هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۷
سوال اول: وقتی ویبره زدن رو یاد گرفتید چه استفاده ای ازش می کنید؟

_ پروف جان، اول اینکه من خیلی وقت پیش چون عاشق معجون سازیم تویه کتاب اینو خوب یادگرفتم و ساختمش. بعدشم تکنولوژیش کردمو ویبره زدن رو گذاشتم رو یه سری ابزارای مشنگی که بهش میگن تلفن همراه. همرامم هست الان اگه بخواین ببینین. اسمموتوگوگل سرچ کنین میادبالا به عنوان سازنده این تکنولوژی؛ بالاخره زندگیه دیگه باید بچرخه. کار دومیم که میکنم، وقتی میخوام فرنی درست کنم که همش باید هم بزنم، این معجونو میریزم تو پاتیلم که خود فرنی بلرزه و موادش باهم قاطی بشن. همین دیگه.

سوال دوم: رز از کجا هکتور ویبره زن آورد؟

_ خیلی راحت! چندتا ملخ از هاگرید گرفت، بهشون معجون مرکب پیشرفته با تار موی کش رفته شده از هکتوروداد، بعدشم هکتور حاضر و آماده اومد تو پاتیلا بایه تکون چوبدستی و احضار اونا.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۰:۵۱ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۷
شب دلنشینی بود. قرص ماه به آرامی از فراز آسمان سورمه ای رنگ می گذشت و به وسطش نزدیک می شد. هوا کم کم سرد و سردتر می شد و سایه تاریکی اش، غالب تر.

پنی درحالی که نگاه جستجوگرش را به هرطرف میچرخاند وارد جنگل شد. ترس در همه حالات ‌و حرکاتش به وضوح دیده می شد اما او سعی می کرد بر این ترس غلبه کند تا به جای هیولاهای خیالی و ترسناک افکارش، گردنبند گمشده اش را کاوش کند.
کمتر پیش می آمد که او به فکرقانون شکنی هایی مثل ورود به جنگل ممنوعه فکرکند، اما این بار درد گمشدن یادگاری مادربزرگش که فقط سه ماه از ازدست دادنش می گذشت باعث شده بود که او بدون هیچ فکری پا به جنگل ممنوعه _ که امروز کلاسشان درآن برگزارشده بود _ بگذارد.

_ پس تو کجایی لعنتی؟ کلاس که همین جا برگزارشد.
پنی همینطور که این را می گفت چشم هایش را با حرص بست و پایش را به زمین کوبید. تقریبا مدت زیادی از آمدنش می گذشت و هیچ اثری از گردنبندش نبود. نفس عمیقی کشیدو بااندوه فکرکرد گردنبندپیدانخواهدشد وباقصد رفتن به عقب برگشت که درخشش چیزی نگاهش را به سوی خودکشاند.

_ این... گرنبند؟
کمی جلورفت و چشم هایش را ریز کرد.
_ این که گردنبند نیست... این... چشمه!

و صدای غرش بلندی، تمام وجودش رالرزاند. یک هیولا _ بدون شک یک هیولا _ با هیبتی شبیه به گرگی غول پیکر از پشت بوته ها بیرون پرید و حمله کرد.
پنی جیغ کشید و در حین دویدن چوبدستیش رابیرون کشید.
_ استوپفای!

موج قرمز رنگ از کنار گوش هیولا گذشت. قلب پنی با عمیق ترین شدت می تپید و چشمهایش با یادآوری دوباره چهره هیولا حقیقت وحشتناکی را به یادش آوردند.
آن هیبت، آن چشم های براق قرمز رنگ، دهان بزرگ و دندان های بزرگ و بیرون زده، موهای بلند و ژولیده... او یک گرگینه بود!
ترس و وحشت حاصل از این فکر به پاهایش جان دوباره بخشیدند. همان زور که جیغ میزد طلسم دوباره ای فرستاد.
_ استوپفای! استوپفای!

اما هیولا به راحتی با یک تکان سرش طلسم را مهار کرد و با یک خیز روی پنی پرید.

_ نه! نه!
پنی سعی کرد خودش را از دست های چنگ مانندش جدا کند اما گرگینه بیشتر از حد تصورش قوی بود.
_ کانفرینگو!

با فرستادن این طلسم ، هیولا کمی کنار زده شد اما با زدن ضربه آخرش، پنی با درد شل شد و روی زمین افتاد.
جای دندان های گرگینه روی پاهایش از زیر لباس پاره و خونی دیده می شد. درد جان فرسایی در تمام وجودش پیچید و صدای فریاد بغض آلودش هوا را شکافت.
با این آخرین ضربه، گرگینه نعره دوباره ای سر داد و با عقب گردی در تاریکی جنگل گم شد.
فقط درد نبود که پنی رابی حس کرده بود. افکار زیادی در سرش چرخ می خوردند و قلبش را بیشتر می شکستند.
چند دقیقه بعد که پنی از جایش بلند می شد، شکل انسانی اش در حال تغییر بود؛ انگار که او پنی قبل نبود. و البته این همان حقیقت بود. پنی هرگز دوباره مثل قبل نمی شد.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: انـجــمـن اســـــلاگ
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
سلام آقای مدیر خوشتیپ!
اومدیم انجمنتون!
رول میدیم بهتون!
در آخرم به ریش مرلین میسپاریمتون!




ویرایش مدیر: پنه! چشمای زیبات خوشتیپ می‌بینه دختر نازنینم. یادت باشه بعد از این جشن، اعضای ویژه‌ی انجمن اسلاگ یه دورهمی خودمونی تر هم دارن ... حتما باید باشی.

+4


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۴ ۲۳:۴۵:۲۰

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
*قدرت صحبت کردن با موجودات*

_ چه صبح مزخرفی!
پنی این را گفت و بلند شد.
_ آخه هواروببین! چقدر داغونه!
_ آره راست میگی هوااصلا جالب نیست.

پنی وحشت زده بلند شد و به اطراف نگاه کرد. هیچ کس دراطرافش دیده نمی شد. فقط مگسی وز وز کنان و به آرامی از جلوی چشم هایش خرامان به طرف پنجره رفت‌.

_ وای خدا! اگه مامان بفهمه من یه توهمی دیوونه شدم، چی میگه؟!
و باتکان دادن سرش به نشانه تاسف به طرف دستشویی رفت.
_ پس کی زمان رفتنم به هاگوارتز می رسه؟ این تابستون دیگه شورشو...
صدای جیغ بلندش، خانه را تکان محکمی داد.
_ سوسک! بازم سوسک! چرااین خونه انقدر سوسک داره؟!
_ ای بابا! تو دهنم که جا نمی شی ریقو!

پنی دوباره جیغ کشید.
_الان وقت توهم زدن نیست پنی! الان فقط باید تمرکز کنی و بزنیش!
_ توهم چیه آخه؟ موهای جنگلیتو ازروی صورتت بزنی کنار، چشمت به جمال منم روشن می شه!

پنی دوباره جیغ زد.
_ این صداها چیه من می شنوم؟! تو... تو چرا مدلت یه جوریه که انگار داری منو نگاه می کنی؟ وای مرلین! من دارم بایه سوسک حرف میزنم! با یه سوسک!
و دوباره جیغ زد.

_ اگه یه بار دیگه جیغ بزنی، میرم تو پاچتا!

کاملا ناخودآگاه، پنی سکوت کرد و دستش را روی دهانش کوبید. هر چه که بود، انگار واقعی بود و یک سوسک داشت بااو حرف می زد.
_ تو... این واقعا تویی؟

خود سوسک هم نمی دانست این آدمیزاد ننر و چندش چگونه زبان اورا می فهمد وصدایش را می شنود. اما به هر حال از دیگر برو بچز شنیده بود که گاهی برای آنها هم چنین موقعیتی پیش می آید. اصلا از این موجود هر چیزی بر می آمد. سری تکان داد و پوفی کشید. هرچند پنی متوجه پوف او نشد اما به هر حال او پوف کشیده بود.
_ پس کی؟ دور و برت کس دیگه ای رو می بینی؟

پنی برای اطمینان ابتدا اطرافش را دوباره بررسی کرد و بعد نیشگونی از گونه هایش گرفت؛ و از آنجاکه اتفاق خاصی نیفتاد مظلومانه سرش را به علامت خیر بالابرد.

_ خب پس این مسخره بازیا چیه؟بیا بشین فکر کنیم ببینیم چی شده که تو همچین افتخاری نصیبت شده!

ساعتی بعد

به نظر نمی رسید پنی هرگز بفهمد چه اتفاقی افتاده که اوحالا می تواند زبان این موجود را بفهمد. اما به هر حال، اوبرای اطمینان با گربه اش، مگسی معلق در هوا، و سگی ولگرد هم حرف زد و درکمال حیرت و مسرت، به توانایی خارق العاده اش پی برد. حیوانات اطرافش در آن لحظه معنی لبخند شیطانیش را نفهمیدند، اما با شروع خرده فرمایشات خاک تو سری او سری به تاسف تکان دادند؛ و آگاهانه فریب وعده های اورا خوردند.

_ وایسا! ... خوب یه لحظه پر نزن آخه مگس!

مگس کمی ناز کرد و بعد ویز ویز.
_ چیه؟
_ ببین مگس، یه سر می ری رفقاتو صدا می کنی بعدم می ریزین سر اون دختره که همسایمونه. من صداش می کنم و شماام نفله ش!
_ نمی خوام! چرا باید این کارو بکنم؟
_ این همه هیجان نصیبت میشه مگس!
_ اولا، من هیجان حالیم نیست! خوشم نمیاد اصلا! دوما، چرا به نظرم میاد یه جوری صدام می کنی "مگس" که انگار داری فحش می دی؟

پنی دستپاچه شد.
_ من؟
فحش؟
نه بابا داری اشتباه می کنی! خوب اسمتو نگفتی دیگه گلم!

مگس که همچنان چشم هایش با تهدید ریز شده بود سری تکان داد و پنی نفس راحتی کشید.

_ خوب... از هیجان که خوشت نمیاد... نظرت در مورد اون شیریتی کیشمیشیای مامان پزم چیه؟ همونا که همیشه روشون سلفون می کشه تا دست تو و رفقات بهشون نرسه؟!

و این بار، مگس دستش را به شاخک ها وپاهایش کشید و چشمهایش برق زد.

پنی لبخند شیطانیش را دوباره تکرار کرد و زنگ منزل پارکر هارا فشرد و سپس از خانم پارکر خواست به هریت اطلاع دهد که می خواهد اوراببیند.
هریت پارکر به آرامی و پراز نازهایی که حرص پنی را در می آورد از پله ها پایین آمد و در را گشود. اخم محسوسی کرد و باصدایی که انگار ببر روی صخره ها ناخن می کشد گفت:
_ اوه ببین کی اینجاست... پنی!

پنی موهایش را از صورتش کنار زد و با لذت چشمهایش را بهم فشرد.
_ سلام هریت! چه صبح قشنگی نه؟

هریت نگاهی به اطراف انداخت و بعد با اخم گفت:
_ در صورتی که چشمم به تو نمی خورد، آره خیلی! چی می خوای؟
_ چه بداخلاق! من فقط کفشای اسکیتتو می خواستم!
_ نمی دم! من به تو یکی هیچی نمی دم!
_ هریت عزیزم مثل اینکه اصلا اعصاب نداری! ولی من می تونم با یه بشکن...
و دستش را بالا برد و بشکن محکمی زد.
_ حالتو از این رو به اون رو کنم!
فقط چند ثانیه از این بشکن گذشته بود که جمع حیرت آوری از مگس ها هریت را در خود پنهان کردند.

_ دیدی گفتم!

هریت جیغ کشید؛ ممتد، بلند، و خانه خراب کن. اما به نظر نمی رسید پنی اصلا اذیت شده باشد. به ساعتش نگاه کرد و با ایستادن عقربه ثانیه شمار روی ثانیه اولیه شمارش، او دوباره بشکن زد و با عقب نشینی مگس ها لبخند ناکجاآباد سوزانی زد و گفت:
_ وای ببخشید! همین الان یادم اومد که کفشای اسکیت خودمو کجا گذاشتم! از مزاحمتم عذر می خوام.
و به آرامی برگشت و بدون در نظرگرفتن چهره داغان و سنکوب کرده هریت از آنجا دور شد.
_ آخ جون! بلاخره انتقام فرود اومدنم توی گودال گِل رو گرفتم!

چند ساعتی، به گرفتن انتقام های پنی گذشت. او با سوسک باران کردن نگهبان مرکز خرید محله شان به او فهماند تهمت دزدی زدن اصلا کار خوبی نیست و با ترساندن معلم مدرسه کودکیش توسط جمع سگ های ولگرد به او درس خوبی داد تا هیچ دانش آموزی را بخاطر اینکه از نگاه هایش خوشش نمی آید کنارسطل زباله و با یک پا نگه ندارد. بعد هم او شروع به خوش گذراندن و درست کردن لانه برای کبوتر های آن اطراف کرد.
صبح روز بعد، پنی زودتر از همیشه از خواب بیدار شد. کارهای زیادی بود که باید انجام می داد. بااینکه دیروز هم با پرنده های آن اطراف به گردش رفته وهم با اسب مادرش سواری ویژه ای کرده بود، بازهم باید خوش می گذراند. با شادی از تختخواب بلند شد و رو به مگسی که کنارش وزوز می کرد گفت:
_ سلام مگس! صبحت بخیر.
اما جوابی نشنید. فکر کرد شاید مگس ازاوناراحت است.
_ چیزی شده؟ چرا ساکتی؟
با نشنیدن دوباره صدایی، پنی وحشت کرد. دستش را به طرف مگس دراز کرد اما او نگاه عاقل اندرسفیهی کرد و وزوزکنان پرید. پنی لبش را گاز گرفت و از اتاقش بیرون رفت. توی راه باهر موجودی که می دید صحبت می کرد اما جوابی نمی شنید. با گربه شان، سوسک راهرو، و کفشدوزکی که از باغچه شان آمده بود. اما در نهایت، درحالی که داشت به یک عنکبوت التماس میکرد تا چیزی بگویدمادرش از اتاق بیرون آمد. بادیدن وضعیت تاسف بار پنی، سرش را با ناراحتی تکان داد و گفت:
_ خدای من پنی! تو دیوونه شدی! بالاخره دیوونه شدی!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
سلام پروفسور!
خب راجع به اولین سوال...
1_خب من فکر می کنم زمانی گوی تغییر رنگ بده که فرد دچار احساسات مختلف بشه. وقتی شما حالتون خوبه، رنگش ملایم و لطیف خواهد بود و وقتی ناراحت بشید، شاید مثل فیلم inside out رنگ گوی آبی بشه. خشم رنگ گوی شما رو هشدار دهنده می کنه و درد رنگ آزاردهنده ای رو نشون می ده. بین درون شما و رنگی که گوی نشون میده روابط مستقیمی وجود داره که اگه بشه اونهارو فهمید و درک کرد، تصاویر روی گوی می تونن واضح بشن و به شما توی پیشگوییتون کمک کنن.

سوال دوم...
2_شایدچون گوی درست شبیه زمینیه که ما توش زندگی می کنیم و تقریبا همه اتفاقات از همین زمین نشات می گیرن. بخاطر همین از گوی که گرده استفاده می کنیم تا از طریق این شبیه سازی بهتر بتونیم پیشگویی رو انجام بدیم.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۹۷
به نظر می رسید که هوریس در سخت ترین لحظات مدیریتش باشد. با بهت روی زمین افتاد و داد زد:
_ نمی تونم تحمل کنم هاگرید! دیگه نمی کشم! به اینجام رسیده!
وبا دستش دو وجب بالاتراز سرش رانشان داد.
_ می خوام‌ تمومش کنم هاگرید!

کسی نمی دانست چه اتفاقی افتاد که هاگرید توهم فانتزی زد و مادام ماکسیم را به جای هوریس دید اما به هر حال او داد سرمستی زد و دست های هوریس را چسبید:
_ تو رو خودا نکون این کاروعشقم! به جونه بابام یه کاریش می کونم! دُرُس میشه!
_ هاگرید؟
جم کن خودتو بابا!
هوی!
_

هوریس که وحشت کرده بود نگاهی به جمع بچه ها کرد و درمیان انبوه هاگرید ها به یکیشان اشاره کرد و داد زد:
_ هلپ می تو رو مرلین! این کلا بعضی وقتا یهو قاطی میکنه! الان قضیه ناموسی می شه من زن و بچه دارم!

چند دقیقه بعددر حالی که با پادرمیانی بچه ها دامن عفت هوریس لکه دار نشداو دوباره کتاب معجون سازی پیشرفته اش را در دست گرفت و بالای سر پاتیلش ایستاد. بی مو کردن خیلی خیلی آسان تر از انسان کردن بود.

_ ایناها! درست شد! بیاین یه قلپ ازینو بخورین گوگولی مگولیا!

گوگولی مگولیها نگاهی به هم کردند. بااینکه نگاه هوریس خیرخواهانه و مهربان بود اما بازهم می ترسیدند او هکتوری درلباس هوریس باشد.

_ نمی خورین؟ خوب می شینا!
انقده خوشمزه س!

هاگرید خودش رالوس کرد:
_ هوریسی هوریسی ازونا به منم میدی؟
_ نه که نمی دم!
_ چرا نمی دی؟
_ واسه اینکه...

کسی داد زد:
_ پروفسور!
هوریس سرفه ای تصنعی کرد و چشم غره ای روبه هاگرید رفت. سپس دوباره رو به بچه ها لبخند زد:
_ اینا فقط مال گوگولی مگولیامه!

یکی از دانش آموزها جلو آمد:
_ اَی خِدا بده من بخورم اونو فقط شماهاام جمعش کنین این لوس بازیارو پروفسور!

درست است که هوریس در زندگیش گندهای زیادی زده بود امااین بار او از پس درست کردن این معجون برآمده بود. بچه ها لحظاتی بعدسالم و صحیح یکی یکی به اتاق هایشان رفتند و هوریس در همان تالار اصلی ازخستگی افتاد. کاملا غافل از اینکه هکتور هرگز و هرگز دست از درست کردن معجون برنمی داشت و همان لحظه دراتاقش دست به کار شده بود.

_ بَه بَه! ببین چی ساختم!
و با نگاهی عمیق به سقف اتاق ادامه داد:
_ هرچند هوریس هی می زنه نقشه هامو نقش برآب می کنه. ولی من پایدارم! تاپای دار!


ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۴ ۱۵:۵۸:۰۶

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ شنبه ۲ تیر ۱۳۹۷
سلام پروف جان!
خوبین؟ نمیدونین چقد خوشحال شدم وقتی فهمیدم محفل برگشت!
خیل دوست دارم عضو محفل بشم پروف. یه اتاق کوچولوام بدین راضیمااااا.
میشه؟ میشه؟ میشه؟


سلام پنه لوپه عزیز،

چند تا پست قبلیت رو که خوندم پیشرفت خیلی خوبی داشتی. این بهم نشون میده که داری رو به جلو میری. پیشرفتت واسم قابل تحسینه. چیزی که ما تو محفل بهش اهمیت زیادی میدیم همین پیشرفت هست. مورد دیگه این هست که ما تو محفل سبک نویسندگی تحمیل نمیکنیم و بیشتر دوست داریم هرکی با سبک خاص خودش بنویسه و من این مورد رو تو چند تا از پست های شما دیدم.

به محفل ققنوس خوش اومدی،
تایید شد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۳ ۰:۴۵:۴۵

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: آینه نفاق انگیز
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۷
خوابگاه پسران ریونکلاو ساکت و آرام بود. برعکس همیشه که ساکت کردنشان برای ارشدها وقت گیر بود این بار بخاطر سنگین بودن درسها در آن روز همه خسته بودند.

_ پیس پیس! خوابی تراو؟ تراو؟
پسرک سال اولی که شلوغ ترین ریونی محسوب می شد این را گفت و چشم های درشت قهوه ایش تراویس را که زیر پتو پنهان شده بود زیر رگبار چشم غره گرفت.
_ من که میدونم بیداری! بلند شو کارت دارم!

تراویس باآرامش ذاتیش پتو را کنار زد. به آرامی بلند شد و موهای فرفری و بلندش رااز جلوی صورت کنار زد.
_ چته دن؟ داشت خوابم می برد!
_ فهمیدم جریان اون آینه که دخترا ازش حرف میزدن چی بود! همون آینه نفاق انگیز! اون آرزوها رونشون میده!
_ خوب؟ الان انتظار داری برای تو و آینه کف بزنم؟

دن عصبانی شد:
_ نخیر! انتظار دارم‌ بلند بشی تا بریم سراغش!
_ چی؟ آخه الان؟
_ آره دیگه! همین حالا وقتشه! خیلی دوست دارم بدونم واقعیه یا نه!
_ خودت مگه آرزوتونمیدونی؟ بذاربخوابم دن!
_ اگه باهام نیای، دیگه باهات حرف نمیزنم!
و این همان تیر خلاصی بود که تراویس را وادار به برخاستن کرد.

شب، مخوف و هراس انگیز شده بود. پسرهای سال اولی به آرامی و در حالیکه امیدوار بودند به سرایدار مدرسه برنخورند پیش می رفتند. قدم هایشان با احتیاط از میان راهروها گذشت و دنیل با نگاه به برگه ای که یکی از سال بالایی ها در آن را رسیدن به آینه را مشخص کرده بود جلوی یکی از درها ایستاد و زمزمه کرد:
_ همینه.

آینه از آنچه که شنیده بودند زیباتر و باشکوه تر بود. نوشته های بالای آن که بنظر عبرانی می رسیدند توجه تراویس را جلب کرد.
_ اونجاچی نوشته شده؟
_ نمیدونم. ولی فکر میکنم به زبون جادوگریه.
_ چرت نگو دنی! زبون جادوگرا که با ما فرقی نمی کنه!

دنیل دهن کجی ماهرانه ای کرد و بعد گفت:
_ من اول میرم! خیلی دوست دارم بدونم چی رو نشون میده!
و به آرامی جلوی آینه ایستاد. نگاه تراویس به لب های دنیل که به لبخندی می شکفت کشیده شد.

_ چی اونجاست دن؟
_ من ارشد شدم تراو! اون داره نشون میده که من یه جادوگر خیلی زرنگ شدم! ببین... همه دارن برام دست می زنن!

دن کمی جلو رفت اما بعد متوجه اشتباهشان شد.
_ اون آرزوی توئه دن. من نمی تونم ببینمش!

بااینکه تصویر توی آینه دنیل را به شدت شیفته خود کرده بود اما در نهایت او از تصویرروبرو دل کند و رو به تراویس گفت:
_ بیا تراو! خودتو ببین! خیلی دوست دارم بدونم چی می بینی! تو که هیچی در مورد خودت بهم نمی گی!

تراویس امیدی به اینکه آینه چیزی نشان دهد نداشت. مدتها بود که قلب خاموش او به یاد آرزو کردن نیفتاده بود. چشم های بی فروغش آینه را نشانه گرفت و با قدمی بلند، روبروی آن ایستاد. چند لحظه بعد، دخترک زیبایی با لباس باشکوه صورتی رنگ روی شانه های او نشسته بود و به تصویر دلنشین روبرو لبخند میزد.
_ لیزی...!

زمزمه تراویس آنقدر آرام بود که دنیل لحظه ای فکر کرد اشتباه شنیده است. اما چشمهای شیفته و دهان نیمه باز تراویس اورا به باور درست شنیدنش رساند.
_ تراو؟ چی اون توئه؟
_ لیزی! لیزی! این همون لباس موردعلاقته عزیزم!

فلش بک به گذشته

هوا سرد بود ولی لیزی تصمیمی برای کنار رفتن از ویترین مغازه کاملیامارکز نداشت.

_ تکون بخور، لیزی! الان همین جا یخ می زنیم!
_ من اون لباسو میخوام تراو!
_ بچه نشو لیزی!
_ تو قول دادی!
_ آره ولی فکر نمی کردم پولی که بااون همه کارکردن بدست آوردم ازم بدزدن! تقصیر من که نیست! اذیتم نکن!

و لیزی دوباره شروع به گریه کرد.

حال

_ تراو توحالت خوبه؟ داری نگرانم می کنی!

چشم های ناامید تراویس دوباره نگاه دنیل را یافت.
_ اون روی شونه هام نیست مگه نه؟ لباس صورتی ام تنش نیست! اینا همش دروغه... .
_ داری درمورد کی حرف می زنی؟
_ بریم دن! خواهش می کنم!
_ آخه...

اما نگاه آخر تراویس به تصویر روبرو و قدم های نامطمئنش رو زمین به دنیل فهماند الان وقت پرسیدن نیست. به نظر نمی رسید او حتی احساس زنده بودن داشته باشد.

_ هیچ فایده ای نداشت دن! من اومدم تا خواهرموبرگردونم وگرنه جادو به چه درد من میخورد؟ ولی اونا گفتن... گفتن نمیتونن مرده رو زنده کنن! من... من بخاطر لیزی اومدم ولی اوناگفتن مرده دیگه برنمی گرده! پس جادو چه معنی داره؟ به چه دردی می خوره؟ وقتی نشه یه دختربچه که از سرما و گرسنگی مرده رو برگردوند، یاد گرفتن این همه درس و ورد، به چه دردی می خوره؟
تراویس آرام و بی صدا جلو می رفت و برای جلوگیری از جاری شدن اشک هایش نفس های عمیق می کشید. آن قدر تنها و معصوم بود که دنیل را یاد روزهای اول آمدنش می انداخت. وقتی که از آخرین نفری که فکر می کرد می تواند کمکش کند درمورد بازگرداندن یک مرده پرسید و پروفسور مک گونگال به او گفت:
_ هیچ امکانی وجود نداره، ساموئلز! مرده ها مردن! اصلا... توچراداری اینو می پرسی؟

و تراویس بدون هیچ جوابی نگاه بغض آلودش را به پله ها دوخته و از سالن بیرون رفته بود.

وقتی بلاخره وارد اتاقشان شدند و روی تخت تراویس نشستند، او زمزمه کرد:
_ فکر میکردم اگه خودم تلاش کنم و جادوگر قوی ای بشم، بتونم راهی برای برگردوندن لیزی پیدا کنم. ولی اون آینه بهم فهموند این فقط یه آرزوی محاله؛ مرده ها مردن.
و با کشیدن پتو روی سرش به دنیل فهماند تمایلی به حرف زدن ندارد. دنیل اندوه نگاه یازده ساله اش را به تن روبرو دوخت و پیش از برخاستن خم شد و کنار سر تراویس زمزمه کرد:
_ متاسفم، تراو. خواهرت... من فکرمی کنم اون الان کنار مامان و بابات شاد و خوشبخته!
و بلند شد و به طرف تخت خود رفت درحالیکه فکر می کرد کاش تراویس را مجبور به آمدن نکرده بود.

تیتر روز بعد پیام امروز نشان می داد تراویس ساموئلز هرگز دوباره بیدار نشد؛ درست وقتی که خبرنگارها برای نوشتن داستان های هیجان انگیز و غمناک به هاگوارتز تفتیش می کردند مدرسه برای نوجوان یازده ساله ای که بخاطر برگرداندن تنها خواهر خود روبه هاگوارتز آورده و ناامید شده بود، خاموش و عزادارشد.هیچکس درباره تراویس ساموئلز چیزی نمی دانست، اماهمه باغم چشمهای او آشنا بودند. تنها دنیل بود که می دانست رویای درون آینه تراویس راشیفته کرده بود؛ تا حدی که برای لمس دوباره دستهایی که درون تصویر توی آینه با شادی تکان میخوردند زودتر از موعد اوج گرفته بود. دنیل هرشب به احترام دوستی کوتاهشان سکوت می کردو مطمئن بودحالا، اوهم کنار خانواده اش شاد و خوشبخت است.


ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۳۱ ۱۹:۳۹:۴۲
ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۳۱ ۱۹:۴۴:۱۹

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۷
علامه دهر که از این پاسکاری ها حسابی عصبانی شده بود ناغافل جیغ زد:
_ میزنمتونا! جمع کنین بابا پروفو دزدیدن! یه تکون بخورین دیگه!
حالت صورتش به ناگاه عوض شد و یک بغض توی گلویش نشست.
_ پروف مهربون و باعشق ما بین اون بی ناموسای ماچ کن زندونیه! دامن عفتشو لکه دار کنن چی؟

آرتور که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت:
_ علامه... هرمیون راست میگه! چند دقیقه پیش خبررسید مرگخوارا زدن سینوسونقابو آش ولاش کردنو ولدی روهم آزاد! الان فقط پروف ما اونجا درگیره! تنها و بی کس!
_ ولی آخه... اونجا آزکابانه نه وزارت سحر و جادو یا هرجای دیگه!
_ ما می تونیم! مثل همیشه!

رز بلند شد و جایی که در دید همه بود ایستاد.
_ ببینین! اینجا ماییم، اینم آزکابانه، اینم مسیریه که باید بریم.
_ آره. فکر میکنم این نقطه که نزدیک آزکابانم هست برای شبیخون مناسب باشه. میدونین که دمنتورا گروهی حمله می کنن. اگه بتونیم اونا رو به سمت خودمون بکشونیم و یه گروه دیگمون برن سراغ پروف، میتونیم نجاتش بدیم!
_ تعدادمون باید زیاد باشه‌. پاترونوسامونم کاملا قوی. بقیه نقشه رو تو راه تکمیل میکنیم! آماده شید!

رون که در معدودترین لحظات متاثر و جدی شدنش بود گفت:
_ ببینین بچه ها! فقط باید یه چیزو بدونین و اونم اینه که... هر کی فکر میکنه نمیتونه بیاد، همین حالا میتونه بره!
_ خوب برقارو خاموش نمی کنین؟

نگاه ها رو به سوجی چرخید و او با خنده ای زورکی به طرف در رفت.
_ شوخی کردم بابا چرا جدی می گیرین!


ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۳۰ ۱۳:۰۵:۴۷

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۲:۳۰ دوشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۷
قدم‌زنان،واردکوچه ای شدکه درانتهای آن خانه ای کوچک، در سایه خانه های زیباوبلندبالای اطراف، زهوار دررفته و تنهاقرارگرفته بود. پیشتر رفت؛ کلیدراوارد قفل کردودربه آرامی باز شد.

_سلام!

روی همه چیزگردی از تنهایی و دلتنگی نشسته بودوبه نظرمی رسیدامیدمایل هابا اینجافاصله دارد. لبخند تابلوها، عصاقورت داده و شق و رق، رو به چهره بغض گرفته اش دهن کجی میکرد.

باشانه هایی که انگاراز تحمل وزنی سنگین رنج می بردند جلو رفت. روی مبل سبز رنگی که پر از خاطره بود دست کشید.
_نمیدونم دوست دارم روش بشینم یانه، پدر.

مژه هایش را به هم فشرد و اشک، درست مثل یک نشانه از تنهایی پهنای صورتش را طی کرد.
_نمیدونم دیگه میخوام وارد این خونه بشم یانه..؟


قدمهایش حریصانه اطراف راجستجوکردوصدای هق هقش بلند شد. عاجزانه به اطراف نگاه کردو باصدای بلندی رو به سکوت تلخ تابلوی روبرویش گفت:
_حتی نمیدونم دیگه میخوام زندگی کنم یانه؟

و زانوهایش با بخشندگی پذیرای افتادنش شدند.
_نباید اینطور میشد مامان...

انگشت اشاره اش بادرد رو به زنی که باشادی به دوربین می خندید قرارگرفت. همانطور که سعی می کرد جلوی تند وتندافتادن قطرات اشکش رابگیرد ناله کرد:
_توحق نداشتی...حق نداشتی...حق نداشتی...یک سال میگذره وامروز همون روزه! همون روزی که چشمهاتونوبستید! شمایادتون رفت من هستم...جلوش وایسادینو و باهاش جنگیدید!چوب دستی هاتونوروبهش بلندکردیدو...هیچکدومتون یادتون نبودمن تنهاتوی خونه منتظراومدنتونم!

نفس عمیقی کشیدو سعی کرد بغضش راقورت بدهد. بعدازمدتها آمده بودو حالا،رنجور وخسته دردرا پذیراشده بود؛ نبایدانتظاردیگری می داشت. خانه، تمام اندوه های خفته اش رابرای چنین لحظه ای جمع کرده بود تامثل شلاق برتن نحیف او فرودبیاورد.
کمی جابجاشد وبه میز پشت سرش تکیه داد. سرش را روی زانوهایش گذاشت وفکرکرداگرمادراینجابود، دعوایش میکردکه لاغر شده ونبایداین همه به خودش گرسنگی تحمیل کند. امااو، مدتهابودکه میلی به خوردن نداشت. هرچقدرتمایل به سیراب کردن عطش انتقامش راداشت، تمام امیدهایش برای لذت ازچیزهایی که روزی زندگی دخترانه ولطیفش رامی ساختندازبین رفته بود.
اوزنده مانده بودواین همان نشانه ای بودکه برای انتقام نیازداشت. هرچقدرهم که گاهی اوقات پای منطقش لنگ میشد، بازهم می دانست که پدرومادرش همانجایی بودند که باید. محفل ققنوس اشک ها ولبخندهای اورا بامحبت پذیرفته بودواوحالا یک عضو مهم و حیاتی برای گروه شده بودکه حتی قدیمی ترین اعضاهم جدیت اورانداشتند.

به آرامی بلندشد و جلورفت. کنار پنجره ایستاد وپرده راکنارزدو خیره به باغچه ای شدکه دیگرچیزی ازآن باقی نمانده بود. مادرش همیشه عاشق گلهایی بود که لئو دراین باغچه برایش کاشته بود. اما متاسفانه، این پهنه کوچک هم مثل تمام زندگیشان ازدست رفته بود.
همانطورکه داشت گذشته اش رامرورمیکرد،
جغدنارنجی رنگی خرامان ازفرازآسمان سورمه ای رنگ پایین آمدودرست کناراوروی لبه پنجره ایستادوبه شیشه نوک زد. ردی ازلبخندروی لبهای لی لی نشست وپنجره رابه سختی بازکرد.
دستی روی سر جغد آرتورکشیدو کاغذ داخل گردنبندش رابیرون آورد؛جغدصدایی به نشانه احترام ایجادکردورفت تادوباره به اوج خودش برسد.

کاغذزردرنگ راباز کرد؛خط ادی راشناخت.
_که اینطور! دوباره وقت رفتن شده مامان!

نگاه دوباره ای به خانه کرد.
_قول میدم دفعه بعداون برای همیشه ازبین رفته باشه! قول میدموتمام تلاشموبرای تحققش میکنم!

اوزمزمه کردو دقیقه ای بعد خانه تنهابود. طوری که انگارقدم های گذاشته شده چنددقیقه پیش، ردی از یک رویابود.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.