هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۸
رکسان خالی
Vs

رودولف لسترنج



دو زندانبان روی صندلیاشون لم داده بودن و از موسیقی ملایمی که رادیوی وزارت پخش میکرد، لذت میبردن. همه چیز خیلی آروم بود و دو طرف داشتن از این سکوتی که بعد از مدتها نصیبشون شده بود، نهایت استفاده رو میکردن و هیچ کاری نمیکردن، که صدای جیغ و داد از بیرون، اونا رو از حال خوبشون بیرون آورد.

- من برم ببینم کیه... دست به رادیو نمیزنی ها!

کریس اینو گفت و بعد از اینکه مطمئن شد آریانا به اندازه کافی دستشو عقب کشیده، به سمت در رفت. هنوز دستش به دستگیره در نرسیده بود که در با صدای بلندی باز شد و محکم به دیوار کوبیده شد. کمی بعد، لینی درحالیکه دست یه حشره رو گرفته بود، وارد شد.
- کریس کو؟
- من اینجام!

لینی روشو برگردوند و کریس رو دید که به در چسبیده و پرس شده. کریس بالاخره به کمال چسبندگی رسیده بود و اصلا از این بابت ناراحت نبود... اگه هم بود، از چهره له شده ش مشخص نبود.
آریانا فهمید وظیفه خودشه که به این یکی شکایت رسیدگی کنه.
- بله لینی. چی شـ...

آریانا با دیدن حشره مو قرمز، پی به واقعیت برد.
-
- من شکایت دارم آغا! من از ایشون شکایت دارم، من تنها حشره اربابم...
- شکایتت پذیرفته ست و رکسـ... حشره از همین الان بازداشته.
- نمیخوای دلیلشو کامل بدونی؟ ...
- نه دیگه، پذیرفته ست دیگه.

فلش بک - چند روز قبل، تمرینات کوییدیچ تیم سریع و خشن

- بیا پایین.
- نمیام!

آریانا که دید این روش فایده نداره، شروع کرد به کوبیدن ماهیتابه ش به پایه های دروازه، تا بلکه رکسان که حلقه های دروازه رو چسبیده بود و ول نمیکرد، بیفته پایین. ولی پایین نیفتاد و عوضش، ارنی، کاپیتان پیر تیم رو که داشت از چرت بعد از ظهرش لذت میبرد، از خواب پروند.

- هی گفتی بیام کوییدیچ، بیام کوییدیچ. اینم کوییدیچ! گفتیم پست جستجوگر خالیه، گفتی از پر اسنیچ میترسم! گفتیم مهاجم و دروازه بان هم خالین، میگه کوافل قرمزه، میترسم! ارنی، تو کاپیتانی، بگو چیکارش کنیم!

ارنی هنوز توی باغ نبود. کمی طول میکشید تا مغز پیرمرد لود بشه. آریانا این دفعه، شروع به کوبیدن سر خودش به پایه های دروازه کرد، تا هم اعتراض خودشو نسبت به اوضاع تیم نشون بده، و هم تلاشش برای پایین کشوندن رکسان متوقف نشه.

رکسان دیگه تحمل نداشت... هر لحظه ممکن بود پایین بیفته. تسلیم شد.
- باشه باشه، تو دروازه وای میسم! دروازه بان میشم! لا اقل کمتر با کوافل سر و کار دارم...
- این شد یه چیزی.

این چهره شاد آریانا زیاد دووم نیاورد، چون به محض اینکه تاتسویا، کوافلو به سمت دروازه پرتاب میکرد، رکسان از کوافل جا خالی میداد و توپ مستقیم وارد دروازه میشد.
صبر هم حدی داشت... و آریانا هم تا الانش بیش از حدش صبر کرده بود. دیگه نتونست تحمل کنه...
- اکسپلیارموس!

چند دقیقه طول کشید تا کل اعضای تیم از شوک خرابی که آریانا انجام داده بود در بیان؛ چسبیده به حلقه دروازه، جایی که قبلش رکسان قرار داشت، یه جن خونگی بود.

پایان فلش بک

آریانا ساکشو بست و به سمت در رفت که بره بیرون، و کریس، که تازه از چسبندگی در اومده بود، پشت در ایستاد و مانعش شد.
- کجا با این عـ؟

و قبل از اینکه حرفش تموم شه، در با صدای بلندتری نسبت به قبل باز شد و کریس، محکم تر از قبل به در چسبید.
قبل از اینکه جرج فرصت کنه چیزی بگه، آریانا دستشو به نشونه سکوت بالا برد.
- من دیگه اینجا کاره ای نیستم. شکایتی دارین میتونین...
- شکایت ندارم. دنبال دخترم میگردم. چند روزه گم شده.

آریانا دیگه اونجا موندنشو اصلا صلاح نمیدونست. سریعا فلنگو بست و در رفت.

فلش بک - همون چند روز قبل، چند ساعت بعد از تمرینات تیم سریع و خشن

- دیدی چی شد؟ بچم... بچه عین دسته گلم... از دست رفت!
- از دست رفت چیه عزیزم... فقط... ام، فقط... یه چند ساعته گم شده... همین...
- ای مرلین، آخه شوهره من دارم؟ بجای اینکه بره دنبال بچش بگرده، وایساده مسخره بازی در میاره! بچم...
- مسخره بازی؟

جرج که دیگه تحمل غرغرای این چند ساعته آنجلینا رو نداشت، بی معطلی شال و کلاه کرد که بره دنبال رکسان... بازم!

سوار ماشین پرنده شد و لیستشو از جیبش درآورد.
- خب... توی کوچه دیاگون نبود، توی دهکده هاگزمیدم نبود، زمین تمرین کوییدیچم نبود... همه این مغازه ها رو هم گشتم، به جز...

دور مغازه جن های خونگی خط کشید و به سمت مغازه پرواز کرد.

داخل مغازه

- من عجب تسترال هیپوگریفیم که گول اون دختره رو خوردم با اون ماهیتابه ش! هر چی ارزونه آدم باید بخره؟ ها؟ مگه با تو نیستم؟ با من؟ به من چه؟ خودت خریدی!

فروشنده خود درگیری داشت.

- خب الان این جنو کی ازم میخره؟ جن مو قرمز آخه؟ ترسو؟ بیست و دو ساعته هر کی میاد توی مغازمو فراری میده! ...

در همین لحظه، زنگ مغازه، که نشون دهنده ورود یه مشتری بود، به صدا در اومد. فروشنده بدون اینکه برگرده، گفت:
- مغازه تعطیله...

ولی انگار جرج حرفشو نشنیده بود. جلو رفت که از فروشنده سراغ دخترشو بگیره که از بین اون همه جن خونگی، نگاهش به جنی افتاد که موهای قرمز بلندی داشت و سعی کرده بود توی کشوی فروشنده قایم بشه، ولی سرش بیرون مونده بود.
جرج خیلی احساساتی شد؛ اون جن خیلی اونو یاد دخترش مینداخت. از طرفی، خیلی وقت بود کارای خونه افتاده بود گردن خودش و واقعا به یه همدست نیاز داشت.
- اون جن چنده آقا؟
- او... اون؟

مرد فروشنده خیلی وسوسه شد که جن رو به جرج بندازه، اما بعدش پشیمون شد و دید خیلی دلش میخواد این جن، روی دستش بمونه و هی اذیتش کنه. فروشنده، خود آزاری هم داشت.

- میشه دو هزار گالیون.
- دو هزار تا؟ خـ... خیلی خب... الان که دو هزارتا ندارم. میتونین عوضش به اندازه دو هزار گالیون از فروشگاه شوخی ما خرید کنین.

انتظار نداشت این حرفش به کرسی بشینه، اما نشست، بد جور هم نشست! فروشنده خیلی وسایل شوخی دوست داشت. میتونست با خودش شوخی کنه و کلی به خودش بخنده. خود آزاری فروشنده از حد فراتر رفته بود.
- قبوله!

جرج، مثل یه پدر مهربون، دست جن رو گرفت و اونو سوار ماشین پرنده کرد.
- بیا عزیزم... ای جانم، اینم مثل رکسان از آینه بغل ماشین میترسه. بیا قربونت برم، اینم واست کندم...

تق!

آینه بغل ماشین کنده شد. جن نفس راحتی کشید و سر جاش آروم گرفت. جرج هم سوار شد و ماشین رو روشن کرد. یهو بغضش ترکید و همچنان که ماشین اوج میگرفت، شروع کرد به درد دل کردن.
- میبینی تو رو خدا این زن چیکار میکنه؟ مردم بیست سال بیست سال بچشونو نمیبینن، ما یه روزه بچمون گم شده...
- بابا، من گم نشدم.
- ای جانم، ادای رکسانم در میاره. ... آره دیگه، الان مجبورم یه رکسان براش ببرم. تو هم که زیاد فرقی با رکسان نداری...

جن به دماغ و گوشای بزرگش دست کشید، نگاهی به قد و اندازش انداخت و در نهایت، دستای پوست و استخونیش رو بر انداز کرد، و اربابشو بابت اینکه همچین پدر مهربونی داره، شکر گفت.

- بابا، من خود رکسانم...
- ای جانم، ادای رکسانو در میاره. ... آره، یه لباس رکسانو میکنم تنت...

لباس؟ درست شنیده بود؟ تا جاییکه میدونست، اگه تا دوساعت دیگه یه لباس میگرفت، دوباره به حالت عادیش بر میگشت. خیلی خوشحال شد... اما این خوشحالیش، زیاد دووم نیاورد.
- نه، زرنگی؟ همین لباسی که تنته هم خوبه...

جن میخواست نا امید بشه، ولی هنوز خیلی زود بود. هنوز دو ساعت وقت داشت. پس سعی کرد خیلی خودشو مشتاق نشون نده.

- پس یعنی بهم لباس نمیدی؟
- نه.
- بهم بده!

خب... سعی کرد، ولی نتونست!
جرج دیگه نمیتونست کارای خونه رو خودش انجام بده. از طرفی، حاضر نبود جنی رو از دست بده که هم شبیه دختر از دست رفته ش بود، و هم بابتش، دو هزار گالیون ضرر کرده بود.
- نوچ.
- بابا، میگم من خود رکسانم...
- ای جانم...
- بابا، من خود رکسانم!

سکوتی توی ماشین حکمفرما شد؛ ولی صدای جرج باعث شد بفهمه اینجا، جای حکومتش نیست و رفت بساط حکومتشو یه جای دیگه پهن کنه.

- از کجا بفهمم رکسانی؟
- خب... اوم... هیچ فرقی با رکسان ندارم؟
- این دلیل نمیشه...
- خب پس... اسم دخترتو میدونستم؟
- اینم که خودم گفتم.

هیچ راهی نداشت جرج باور کنه جنی که پیشش نشسته و داره حواسشو از رانندگی پرت میکنه، همون دختر گم شده شه. باید یه چیزی پیدا میکرد که جرج وادار بشه لباس بهش بده.
- من به زنت همه چیو میگم.

رنگ از صورت جرج پرید.
- چی... چی میخوای بهش بگی؟
- همه حرفایی که تو ماشین زدی.
- چیز... خب... اصلا، چه دلیلی داره حرفتو باور کنه؟ اون حرفای شوهرشو باور میکنه، نه یه جن خونگی!

ظاهرش ریلکس نشون میداد، ولی درونش آشوب بود. نگاهی به ساعت مچی روی دستش انداخت... فقط 60 ثانیه فرصت داشت... 59... 58...

- خیلی خب، خیلی خب، قبوله! لباساش توی ساک توی عقب ماشینه. ولی باید قول بدی نقش رکسانو واسم بازی کنی تا رکسانمو پیدا کنم.

52... 51... 50...
جن سریع خودشو به عقب ماشین پرتاب کرد و دستشو سمت ساک برد. ساک توی دو سانتی دستش بود... که همون لحظه یه جارو پیچید جلوی ماشین.
جرج سریع ماشینو چرخوند، و سرشو بیرون برد و مهر و محبتی نثار جارو سوار کرد. اما توی همین حین که ماشین پیچید، ساک به جلوی ماشین پرتاب شد و جن، بعد از اینکه تعادلشو بدست آورد، خودشو به جلوی ماشین پرتاب کرد، طوری که دوباره کنترل ماشین از دست جرج در رفت و ساک، همچنان توی ماشین بالا و پایین میرفت.
20... 19... 18...

بالاخره، دست جن به ساک رسید. وقت برای خوشحالی نداشت. 14... 13... 12... جن در ساک رو باز کرد. 8... 7... 6...
در همین لحظه، جرج خونه شون رو دید و ماشین رو پایین برد، و همه لباسای توی ساک شناور شدن.
- نه!

جن سعی کرد یکیشونو بگیره... 2... 1... و...
موفق شد! یکی از محتویات ساک رو توی دستش لمس کرد.
آنجلینا، دم در خونه منتظر جرج و رکسان بود. جرج پیاده شد، و در ماشین رو باز گذاشت و در جواب نگاه نگران آنجلینا، گفت:
- بفرما، دخترمون، رکسان!

ولی کسی توی ماشین دیده نمیشد... فقط یه حشره از ماشین بیرون اومد، و خودشو به آنجلینا چسبوند. آنجلینا با عصبانیت، حشره رو کنار زد و به سمت جرج حمله ور شد.
- بچم کو پس؟
- جن لعنتی گولم زد رفت...
- چی؟
- هیچی عزیزم... چیز... بذار یه نگاهی این تو بندازم!

و جرج به بررسی لباسای رکسان پرداخت... ولی چیزی کم نشده بود، جز...
- عروسک رکسان!


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۸
خلاصه:

لرد و مرگخوارا نصفه شب برای بازدید به باغ وحش هاگزمید رفتن. بعد از بازدید از قفس چندین حیوان(اسب آبی، گراز، میمون، کرکس، پاندا و زرافه و فیل)، به قفس شیر می رسن و شیر لینی رو می گیره.
لرد سیاه و مرگخوارا تصمیم می گیرن مقداری گوشت به شیر بدن و در مقابل، لینی رو پس بگیرن.
مرگخوارا یه مشنگ رو آوردن که به عنوان گوشت ازش استفاده بشه.

====

- بفرمایین ارباب، گوشت.

لرد اول به جسم گونی پیچ شده نگاه کرد، بعد به لاکهارت، که هنوز کنارش ایستاده بود.
- رکسان، در گونی رو برامون باز کن.

لرد همیشه راه های خودشو برای غیر قابل پیش بینی بودن داشت.
کسی هم جرئت نمیکرد بپرسه چرا خود لرد در گونی رو باز نمیکنه. رکسان، با دستای لرزون، به سمت بلاتریکس رفت و گونی رو گرفت. وقتی درش رو باز کرد...
-

رکسان جیغی کشید و گونی رو انداخت. جیغش اونقد ترسناک بود که حتی مشنگی که توی گونی بود، به سختی خودشو از گونی بیرون کشید و شروع به برانداز کردن خودش کرد. بلاتریکس میدونست که این دفعه، استثنائا مشنگ رو خونی و زخمی نکرده. به همین علت، با عصبانیت به سمت رکسان برگشت.
- چته تو؟ چرا اینجوری جیغ میکشی؟

لرد سیاه سرتا پای مشنگ رو برانداز کرد و سعی کرد چیزی پیدا کنه که شیر حاضر بشه در ازاش، لینی رو تحویل بده... ولی چیزی پیدا نکرد! مطمئن بود که گوشت نداره، چون فرم استخونای بدنش هم از روی پوستش معلوم بود. و اونقد قدش بلند بود که حتی اگه استخوناش رو هم به شیر پیشنهاد میدادن، شیر میگفت توی گلوش گیر میکنه و قبولش نمیکنه.
اما خب، چاره ای نبود. ممکن بود حتی تا الان هم لینی رو خورده باشه. دنبال یه مشنگ دیگه رفتن، بی فایده بود.
- یارانمون، این استخونه رو بردارین، بریم پیش شیر.

یاران دوباره مشنگ رو توی گونی پیچیدن و با اربابشون، به سمت قفس شیر رفتن.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۸
سلام ارباب. خوبین ارباب؟
خیلی سعی کردم اینــو نیارم واسه نقد تا رول دوئلمو بیارم ولی نتونستم. آخرین رول جدی مو خیلی وقت پیش نوشتم. خواستم ببینم چطور شده.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۸
چند روزی بود که وارد خونه ریدل شده بود، ولی هنوز نتونسته بود اونجا رو خونه خودش بدونه. قبل از این، توی خونه گریمولد زندگی میکرد. جایی که اعضاش چپ و راست همدیگه رو در آغوش میگیرفتن و به همدیگه عشق می ورزیدن. انتظار نداشت اینجا هم همونجور باشه، ولی انتظار این رفتارا رو هم از مرگخوارا نداشت.

- تو دیگه کی هستی؟
- رکسان ویزلی...
- رکسان... چی؟

این مکالمه ای بود که بین اون و هر مرگخواری که برای اولین بار باهاش رو به رو میشد، رد و بدل میشد، و بعد از اون، اون مرگخوار دیگه بهش نگاه هم نمینداخت.
تا قبل از این، همیشه به این که اهل یه خانواده اصیله، افتخار میکرد. ولی مدتی بود که دیگه نمیخواست ویزلی باشه. دیگه تحمل این رفتارا رو از طرف مرگخوارا نداشت.
یه گوشه نشست و زانوشو بغل گرفت. بغض کرده بود، ولی با خودش فکر کرد، اون دیگه بچه نبود. یه مرگخوار بود. باید قوی تر میشد... ولی نتونست. بغضش ترکید و بی صدا، شروع به گریه کرد.

- چرا گریه کردن میشی؟

رکسان شوکه شد. سرشو بلند کرد. اصلا متوجه نشد که کسی وارد اتاق شد. دختر بچه آبی رنگ، کنارش نشست.
- تو خیلی کوچیک بودن میشی؟

اشکاشو پاک کرد. نه، اون دیگه یه بچه نبود...
- نه، کوچیک نیستم.
- پس چرا گریه کردن میشی؟ فقط بچه ها گریه کردن میشن.

رکسان تمایلی به ادامه این گفتگو نداشت. توی این چند روز، خیلی احساس تنهایی اذیتش میکرد، ولی الان خیلی دلش میخواست تنها باشه... و خودشو خالی کنه. روشو به سمت دیگه ای چرخوند، تا بلکه بچه بیخیال بشه و بره، اما بچه، سمج تر از قبل، خودشو بهش چسبوند.
- چرا گریه کردن میشی؟ چون ویزلی بودن میشی؟ بچه سفیدا بودن میشی؟ کسی دوستت نشدن میشه؟

بازم نتونست طاقت بیاره. دوباره اشکاش سرازیر شد... اما با دست نوازشی که روی سرش کشیده شد، گریه ش بند اومد. با تعجب به بچه نگاه کرد.

- اشکال نداشتن میشه که! خودم دوستت شدن میشم...

نا خود آگاه، بچه رو در آغوش گرفت. این حرکت، اولش به نظر بچه کمی ترسناک اومد، ولی بعد، در جواب رکسان، دستاشو دور گردنش حلقه کرد.
- پس سفیدا اینجوری ابراز علاقه کردن میشن؟ خیلی طول میکشه تا سیاه رفتار کردن بشی؟

رکسان میدونست خیلی طول میکشه، ولی فعلا تصمیم داشت جوابی نده و فقط از این آغوش گرمی که مدتها ازش دور مونده بود، لذت ببره.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
- جونم واست بگه مامان جون، هر شب منو میزد. نمیذاشت برم با زنای همسایه درمورد شوهرامون غیبت کنیم. سبزی واسم نمیخرید پاک کنم.

گابریل که توی دوتا پست، دوتا لیوان شکسته بود و تا الان، رکوردش یک لیوان در پست بود، در همون حین که با هر جمله مروپ گانت، آهی از ته دل میکشید، دنبال لیوان دیگه ای میگشت.

- آخرشم که مجبورم کرد مهریه مو ببخشم، یه بچه هم گذاشت رو دستم و رفت.

ساحره ها همه آهی از دل کشیدن و زدن زیر گریه. تا الان وضعیتی به این بدی ندیده بودن.
گابریل هم همچنان که دستمال بین ساحره ها توزیع میکرد و خودش هم اشکاشو پاک میکرد، لیوان کنار مروپ رو برداشت و دوباره سر جاش برگشت.

- خب، بقیش مامان مروپ؟
- بقیش؟ بدتر از این میخوای مامـ... نه، ماتیلدا. سرنوشت بدتر از سرنوشت من؟

بازم صدای کوبیده شدن قاشق گابریل به لیوان اومد.
- نفر بعد؟


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
- ما دونه دونه گفتیم، گبی.
- خب... خب پس دونه دونه تر بگين.

ساحره ها به هم نگاه کردن، و سعی کردن بفهمن دونه دونه تر یعنی چی.

- یعنی بترکیم، بعد تو اجازه بدی صحبت کنیم؟
- همه نمیتونن بترکن ابیگل. مثلا میتونیم به بابامون بگيم از جهنم واسمون اجازه بگيرن؟
- نميشه، بابات مرد بودن ميشه. باباي من تونستن ميشه واسم اجازه گرفتن بشه.
- باباي تو هم مذکره. ميشه...

گابريل که تا الان سعی کرده بود خودشو کنترل کنه تا لیوان توی دستشو از شدت عصبانیت نشکنه، ديگه نتونست تحمل کنه و اونقد لیوانو فشار داد که شکست.
همه ساحره ها به سمتش برگشتن.
-

گابريل سریع يه ليوان ديگه پیدا کرد و با قاشق بهش زد.
- خانوما، بحث داره منحرف ميشه. لطفا یکی یکی انگشتاتونو بالا ببرين، بعد صحبت کنید!


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: مهاجرت: نسخه جدید سایت جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۰۸ سه شنبه ۵ شهریور ۱۳۹۸
یه کم دیگه قضیه داره به حاشیه کشیده میشه.

نمیخوایم از ایران بریم آمریکا که نتونیم با فرهنگ و ایناشون سازگار شیم و غریبی کنیم. قاطی آدمای جدید نمیشیم و... اگه آرشیو منتقل بشه که دیگه مشکلی نمی مونه. واقعا اسباب کشی از یه خونه که توش راحت نیستین ولی فقط بهش عادت کردین به یه خونه جدید که راحته و کم کم باهاش کنار میایم به نظرتون آزار دهنده ست؟

من به شخصه بازم رایم مثبته. و ممنون از مدیرا که تبلیغ و کمک مالی اعضا و... رو قبول نمیکنن و راحتی اعضا براشون درجه اوله. شما هایی که میگین این پریدن و اینا تفریحه، واقعا نیست. من یه بار حدود پنج ساعتی واسه یه رول کوییدیچ وقت گذاشتم و خب، اصلا قرار نبود فعلا بفرستم سایت. sleepش کردم برم یه کار کوچیک انجام بدم برگردم کاملش کنم. ویندوز 10 اتو آپدیته و یهو به خودت میای میبینی پی سی داره خود به خود آپدیت میشه... البته اگه رو حالت sleep بذاریش. رولم پرید. خود آزاریه واقعا اگه بخوام لذت ببرم. واقعا باید ذوق کنم حاصل 5 ساعت زحمتم بخاطر یه آپدیت پرید؟
این البته ایراد سایت نبود ولی در کل پریدن رول چیز قشنگی نیست. نکنین این کارو با خودتون. پس لطفا این قابلیتو اذافه کنین بتونیم رولمونو ذخیره کنیم.

من مدیر نبودم ولی میدونم سر و کله زدن با اون همه کد و نگرانی اینکه توی سایت ایراد به وجود بیاد چقد آزار دهنده ست. یه بارم راحتی مدیرا رو در نظر بگیریم.

بازم اگه چیزی یادم اومد میگم.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۸
- برگه های غیر امتحانی دیگه چه صیغه این؟
- صیغه؟ کی؟
- خودتو جلوی ما جمع کن رودولف. آبشار راه میندازه برای ما.
- اینجوریه؟ باشه.

رودولف قهر کرد! تام سعی کرد خودشو بی اهمیت نشون بده، ولی نتونست.
به اطرافش نگاه کرد؛ برگه های غیر امتحانی خیلی زیاد بودن... و جمع کردنشون به طبع خیلی سخت، و تام هم بی حوصله.

- رودولف؟ بیا کمکمون کن اینجا رو جمع کنیم!
- نمیام.

این رفتار از رودولف بعید بود، ولی خوب میدونست کجا رفتارای بعید از خودش نشون بده.
تام این دفعه به کمک رودولف نیاز داشت، و باید یه جوری توجهشو جلب میکرد، که ابهتش خدشه دار نشه، و از طرفی هم رودولف دل به کار بده... اما چطور؟


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: مهاجرت: نسخه جدید سایت جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۸
کسی که یه ساله عضوه به نظر خودش حق رای نداره؟
کسی که دو سه ساله چطور؟

داشتم فکر میکردم خب، همه موارد قابل دسترسین، خب چه فرقی میکنه، زدم بله... و اومدم بگم پس تالارای خصوصی چی؟ دیدم یوآن پست زده.

خب الان واسه من که قبلا همه رولای ادامه دار تالار خصوصی مثلا هافلپاف رو خوندم مشکلی ایجاد نمیکنه، مثلا با یه خلاصه شاید بشه رديفش کرد. ولی به فرض من تغییر گروه بدم. از تاپیکای گروه جدید هیچی سر در نمیارم. یا یه تازه وارد. البته شاید بگين اونم ميشه با یه خلاصه ردیف کرد... نميشه. بعضی وقتا هست من مثلا بعنوان يه تازه وارد دوست دارم بدونم چی شد که اینجوری شد؟ اصلا فلانی کی هست؟ همه اينا رو نميشه تو يه خلاصه گفت.

اگه چیز دیگه ايم به ذهنم رسید تو ویرایش ميگم.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۸
- چـ... چی میخوای؟
- ا... الیاف قرمز!

رون موهاشو نوازش کرد. حمله به موهاش؟ این چیزی بود که نمیتونست تحمل کنه. موهاش شناسنامه ش بودن، هویتش بودن، ویزلیتش بودن. رون حالت تدافعی گرفت.
-

تی همونجایی که بود، ایستاد. کمی به حرکات رون نگاه کرد و بعد، دسته خودشو جدا کرد و با الیافش، مثل یه شمشیر نگهش داشت.
رون ترسید؛ کار با نانچیکو رو فقط در حد یه سری حرکات نمایشی بلد بود. پس انداختش زمین و این دفعه، با سرعت هر چه تمام تر، شروع کرد به دویدن و تی، دسته شو برگردوند سر جاش و در همین حین، الیاف ضعیفش که بخاطر نگه داشتن دسته ش، جدا شده بودن، ریختن زمین. الان، تی بیشتر از همیشه به اون الیاف نارنجی نیاز داشت.

- وایسا، کاریت ندارم، فقط میخوام نازت کنم.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.