هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
- من یه میز پر از غذا بهت نشون دادم. اگه میخوایش، باید حرف بزنی.

هاگرید، آب دهانش را قورت داد. مغزش چیزی میگفت، شکمش چیز دیگری. باید خیانت میکرد و زنده میماند، یا خیانت نمیکرد و از گشنگی میمرد. در هر حال، شورشیان بدون او، چیزی نبودند. پس بهتر بود کمی حرف بزند.
- اول غذا بدین، تا حرف بزنم.

فرد رو به رویش، بشکنی زد و مرغ بریان شده ای، جلوی هاگرید ظاهر شد.
- حرف بزن.

هاگرید، مانند افراد قحطی زده، به مرغ حمله کرد و همه چیز، از جمله استخوان هایش را خورد.
- ما قراره بتون شورش کونیم. قراره وزیرو بر کنار کونیم.

فرد، هر چه هاگرید میگفت، روی کاغذ رو به رویش مینوشت.
- مقر دارین؟
- نه، نداریم.
- چند نفرین؟
- خیلی زیاد!
- کی...
- گوشنمه.

فرد، بشکن دیگری زد و غذا های دیگری روی میز ظاهر شد.
- کی قرار بود حمله کنین؟

هاگرید، لبخند دندان نمایی زد و به فرد، خیره زد.
- پیش پای شما، میخواستیم حمله کنیم.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۸ ۲۰:۳۱:۲۱

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
مرگخواران، پشت چشمشان را نازک کرده و به قاقارو خیره شدند. کتی گیج و منگ، با لبخند پهنی، شصت هایش را بالا آورد.
- عالی بود، قاقاروی نفرت انگیز!

هر هر خندید و پای بلاتریکس را بغل کرد.
- مامانی... مامانی!

بلاتریکس، کتی را به قدری ظریف به دیوار کوفت، که تنها سرش سالم ماند.
- خفه شو، کتی!

اما کتی، خیال نداشت که دست بردارد.
- مامانی! مامانی!

بلاتریکس، کشان کشان، به سمت پشمالو ی عینکی رفت.
- هر چی میخواستی به دکی بگی، به من بگو. باید چیکارش کنیم؟

قاقارو، ابتدا با نگاه کردن به کتی، رفتار با وقارش را فراموش کرد و ادا درآورد. ادا درآوردن حیوان و صاحبش، چند دقیقه ای ادامه پیدا کرد.

- میگی یا...
- میگم!

پشمالو، به حالت با وقارش برگشت.
- طبق چیزی که میدونم، در این حالت، باید منفجرش کنیم. باید بمب رو داخل شکشمش جا گذاری کنیم و راه رفتن به مغزو مسدود کنیم.

در این حین، چیز هایی را نیز یادداشت میکرد.
- اینطوری وقتی منفجر شد، سرش از تنش جدا میشد. بعد میتونیم دستمونو بکنیم تو گردنشو مغزشو دربیاریم.
- فکر خوبیه.

بلاتریکس، کتی را برای بمب گذاری، به جا رختی آویزان کرد. کتی، بسیار خوش و خرم به نظر میرسید و مدام، شصتش را بالا میاورد.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۸ ۲۰:۰۴:۰۶

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
- احیانا فق سیاها از این طیلسم سیاها استفاده نمیکونن؟

ماموران وزارت خانه، بی اهمیت به حرف هاگرید، چوب هایشان را محکم تر و سیخ تر گرفتند.
- دستا بالا!

هاگرید، فکر این را نکرد که برای فرار کردن، زیادی گنده است و نمیتواند از دست ماموران فرار کند. با این حال، لرزیدن زمین زیر پای هاگرید موقع دویدنش، سرعتشان را کم کرد. اما بالاخره، ماموران او را بیهوش کردندو برای بیرون کشیدن اطلاعات، به وزارت خانه بردند.

- من کوجام؟

هاگرید، در اتاق سیاهی، بسته شده صندلی بیدار شد. صدای غرش شیری، از شکمش در آمد.
- گوشنمه. حداقل یه چیزی بدین بوخورم.

چراغ ها روشن و هاگرید، با میزی پر از غذای های لذیذ و دسر های خوشمزه مواجه شد. آب دهانش، سیلی ایجاد کرد.
- میخوام بوخورم. بازم کونین.

فردی، از میان سایه ها پدیدار شد.
- به شرطی که سوالایی که ازت میپرسیمو جواب بدی، میتونی کل غذا های این میزو بخوری. تازه، دوبرابر اینم داخل اتاق بغلی هست.

رو به روی هاگرید نشست. مرد بزرگ، باید چیکار میکرد؟


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
سدریک، آواز را سر داد و مایع شیشه پاکنی را روی چشم ایوا، خالی کرد.
- تمیز کنم چشم، حالا، تمیز کنم چشم. قرش بده اوو...

سدریک، با نهایت سرعتی که میتوانست، چشم هارا پاک کرد. تنها چیزی که به او امید ادامه دادن را میداد، فکر بانوی زیبا بود. آرزو کرد، کاش بیرون ایوا هم، به این زیبایی بود.
حرکت دست سدریک، بسیار یکنواخت شده بود و به زور، لای چشمانش را باز گذاشته بود. سدریک، به خاطر بانوی زیبا، حتی از حد بیدار ماندنش هم، فرا تر رفته بود. پس، صدای آوازش را بیشتر کرد و با صدای جر خوردنی که آمد، دست از کار کشید.

- بیگانه! چیکار کردی؟ مگه نمیدونی پرده ی گوش ایوا، خیلی ضعیفه؟

سدریک، با دیدن بانوی زیبا، دست و پایش گم کرد.
- شما کجا، اینجا کجا؟ چشمو تمیز کردم. حالا...
- متوجه نشدی که پرده ی گوشو پاره کردی؟

رو به نگهبان ها کرد.
- ببرینش تا پرده گوشو تعمیر کنه. تا تعمیر نکرده، نزارین بیاد بیرون.

نگهبان ها، سدریک را گرفتند تا به گوش ببرند.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
هر کدام از مرگخواران، روشی را برای بیرون آوردن مغز یا گرفتن آب آن، امتحان کردند. اما بلاتریکس، پس از موفق نشدن هر کدام، با کروشیو بدرقه اش میکرد.

- باتریکس! چاقو! چرا کلشو با چاقو نمیبریم؟

بلاتریکس، ابتدا، کادابرایی تقدیم مرگخوار مذکور کرد، تا دیگر در این دنیا نباشد و او را باتریکس، خطاب نکند.
- تیز ترین چاقوتونو دربیارین.

بلاتریکس، با تحقیر، به مرگخوارانی نگاه میکرد که چاقو های میوه خوریشان را از جیبشان بیرون می آوردند و روی میز، میگذاشتند. تنها چیز کاربردی، قمه ای بود که رودلف، روی میز نهاده بود.
- خوبه، همینو استفاده میکنم.

بلاتریکس، شروع کرد به بریدن کله ی کتی. برید. برید. برید. برید. برید. برید. برید. برید. برید. برید. رید. برید. برید. و برید.
- اوی کتی! کلت مگه از چی ساخته شده؟ چرا بریده نمیشه؟

کتی، لبخند زد.

- راستی یه چیزی...

دندان پزشک، رو به مرگخواران در حال تلاش کرد.
- اگه خیلی تکونش بدین یا به اینور و اونور بکوبینش، دیگه به درد استفاده نمیخوره و باید بندازیم بره.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۸ ۱۸:۴۰:۲۷

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
- من؟ نه! عمرا!

مرگخواران، نگاهشان را آنچنان به لینی دوختند، که به زور نفسش بالا می آمد. اگر میشد کسی را با نگاه کشت، لینی تا الان باید سرش زده میشد، قرمه قرمه میشد، داخل ماهیتابه سرخ میشد و به خورد کفتار ها داده میشد.
- ب... ببینم چیکار میکنم.

حجم سنگینی نگاه ها کم شد و لینی توانست نفس بکشد. پیکسی بخت برگشته، با اشک های جاری، به سمت کتی حرکت کرد.
- ک... کتی...

چشم های مگس طور کتی، به سمت لینی چرخید. پیکسی آبی، دستش را جلو برد تا کتی را نوازش کند اما...
- آخ! نیشم زد!

مرگخواران، آن پایین، به حرف های لینی خندیدند.

- منظورم این بود که گازم گرفت.

کتی ویز ویزی، به سمت مرگخواران برگشت.
- اونارو بیشتر دوست دارم. تو خیلی تلخی!

لینی، نتوانست ارتباط برقرار کند. پس، با قیافه ی نا معلومی، به سمت مرگخواران برگشت.
- فکر کنم بهتر بتونه با شما ارتباط برقرار کنه تا من.

پیکسی کوچک، ماموریتش را انجام داده بود. کتی، به سمت مرگخواران پرید.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۸ ۱۶:۰۸:۵۲

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
- الان داریم کجا میریم؟
- به مغز!

لحظه ای، سدریک از خوشحالی در پوستش نمیگنجید. در حال رسیدن به هدفش بود! سعی کرد لبخندش را پنهاد کند و قیافه اش را دپرس نشان دهد.
- حالا نمیشد ببخشیدم؟ گناه داشتما.
- نه!

سدریک، خوشحال تر شد.
- میگم، کی میرسیم؟
- وقت گل نی!

خمیازه اش آمد. قطعا، تا چند لحظه ی دیگر، خوابش میبرد.
- خوبه... لطفا هر وقت رسیدیم بیدارم...

خر، پف!

سدریک، از شدت ضربه ی افتادنش کف زمین، بیدار شد.
- رسیدیم؟ میشه لطفا رئیستونو ببی...

زن بسیار زیبا و بالغی، از پشت سیستمی بلند شد و بسیار با نزاکت، به سدریک نگاه کرد. لباس زیبایی پوشیده بود و موهای بورش، روی شانه هایش ریخته بودند. سرش را به سمت سربازانش تکان داد تا ماجرا را برایش توضیح دهند.

- خانم، داشت تو بدن میچرخید و آسیب میزد. تعدادی از گلبول هارو هم نابود کرد. باهاش چیکار کنیم؟

سدریک، باورش نمیشد. این زن زیبا، کسی بود که آن ایوای کج و کوله را هدایت میکرد؟


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: سازمان ملل جادوگری
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
ایوا، پس از زدن امضای معروفش پای ورقه، با خوشحالی دستانش را بر هم زد.
- خب، حالا پولامو بدین!

شورشی، بسیار شرورانه، به ایوا لبخند زد. وزیر سابق، زیر این نگاه لرزید و آب دهانش را قورت داد. هیچوقت، نگاهی به این ترسناکی ندیده بود.
- ام... چیزی شده؟

نگهبان، برگه هارا مرتب کرد و به ایوا نگاه کرد.
- فقط یادم رفت بگم. سال، 365 روزه. هر روز هم باید قسط بدین.

کیفی را که برایش آورده بودند، باز کرد. دهان ایوا، با دیدن تراول های رنگارنگی که درون کیف بود، باز ماند. شورشی، نصف پول هارا بیرون آورد و رو به ایوا گرفت.
- خانم محترم. شما هر روز تا 365 روز، باید این قدر مبلغ پرداخت کنین. در پایان سال، باید یه چیزی حدود 180 برابر پولی که الان بهتون دادیم، دست ما بدین. برگرم امضا کردین. دیگه راه برگشت ندارین.

ایوای بخت برگشته، آب دهانش را به زور پایین داد و بغض کرد.

- اگر پرداخت نکنین...

شورشی، دستش را روی گردنش کشید.

- ممکنه جونتون به خطر بیفته.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۸ ۱۵:۰۷:۱۳

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
ملت، هر چه دار و ندارشان بود را، درون کیسه ریختند.

- چند دقیقه دیگه با بهترین مربیمون بر میگردم و بهتون آموزش میدم.

ملت، حین منتظر موندن برای رسیدن مربی، سعی کردند که خودشان را سرگرم کنند. جمعی از مردم، هر چه پیدا میکردند را به عنوان غذا، در دهان هاگرید میریختند تا بشان حمله نکند. جمعی دیگر، قاقارو را به طنابی بسته و از تیر چراغ برق آویزان کرده بودند و مثل عروسک تولد، کتکش میزدند. ( قابل ذکر است که کتی این پشنهاد را داده بود.) جمعی دیگر نیز، آواز نا امیدانه ای سر داده بودند و صدایشان گوش چند نفر که همان نزدیکی بودند را پاره کرد.
تعدادی دیگر هم نوبتی به هم سیلی میزدند و مانند دیوانه ها از خنده غش میکردند.
چند دقیقه، به چند ساعت تبدیل شد.

- میگم... کی میاد؟

همان لحظه، حافظه بلند مدت کتی، به کار افتاد.
- عه! تازه یادم اومد! اسکورپیوس، کلاهبرداره. فک کنم هر چی مال و اموال داشتیم، دزد برد.

خندید.
- حالا دیگه هیچی نداریم.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۸ ۱۴:۴۸:۰۱

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
ابتدا مرگخواران، با سردرگمی به یکدیگر خیره شدند، و سپس همگی چشمشان را به بلاتریکسی دوختند که مانند خودشان سردرگم بود. اما میخواست بروز ندهد. چند دقیقه به همین منوال گذشت.

- بلا؟
- جانم ارباب؟
- نمیخوای کاری کنی؟

بلاتریکس، حجمی بزرگی از سردرگمی اش را تبدیل به فریادی کرد و بر سر مرگخوران بخت برگشته فرود آورد.
- مگه ارباب دستور ندادن؟ اگه میخواین زنده بمونین، سریع کار کنین!

مرگخواران، مثل سربازان، سلامی نظامی دادند و همگی به ترتیب، رو به دانش آموزان ایستادند. لحظه ای، لرزه ای بر تن لرد سیاه افتاد و یاد سیلی که خورده بود افتاد.
- بهشون بگو، اینقدر هماهنگ نباشن.

بلاتریکس، بلافاصله اطاعت کرد و به چند تن از مرگخوران بسیار هماهنگ، کروشیو هدیه داد.
- ارباب، میفرمایند که اینقدر هماهنگ نباشین. اگه میخواین زنده بمونین، کارتون رو درست انجام بدین... اما، بسیار پراکنده و نا منظم. همین الان!

صف مرگخوران به هم خورد و هر کدام، گله ای دانش آموز را، به جایی از خانه ریدل ها بردند تا اسرار سیاه را بشان آموزش دهند.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.