هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۷ جمعه ۲ اسفند ۱۳۹۸
-ارباب، اجازه؟ کدوم حکم؟

همزمان با نگاه خشمگین لرد و نگاه های متاسف مرگخواران به مرگخوار بخت برگشته ای که جمله قبل را گفته بود، ریتا به آرامی از جایش بلند شده و به سرعت رفت و در کنج دیوار مخفی شد.
حکم ریتا اجرا شده بود. جلاد به خوبی وظیفه اش را انجام داده و او را اعدام کرده بود. ولی کسی نمی دانست اعدام نمی تواند برای سوسکی که از ضربه های دمپایی مروپ جان سالم به در می برد، پایان زندگی باشد!

-منظورت از کدوم حکم چیه معلون؟
-جسارته ارباب، آخرین چیزی که شما راجع به حکم لینی گفتین، "شما محکومین به..." بود.
-ما اطمینان داریم حکم رو دقیق و کامل قرائت نمودیم. ولی از آنجایی که قاضی عادلی هستیم، یکبار دیگه اون رو تکرار می کنیم.

مرگخواران به انتظار حکمی که از پیش مشخص شده بود، نشسته بودند و متوجه قطرات ریز عرق که از روی صورت لینی به پایین می غلتید نشدند.

-شما محکومین به... پیوستن به محفل!

صدای هیـــن بلندی در دادگاه پیچید و مامورین مجبور شدند جلوی مادر لینی را که قصد داشت به طرف فرزند بیهوشش برود، بگیرند.

-مزاح فرمودیم. حکمش اعدامه.

همه‌ی حضار نفس راحتی کشیدند و مادر لینی هم آخیش گویان اشک هایش را پاک کرد.

-بسیار خب... وقت اجرای حکمه.
-ببخشید جناب قاضی عادل، من می تونم آخرین درخواستم رو قبل اعدام بگم؟

لینی که به هوش آمده بود، امیدش را از وکیلش برگرفته و تلاش می کرد خودش کاری بکند.

-چه درخواستی داری؟


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ جمعه ۲ اسفند ۱۳۹۸
راننده عمری با همین روش کلاه ملت را برداشته و سکه های بسیار در جیب خودش گذاشته بود. به خوبی می دانست چگونه باید صدای جمعیتی معترض را قطع کرد.
-توقف می کنیم!

مرگخواران که با وجود معترض بودن و پی بردن به کلاهی که بر سرشان رفته بود همچنان در حال دویدن بودند، به یکباره ترمز کرده و متوقف شدند.
راننده نگرانی ای بابت فاصله اش تا شکستن رکورد تولید برق نداشت. می توانست مقدار باقی مانده را تا ساعتی دیگر به دست بیاورد. او حتی نگرانی ای بابت فاصله کمش با مرگخواران خشمگین که هر لحظه نزدیک تر می آمدند نیز نداشت.
-بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید.

چهره‌ی مرگخواران خشمگین، با دیدن سینی شربت و کیک هایی که روی هم چیده شده بودند، تغییر حالت داد.

-اینم از اون خدماتی که می خواستین. زود باشین که چند دقیقه دیگه راه میفتیم. جا نمونید یه وقت.

مرگخواران تشنه و گرسنه بودند. طبیعی بود که دستپاچه شوند و به این فکر نکنند که راه افتادن اتوبوس بدون آنها غیر ممکن است!
-مرلین خیرش بده. چقد تشنه بودم...
-کیکاش مثل سنگه ولی به نظر خوب میاد.

راننده که خیالش راحت شده بود، به اتوبوسش تکیه داد و کلاهی که بابت هزینه ها از سو گرفته بود را روی صورتش گذاشت تا چند دقیقه ای استراحت کند. غافل از اینکه کسی میان مرگخواران بود که روی تغذیه آنها حساسیت بالایی داشت!

-راننده‌ی مامان... میشه لطفا یه اجاق به من بدی؟ مرگخوارای مامان به غذایی که من درست نکرده باشم لب نمی زنن.

راننده که هنوز متوجه منظور مروپ نشده بود، با دیدن مرگخوارانی که با چشمان اشکبار و حسرتی عمیق به خوراکی ها چشم دوخته بودند، به وخامت اوضاع پی برد.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: دادگاه خانواده‌ی شماره 10
پیام زده شده در: ۸:۰۲ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۸
آقای قاضی، من طلاق می‌خوام!
این چه وضعیه؟

ملت ازدواج می کنن دو پله ترقی کنن. مثلا از پشت در، برن داخل. اونوقت این پیامبرتون ما رو با یکی بدتر از خودمون پیوند زده که کلا محل زندگیش تو حیاطه!
جناب قاضی، این محل زندگیش هم که محل زندگی نیست! البته قبلا شاید میشد بهش گفت محل زندگی، ولی الان شونصد تا ساحره ریختن تو اون اتاقک دو وجبی و هر کدوم دارن یه طرفش رو تغییر دکوراسیون میدن. آخرین باری که از اون طرف رد شدم، خود اون رودولف هم رفته بود دم در دکه نشسته بود! منم که دوباره برگشتم گوشه حیاط. اینم شد زندگی؟!

آقای قاضی، اینا رو هم که بذاریم کنار، من نمی تونم آدم بد قول رو تحمل کنم. این آقا قبلا که مرلین کارش رو راه ننداخته بود، هی میومد می گفت بیا ببرمت داخل عمارت. ولی الان اصلا به روی خودش نمیاره.
من طلاق می‌خوام آقای قاضی!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۷:۳۶ سه شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۸
مادر مروپ!

1. چرا از داوری کردن فراری هستی؟ همیشه به یه روشی از زیرش در میری!

2. ایده‌ی مخلوط کردن غذاها و ساختن ترکیبای عجیب از کجا اومد؟

3. تفاوت اصلی مروپی که ساختی با مروپ کتاب و مروپ هایی که قبلا تو سایت دیدی چیه؟

4. یادمه یه بار گفتی قبل از انتخاب مروپ، میخواستی میرتل گریان بشی. چه سوژه هایی براش داشتی؟

5. سوژه هایی که اون اول برای مروپ داشتی تا چه حد عملی شد؟ کدوماشون تغییر کرد یا کلا بیخیالش شدی؟

6. تا حالا اتفاقی توی سایت افتاده که باعث بشه از ته دل بخندی؟ یا برعکس، خیلی ناراحت بشی.

7. چرا انقدر توی قبول کردن مسئولیت سخت گیر و حساسی؟ مطمئنم طولانی ترین مکالمه برای نظارت انجمنای ایفا رو با خودت داشتم! چی باعث این وسواس میشه؟ یه خاطره‌ی بد یا صرفا برای دوری از حاشیه‌ست؟

8. اگر یه روز یه تام ریدل وارد ایفا بشه، دوست داری چه ایفای نقشی داشته باشه؟

9. وقتی حالت خوب نیست، چجوری خودت رو خوب می کنی؟


مجری محترم برنامه!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ جمعه ۲۷ دی ۱۳۹۸
نقل قول:

وین هاپکینز نوشته:
خلام.
می گم اگه من تغییر شناسه بدم، آیا می تونم بهار برگردم به این شناسه؟
سپاس.

سلام.

طبق قوانين، در صورتی که تغییر شناسه درون گروهی باشه، بعد از شیش ماه امکان پذیره. اگر تغییر شناسه با تغییر گروه هم باشه، فقط یک بار امکانش هست و برای برگشتن به گروه قبل، یک سال باید صبر کنی.

ولی سوال من اینه که چرا میخوای همچین کاری کنی؟ تغییر شناسه یه ریسکه و شخصیت سازیت رو به هم می‌ریزه. معمولا وقتی انجام میشه که راه ایفای نقش با شناسه خودت نداشته باشی و ایده بهتری برای شخصیت بعدی داشته باشی. که در اون صورت هم تصمیم به برگشت به شناسه قبل وجود نداره.

اگر قصد تغییر شناسه داری، بهتره بلیت بزنی تا بهتر بتونیم راهنماییت کنیم.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ دوشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۸
_بچه میگم وسایلم داخله! می خوام برم چمدونمو جمع کنم!

چیزی به ظهر نمانده بود و در حالی که تقریبا همه آماده‌ی رفتن شده بودند، سو همچنان سعی در متقاعد کردن بچه‌ی رابستن داشت. بچه به سفارش بلاتریکس در چارچوب در ایستاده و به سو اجازه ی ورود نمی داد.
-شدن نمی‌شه. بلا گفتن کرده نذاشتن بشم اومدن کنی داخل.
-عین باباش رو اعصابه.

بچه زمانی کنار رفت که مرگخوارهای آماده، چمدان به دست قصد خروج از عمارت را داشتند. یک به یک، بی توجه به سو به طرف در خروجی رفتند و منتظر آمدن لرد سیاه ماندند.

-سول، چرا اینجا موندی؟ نکنه می خوای توی هاگوارتز هم پشت در بمونی؟
-نه، ارباب! بلا به این بچه...

بوم!

بلاتریکس در حالی که دست هایش رابه هم می زد تا گرد و غبارشان گرفته شود، به طرف سو و لرد سیاه آمد.
-اینم چمدونت، سو. سرورم، همه حاضرن.
-راه می‌افتیم!

سو هنوز صورتش از درد حاصل از برخورد چمدان با زانوهایش کبود بود؛ ولی اهمیتی نداشت!
به امر لرد سیاه، به دنبال بقیه به راه افتاد. سفر هیجان انگیزی در انتظارشان بود.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ شنبه ۱۴ دی ۱۳۹۸
ریونکلاو vs گریفندور
سوژه: مسمومیت!

تصویر کوچک شده
-نیومد؟
-مردیم از گرسنگی.
-لابد نشسته یه جا و داره تنهایی همه‌شون رو میخوره. چون با هر سرعتی که حساب کردم، تا الان باید دست کم صد و چهل درصد مسیر رو طی کرده باشه!
-لینی، نیشت قابل خوردنه؛ نه؟
-کاملا! بنیشم؟

دروئلا کتابش را به آرامی بست و مخفیانه در جیب ردایش گذاشت. دیدن آن همه آب دهان جاری شده، اصلا خوب نبود!

-کی غذای خوشمزه‌ی درجه یک و خفنِ بهترین رستوران هاگزمید رو میخواد؟

جوابی نرسید.
اعضای تیم کوییدیچ ریونکلاو عمل را به حرف برتری داده و میزان گرسنگی خود را به سو نشان دادند.

-چیزه...

سو با انتهای چوبدستی اش چند ضربه به پشت سر اعضای تیم زد تا به مقدار بسیار کمی بیهوش شده و دندان هایشان را از پاکت غذاها جدا کنند.
-این مال کی بود؟
-بده‌ش ببینم!

ربکا چنگی زد و دندان هایش را از دست سو کشید و به گوشه ای رفت تا آنها را سر جایشان بگذارد.

-حالا غذا چی هست؟

سو لبخندی مغرورانه تحویل تام داد و یکی از ظرف ها را باز کرده و به طرف هم تیمی هایش گرفت.
-این دیگه چیه؟
-چه شوخی زشتی.

ربکا و چو چانگ همانطور که با هم پچ پچ می کردند، آنجا را ترک کردند.

-انگار نیشمو از سر راه آوردم! روونافظ تا فردا.
-منم که رژیم دارم. با اجازه‌تون.
-ئلا؟

"شپلخ"

دروئلا یک کتاب به سو هدیه کرد. البته هدیه اش عوارض جانبی ای مانند کبودی چشم و صاف شدن بینی داشت. ولی سو قدر هدیه را می دانست و تصمیم گرفت در فرصتی مناسب، آن را جبران کند.
-اصلا خیلی هم خوب شد! همه‌ش موند برای خودمون دو تـ... گب؟

سو متوجه غیبت گابریل در آن دقایق نشده بود. حتی متوجه نشده بود که صدایی شبیه نفرین کردن های گابریل از مرلینگاه تالار به گوش می رسید. مسئله مهم تری وجود داشت...
-اون همه پول دادم!

"فلش بک"

-آقا... مطمئنید این غذاست؟
-نکنه با اون پول انتظار هیپوگریف سوخاری داری؟
-به‌به چه غذاییه این! دست شما درد نکنه. روز خوش!

"پایان فلش بک"

-اصلا خودم همه‌شو می خورم.

روز مسابقه_ زمین کوییدیچ هاگوارتز

-با صدای بلند به من بگید کی برنده‌ست؟
-سو؟ خوبی؟
-باز این قاطی کرد.
-نتیجه‌ی دیر خوابیدن همینه دیگه. مغزتون کلا از کار میفته.
-بریم آماده بشیم. چیزی به شروع بازی نمونده.

اعضای تیم، بدون توجه به سو که تمام ذوق و انرژی و هیجانش به یکباره بر باد رفته بود، جاروهایشان را برداشتند و جلوی در رختکن صف کشیدند. صدای تشویق تماشاگران و فریاد های دانش آموزان که بر سر جای بهتر دعوا می کردند و یکدیگر را از جایگاه به پایین می انداختند، اضطراب آنها را بیشتر کرد. گابریل به ربکا دلداری می داد و سعی می کرد استرس بازی اولش را از بین ببرد. تام آخرین محاسباتش را برای یافتن بهترین زاویه نشستن روی جارو انجام می داد و نگاه بقیه، به داخل زمین بود. جایی که تا چند دقیقه‌ی بعد، میزبانشان بود.
بالاخره صداهای عجیب و غریب بلندگوها قطع شد و این یعنی همه چیز برای شروع آماده بود.

-و بله! بالاخره قراره شاهد جدال حساس دو تیم ریونکلاو و گریفیندور باشیم، اونم با صدای دوست داشتنی و بی نظیر یوآن آبرکرومبی! بزن دستو... بازیکنان وارد زمین میشن. تیم ریونکلاو متشکل از دروئلا روزیه، تام جاگسن، ربکا لاک وود، چو چانگ، سو لی، گابریل دلاکور و لینی وارنره. در طرف دیگه‌ی زمین هم بازیکنان گریفیندور حضور دارن؛ آرتور ویزلی، عله جیلتی، فنریر گری‌بک، مرگ، پرویز، ترامپ و سر کادوگان. چه بازی ای بشه این بازی با صدای یوآن آبرکرومبی!

همهمه ها کم کم فروکش کرد و توجه همه به داور ها جلب شد. همه می خواستند علت تاخیر در شروع بازی را بدانند؛ همچنين بلاتریکس که با خشم به طرف رودولف می رفت که قرار بود سرخگون را پرتاب کند؛ ولی در حال امضا زدن روی آن برای یکی از ساحره های تماشاگر بود!

برنامه کمی تغییر کرد. بلاتریکس ترجیح داد داوری بازی را به تنهایی بر عهده بگیرد و رودولف را به شفاگر های حاضر در کنار زمین بسپارد. وضعیت رودولف برای داوری اصلا مساعد نبود!

-با صدای سوت بلاتریکس بازی شروع میشه. لینی وارنر با یه حرکت سریع سرخگون رو می گیره. فاصله‌ی اون با گابریل زیاده و مرگ و پرویز هم هر لحظه بهش نزدیکتر میشن. متاسفانه باید بگم چاره ای جز پاس دادن به سو لی نداره. چقدر لینی بد شانسه!

سرخگون با سرعت به طرف سو پرتاب شد. درست در لحظه ای که باید آن را می گرفت، نیرویی بر سو غلبه کرد و او را وادار به کم کردن ارتفاعش کرد. سرخگون هم به مسیرش ادامه داد و مستقیم در حلق یوآن رفت. چیزی به خفه شدنش نمانده بود که متاسفانه کادر شفاگرها دخالت کرده و راه تنفس او را باز کردند.

ربکا با دیدن سو در گوشه‌ی زمین، به طرف او رفت.
-سو؟ توی این شرایط داری چکار می کنی؟
-اووووق... خب، سبک شدم. بریم.

وضعیت سو به سرعت به حالت عادی برگشت.

-بازی ادامه داره؛ البته که با صدای جذاب یوآن آبرکرومبی! فنریر سرخگون رو گرفته و با سرعت به طرف دروازه‌ی ریونکلاو میره. جاگسن سعی داره نقشه‌ی اون رو حدس بزنه. اوه! چو چانگ بازدارنده رو مستقیم به صورت فنریر می زنه! به نظر می رسه فنریر هنوز زنده و هوشیاره ولی سرخگون رو از دست داده.

سو ارتفاعش را کم کرد و سرخگون را در هوا گرفت. پرواز در نزدیکی سطح زمین باعث شد مدافعان گریفیندور، دیر متوجه او شوند و در همان مدت، سو مسیر زیادی را طی کرده بود و فاصله بسیار کمی با دروازه‌ی گریفیندور داشت.
سر کادوگان که اسبش را به درختی درون تابلویش بسته بود، شمشیرش را برای سو تکان می داد.
-نگران نباشید همرزمان من! اجازه نمیدم این دشمنان کوته نظر بر ما پیروز بشن.

سو سرخگون را در دست گرفت و آن را عقب برد تا پرتاب قوی تری داشته باشد. اما نیرویی آشنا، دوباره به او حمله کرد.

-احتمالا سو لی دچار عذاب وجدان شده و الان رفته اون گوشه و به کارای بدش فکر می کنه. آرتور سرخگون رو از روی زمین برمی‌داره. به نظر می رسه سو لی دوباره داره به بازی بر می گرده!

آرتور سرخگون را تا میانه های زمین برد و از آنجا، آن را برای عله فرستاد که فاصله کمتری با دروازه ریونکلاو داشت. تام جاگسن خودش را به حلقه سمت راست دروازه که به عله نزدیک تر بود رساند اما سرخگون زوزه کشان از کنار گوشش عبور کرد و از درون حلقه‌ی وسط، رد شد.

-گل برای گریفیندور! بالاخره تابلوی امتیازا تغییر می کنه!

صدای فریاد تماشاچی ها بلند شد. بازیکنان گریفیندور دور عله جمع شدند و همراه با جمعیت، شعارهایی سر دادند. چهره‌ی اعضای تیم ریونکلاو گرفته و در هم بود ولی کسی چیزی نمی گفت.

-فکر کنم این بار سو لی داره میره کنار زمین تا گریه کنه! آخه چیزی نمونده بود که این امتیاز مال ریونکلاو بشه.

سو با یک دست، دسته‌ی جارویش را به طرف پایین گرفته بود و با دست دیگر، محکم جلوی دهانش را نگه داشته بود. با سرعت پیش می رفت و به چیزهایی که سر راهش بودند توجه نمی کرد؛ حتی به افرادی که سر راهش بودند!

-سو! کجا داری میای؟

دروئلا جیغی کشید و پشت یکی از کتابهایش سنگر گرفت. ولی سنگر او جارویش را پوشش نمی داد!

با برخورد سو با جاروی دروئلا، هر دو بیهوش روی زمین افتادند. سو در حالی که رنگش سبز شده بود و دروئلا در حالی که گوی طلایی رنگی را بین صفحات کتابش به دام انداخته بود!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ جمعه ۱۳ دی ۱۳۹۸
سلام پروفسور!
تکلیف آوردم. همگروهیم، رکسان هم تو راهه.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: متروی لندن!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ جمعه ۱۳ دی ۱۳۹۸
-قِل بخور... برو برو!
-اون چیه؟

رکسان که تا لحظه ای قبل به طرف سو می رفت، جیغ بلندی کشید و پشت یکی از بوته های درون باغچه، پناه گرفت.

-خب این... کلاهمه!
-پس چرا اینجوریه؟

سو نگاهی به لبه های تا خورده و له شده‌ی کلاهش انداخت؛ گل و لای و برگ های چسبیده به آن را بررسی کرد؛ پارگی های سطحش را هم شمرد.
همه چیز عادی بود!
-آها، منظورت اینه؟

شاخه خشکیده ای که در دستش بود را از درون گودی کلاه خارج کرد و به طرف رکسان گرفت.
-خودشه! بندازش اون طرف... وحشتناکه!
-چته؟ چشم نداری ببینی با این وضع هم دارم با یه بازی کوچیک و ساده از زندگیم لذت می برم؟ حسود!

بازی سو خراب شده بود. بازی جدیدی که در مدت اقامتش در حیاط خانه ریدل ها، اختراع کرده بود. به این صورت که کلاهش را روی زمين گذاشته، سپس با استفاده از چوب بلندی، آن را روی زمین قِل می داد!
رکسان بازی او را خراب کرده بود. پس باید نتیجه اش را می دید.

-رکسان؟
-سو؟ چرا مدلِ مهربونت انقدر ترسناکه؟

"پاق"

همه چیز به سرعت اتفاق افتاد.
آنقدر سریع که رکسان نفهمید سو چطور پرشی به آن بلندی انجام داد و گردنش را گرفت و آپارات کرد!

-ما الان... کجاییم؟!
-نزدیک شهر مشنگا.
-نــــــــــــه!
-ترسیدی؟
-نبابا! فقط چیزه... مشنگا یکم...
-یکم چی؟
-چیزن... آهان، نفرت انگیز!


"شپلق"

صدا شبیه صدای افتادن یک جعبه ی پر از وسایل فلزی بود.
طبیعی بود. چون همین اتفاق هم افتاده بود!

-شما... از آسمون اومدین! یعنی... پرواز کردین!

مرد ناشناس دستانش را دور دهانش گرفت و به طرف کلبه ای که در همان نزدیکی بود فریاد زد:
-ویلبرت بیا ببین رویامون به واقعیت پیوست!

سو و رکسان نگاه پرسشگرانه ای به مرد ویبره رونده انداختند.
-چی میگه این؟
-تا حالا پرواز نکرده بدبخت.
-واقعیت داره! پس این ممکنه؛ بالاخره... بالاخره می تونیم پرواز کنیم!

مرد، اختلال دو قطبی داشت.

-دیوونه‌س؟
-نبابا، فکر کنم همه مشنگا اینجوری‌ن.

مرد دستانش را باز کرده و دور افتخار میزد.
سو و رکسان دست زیر چانه زده و به مرد مشنگ ذوق کننده خیره شده بودند. البته تا وقتی که مرد دوان دوان به طرفشان رفت و شانه های سو را گرفته و تکان تکان داد!
-خانوم، شما باید به من بگید! چطوری؟ چطوری پرواز کردین؟ بال ساختید؟ از چه اصول دینامیکی ای برای...

"شپلق"


ضربه ای که رکسان با یکی از میله های درون همان جعبه به سر مرد وارد کرد، مانع از اتمام حرفش شد.

-برای چی زدی بد بخت رو؟
-می‌خواست تو رو مشنگ کنه.
-دِه آخه مشنگ! مگه یه مشنگ می تونه یه جادوگر رو مشنگ کنه؟ اونم اینجوری!
-یدونه نه؛ ولی شاید دو تا مشنگ بتونن...
- منظورت از دو...

توجه سو به چند متر آنطرف تر جلب شد و بقیه حرفش را خورد. شاید هم خودش جواب سوالش را گرفته بود!
-اون دیگه کیه؟

نگاه سو به پشت سر رکسان بود. جایی که مردی با جعبه‌ای بزرگتر از جعبه‌ی قبلی، به طرفشان می آمد.
-ارویل؟ ارویل داداش کجایی؟... عه، چرا غش کردی؟! شما کی هستین؟

"شپلق"

-اینو دیگه چرا زدی؟
-همه‌ش سوال می پرسید.

مرد دیگر که ظاهرا ویلبرت نام داشت، به شکل نامتقارن و عجیبی کنار برادرش افتاده بود.
حالا سو و رکسان مانده بودند و دو مشنگ بیهوش!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۰:۳۶ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۹۸
نقل قول:

alirostamiking نوشته:
سلام
خسته نباشید
ببخشید من توسط کلاه گروه بندی گروه بندی شدم و حالا باید شخصیتمو انتخاب کنم خواستم بیینم چجوری باید اینکارو بکنم؟؟؟

بعدش چیکار کنم؟؟؟؟
درود!
شما باید قبل از گروهبندی، در کارگاه داستان نویسی شرکت می کردین. به همین دلیل گروهبندی‌تون انجام نشد. برای انتخاب شخصیت هم باید مراحل زیر رو به ترتیب طی کنید:

1. خواندن قوانین ورود به ایفای نقش.
2. شرکت در تاپیک کارگاه نمایشنامه نویسی. (مرتبط با یکی از تصاویر کارگاه)
3. مطالعه‌ی بیوگرافی گروه‌های چهارگانه هاگوارتز و مراجعه به تاپیک گروهبندی.
4. انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی در تاپیک معرفی شخصیت.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.