هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۹:۵۱ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۹۸
_نهه...نمیدم...مال منه.
_مسخره بازی در نیار اگلی...ایده مال من بود. تو داری از روش اسکی میری تقلید میکنی.

رکسان، دستمال آشپزخانه ی خودکار را از دست پافت بیرون کشید.
حالا اگلانتاین برای تکلیف استاد سوجی، چه موضوعی را انتخاب می کرد؟
_مهم نیست...اون که نمیدونه واقعا چه اتفاقی افتاد...من از زبون خودم این داستانو شرح می دم.

پافت قلم و کاغذی برداشته و شروع به نوشتن کرد:
_روزی روزگاری، پسر جوانی بودندی به اسم اگلانتاین پافت...او برادر بزرگتری داشتندی که همیشه او را آزرده خاطر می ساختندی. شبی از شب ها، پافت لباس خوابش را بر تن کردندی، آماده ی خوابید شدندی؛ وقتی کم کم، چشمهایش خسته و سرش سنگین شدندی، احساس کردندی سطل آبی بالای سرش قرار دارندی وقتی به خود آمدندی، سطل آب روی سرش ریختندی و صدای خنده ی وحشتناک برادرش بلند شدندی، او مجبور شدندی دستمالی اختراع کردندی، تا قبل از آنکه مادرش بیایندی و تخت خیس اگلانتاین را ببینندی و فکر های بدی به سرش بزنندی، تخت را تمیز کردندی، و به این صورت شدندی که دستمال آشپزخانه ی خودکار اختراع شدندی.
پ.ن: تکلیف رکسان تحریف شده و محتوایی نادرست دارد.

_تو موضوع منو انتخاب کردی؟ آره؟
_چیز...نه رکسان...این یه چیز دیگه ست.

ماهیتابه ای بر سر پافت فرود آورندی و پافت را بیهوش کردندی...به هرحال ماهیتابه را هم ماگل ها اختراع کردندی.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
_چته ماتیلدا؟...سونامی بهت تنه زد، برو و بترکونش.
_بترکونم؟...در مورد چی حرف میزنی؟...یعنی چی؟...ترکوندن آدم ها کار بدیه، همونطور که ترکوندن بادکنک کار بدیه.

دورا انگشتانش را بین موهای کوتاهش کرد و آهی تلخ کشید، ماتیلدا از ورزشگاه بیرون رفته و بعد، نیم ساعت بعد به همراه اسنیچ برگشته بود...اما گویی رفتارش را با خود به ورزشگاه بازنگردانده بود.

پوست تخمه با لگدی، سو لی را به زمین انداخته و خنده ای وحشتناک سر می دهد.
_دیدی سو؟...دیدی؟ آخرشم من اول تو رو کشتم.
_مرگ؟...تو اونو کشتی...کشتیش...

ماتیلدا که صدایش به هیچ کس نمی رسید بغض کرده و آماده ی اشک ریختن بود.

گابریل به کمک تی درون دستش مهاجم های اطرافش را دور می کرد و به طرف دروازه پیش می رفت.

ماتیلدا با ترس به اطرافش نگاه می کرد و فقط منتظر پایان مسابقه بود.
نمی دانست چطور ممکن بود هم گروهی های مودب و نجیبش، به همچین آدم هایی تبدیل شده باشند.
_ماتیلدااا...اسنیچ کنارته، بگیرش.

فریاد اگلانتاین باعث شد تمام ورزشگاه متوجه اسنیچ شود.
_ماتیلدا...اگه نمیتونی بازی کنی، بزار تعویضت کنیم.
_نه دورا...نه...میتونم بازی کنم.
_پس چشماتو باز نگه دار.

ماتیلدا سعی کرد حواسش را بیشتر جمع کند چون، لحن دورا خطرناک شده بود...کم پیش می آمد این طور حرف بزند.
به کمک چوپان دروغگو و سو، گل های هفتم و هشتم هم به نفع ترانسیلوانیا به ثمر رسانده شد.
_حالا بازی 190_80 به نفع زرپافه. زرپافی ها خیلی طوفانی شروع کردن...

رودولف در گوشه ی ورزشگاه نشسته و سعی می کرد به حوری های اطرافش توضیح دهد:
_من از اول می گفتم آوردن ماتیلدا کار درستی نیست...ولی هیچ کس به حرف من توجه نمی کرد...
_اوه عزیزم...تو مثل همیشه حیف شدی...
_اوهوم...اوهوم...میبینین؟...شما اولین آدم های هستین که قدر منو دونستین.

اون دوست ماتیلدا که نمیشناسیدش، با چماقش به سر دامبلدور کوبید و او را از پای در آورد.
_خب ارنی...حالا با خیال راحت گل بزن...

ارنی شروع به پرتاب توپ کرد.
_یک...دو...سه...چهار...اه دامبلدور زنده شد که...
_زرپافی ها چهار گل با هم به ثمر رسوندن...بازی 230_80 به نفع اون هاست...ولی هنوز هیچ کدوم از تیم ها اسنیچ رو پیدا نکردن.

ماتیلدا به دور تا دور ورزشگاه نگاه می انداخت...خبری ار اسنیچ نبود. اگر هم بود، او می ترسید از جایش تکان بخورد.
_ماتیلداااا...تکون بخور. اسنیچ رو پیدا کن...
_من از اول می گفتم ماتیلدا نباید تو تیم باشه...
_ماتیلدا رو تعویض کنیم...
_چرا ماتیلدا تو تیم ماست؟...

صدای اطرافیانش در گوشش طنین می انداخت.
آگاتا به کلاه سو مشتی زد و گل دیگری به ثمر رساند و درست بعد از آن اگلانتاین به کمک چماقش گل دیگری را وارد دروازه کرد.
فریاد بلند یوان ورزشگاه را پر کرده بود:
_بازی 250_80 به نفع زرپافه...اختلاف امتیاز خیلی داره زیاد میشه و جستجوگر ها هنوز هم حرکتی نزدن.

سر و صدای تماشاگران بلند شد، گویی سو چیزی دیده بود. سو لی به سرعت به طرف زمین حرکت می کرد، لحظه ای معلق ماند و سپس مشتش را بالا برد، توپی کوچک و طلایی در مشتش پیچ و تاب می خورد.
_و بالاخره بازی تموم میشههه...سو لی، مثل بروس لی جلو میره و اسنیچو میگیره ...ترانسیلوانیا برنده ی بازی و زرپاف بازنده میشه...

صدای فریاد تماشاگران بلند شده بود، طرفداران ترانسیلوانیا فریاد هایی از سر شادی می کشیدند و زرپافی ها سری با تاسف تکان می دادند:
_هی...صبر کنید...زرپاف برنده ی بازیه...80+150 میشه 230 و زرپافی ها 250 امتیاز دارن...

ماتیلدا همچنان هراسان میان زمین ایستاده بود:
_خب...فکر کنم یه مشکلی وجود داره... ماتیلدایی که ما میشناختیم این شکلی نبود...باید عوضت کنیم.

زرپافی ها به سمت ماتیلدا رفته، دست و پاهایش را گرفته بودند و به طرف رختکن می کشاندند.

حتی حالا، با اینکه یک ماه از مسابقه می گذرد، هنوز کسی نمی داند در روز مسابقه چه بر سر ماتیلداها آمد، اما ما که میدانیم...دنیاهای موازی بسیار به هم نزدیک هستند...و سفر در آن ها...خب بیخیال...فقط هنوز هم، نمیدانیم چه بر سر ماتیلدا استیونز دنیای خودمان آمد.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۸
سلام بلا...خوبی بلا؟...چطوری بلا؟...سلام روح ارباب...خوبید روح ارباب؟...چطورید روح ارباب؟

خواستم بیام بازم شانسمو امتحان کنم...
دست اربابم دارم...یعنی چیز...ارباب قرار بود دست منو بگیره و پیش شما وساطت کنه...قبل رفتنشون البته...


آگلانتاین!

تو کوییدیچ، متوجه پیشرفت خوبتون شدم، لاکن کوییدیچ به کارم نمیاد. باید ایفای نقش رو حساب کنیم.
الان مشکلم اینه که نمی‌دونم چرا درخواست نقد نمی‌دین. یا اگر می‌دین، جایی که من ببینم نیست.
من لازم دارم نقدتون و پست های بعدیش رو بخونم و ببینم اوضاع چطوره و چه تغییراتی بعد نقدتون صورت می‌گیره.
یه درخواست نقد بدین، با توجه به اون، چند پست بنویسین.
مطمئنم خیلی زود، اتفاقی که منتظرشم میوفته و شما هم به جمع ما می‌پیوندید.


ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۶ ۱۴:۵۴:۰۰
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۸ ۱۷:۲۶:۱۳

ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۸
_بععع...نههه...نمیتونم استاد...
_چرا نمیتونی؟ بیا بریم یه گپی بزنیم.
_نه استاااد...من الان دچار افسردگی قبل از کنکور و افسردگی بعد از کنکور و افسردگی قبل اومدن جوابها، افسردگی بعد از اومدن جوابها، افسردگی قبل از اومدن جواب دانشگاه و افسردگی بعد از اومدن جواب دانشگاه شدم...

فنریر پوکر شد...چند روزی را پوکر ماند.
_مگه شما دانشگاه دارید؟
_من نمیدونم استاد...من که نمیام...برم برای ثبت نام.
_ثبت نام کجا؟
_دانشگاه دیگه...
_

گری بک روبه گوسفندان دیگر برگشت:
_خب...شما ها چی؟...اااا...چی شده؟ چرا سیگار می کشید؟
_ما افسرده شدیم استاد...
_فشار زندگی خیلی تاثیر داره استاد...
_
_استاااااااااد...

صدای گوسفند مونثی همهمه ی اطراف را شکست.
_بله؟
_به من نمره نمیدید استاااااد؟...
_من؟...کی؟...این که کنکور بود...چی نه منظورم اینه که...بیا بریم پشت درختا در مورد نمرت بحث کنیم.


ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۵ ۱۷:۳۳:۱۱

ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: ردا فروشي دیاگون (انواع رداهاي رسمي-شب و ...)
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
- اگه اینو به دورا بگیم که دق می کنه...

ماتیلدا کتاب قصه ای قطور را محکم به هم کوبید.
- خب... بهش نمی گیم... خودمون می ریم و نجاتشون می دیم... معلوم نیست تا الان چندتاشون خورده شدن!

سدریک بار دیگر نقشه ی کتاب را بررسی کرد:
- سرزمین لباس خواران... کوچه ی لباس خوار... طبقه ی ... هی! صبر کنین ببینم، اصلا از کجا معلوم لباسا رفتن اونجا...
- سد... اینجا نوشته هر سال یه مقدار لباسو می فرستن اینجا تا لباس خوارا شورش نکنن و نیان تو دنیای ما... حالا یه نامه اومده و میگه لباسای شما رفته اونجا... باید بریم و لباسای دورا رو پس بگیریم.

کتابخانه دیاگون

هافلی ها در کتابخانه نشسته و به دنبال راه حلی برای یافتن لباس های دورا بودند.
اگلانتاین پیپش را روشن کرد و به فکر فرو رفت:
- می تونیم شنا کنیم...
- به کجا؟
- آقای محترم توی کتابخونه حق پیپ کشیدن ندارید!

خانم مسنی با عصبانیت به پافت تذکر داد، اما او توجهی نکرد و جواب سوال آملیا را داد:
- به... به... سرزمین آدمخوارا...
-
- آقای محترم توی کتابخونه حق پیپ کشیدن ندارید!

اگلانتاین باز هم توجهی نکرد و ایده ی دیگری داد:
- می تونیم پرواز کنیم...
- به کجا؟
- آقای محترم توی کتابخونه حق پیپ کشیدن ندارید!

گویا خانم مسن ضبط سوتی بود که روی تکرار گذاشته شده بود... اما باز هم کسی به او توجهی نکرد.
- آملیا... تو چرا گیج می زنی؟ به سرزمین آدمخوارا دیگ...

اگلانتاین نتوانست حرفش را تمام کند چون خانم مسن بقه ی لباسش پرده اش را گرفته و به بیرون کتابخانه، کنار گربه ی ماتیلدا پرتاب کرده بود.
- میووو...
- بمیر گربه ی احمق!


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: ردا فروشي دیاگون (انواع رداهاي رسمي-شب و ...)
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ چهارشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۸
_چرا این جوری نگامون میکنن؟
_نمیدونم...چیز عجیبی داریم؟

هافلی ها در خیابان های اطراف سرک می کشیدند و از ترس دورا، دنبال لباس بنفش رنگش می گشتند.
_...لباس ندارن...لباس...
_اااا...قانون لباس پوشیدن برداشته شده؟...چرا به ما زودتر نگفتن؟

سدریک با تعجب به مردم زل زننده نگاه می کرد و چند ثانیه طول کشید تا متوجه حرف آنها شد.

                     ************

_این...این...پردهه منو به خارش می اندازه...
_حداقل از زیرانداز من که بهتره...
_باید برگردیم مغازه...این سفره خیلی ...باید لباس های درست و حسابی بپوشیم...
_ولی من هنوز لباس بنفشمو پیدا نکردم...

اگلانتاین در حالی که ملحفه ای دور خودش پیچیده بود، رو به گربه ی ماتیلدا فریاد می کشید:
_لباسشو پس بده...بدو...بالا بیار...بزار نفس راحت بکشیم ...اه...اصلا بمیر...

ماتیلدا هم که مثل جنگلی ها با شاخ و برگ استتار کرده بود، به سمت مغازه پیش رفت و تشر زد:
_راحتش بزار اگلی...لباسامون غیب شده ...شاید لباسه دورا هم....نه...بیایید بریم مغازه رو چک کنیم.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۱۷:۴۳ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
زرپاف:رابسورولاف

پست دوم***

پرتوهای نور خورشید از بین شاخه های درختان جنگل های آمازون می گذشتند و خبر از طلوع آفتاب می دادند.
_هیس...ساکت...
_یه سوال؟
_بله؟
_چرا ما داریم آروم حرف می زنیم؟
_چون ساعت 6 صبحه و هیچ کس نباید بیدار بشه...خب...حالا ما می خواییم بریم و...
_یه سوال؟
_بلهه؟

_چرا ما داریم آروم حرف...
_ساکتتت...راه بیفتید.

گروه خبرنگارها پاورچین پاورچین از راهروها می گذشتند تا به دنبال دوستان گمشدشان بگردند.
نسیم ملایم بهاری از لباس های نازکشان گذشت و تنشان را به لرزه انداخت.

رهبر گروه که با دستش سایه بانی درست کرده بود تا به دور دست نگاهی بیندازد با صدای آرامی شروع به صحبت کرد:
_خب...حالا به غرب...
_یه سوال؟
_بله؟
_چرا حالا که ما از اردوگاه بیرون اومدیم داری آروم حرف میزنی؟

ریش سفید جمع مجبور به پادرمیانی شد تا رهبر گروه درختی را در حلق سوال کننده فرو نکند.
 وقتی قائله خوابانده شد خبرنگاران به سمت غرب حرکت کردند تا شاید نشانه هایی بیابند.

چند ساعت بعد:

_میدونید؟ ما صبحونه نخوردیم...هنوز ناهارم نخوردیم و من دیگه دارم از دست میرم.
_منم همین طور...گشنمه.
_خیلی خب...خیلی خب. به همین زودی خودتونو باختید؟

آفتاب طلوع کرده، در بالاترین قسمت آسمان رفته  و خبرنگاران هنوز هیچ چیز به دست نیاورده بودند...و خب، چیز هایی را هم از دست داده بودند؛ مثلا راه خانه...هیچکس به این موضوع اشاره نمی کرد اما هیچ کدام نمی دانستند به کدام طرف رفته و از کدام طرف باید برگردند.

هوا گرم و ملال آور شده بود...دیگر کسی حوصله ی راه رفتن نداشت.
_میدونید؟ ما نه صبحونه...
_بس کن...همین جا اطراق می کنیم...برید چوب بیارید.

گروهی از خبرنگاران داوطلب شدند تا برای یافتن  هیزم بروند و گروهی دیگر به دنبال میوه و حیواناتی رفتند تا چیزی برای شام بیابند.
_آهاا...اینم خرگوش...شاتوت و...هی پس هیزماتون کو؟
_خب راستش...ما...اینا...پیداشون کردیم.

جسد هایی قدیمی به پشت روی زمین افتاده بودند...جسد هایی آشنا.

فلش بک:

_پاشید دیگه...بریم تمرین کنیم...مثلا امروز مسابقه داریما.

دورا ویلیامز روی تخت نرمش نشسته و با چهره ای مشتاق به هافلی ها زل زده بود.
زرپافی های خواب آلود، تلوتلو خوران در راهرو ها پیش می رفتند تا برای آخرین بار، قبل از مسابقه شان تمرین کنند.

هافلپافی ها روی جارو در آسمان بالا و پایین می رفتند و گاه و بیگاه فریادهایی از سر خوشحالی و یا عصبانیت می کشیدند.
_اه...بدو سدریک...بگیرش.
_اگلانتاین...توپ کنارته.

بلاتریکس لسترنج روی تختش دراز کشیده و سرش را میان دو دستش گرفته بود؛ فریاد زرپافی ها مانع به خواب رفتنش می شد.
_هی...دیگه کافیه...بیایید پایین ببینم.
_داریم تمرین می کنیم.
_مگه قانون جدیدو نشنیدین؟
_قانون؟
_...آره دیگه...این که...این که روز مسابقه کسی حق تمرین نداره.

ماتیلدا زیرلب غرغر کنان به سمت خوابگاه پیش می رفت:
_روز مسابقه حق تمرین نداریم؟ مطمئنم همین الان از خودش در آورد.
_هی...شنیدم چی گفتی...کروشیو.

_بیخودی زود بیدار شدیم...الان من تو رخت خواب...
_ساکت سدریک...
_بالاخره یکی ساکتت کرد.
_نه جدی اگلا...ی صدایی می شنوم.

دورا درست می گفت، صدای پچ پچ و قدم های کسی از پیچ راهرو به گوش می رسید.
_خبرنگاران...یعنی این وقت صبح کجا میرن؟

زرپافی ها به دنبال خبرنگاران پیش رفتند، هرچه که بود، کنجکاوی هافلپافی ها را به ارث برده بودند...اما وقتی چندین ساعت از پیاده رویشان گذشته بود، دیگر تصمیم گرفته بودند برگردند.

پایان فلش بک:


_هی...اونا جسدن...جسد های...مرده؟
_جسد مرده؟ چشم بسته غیب گفتی.
_آهای...چی اونجاست؟...

ماتیلدا از پشت درخت ها بیرون آمده و به سمت خبرنگارها پیش می رفت.
_اونا کین؟ شما کشتیدشون؟
_ماتیلدا...برگرد عقب...دختره ی احمق.

خبرنگارها هل کرده بودند:
_شما از کجا پیداتون شد؟ مارو تقیب می کردید؟
_خب...خب...گوش کنید. بیایید بشینید اینجا...

زرپافی ها درحالی که کباب تمشکشان را می خوردند، دور آتش نشسته و به توضیح رهبر گروه گوش می کردند:
_یعنی شما برای گزارش کویدیچ نیومدید؟ اومدید تا دوستاتونو پیدا کنید و...و...
_زندشون کنیم.
_اما...آخه...چجوری؟
_خودت دیروز گفتی دورا...رود آمازون.

_من که هنوزم میگم این کار درست نیست.
_سد، بیخیال...بزار ببینیم بعدش چی میشه.

زنده کردن خبرنگارها یک طرف و آوردن آنها به کوه ها یک طرف...اما خب بالاخره به رود آمازون رسیده بودند.
_عمقش خیلی زیاده...غرق نشن.
_الانشم مردن ...خب بندازیمشون توش.
_نه...نه. بابا بزرگ می گفت اگه فقط پاشنه های پاشون به آب بخوره بسه...مثل اینکه رود ها بعد اینکه آشیل پاشنش نرفته تو آب عقده ای شدن.

آنقدر مشغول کارشان شده بودند که متوجه گذشت زمان نمی شدند...اگر تا یک ساعت دیگر در ورزشگاه حاضر نمی شدند، از دوره ی مسابقات حذف می شدند.
_اینم آخریش...تموم شدن.
_الان چیکارشون کنیم؟...چرا زنده نمیشن؟

_شاید باید یکی، دو ساعت صبر کنیم...
_ولی ما وقت نداریم...بازی تا چهل دیقه ی دیگه شروع میشه... باید بریم...


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۸
_تف...تف به این شانس...تف به این زندگی...تف.

هکتور در حالی که زمین و زمان را به رگبار می بست، ظرف سوپ را بالای سرش گرفته و در حال آپارات به خانه ی ریدل ها بود.

_...یا مرلین...یا زیر شلواری مرلین...یا جد السادات مر...
_کریس آروم باش...منم.

کریس درحالی سعی داشت چاقویش را تیز و هویج های پلاسیده ی روی پیشخان را خورد کند، فریاد زنان چاقو را جلوی رویش تکان می داد و سعی می کرد از خود دفاع کند.
_هکتور؟...بچه ی ابله...کجا بودی؟ مثلا رفته بودی پیاز بخری؟ اون چیه دستت؟

هکتور ویبره زنان ظرف سوپ نیمه خالی را بلند کرد و گفت:
_بس می کنی یا معجون بس کردن بریزم تو حلقت؟ اینم سوپ. یه ذره کمه ولی خب کار سازه دیگه.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲ شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۸
_قورت...

پیتزا فروش رو به روی لرد پشت میزی نشسته و نجینی در حالی که روی میز چمباته زده بود، با عشق به مرد نگاه می کرد.
_اسم؟...
_اکبر...
_فامیل؟...
_اکبری؟...
_میوه؟...
_پاپا...اسم فامیل فس می کنید؟

لرد صدایش را صاف کرد و نجینی را نادیده گرفت.
_خب مردک...قصدت از دخول به خونه ی گانت ها چیه؟
_قصد؟ دخول؟ منو به زور آوردن اینجا.
_کی تو رو آورد اینجا؟
_یه دختر عجیب غریب.
_تاتسو پاپا.

لبخند عجیب و ترسناکی بر لبان لرد نشست:
_گفتی تاتسویا می خواست از مدیریت خونه ی ریدل ها شونه خالی کنه؟
_اوهوم پاپا.
_به اون بگو بیاد اینجا.

_با من کاری داشتین ارباب؟
_تو قصد ازدواج داری تاتسو؟


ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۹ ۱۸:۴۷:۳۱

ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
زرپاف : WWA


پست سوم*


_گللل...گل برای WWA..حالا بازی 90_70 به نفع اون هاست.

صدای فریاد ناشی از خوشحالی غول ها، دیوار های ورزشگاه را به لرزه می انداخت.
نه بلاتریکس و نه هیچکس دیگری، نمی توانست کنترل آن ها را به دست بگیرد.

"اون دوست ماتیلدا که نمی شناسیدش" و اگلانتاین، اعضای تیم حریف را رها و بازدارنده هارا به طرف غول ها پرتاب و سعی می کردند جانشان را نجات دهند.
_بمیرید...غول های احمق...بمیر...بمیر.

حتی فریاد های اگلانتاین هم کمکی به حال زرپافی ها نمی کرد.
دورا هم که حالا روحیاتش کاملا تغییر کرده بود. دیگر از آن دختر لوس و نگران خبری نبود.
موهای کوتاهش، آرامش درون صورتش و نگاه سر سختش، نشان دهنده ی تغییراتی بود.

روباه نارنجی رنگ بالا و پایین می پرید و سعی می کرد از زیر سنگ هایی که غول ها پرتاب می کردند، فرار کند.
_حالا جمیله فرصتو مناسب دونسته و به طرف دروازه حمله می کنه. بلهه! گل دهم...اه...جون مادرتون گل نزنید...اگه هم می زنید به غولا بگید گل نزنن که کم کم دارن توهم میزنن.

غول ها حالا میله های بالای ورزشگاه را کنده و درحال شادی و خنده ی مخصوصشان بودند.
یکی از غول ها که از موهای بلند و بسته شده اش مشخص بود دختر است، دو توپ مشنگی در دست گرفته و به کمک آن ها می رقصید و کم کم وارد زمین می شد.

تماشاگران جیغ کشان فرار می کردند و از دروازه های ورزشگاه به بیرون می رفتند؛ دیگر تماشاگری درون ورزشگاه نمانده بود.
بازیکنان زرپافی پست های خودشان را رها و از بین سنگ ها لایی می کشیدند، و تیم حریفشان با خیال راحت گل های یازدهم و دوازدهم را به ثمر می رساندند.

سدریک فریاد زنان فرار و به ماتیلدایی که در این بازی استراحت بود فکر می کرد. چه می شد او در این بازی مزخرف شرکت نمی کرد؟

حالا غول ها درون زمین آمده و به دنبال هاگرید ورزشگاه را زیر و رو می کردند؛ که البته پیدا کردن او وقتی سعی می کرد شماره ی غول رقصان را بگیرد، اصلا کار سختی نبود.

خرابه های ورزشگاه دورتادور زمین ریخته شده بود اما داورها هنوز خیلی خونسرد درون کابینشان نشسته بودند.
یوان هم درحالی که روی صندلی چرخانش درون اتاقک خرابه های اتاقک گزارشگر نشسته بود، هاج و واج به زمین مسابقه خیره شده بود.

هوریس اسلاگهورن سرخگون را در دستش گرفته و به سمت دروازه های فرضی پرتاب می کرد و همان طور پشت سر هم امتیاز کسب می کرد.

مسابقه همچنان ادامه داشت...اما خب اگر می شد اسمش را مسابقه گذاشت...بین تیم...هوریس و هوریس؟
غول ها هاگرید را روی دوششان گذاشته و بالا و پایین می کردند.
_هیپ هیپ...
_هورااا!

صدایشان بسیار بلند بود...آنقدر بلند که هیچ کس صدای هاگرید را نمی شنید:
_هی...صبر کنید...اسنیچ لای ریش های منه...منو ول کنید.

توپی طلایی رنگ و کوچک میان ریش های هاگرید تکان می خورد...اما هیچ کس توجهی به آن نمی کرد.


ارباب...ناراحت شدید؟







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.