زرپاف:رابسورولافپست دوم***پرتوهای نور خورشید از بین شاخه های درختان جنگل های آمازون می گذشتند و خبر از طلوع آفتاب می دادند.
_هیس...ساکت...
_یه سوال؟
_بله؟
_چرا ما داریم آروم حرف می زنیم؟
_چون ساعت 6 صبحه و هیچ کس نباید بیدار بشه...خب...حالا ما می خواییم بریم و...
_یه سوال؟
_بلهه؟
_چرا ما داریم آروم حرف...
_ساکتتت...راه بیفتید.
گروه خبرنگارها پاورچین پاورچین از راهروها می گذشتند تا به دنبال دوستان گمشدشان بگردند.
نسیم ملایم بهاری از لباس های نازکشان گذشت و تنشان را به لرزه انداخت.
رهبر گروه که با دستش سایه بانی درست کرده بود تا به دور دست نگاهی بیندازد با صدای آرامی شروع به صحبت کرد:
_خب...حالا به غرب...
_یه سوال؟
_بله؟
_چرا حالا که ما از اردوگاه بیرون اومدیم داری آروم حرف میزنی؟
ریش سفید جمع مجبور به پادرمیانی شد تا رهبر گروه درختی را در حلق سوال کننده فرو نکند.
وقتی قائله خوابانده شد خبرنگاران به سمت غرب حرکت کردند تا شاید نشانه هایی بیابند.
چند ساعت بعد:
_میدونید؟ ما صبحونه نخوردیم...هنوز ناهارم نخوردیم و من دیگه دارم از دست میرم.
_منم همین طور...گشنمه.
_خیلی خب...خیلی خب. به همین زودی خودتونو باختید؟
آفتاب طلوع کرده، در بالاترین قسمت آسمان رفته و خبرنگاران هنوز هیچ چیز به دست نیاورده بودند...و خب، چیز هایی را هم از دست داده بودند؛ مثلا راه خانه...هیچکس به این موضوع اشاره نمی کرد اما هیچ کدام نمی دانستند به کدام طرف رفته و از کدام طرف باید برگردند.
هوا گرم و ملال آور شده بود...دیگر کسی حوصله ی راه رفتن نداشت.
_میدونید؟ ما نه صبحونه...
_بس کن...همین جا اطراق می کنیم...برید چوب بیارید.
گروهی از خبرنگاران داوطلب شدند تا برای یافتن هیزم بروند و گروهی دیگر به دنبال میوه و حیواناتی رفتند تا چیزی برای شام بیابند.
_آهاا...اینم خرگوش...شاتوت و...هی پس هیزماتون کو؟
_خب راستش...ما...اینا...پیداشون کردیم.
جسد هایی قدیمی به پشت روی زمین افتاده بودند...جسد هایی آشنا.
فلش بک:
_پاشید دیگه...بریم تمرین کنیم...مثلا امروز مسابقه داریما.
دورا ویلیامز روی تخت نرمش نشسته و با چهره ای مشتاق به هافلی ها زل زده بود.
زرپافی های خواب آلود، تلوتلو خوران در راهرو ها پیش می رفتند تا برای آخرین بار، قبل از مسابقه شان تمرین کنند.
هافلپافی ها روی جارو در آسمان بالا و پایین می رفتند و گاه و بیگاه فریادهایی از سر خوشحالی و یا عصبانیت می کشیدند.
_اه...بدو سدریک...بگیرش.
_اگلانتاین...توپ کنارته.
بلاتریکس لسترنج روی تختش دراز کشیده و سرش را میان دو دستش گرفته بود؛ فریاد زرپافی ها مانع به خواب رفتنش می شد.
_هی...دیگه کافیه...بیایید پایین ببینم.
_داریم تمرین می کنیم.
_مگه قانون جدیدو نشنیدین؟
_قانون؟
_...آره دیگه...این که...این که روز مسابقه کسی حق تمرین نداره.
ماتیلدا زیرلب غرغر کنان به سمت خوابگاه پیش می رفت:
_روز مسابقه حق تمرین نداریم؟ مطمئنم همین الان از خودش در آورد.
_هی...شنیدم چی گفتی...کروشیو.
_بیخودی زود بیدار شدیم...الان من تو رخت خواب...
_ساکت سدریک...
_بالاخره یکی ساکتت کرد.
_نه جدی اگلا...ی صدایی می شنوم.
دورا درست می گفت، صدای پچ پچ و قدم های کسی از پیچ راهرو به گوش می رسید.
_خبرنگاران...یعنی این وقت صبح کجا میرن؟
زرپافی ها به دنبال خبرنگاران پیش رفتند، هرچه که بود، کنجکاوی هافلپافی ها را به ارث برده بودند...اما وقتی چندین ساعت از پیاده رویشان گذشته بود، دیگر تصمیم گرفته بودند برگردند.
پایان فلش بک:_هی...اونا جسدن...جسد های...مرده؟
_جسد مرده؟ چشم بسته غیب گفتی.
_آهای...چی اونجاست؟...
ماتیلدا از پشت درخت ها بیرون آمده و به سمت خبرنگارها پیش می رفت.
_اونا کین؟ شما کشتیدشون؟
_ماتیلدا...برگرد عقب...دختره ی احمق.
خبرنگارها هل کرده بودند:
_شما از کجا پیداتون شد؟ مارو تقیب می کردید؟
_خب...خب...گوش کنید. بیایید بشینید اینجا...
زرپافی ها درحالی که کباب تمشکشان را می خوردند، دور آتش نشسته و به توضیح رهبر گروه گوش می کردند:
_یعنی شما برای گزارش کویدیچ نیومدید؟ اومدید تا دوستاتونو پیدا کنید و...و...
_زندشون کنیم.
_اما...آخه...چجوری؟
_خودت دیروز گفتی دورا...رود آمازون.
_من که هنوزم میگم این کار درست نیست.
_سد، بیخیال...بزار ببینیم بعدش چی میشه.
زنده کردن خبرنگارها یک طرف و آوردن آنها به کوه ها یک طرف...اما خب بالاخره به رود آمازون رسیده بودند.
_عمقش خیلی زیاده...غرق نشن.
_الانشم مردن
...خب بندازیمشون توش.
_نه...نه. بابا بزرگ می گفت اگه فقط پاشنه های پاشون به آب بخوره بسه...مثل اینکه رود ها بعد اینکه آشیل پاشنش نرفته تو آب عقده ای شدن.
آنقدر مشغول کارشان شده بودند که متوجه گذشت زمان نمی شدند...اگر تا یک ساعت دیگر در ورزشگاه حاضر نمی شدند، از دوره ی مسابقات حذف می شدند.
_اینم آخریش...تموم شدن.
_الان چیکارشون کنیم؟...چرا زنده نمیشن؟
_شاید باید یکی، دو ساعت صبر کنیم...
_ولی ما وقت نداریم...بازی تا چهل دیقه ی دیگه شروع میشه... باید بریم...