی دولت جارو:وینکی عزیز

وینکی جن متشکر. وینکی جن محتربزداللمسلسلجار خووب؟


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۶ ۱۴:۲۰:۳۳






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.