هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۰۹ دوشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
چیز هایی در این دنیا هست که من هیچوقت چرایی شان را نمی فهمم. مثلا اینکه اگر یک زرافه داشته باشی و به اندازه یک زرافه کش بیاید آنوقت یکی و نصفی زرافه داری اصلا برای من جذاب نیست. زرافه ها موجودات از ریخت افتاده ای هستند با گردن دراز که زبانشان سیاه است و دو تا شاخ نصفه از پس سرشان زده بیرون، و اینکه یک زرافه داشته باشی خودش به قدر کافی دردسر ساز هست، چه برسد به اینکه یکی و نصفی زرافه داشته باشی. بعد مردم پول می دهند بالای مزخرفاتی مثل این تا بدانند اگر کت و شلوار پای زرافه شان کنند یک زرافه و نصفی دارند که کت و شلوار پوشیده و الخ. موضوعی که کاملا از درک من خارج است. ولی هیچکس پول نمی دهد داستان ساحره ای را بداند که دوست دارد بمیرد و در راه این تلاش برای مردن چقدر سختی کشیده. و این بیشتر از درک من خارج است. شاید چون داستان ساحره ای که میخواهد بمیرد پر از درد و بدبختی است و داستان زرافه ای که کت و شلوار می پوشد و توتی توت فلوت می زند پر از زرافه. و زرافه ها هر چند درازند و زبانشان سیاه است و شاخ های نصفه دارند، کمتر نکبت بارند.

شاید برای همین بود که با دست نویس خود زندگی نامه ام، از دفتر انتشارات پرت شدم بیرون. هیچ کس پول نمی دهد رنج و بدبختی های تو را بخرد. مردم خودشان به قدر کافی درد و بلا سرشان ریخته. نمیتوانی انتظار داشته باشی کسی از مال تو استقبال مضاعف کند. بنابراین تصمیم آخرم این شد که مجانی اثرم را در اختیار خوانندگان بگذارم. برای پول در آوردن ننوشته بودمش، اینکه برای پول در آوردن نفروشمش آنقدری که خودم را در این پاراگراف لوس کردم، دردناک نبود. لااقل تا وقتی بیشتر نوشته هایم بعد از پرتاب به بیرون از ساختمان انتشاراتی، توسط باد به سرقت نرفته بودند.

من میخواستم بمیرم. این چیزی بود که میخواستم. از اعماق قلبم. چرایی اش به مجوعه ای از شرایط و اتفاقات در زندگی ام بر می گردد که در فصل های سه تا شانزده، که باد آنها را برده، گفته بودم. ولی مردن، اگر به زندگی بعد از مرگ اعتقاد داشته باشی یا نه، میزان خاصی از جرات را می طلبد که اگر داشتمش، هرگز به هافلپاف نمی افتادم. بعد از اینکه سه چهار بار تلاشم برای هدف قرار دادن خودم روبروی آینه با شکست مواجه شد، تصمیم گرفتم اجرای خواسته ام را به عهده ی دیگران بگذارم. از آنجا که هیچ جادوگر شریفی قبول نمی کند محض خاطر رضای شعور کاینات کمکت کند مرتکب اتانازی شوی، و بعد از مرگت داستان ها در موردت خواهند سرود که چطور در دوئل با همدست غیرشریفت یک ورد را اشتباه تلفظ کردی و وقتی به خودت آمدی که یک گاومیش رویت نشسته بود، مجبوری دست به دامن مشنگ ها شوی.

و این بار هم فایده نداشت. مشنگ ها هرقدر خنگ باشند، در کشتن آدم ها بی نهایت باهوشند. ولی هزار جور سلاح مرگبار مکانیکی و دستی اختراع کرده اند که دست آخر جادوگر ها را چطور بکشند؟ با آتش زدن! محض رضای خدا...! می توانستند با گیوتین سرم را بزنند و قسم به فنجان هلگا اگر از دستشان دلخور می شدم. ولی رسم و رسومشان ایجاب می کنند طی یک پروسه ی طولانی، ترسناک و خسته کننده، زجرکشم کنند. خب طبیعی است که منی که از مرگ بی دردسر با طلسم مرگ می ترسم، مجبور بشوم از دستشان فرار کنم ! وقتی آدم را آتش می زنند یک لحظه هم به این فکر نمی کنند که اگر طاقت داشتم روند مردن خودم را اینقدر طولانی تحمل کنم، خودم خودم را می کشتم. البته حق دارند، چون فکرش را هم نمی کنند سوزانده شدن به دست مشنگ ها یک روش خودکشی باشد. در واقع یک روش خودکشی هم نیست. ولی من به اسم خودم ثبتش می کنم. بالاخره یکی از همین روز ها جراتش را پیدا می کنم طلسم خنک کننده را به زبان نیاورم و وقتی به آرزویم رسیدم، مرگ وندلینی هم مثل هاراگیری در تاریخ جاودان می شود. مطمئنم!


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ یکشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
تنبل های وزارتی vs ترنسیلوانیا
پست دوم


آشا دمش را جمع کرد و با حرکت سریع مارمولک واری روی پاتیل پرید تا دید بهتری به اطراف داشته باشد. اطراف را با کمک دید سیصد و شصت و پنج درجه بیاکوگان چشم مارمولکی اش دید زد، چشمش را با زبانش لیسید و با دهان باز جواب داد:
-مطمئن نیستم، ولی گمونم نه!

خب...شاید در فیلم های آب دوغ خیاری مشنگی دیده باشید که یک نفر به سفر میرود و سالها بر نمی گردد؛ و وقتی بالاخره وقتی گرد گذر عمر بر چهره اش نشسته به اتاقش رجعت می کند همه چیز همانطور دست نخورده و باب میل خودِ سال ها پیشش باقی مانده.
باور نکنید.
ده دقیقه اتاق یا خانه تان را به سوم شخص مفردی بسپارید تا از نزدیک و به صورت عملی با عبارت «کن فیکون» آشنا شوید. بسته به بازه زمانی که اتاق را با طرف تنها گذاشته اید، از نقشه ی خانه تا طرح کاغذ دیواری های نازنینتان تغییر خواهند کرد. برو برگرد هم ندارد.

بنابراین سعی کنید برای سفر، به خصوص وقتی قرار است پرتاب شوید به گذشته، پیش از حرکت در ها را قفل کرده، چراغ ها را خاموش نموده، و شیر گاز را تا ته بپیچانید.

هکتور دگورث گرنجر از آن آدم هایی نبود که کلیدشان را زیر پادری بگذارند و به همسایه بسپارند به گلدان هایشان آب بدهد. شاید چراغ ها را خاموش نکرده بود و شیر گاز را تا ته نبسته بود، ولی مطمئن بود همیشه پیش از ورود به آزمایشگاه در را سه قفله می کند و کلیدش را هم قورت می دهد. بنابراین هیچ توجیه علمی و جادویی برای تبدیل شدن آزمایشگاهش به یک ویرانه ی تاریخی وجود نداشت!

آشا با حالتی عصبی دوباره چشم هایش را لیس زد و پرسید:
-وقتی داشتیم می رفتیم پاتیلی چیزی به جوش بود؟

هکتور حافظه اش را کند و کاو کرد و نگاهی به پست قبلی انداخت.
-نه، من در آن واحد فقط روی یه معجون کار می کنم، درست کردن چند تا معجون با هم از پرستیژ کاریم به دوره! تمرکزم به هم بریزه ممکنه معجون هام نتیجه عکس بدن!

آشا مدتی پوکرفیس وار به هکتور نگاه کرد و بعد دمش را تکاند.
-جم کن بریم...ظاهرا که یا شیرگاز رو تا ته نبسته بودی و چوبدستیت جرقه زده، اینجا ترکیده؛ یا چراغا رو خاموش نکرده بودی، محفل یکی رو فرستاده ترورت کنه، یارو به هوای اینجا هنوز اینجایی آزمایشگاه رو ترکونده. بریم پیش ارباب اعلام حیات کن!

هکتور با شنیدن کلمه ی «ارباب» بغض کرد.
-ارباب؟! ارباب بنچاق اینجا رو بهم هدیه کرده بودن...ارباب اگه بدونن اینجا منهدم شده منو می کشن!

آشا هکتور را از پس یقه گرفت و به زحمت دنبال خودش کشید.
-اگر هم بمیری ارباب از تو گور درت میارن دوباره می کشنت!

چند دقیقه بعد، بیرون


-یا الهه ی پاتیل های جوشان!

هکتور و آشا در فضای سبز بیرون آزمایشگاه ایستاده بودند و به منظره اطراف نگاه می کردند. تا چشم کار می کرد علف بود. از جایی که چشم کار نمی کرد به بعد دسته ای گوسفند در حال چریدن بودند و بعد از آن گرگی در کمین گله نشسته بود و کمی عقب تر ریموس و رومولوس منتظر باباگرگه بودند تا برایشان نهار بیاورد و کمی دورتر از آن اتفاقات دیگری در حال وقوع بود که ذکر کردن آن بی فایده است چرا که اگر قرار بود شما تا اینجاها را ببینید چشمتان تا آنجا کار می کرد و اینکه چشمتان تا آنجا کار نمی کند حاوی پیام روشنی است از قرار اینکه «فضولی نکنید»!

هکتور مشتش را به سوی نگارنده تکان داد و اعتراض کرد:
-ما به زمان حال بر نگشتیم! اینجا وقتی ما رفتیم پر از ساختمون بود! آدم! زندگی! تمدن!

نگارنده شانه بالا انداخت و یادآور شد که در پست دوم به سر می برند و اینکه به کدام «حال» برگشته اند تصمیم نگارنده قبلی بوده که به او دخلی ندارد. در نتیجه لطفا هکتور ساکت شود تا نگارنده به بقیه پستش بپردازد. و هکتور ساکت شد.

آشا با اضطراب روی شانه هکتور خزید.
-حس می کنم یه اتفاقی افتاده که نباید می افتاده! تقویم داری؟

هکتور که هنوز به خواست نویسنده ساکت بود، در سکوت سر تکان داد و تقویم جیبی اش را در آورد. آشا با زبان درازش ورق زد تا به ماه جاری-ِ قبل از سفر به گذشته شان-برسد. نگاهی به صفحه آن ماه انداخت و چشم هایش برق زد.
-خوبه! زمان حالمون درسته! فقط...نمیفهمم چرا اینجا انقد فرق کرده! البته مهم نیست! بریم به ارباب برسیم!

هکتور همچنان در سکوت تایید کرد و هر دو مرگخوار با صدای پاقی غیب شدند. تقویم جیبی به آرامی روی زمین افتاد و باد ورق هایش را تکان داد. که مهم نیست؟ خیلی هم مهم است. منتها اگر قرار بود آشا متوجه شود نگاه کردن به تقویم روش خوبی برای فهمیدن اینکه به کدام زمان پرواز کرده اند نیست، قطعا کلاه گروهبندی او را به راونکلاو می فرستاد. به کلاه گروهبندی اعتماد کنید، او هیچوقت اشتباه نمی کند.

چند لحظه بعد هر دو در لیتل هنگلتون بودند و عمارت اربابی ریدل با صلابت همیشگی روبرویشان خودنمایی می کرد. آشا تمام جراتش را جمع کرد و با مشت کوچکش به در کوبید.

بعد از چندین دقیقه انتظار کشنده-و نا معمول-، زمانی که کم کم داشتند از شنیدن پاسخ وحشت می کردند و فرضیاتی همچون «ارباب از غم از دست دادن هکتور سر به بیابون گذاشته» یا «ارباب برای گرفتن انتقام هکتور به میدون گریموالد رفته» مطرح می کردند، یک نفر هن هن کنان لای در را باز کرد و با بدگمانی به آن دو خیره شد.
-اِشم رمز؟

آشا تکرار کرد:
-اسم رمز دیگه چیه؟ مورفین تویی؟ ماییم، وا کن در رو!

در کمی بیشتر باز شد.
- گفتی مورفین؟ آشنای دون گانتانا هشتین؟
-دون گانتانا کیه دیگه؟ باز چه چیزی مصرف کردی رفتی تو فضا؟ میگم وا کن این درو با ارباب کار داریم! این رودولف کجاس اصلا؟

لادَری() با بدگمانی ابرو بالا انداخت و تکرار کرد:
-رودولف؟ رودولف نداریم اینژا! یا اِشم رمز میدین یا راهتون نمی دم، قیافه تونم یادم می مونه، دقعه دیگه بیاین میدم بچه ها شَر و تهتونو یکی کننا...!

آشا چوبدستی اش را بیرون کشید و تهدید کرد:
-دهع...در رو باز می کنی یا طلسمت کنم؟

لادَری با تمسخر به چوبدستی خیره شد و بعد با صدای گرومپی در را بست. آشا و هکتور صدای قدم هایش را شنیدند که دور تر می شد و غر غر می کرد:
-شَد بار گفتم وختی خودتون چیز زدین نیاین اینژا، فقط واسه وقتای خماری مژاحمم بشین، مگه تو گوش کَشی میره...

آشا ناامیدانه چندین بار به در کوبید ولی دیگر کسی جوابگو نبود. هکتور سر انجام به خواست نگارنده به سخن در آمد و پرسید:
-یارو مشنگ بود گمونم...یعنی تو این یه شبی که ما نبودیم چقدر اینجا عوض شده؟!

آشا تکه روزنامه پاره ای را که در هوا چرخ می خورد با زبانش قاپید و بازش کرد.
-دیِلی گریت گانتــــلتون...؟! هکتور به جان برادرم قسم که یه چی با یه چی جور در نمیاد!

هکتور پیشنهاد کرد:
-بریم پیش بچه های تیم کوییدیچ؟ شاید ارباب از غم مردن من اینجا رو ترک کرده باشن و مورفین یه شبه کودتا کرده باشه که کل دهکده رو بگیره، ولی بمب هم سوروس رو تکون نمیده، بریم بلکه اون جوابمونو داد!

با موافقت آشا دو مرگخوار بار دیگر آپارات کردند و تکه روزنامه ای که آشا به غنیمت گرفته بود چرخ زنان از جلوی دوربین رد شد.

بازی بزرگ تنبل های وزارتی در برابر ترنسیلوانیا!

[آشا امتحان غیب و ظاهر شدنش را سه بار با 9.9 افتاد و در انتها ممتحن برای جلوگیری از هدررفتن بیشتر منابع سازمان سنجش جادوگری او را با 10 پاس کرد. بین اساتید جسم یابی او به «آشا گرتل» شهرت داشت، چرا که همیشه بعد از آپارات کردن یک چیزی از دستش می افتاد و جا می ماند!]

وزارت خانه

سوروس به پشتی بلند صندلی اش تکیه داده بود و تعدادی برگه را با نارضایتی بررسی می کرد. صفحه آخر را سرسری خواند، سری تکان داد و کل ورق ها را روی میز انداخت. سرش را بلند کرد و با جدیت به پسر نوجوانی که روبرویش ایستاده بود خیره شد. نگاه هایشان با هم تلاقی کرد. نگاه آن دو چشم سبز به آن دو چشم سیاه افتاد و...
-

پسر سرش را برگرداند و با لحن هشدار دهنده ای گفت:
-پدر!

سوروس خودش را جمع کرد و گوشه چشم هایش را با دو انگشت فشار داد.
-ببخشید پسرم...آخه چشمات به لیلی رفته!
-پدر، هنوزم؟ بعد از این همه مدت؟
-همیشه!

پسرک که ظاهرا تحت تاثیر قرار نگرفته بود موهای چربش را پشت گوشش زد و گفت:
-ولی شما که هر شب همدیگه رو تو خونه میبینین که!

اسنیپ به جلو خم شد و آرنج هایش را روی میز گذاشت. دست هایش را به هم قلاب کرد و چانه اش را به آن تکیه داد.
-هیچ کس نمی تونه شعله هایی که تو قلبمونه خاموش کنه! خب، هری، ازت نخواستم بیای اینجا که در مورد چشمای مامانت صحبت کنیم، هر چند که موضوع بی نهایت شیرین و جذابیه ...
-
-اهم، ببین هری جان، تو پسر دو تا از شاگرد های ممتاز درس معجون سازی هستی و قطعا هوش بالایی داری، میدونم که کلاه ممکنه روی راونکلاو اصرار کنه، ولی سعی کن به حرفش گوش ندی و تو هم روی اسلیترین پافشاری کنی، باشه؟

هری اسنیپ یازده ساله گردنش را کج کرد و به پدرش خیره شد.
-بابا...
-بله؟
-من که هنوز نامه ی هاگوارتزم نیومده!

اسنیپ شیرجه زد و به طرف هری نیم خیز شد.
-یکی از همین روزا میاد...مگه میشه نیاد؟! پسر من، شاهزاده ی دورگه، نره هاگوارتز؟! درسته که تو تا حالا هیچ جرقه جادویی به خصوصی از خودت نشون ندادی، ولی مطمئنم ...

قبل از تمام شدن جمله ی اسنیپ ، در اتاق وزیر با صدای مهیبی چارتاق شد و با دیوار کنارش محشور گشت. لیلی اوانز میان سال که هنوز جذابیت روز های جوانی اش را حفظ کرده بود، در حالی که پاکتی را توی هوا تکان می داد شتابان وارد شد و بی معطلی هری را در آغوش کشید.
-نامه ی هاگوارتز! بالاخره رسید! سوروس، عزیزم! یه گریفندوری دیگه به جمع خانواده مون اضافه میشه، مگه نه؟

سوروس در حالی که با آیکن دو نقطه قلب به همسرش نگاه می کرد با حواس پرتی تایید کرد:
-بله...بله...هر چی مامانت میگه...یه گریفندوری دیگه!



تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: :: میتینگ " غیر رسمی " نمایشگاه کتاب 94 ::
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ پنجشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
ما یه ماری مک دونالدو میشناسیم از قدیمیا، که بالکل نه تنها تهران نیست، بلکه ایران نیست!:|
ویولتم که داره درس میخونه نمیاد!
دیگهههه...هوم...همین! روابط اجتماعی در سطح بال مگس!:|

رودولف من کلا تو جمعی که همه پسرن راحت نیستم:-D ایضا تو جمعی که همه دخترن هم :-D کلا آدم ناراحتی ام!:-D


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: :: میتینگ " غیر رسمی " نمایشگاه کتاب 94 ::
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ پنجشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
من تا حالا میتینگ نرفته م، مهمونی پهمونی(!) هم زیاد نمیرم، از این لحاظ منظورم بود که چی کار می خوایم کنیم:دی
بعدم که ظاهرا همه پسرن لذا من نمیام، آقامون دعوام می کنه
چارشنبه؟ به نظر خوب هست!

+نشر تندیس هری پاتر نیاورده ظاهرا:دی تو لیست کتابها که نیست!


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: :: میتینگ " غیر رسمی " نمایشگاه کتاب 94 ::
پیام زده شده در: ۱۳:۳۲ پنجشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
پرسش بعدی: دو ساعت وقت رو دقیقا میخواید چیکار؟

برا کتاب خریدن که میتینگ نیذازن ملت، هر کی یه وری میخواد بره خو! برا دیدن همدیگه هم بسته به راحت بودن جمع از یک ساعت الی یک شبانه روز وقت لازمه و کافی! لذا یکی بیاد توضیح بده چیکارمیخواین کنین تو میتینگ و اینکه آیا ما با آقامون و اهل منزل بیایم موجبات سرافکندگی ما فراهم است یا خیر!


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: :: میتینگ " غیر رسمی " نمایشگاه کتاب 94 ::
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۴
پرسش:
الان اصلا کسی از بچه های غیرتهرانی گفته میخواد بیاد؟:|
عناصر سست با نیمه عمر کوتاه!

من یه دوشنبه ای قراره برم نمایشگاه، میتونم بیام. یه چهارشنبه یا پنجشنبه ای هم قراره برم، باز هم می تونم بیام. منتهای مراتب باید ببینم جمع چطوریه، اگه کسی رو نشناسم نمیام خب.


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ پنجشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
چیه مد شده هی همه به خودشون میگن «ما»؟ تقلید تا کجا؟ «ما» فقط یدونه س اونم اربابه!

وندلین خفن در برابر آلپروابر دامبلدور
-Everybody listen and repeat! versus! versus! baaaaaaaaa! :baaa:
-دررررررررد!

***


صبح زود، خانه آبا و اجدادی خاندان بلک

اگر هرگز در خانه ی شماره دوازده گریموالد زندگی نکرده اید، محال ممکن است بتوانید وضعیت این مقر قدیمی محفل ققنوس را صبح علی الطلوع متصور شوید. عمارت اربابی بلک، در چهار طبقه و یک زیرشیروانی، با بیشمار اتاق خواب و تخت، پذیرای دست کم نیم دو جین بچه و نوجوان است-در معیت خانواده یا بدون آن. و می توانم بهتان اطمینان بدهم هیچ کدامشان مثل آدم روزشان را شروع نمی کنند. بنابراین در یک صبح دل انگیز گریموالدی می توانید انتظار داشته باشید با صدای راه رفتن یک نفر روی پشت بام، صدای انفجار نارنجک از حیاط پشتی، صدای جیغ صورتی یا زوزه های فیروزه ای از خواب ناز بپرید.


در این صبح به خصوص اما، آلبوس دامبلدور نه با صدای قدم های ناموزون ویولت بودلر روی سقف، نه با صدای مهیب خرابکاری های رکسان ویزلی، نه با صدای تق تق یویوی جیمز سیریوس و نه حتی با زوزه ی تد ریموس لوپین جوان از خواب بیدار نشد. چون آلبوس در واقع تمام شب نخوابیده بود. مساله ی مهمی ذهنش را مشغول کرده بود که تمام شب و حتی بیشتر از آن باید رویش فکر می کرد.

سر میز صبحانه مالی ویزلی در حالی که کاسه های فرنی را پر می کرد و دست به دست می گرداند، به چشم های گود رفته آلبوس اشاره کرد و مادرانه یادآوری نمود که:
-صد دفعه به آرتور گفتم به تو ام میگم آلبوس، اون وسایل مشنگی جاشون تو دنیای مشنگاست، شب تا صبح نشینین تله ویسیَن نگاه کنین! باز دیشب کوییدیچ مشنگی نشون می داد؟!

آلبوس که انگار حواسش جای دیگری بود، خمیازه کشان ریشش را از توی کاسه گلرت در آورد.
-اسمش تلویزیونه مالی عزیز. و نه، من تلویزیون نگاه نمی کردم، در واقع باید روی مساله ی مهمی فکر می کردم و سکوت شب بهترین فرصت برای تمرکز...

قبل از اینکه جمله ی دامبلدور منعقد شود، جیمز یویواش را روی میز کوبید و جیغ کشید:
-منم میخوام کوییدیچ مشنگی ببینم!

تد فرنی اش را قورت داد و اضافه کرد:
-و ناروتو! توکیو وان یکشنبه شب ها نشون میده!

خانم بلک که گویی دل خوشی از ژاپن و انیمه ها نداشت، یکی از آن جیغ های اصیل بلکی را سر داد:
-مشنگ پرست ها! فتیشیست ها! فاشیست ها! خون لجنی ها! دورگه های بی اصل و نصب!

به دنبال این اظهار نظر والبورگا بلبشویی به پا شد که در آن هر کس میخواست موضع خودش را نسبت به تلویزیونی که آرتور وارد خانه کرده بود، با صدایی بلند تر از دیگران به سمع و نظر برساند. آلبوس نگاهش را از مالی که با ملاقه جیمز را تهدید می کرد برداشت، آهی کشید و در حالی که میز را ترک می کرد زیرلبی گفت:
-من نیاز به یه کم تمرکز داشتم فرزندانم...!

در آشپزخانه را پشت سرش بست و تلو تلو خوران راهِ پلکان را در پیش گرفت تا به اتاقش برگردد. ذهنش هنوز درگیر بود.
-توی نبرد آخرم با تام خیلی ضعیف عمل کردم...کجای کار ایراد داره یعنی؟

هنوز به پاگرد اول نرسیده بود که با صدای شترقی یک نفر جلوی پایش افتاد. شگفت زده خودش را کنار کشید. نیمفادورا تانکس که موهایش از خجالت به رنگ ارغوانی در آمده بود از روی زمین بلند شد و خودش را تکاند:
-خوبین پروفسور؟ شرمنده...من پام گرفت به اون پله بالاییه.... چیزیتون که نشد شما؟

آلبوس لبخند کمرنگی زد که از ورای ریشش به سختی قابل تشخیص بود:
-خوبم فرزندم، اگه میخوای صبحونه بـخوری پاییـ...

نیمفا حرف دامبلدور را قطع کرد:
-صبحونه؟ شما چرا سر میز صبحونه نیستین الان؟ امروز خبری از صبحونه نیست؟ دوباره بودجه کم آوردیم رفتیم پیشواز ماه رمضون؟ پروفسور شما قول داده بودین برای جهیزیه تدی یه وامی به من و ریموس بدین تازه...الان صبحونه هم نداریم؟!

آلبوس با دهان باز به دورا خیره شد.
-جهیزیه تدی؟! صبحونه؟! ماه رمضون؟! من فقط می خواستم یه کم بدون مزاحمت...
-مزاحم؟! ما مزاحمتونیم پروفسور؟ کم ریموس برای اون مدرسه زحمت کشید شیفت وایساد بدون حقوق تدریس کرد؟ کم جونمون رو فدای آرمان های سپیدی و عشق و دوستی کردیم؟ کم اول جوونی مردیم بچه مون یتیم شد؟این بود حق ما؟
-بابا به جان آریانا من...

دورا زار زنان راه پله ها را در پیش گرفت تا دوان دوان به اتاقش برگردد. ولی از آنجا که دست و پا چلفتی بودن در خونش بود و معمولا هیچکس حریف چیزهایی که توی خونش است نمی شود، پایش به ریش دامبلدور گیر کرد، از بالای راه پله به زمین افتاد و بعد از قُر کردن نیمی از نرده ها و خون مالی کردن یک سوم پله ها به زمین گرم خورد. دامبلدور مدتی با چشم های گرد شده به بقایای دورا زل زد و بعد شگفت زده به راهش ادامه داد.
-چقدر تمرکز کردن تو این شرایط سخته! داشتم به چی فکر می کردم؟ آها، یه چیزی توی وجود تام به من برتری داشت...!

بالاخره به اتاقش رسید. دستگیره در را چرخاند و با حسی شبیه آسودگی وارد اتاقش شد. هنوز قدم اولش به زمین نرسیده بود که با صدای فریادی از جا پرید.
-پروف به جون شوما نباشه به جون همی فاوکس که تو مشتمه من نیومده بودم چیزی بدزدم!

وحشتزده سر چرخاند تا با ماندانگس روبرو شود. فاوکس مثل خروسی که برای نهار اربابش انتخاب شده باشد، از گردن از مشت دانگ آویزان بود. دامبلدور دستش را روی قلبش گذاشت که به شدت می تپید و لبخند کمرنگ دیگری تحویل دانگ داد.
-باشه...باشه...میتونی فاوکس رو بذاری سرجاش و بری.

دانگ به آهستگی انگشت هایش را از دور گردن ققنوس باز کرد و در حالی که سعی می کرد قیافه ی شرمنده ای به خودش بگیرد پس گردنش را خاراند.
-این شمشیره هم لازمت میشه پروف؟

دامبلدور با حواس پرتی سر تکان داد:
-فقط میشه بری بیرون؟ من نیاز به تمرکز دارم یه مقدار...

ماندانگس در حالی که با خوشحالی شمشیر گریفندور را در هوا تاب می داد، از درِ باز اتاق بیرون پرید. آلبوس لب تختش نشست و با دقت نبرد آخرش با لرد ولدمورت را بررسی کرد.
-یه چیزی هست که مانع برد من میشه...تام به من برتری نداره...عجیبه، چون تام بیشتر با نداشته هاش از من متمایز میشه...حتی اگه از نظر ظاهری بررسی کنیم، برای مثال اگه بخوام ذکر کنم، مو، بینی، عینک، و...

دینگ!

چندی بعد، آشپزخانه

-پروف چه کردی با خودت؟!

ویولت در حالی که از مری و ماگت دو جفت چشم گرد شده و دو دهان باز قرض گرفته بود و شش چشمی و با سه دهان کف کرده به دامبلدور خیره شده بود، این را گفت. دامبلدور لبخند پیروزمندانه ای به لب آورد که اینبار به وضوح دیده می شد:
-چطور شدم فرزندان روشنایی؟ دیگه هیچی جلودارم نیست، میرم که به نام نیروی عشق و در یک دوئل جانانه به تام غلبه کنم!

مالی وحشتزده گفت:
-آخه چطوری...؟!

دامبلدور تیغ اصلاح مشنگی اش را بالا گرفت و با تفاخر چانه ی بدون ریشش را جلو داد:
-واضحه، بدون وجود یه مزاحم دست و پاگیر....و با کمک این!



پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ جمعه ۲۸ فروردین ۱۳۹۴
-خدای من، تو واقعا روی اعصابی. چرا در آوردن صدای اون فندک زهوار دررفته رو بس نمیکنی تا ببینم باید چه خاکی سرت بریزم؟ نمیخوای بگم ازت بگیرنش که؟

وندلین که به فندک جیبی اش خیره شده بود، انگشت شستش را از روی ضامن فندک برداشت. شعله نارنجی لرزانی که درست کرده بود، با صدای چرق چرق برگشتن چرخ جرقه زن محو شد. چهار انگشت دیگرش را از هم باز کرد تا فندک روی زمین بیفتد و خودش را روی صندلی رها کرد.
-تیک عصبی رییس، تیک عصبی...تو هم بهتره یه تیک عصبی واسه خودت جور کنی، واسه اعصابت خعلی مفیده.

آرسینوس زیر نقابش چهره در هم کشید.
-چیزی که در حال حاضر واسه اعصاب من مفیده اینه که زودتر از شر تو و اون ماسماسک خلاص شم!

وندلین نفسش را با صدا بیرون داد و مثل جنازه از عقب صندلی اش آویزان شد؛ آنقدر که سیب آدمش بالاترین نقطه ای از بدنش بود که در دید آرسینوس قرار می گرفت.
-خسته کننده...وای آرسینوس خیلی خسته کننده ای. حوصله م رو سر می بری! الان می تونستم عوض اینجا...
-بری آتیش بسوزونی و یه غلطی کنی که دوباره گیرت بندازن، هوم؟!

وندلین سرش را کمی بالا آورد و به زحمت به زندان بان نگاه کرد. با صدایی تو دماغی جواب داد:
-اهوم، یه چی تو همین مایه ها.

و دوباره آویزان شد.
-اشکالش چیه؟ مشنگا از آزار دادن من لذت می برن منم از آزار دیدن به دست اونا لذت می برم. تو واسه چی به تو بر خورده؟!

آرسینوس مشعلی که همراه آورده بود به دیوار نصب کرد و روی صندلی ای نشست.
-الان واسه اون عادت مسخره ت اینجا نیستی.
-واسه اون چوبدستی ای که اون سری اسقفه بهم پس نداد اینجام؟
-نچ.
-واسه اون گوی بلورینی که به اون یارو رماله فروختم؟
-میشه وقتی داری با من حرف میزنی اونجوری از صندلیت آویزون نشی؟! الانه که کله ت از روی گردنت قل بخوره بیفته پایین!

وندلین چشم هایش را که به شعله های مشعل خیره شده بود بست.
-الان تا سر حد مرگ کسل شده م و فندک نازنینمم به دست جنابعالی غصب شده. ترجیح میدم تو این وضعیت کله م قل بخوره بیفته پایین.

آرسینوس فندک را از روی زمین برداشت و به طرف ساحره انداخت. وندلین بدون اینکه سرش را بلند کند با یک دست آن را گرفت.آرسینوس با لحن کنایه آمیزی گفت:
-من فندکتو نگرفتم، خودت انداختیش.
-خبالا. میگی واسه چی منو آوردی اینجا یا دوباره شروع کنم؟
-نمیگم.

وندلین نیم خیز شد.
-دهع! واسه چی؟! نیم روله وقت منو گرفتی که تهش بگی نمیگم؟!

آرسینوس بلند شد و ردایش را تکاند. با خونسردی جواب داد:
-هوس کرده بودی در مورد فندکت بنویسی پای منو هم کشیدی وسط. من از کجا بدونم تو واسه چی تو این خراب شده ای؟ پاشو برو بیرون اصلا!

به طرف در خروجی رفت و قبل از اینکه قدم به بیرون از سلول بگذارد از روی شانه اش دوباره به وندلین نگاه کرد که با دهان باز به او خیره شده بود.
- و ضمنا بگم، این بدترین و طولانی ترین و سرگشته ترین رول شخصیت پردازی بود که به عمرم توش شرکت داشتم، خانم شگفت انگیز!


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۴:۱۷ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آقا من الان یه مساله ای رو یادم اومد!

من وقتی تغییر شناسه دادم تو چت باکس هم یه شناسه جدید ساختم به اسم وندلین. بعد الادورا بلک هم هست همچنان. یعنی تست نکردم ولی گمونم میشه واردش شد!
آیا باید الادورا بلک رو حذف می کردم از چت باکس؟ چون خیلی گشتم ولی دکمه ای مبنی بر حذف اکانت نبود توی چیزایی که بهشون دسترسی دارم!


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۸:۴۰ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
Challenge accepted به قول پا خوش حال تون!


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.