مسئول یتیم خانه با لبخندی که کاملا معلوم بود ساختگی است کنار رفت و به داخل اتاق کوچکی پناه برد. بلاتریکس که حوصله ی صبر کردن نداشت فریاد زد:
-هوی! بدو دیگه حوصله ندارم دو ساعت اینجا وایسم
مسئول یتیم خانه داشت با تلفن حرف می زد و طبیعتا مجبور بود که اعتنایی نکند.
-ما تو راهیم وضعیت چقدر جدیه؟
-خیلی! طرف هر روز ۳۰ تا آدم می کشه
بلاتریکس چیزی از این حرف ها نمی فهمید و برایش اهمیتی هم نداشت. او فقط می خواست که زود تر از آنجا برود.
بلاتریکس دوباره فریاد زد.
-من وقت ندارم که اینجا تلف کنم
کمی از ترس مسئول کم شده بود اما نه در حدی که از اتاق بیرون بیاید.
چند دقیقه دیگر...-دستتو بگیر بالا!
بلاتریکس پشتش را نگاه کرد و چند پلیس را دید که با تفنگ به او نزدیک می شدند اما دست هایش را بالا نگرفت.
- گفتم دستتو بگیر بالا وگرنه شلیک می کنیم.
بلاتریکس معنای شلیک را نمی دانست اما اگر هم می دانست دستش را بالا نمی گرفت. پلیس ها که دیدند تهدید فایده ای ندارد یک دفعه بر سر بلاتریکس ریختند. بلاتریکس که داشت خفه می شد نتواست جلوی خودش را بگیرد و فریاد زد:
- کروشیو!پلیس ها در حالی که از درد به خود می پیچیدند با تعجب بلاتریکس را نگاه می کردند.