هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۸
کجا؟

لب کارون



...Io sempre per te


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۸
کی؟
فرانچسکو آچربی



...Io sempre per te


پاسخ به: نقد پست های انجمن محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۸
سلام الا عزیزم، خیلی خوش‌اومدی.
چرا نشه بابا جان؟

صادقانه بخوام بگم پستت برای اوّلین و حتی دوّمین پست ایفای نقش عالی بود! نکات زیادی رو رعایت کرده بودی که راستش اصلا فکر نمی‌کردم بدونیشون! الان هم نمی‌دونم رعایت بعضی‌هاشون اتفاقی بوده یا نه؟ پس هر چیزی که به نظرم اومد رو با اجازه‌ت می‌گم، باشه؟ بریم ببینیم چه کردی...

اوّل از همه اینکه ظاهر رولت رو که قبلا بهت گفته بودم کاملا خوب و درست شده بود. این که به چیزایی که توی نقد، منتقدا بهت می‌گن گوش می‌دی خیلی خوبه و کمک می‌کنه خیلی سریع پیشرفت کنی.

نقل قول:

سر کادوگان دنبال چاره بود. تا اینکه به ذهنش رسید که ققنوس ها می توانند انها را نجات دهند. پس شمشیر گریفندور را به طرف یکی از انها گرقت و ققنوس ها به راحتی 1009 نفر را بلند کردند و به قاب بعدی بردند.


شروع پستت خوب بود. داستان تا قبل از رول تو خیلی پیچیده شده بود و دست نویسنده بعدی رو گذاشته بود تو حنا که یه نبرد حماسی بین ارتش گربه‌های سِرکادوگان و اینفری‌ها رو بنویسه. اینجا خودت رو خوب از دست این اجبار خلاص کردی.

نقل قول:

_درود بر شما لشکریان من، شما می دانیید خیار چمبر چیست؟
_مییییو؟
_دشمن! دشمن چو خیار چنبر سست است!


این قسمت هم خوب بود. این که دقت کردی سرکادوگان چطوریه و خیلی خوب ازش استفاده کردی. شکلک‌ها هم خوب بودن. رولت رو بانمک‌تر کرده بودن.
این چیزیه که نمی‌تونم راجع به شخصیت نجینی، یا حتی نقاشی نجینی نمی‌تونم بهت بگم. نجینی لوسه و خیلی هم مغروره و چکش‌زدن احتمالا آخرین کاریه که ازش انتظار داریم. البته اگر قصد داشتی نقاشی نجینی رو یه شخصیت جدا نشون بدی اون موقع همه چیز فرق می‌کنه. در اون صورت شاید بهتر بود هم روی نقاشی بودنش و هم متفاوت بودنش بیشتر تاکید کنی.

تا اینجا ارتش اینفری ها حذف شدن و نجینی نصف شده و از اینجا به بعد داستان آینه می‌آد وسط و بعد خودتم تمومش می‌کنی و بعد هم ماجرای غول و هورکرارکس شدن شمشیر سر کادوگان. راستش این برای یک رول ادامه‌دار زیاده. کلی سوژه وجود داشته که می‌شده ازشون استفاده کرد. ماجرای نجینی و سِر توی تابلوهای خانه ریدل به اندازه چندتا پست سوژه داشت، همینطور مواجه شدنشون با آینه.

با اینحال می‌تونم بگم آخر پستت هم خوب بود، نویسنده بعدی آزاد بود هر چیزی رو به عنوان انتقام سِر بنویسه یا حتی بره دنبال راهی برای پیدا کردن جای شمشیرش و این برای ادامه دادن پست شما وسوسه‌اش می‌کنه.

این نقد برای اوّلین پست ادامه دار یک نفر به شدّت سختگیرانه محسوب می‌شد. چون پستت واقعا خوب بود الا و
چاره دیگه‌ای برام نمی‌ذاشت. توصیه من به تو برای بهتر شدن فعلا فقط اینه یک کمی سرعتت در پیش بردن داستان رو کمتر کنی و بیشتر بنویسی. موفق باشی باباجان.

قربانت،
آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور.



...Io sempre per te


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۸
- جمعه بازار!
- جمعه بازارا.
- جمعه بازار؟

محفلیون با چرخدستی وسط برهوت ایستاده بودند.

- غااار غاااار!

و لاشخور ها بالای سرشان می‌چرخیدند.

- وایسا ببینم مگه لاشخور غارغار می‌کنه؟

پرنده‌ لحظه‌ای دست از پرواز کردن برداشته و نگاهی عاقل اندر سفیه به محفلیون انداخت.
- شما یک‌شنبه میاید جمعه بازار عادیه، من غارغار می‌کنم عجیبه؟

محفلیون به اتفاق با سر تایید کردند.

- چرا من آخه؟!

سرکادوگان دوست نداشت با او تایید کنند.

- واقعا؟!

کرکس فکر نمی‌کرد که آنقدر ها هم غارغار کردنش عجیب باشد.

- عجیــــب!
- غریــــــــب!

ریموند و سوجی با اشاره به کرکس شروع به دور هم دویدن کردند و آواز «کچل کچل کلاچه» برای پرنده خواندند و جانور هم بغض کرد و زد زیر گریه و همان طور گریان صحنه را ترک کرد.
- خب حالا چی‌کار کنیم؟
- هرچی می‌خوایم و از تو بیابون پیدا می‌کنیم!



...Io sempre per te


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۹۸
بسمه تعالی


- نیست!
- مال منم نیست!
- مال منم یکی برداشته!

دامبلدور نگاهی به وین کرد، بعد نگاهی به آرتور کرد و دست‌‌آخر نگاهی به هاگرید کرد.
هر سه گریان جیغ و هوار می‌کردند.

- چی نیست حالا؟

هر سه محفلی دور میزی نشسته و کاسه‌های همگی‌شان پر از سوپ پیاز بود.

- قاشق و چنگالتون!

دامبلدور با ذوق و شوق از کشفش به آنان نگاه کرد.

- نه پوروف. اون سوسول بازیه، با نون می‌خوریم که زود گوشنمون نشه.
- خب پس چی نیست؟
- نوشابه‌هامون پروفسور.
- نوشابه داشتیم به من نمی‌گفتید.
- آخه می‌دونید پروف... نوشابه یه چیزایی داره که واسطون خوب نیست.
- هعی. حالا آخرین بار کجا گذاشته بودینشون؟
- روی میز.

روی میز نوشابه‌ای نبود. فقط یگ موشت مو بود.

- بازم ریخت؟

آرتور با نگرانی موهای روی سرش را بررسی کرد.

- باباجان این موی گربه‌اس.
- هووف.
- اینجا هم یک‌خورده هست.

زیر میز هم مقدار موی گربه بود، همینطور در جلوی در آشپزخانه، در طول راهرو و روی پله های طبقه بالا و تا زیر شیروانی.

"برررروع"

از زیر شیروانی صدای ترسناکی به گوش رسید. صدایی که محفلیون با شنیدن آن کپ کردند.

- می‌گم آرتورو بفرستیم بالا.
- چرا من آخه!
- چون موهات می‌ریزه، این گربه‌م موهاش می‌ریزه، حرف هم رو خوب می‌فهمید.

هاگرید صبر نکرد تا استدلال آرتور را بشنود، دستش را دراز کرد و به جای آرتور که جاخالی داده بود، دامبلدور را پرت کرد به زیر شیروانی.
پیرمرد روی دو زانو افتاد، از پنجره کوچک نور مهتاب به چهره دختربچه‌ای می‌تابید که گربه بزرگی را در آغوش گرفته و میان شیشه‌های نوشابه دراز کشیده بود و گه‌گاه میان خر و پف‌هایش آروق می‌زد.

خوش آمد می‌گم به دوشیزه پنه‌لوپه کلیرواتر خوش قدم، عضو جدید محفل ققنوس



...Io sempre per te


پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
بسمه تعالی



پست آخر:



ورزشگاه غرق در سکوت بود.
مه سنگینی همه‌جا را فرا گرفته و گاها صدای ناله‌ای دردناکی یا فریادی مقطع از دور دست‌ها به گوش می‌رسید. فنریر، ابیگل و بازیکنان گریفندور در میان مه، منتظر تیم حریف بودند.

- دست و جیغ و هورا!
- مرض! ... شلوارم.

عمو قناد استرسش را در گوش ناپلئون خالی کرده بود.
ناپلئون نیز آن را به شلوارش منتقل کرده بود.

- می‌گم به نظرتون ممکنه چیزی وسط راه خورده باشدشون؟

آرتور در حالی که چوبدستی‌اش را می‌چلاند، از فنریر سوال کرده بود.

- نه بابا! این اطراف هیچ کسی تک‌خور نمیـ...

پیش از آن که گرگینه بتواند جمله‌اش را کامل کند، سایه عظیم الجثه‌ای درون مه پدیدار شد که لخ‌لخ کنان به سوی آنان می‌آمد. ناپلئون با دیدن سایه روی زمین افتاده، تشنج کرده و کف از دهانش بیرون زد!

"موعااااااااا!"

سایه فریاد زده، به جمع هجوم آورده و به سرعت خودش را به ناپلئون رساند.

- آخ جوووووووون!

هیبت عجیب که موهایی سفید و ریشی رنگارنگ داشت و یک t روی دست راست و یک چوپان دست چپش بود و کلاهی به پا داشت با بینی‌اش مشغول سابیدن ناپلئون در کف‌هایش شد.
- این چه قدر خوبه، چه کفی می‌کنه!

گابریل دلاکور این را گفته بود، گابریل همان دماغ بود.

- خب دیگه ما اومدیم. مسابقه رو شروع کنید.

این را سوپ گفته بود.
سوپ سویی بود که پا شده بود.

- راست می‌گه.

فنریر سو را تایید کرده و سوت زد.
- خب ببیندگان عژیژ همراه شما هشتیم با...
- میکروفونم رو بده.
- هیش! دوتا عکش با شورت ورزشی نداره می‌خواد واسه من گژارش کنه. شی می‌گفتم؟-بنگ- گریفی‌‌آ که تو ان. ترنشیلوانیا هم که اومد تو. حالا گریفی‌ها دونه دونه پرواژ می‌کنن. ترنسیلوانیا هم پرواژ می‌کنه... خیر شرشون این پرواژه؟

برخلاف بازیکنان تیم اراذل و اوباش گریفندور که هر کدامشان مثل آدم با جادویشان اوج گرفته و رفته بودند سر جایشان، ترنسیلوانیایی ها به سختی یک وجب بالا آمده بودند.

- جارو جان تلاش کن.

جارو تلاش کرد.

- جونت ره بکّن!

جارو جانش را کند.
جارو دو سانت پایین‌تر رفت.

- باباجان... خاک بر سرت!

جارو ته‌اش را در خاک فرو کرد.

- ... فکر کنم خیلی بهش فشار اومد. دیگه سر و ته‌م تشخیص نمی‌ده.

قررررچ.
جارو از وسط جر خورد.

- خب الان گریفی‌ها یک گل دیگه هم ژدن. پنجاه - هیش به نفع گریف‌.


بازیکنان ترنسیلوانیا از روی جارو بلند شدند. این جارو دیگر به دردشان نمی‌خورد.

- جاروی نازنینم...
- الان وقت غصه خوردن برای این نیست. پاشین بریم بقیه جاروها رو بیاریم!

چند دقیقه بعد، شش جاروی باقیماندهء دیگر اعضای تیم را با چسب کتاب به هم چسبانده و سوارش شده‌بودند. جاروی بیچاره هم که عکس جاروی از وسط جر خوردهء قبلی را جهت عبرت و پندگرفتن جلوی رویش نهاده‌بودند با بغض پت پت کرد و رو به بالا اوج گرفت.


- یعنی واقعا از اون موقع تا الان دیگه اراذل و اوباش گل نزدن؟ یا گل‌هاشون مردود شده؟
- چطور؟
- آخه حواسم بود، گزارشگر چیزی نگفت.

توجه همه به طرف فنریر جلب شد. فنریر هم با خشم از جایش بلند شد و پس‌گردنی‌ای به گزارشگر که روی میز خوابش برده‌بود زد.
- هزار بار گفتم قبل بازی به اینا چیز نرسونین!
- اِ، داشتم می‌گفتم... گل بعدی برای اراذل! و گل بعد حتی! در حالی‌که ترنشیلوانیایی‌ها نمی‌دونن به دروازه برشن، یا به اشنیچ!

حقیقت امر همین بود... ترنسیلوانیایی‌ها نمی‌دانستند به دروازه برسند، یا به اسنیچ! تا سو به خودش می‌آمد و به دنبال اسنیچ می‌رفت، کوافل به‌طرف دروازه شوت می‌شد و دامبلدور بر اساس خوی دروازه‌بانی‌اش نیروی مازاد پیدا نموده و به طرفش خیز برمی‌داشت و کل بازیکنان را نیز به‌دنبال خودش می‌کشاند. از آن طرف هم گابریل کوافل‌ها را توی هوا شکار می‌کرد و کمی تودهء‌ای که تویش گرفتار بود را با خودش جابجا می‌کرد تا بتواند به دروازه نزدیک‌تر شود.

- اینجوری ره که نمی‌شه! ما باید یک کاری ره بکنیم.
- چه کاری؟
- من چه می‌دونم، خلاقیت خودت ره به کار ببر.
- نمی تونم... نمی‌دونم کجا رفته.

گابریل حق داشت. او مدّت زیادی برعکس بوده و همه چیزهایش برعکس شده بود.

- می تونیم راضی‌شون کنیم خیلی مسالمت آمیز از مسابقه انصراف بدن.
- چجوری؟

سوپ که از بغل جارو آویزان بود به سختی خودش را تاب داده و با دشواری فراوان خودش را از کلک‌جادویی بالا کشیده و به چوپان رو کرد.
بعد یادش آمد که او اکنون یک پاست و اصلا پا ها را چه به ایده دادن؟ پس دوباره خودش را پایین انداخته و برای خودش آویزان شد. بعد بره که در بالای هرم ترنسیلوانیایی ها قرارگرفته و کاملا احساس مغز بودن می‌کرد به یک ایده ناب دست یافت و تصمیم گرفت تا آن را با اعضای تیم در میان بگذارد:
- بعععععع!
- دو کلومم از مادر عروس.

سونامعده از ایده برمغز خوشش نیامده بود. سونامعده همواره موجود خود سر، جوشنده، اسید به دست و ناسازگاری بود. همزمان با فریاد او آندریا که از نقش آن پای دیگر خسته شده و نقش کیسه صفرا را برعهده گرفته بود، سرخوشانه به قیام امحاء و احشایی پیوست و بره هر چه قدر آن دکمه قرمز دم دستش که بینی دامبلدور بود و قرار بر این بود که با ترشح پادتن همراه باشد، را فشرد، اتفاقی نیافتاد.

- بععععععع!

- پنجاه ششت هفتاد هشتاد نود شد! با این که اژ هیشکدومشون خوشم نمی‌آد ولی...گریف شی کارش می کنه؟

تماشاگران خسته کریم آباد هم نوا نالیدند.
- شوراخ شوراخش می‌کنه.

ترنسیلوانیا و بازیکنانش اما همچنان در شرایط بغرنجی به سر می‌بردند. پا می خواست دست باشد. معده می‌خواست روده باشد، صفرا یواشکی از معده اسید برداشته و شوخی شوخی در صورت روده می‌پاشید. برمغز از آن وضع و اوضاع و شرایط خسته شد و دلش خواست سکته کند و از دست همه آن ها خلاص شود. پس دستش را بالا آورد و شروع به تکان دادن آن کرد.

- مرگ‌م که الان اشنیش رو می‌گیره همه با هم می‌ریم خونه‌هامون. آ... یک... دو ..شــ شی شد باژ؟

مرگ که در شرف گرفتن اسنیچ بود، با دیدن بره که داوطلبانه برایش دست تکان می‌داد از خودش بی‌خود شد. تا به آن روزی کسی آن طور برای مرگ دست تکان نداده بود و مرگ موجود عقده‌ای شده بود و در آن لحظه و آن نگاه های به هم گره خورده چیزی به وجود آمد که مرگ را از بی آنکه بداند به سوی بره کشانید.

- بره.
- بععععع.

مرگ جلو آمده و بعد یک داس از جیبش در آورد و از این سر تا آن سر ترنسیلوانیا کشید.
بازیکنان ترنسیلوانیا آزاد و رها به این طرف و آن طرف زمین پرتاب شدند.

- مردن.
- آخ جون بردیم!

بازیکنان گریفندور خیلی به رقیب و شرایطش اهمیت می‌دادند.

- سوووووت. بازی تموم شد. برنده ترنسیلوانیاس!

گریفندوری ها با دهان های باز ابتدا به فنریر خیره شده و سپس با دنبال کردن مسیر اشاره دست او به گوی طلایی کوچکی که در دست جنازه سو لی قرار داشت خیره شدند.



...Io sempre per te


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ جمعه ۱۵ شهریور ۱۳۹۸
خلاصه: دامبلدور می‌خواد اعضای جدید برای محفل ققنوس استخدام کنه و برای اونها جغد می‌فرسته. لرد ولدمورت و مادرش بانو گانت هم در تلاش هستند تا یکی از اون جغدها رو به‌دست بیارن.


- خب مرلین رو شکر.

دامبلدور با دیدن چشمان باز شده لرد، خیالش راحت شده بود، نامه را از دستان بانو گانت لرزنده کشیده و با جغدی که زیر بغل زده بود به درون خانه گریمولد رفت و در را هم پشت سرش بست.

- دو ساعت داشتم شیرجه می‌زدم‌!

لردولدمورت چهارزانو رو به روی در خانه گریمولد نشسته و سپس انگشت‌هایش را روی سرش گذاشته و شروع به اندیشیدن کرد.

- ایکیو-سان!

یک نفر با هیجان آمده دستش را دور گردن لرد انداخته و از خودشان سلفی گرفته و با همان هیجان دور شد.
لرد متوجه ماجرا نشد. لرد یک دهه شصتی نبود.

در همان حال دامبلدور با یک پیژامه و یک کیسه بزرگ مشکی رنگ از خانه بیرون آمد. لرد روی پیاده رو را کمی آن طرف تر گذاشته و کیسه را در جای سابق لرد قرار داد.
- خُبه خُبه مادر و پسر خوب با هم خلوت کردین‌آ! پاشید برید خونتون.

لرد دستش را به سمت پیرمرد دراز کرد.
- جغد!

پیرمرد مقداری سرش را خاراند.
- خدا بده... بیا بیرون باباجان.

دامبلدور مروپی را از مچ پاهایش گرفته و از جیبش بیرون کشید. بعد هم برگشت درون خانه.

- مادر، ما جغد می‌خوایم.
- خودم برات می‌خرم عسلم.
- ما جغد تازه محفلی‌ها رو می‌خوایم.
- خب اینا که تازه‌وارد ندارن عزیزکم که برم جغدش رو برات بیارم.

شپلخ

چیزی از آسمان در مقابل لرد سقوط کرد.

- معجون عضو تازه وارد محفل بدم؟!



...Io sempre per te


پاسخ به: مشورت با آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۸
سلام به وین فلفلی،
ببین باباجان اینجوریه که اگه آخرین جمله مربوط به صاحب اون حرفی که گفته شده باشه، یه دونه اینتر می‌زنیم. مثلا:

نقل قول:
وین در را بست.
- حالا چی کار کنم؟


اینجا معلوم می‌شه وین گفته "حالا چی کار کنم؟" اما اگر اینجوری بود:

نقل قول:
وین در را بست:

- حالا چی‌کار کنم؟


این یعنی کسی غیر از وین این جمله رو گفته.
البته این وسط یک سری استثناهایی هم هست که... فعلا بیا بی‌خیالشون بشیم، باشه؟ :)



...Io sempre per te


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۹:۱۸ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
بسمه تعالی



- نععععع!

پیرمرد از عمق جان فریاد می‌کشید و دست و پایش را تکان می‌داد.

- پروفسور، سنگین باش و مثل مرد با ترست رو به رو شو.

سخنانی آنچنان سنجیده، عمیق و درست بر جان پیرمرد نشست. او دست از جیغ و داد برداشته و بغض کرد.
- بابا جان تو رو به مرلین. من دیگه قلب و اینام درست کار نمی‌کنن.
- اشکالی نداره، الان درستش اینه که با سرگرمی‌های متفرقه ذهنتون رو از ماجرای اصلی دور کنیم، پیشنهاد من اینا هستن.
- چیا؟!

قبل از آن که پیرمرد بتواند متوجه شود که "این"ها مورچه قرمز هستند، همه‌شان در پر و پاچه‌اش فرو رفتند.

چندین و چند متر دورتر، جمع محفلی‌ها:

- دیدید پروف گفت اگه یه نفر بتونه کمک کنه، اونه!
- ببینید چی کار کرده پروف داره حرکات ژانگولر انجام می‌ده.
- لعنتی، اصلا فکر نمی‌کردم اینقدر منعطف باشی آلبوس.

محفلی ها که با دوربین‌های شکاری پیرمرد و اعمالش را نظاره می‌کردند. راجع به حال و احوالش نظراتی می‌دادند.

- فکر می‌کنیم این مراسم فراخوانی جغدها باشه! چه قدر هم سریع انجامشون می‌ده، عقب افتادیم... ببینیم تو نوشتی چی کار کرد؟!

وین به سمت بوته برگشته و شانه‌ای بالا انداخت.

همان بالا، پیش آلبوس‌اینا:

پیرمرد سوزناک در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده و عضلات شلش از بدنش آویزان بود، هق هق کنان التماس کرد:
- بسه دیگه بابا جان، به مرلین، به گودریک، به اوون روونایی که می‌پرستی دیگه نمی‌کشم.
- غصه نخورید، این فقط برای قدرتمند شدن روشناییه!
- ای تو روح...

پیرمرد آویزان از منقار هیپوگریف بقیه جمله‌اش را فروخورد. او می‌دانست گلرت پرودفوت به هر قیمتی که شده ترس از ارتفاع او را از بین خواهد برد.

تبریک می‌گم به محفلی قدیمی دوباره به خونه برگشتمون، جناب گلرت پرودفوت



...Io sempre per te


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
اگلانتاین که تا آن موقع در میان دود و دم پنهان و خارج از دید بود، چیزی گفت:
- خجالت بکشید!

مرگخوارها که هنوز با اگلانتاین آشنا نشده بودند، با نگرانی به هم نگاه کردند.

- ببخشیدن شد کسی به ما گفتن نکرد که مداد و کاغذ آوردن بشیم.
- هان؟ نه... ببین یعنی می‌گم شما خیلی دارید تند می‌رید ها! شما به ارباب! قـــــدر قـــــــدرت! بـــــــــذل شــــــــــوکــــــــت! جیج الجوجتمون، می گیــــــــد متوهم آخه؟!

پافت تلو تلو خوران جلو رفته و با لخندی کج و معوج به میز کوچکی تکیه داد. در مقابلش مرگخواران حاضر در اتاق نگاهی با هم رد و بدل کرده و همگی سری به تایید تکان دادند.

- نــــــــــع!

اگلانتاین فریاد کشیده و دست‌هایش را در هوا تکان داده و بعد روی زمین واژگون شده و رو به سقف ولو شده بود.
- اون داره حقــــــــــیقـــــــــــت رو می‌بینه و می‌خواد شما رو برفرسه دنبااااااااااالش! باس هر چی می‌گه رو انجام بدین!

اگلانتاین روی زمین بی‌هوش شد.

- می‌گم این داداشمون اهل دل‌آ!

هوریس با سخنان مرد حسابی سر ذوق آمده و بانمک شده بود. بر خلاف بلاتریکس که چشمانش را رو به حقیقت گشوده دیده، به چند مرگخوار اشاره کرده، به هوریس اشاره کرده و سپس به پنجره اشاره کرد.

- سر و ته روی یک انگشت با دو تا انبه تو سوراخای بینی.

بلاتریکس با شور و حرارت روی یک انگشت برعکس شده و فریاد زد:
-همه روی یک انگشت! یکی هم بره انبه بیاره!

دیگر مرگخواران با نگرانی به یکدیگر نگاه کردند، امیدوار به اینکه الهامات لرد خیلی سخت نباشند.



...Io sempre per te






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.