مرگخواران، پشت چشمشان را نازک کرده و به قاقارو خیره شدند. کتی گیج و منگ، با لبخند پهنی، شصت هایش را بالا آورد.
- عالی بود، قاقاروی نفرت انگیز!
هر هر خندید و پای بلاتریکس را بغل کرد.
- مامانی... مامانی!
بلاتریکس، کتی را به قدری ظریف به دیوار کوفت، که تنها سرش سالم ماند.
- خفه شو، کتی!
اما کتی، خیال نداشت که دست بردارد.
- مامانی! مامانی!
بلاتریکس، کشان کشان، به سمت پشمالو ی عینکی رفت.
- هر چی میخواستی به دکی بگی، به من بگو. باید چیکارش کنیم؟
قاقارو، ابتدا با نگاه کردن به کتی، رفتار با وقارش را فراموش کرد و ادا درآورد. ادا درآوردن حیوان و صاحبش، چند دقیقه ای ادامه پیدا کرد.
- میگی یا...
- میگم!
پشمالو، به حالت با وقارش برگشت.
- طبق چیزی که میدونم، در این حالت، باید منفجرش کنیم. باید بمب رو داخل شکشمش جا گذاری کنیم و راه رفتن به مغزو مسدود کنیم.
در این حین، چیز هایی را نیز یادداشت میکرد.
- اینطوری وقتی منفجر شد، سرش از تنش جدا میشد. بعد میتونیم دستمونو بکنیم تو گردنشو مغزشو دربیاریم.
- فکر خوبیه.
بلاتریکس، کتی را برای بمب گذاری، به جا رختی آویزان کرد. کتی، بسیار خوش و خرم به نظر میرسید و مدام، شصتش را بالا میاورد.