تنبل های وزارتی vs ترنسیلوانیا
پست دوم
آشا دمش را جمع کرد و با حرکت سریع مارمولک واری روی پاتیل پرید تا دید بهتری به اطراف داشته باشد. اطراف را با کمک دید سیصد و شصت و پنج درجه
بیاکوگان چشم مارمولکی اش دید زد، چشمش را با زبانش لیسید و با دهان باز جواب داد:
-مطمئن نیستم، ولی گمونم نه!
خب...شاید در فیلم های آب دوغ خیاری مشنگی دیده باشید که یک نفر به سفر میرود و سالها بر نمی گردد؛ و وقتی بالاخره وقتی گرد گذر عمر بر چهره اش نشسته به اتاقش رجعت می کند همه چیز همانطور دست نخورده و باب میل خودِ سال ها پیشش باقی مانده.
باور نکنید.
ده دقیقه اتاق یا خانه تان را به سوم شخص مفردی بسپارید تا از نزدیک و به صورت عملی با عبارت «کن فیکون» آشنا شوید. بسته به بازه زمانی که اتاق را با طرف تنها گذاشته اید، از نقشه ی خانه تا طرح کاغذ دیواری های نازنینتان تغییر خواهند کرد. برو برگرد هم ندارد.
بنابراین سعی کنید برای سفر، به خصوص وقتی قرار است پرتاب شوید به گذشته، پیش از حرکت در ها را قفل کرده، چراغ ها را خاموش نموده، و شیر گاز را تا ته بپیچانید.
هکتور دگورث گرنجر از آن آدم هایی نبود که کلیدشان را زیر پادری بگذارند و به همسایه بسپارند به گلدان هایشان آب بدهد. شاید چراغ ها را خاموش نکرده بود و شیر گاز را تا ته نبسته بود، ولی مطمئن بود همیشه پیش از ورود به آزمایشگاه در را سه قفله می کند و کلیدش را هم قورت می دهد. بنابراین هیچ توجیه علمی و جادویی برای تبدیل شدن آزمایشگاهش به یک ویرانه ی تاریخی وجود نداشت!
آشا با حالتی عصبی دوباره چشم هایش را لیس زد و پرسید:
-وقتی داشتیم می رفتیم پاتیلی چیزی به جوش بود؟
هکتور حافظه اش را کند و کاو کرد و نگاهی به پست قبلی انداخت.
-نه، من در آن واحد فقط روی یه معجون کار می کنم، درست کردن چند تا معجون با هم از پرستیژ کاریم به دوره! تمرکزم به هم بریزه ممکنه معجون هام نتیجه عکس بدن!
آشا مدتی پوکرفیس وار به هکتور نگاه کرد و بعد دمش را تکاند.
-جم کن بریم...ظاهرا که یا شیرگاز رو تا ته نبسته بودی و چوبدستیت جرقه زده، اینجا ترکیده؛ یا چراغا رو خاموش نکرده بودی، محفل یکی رو فرستاده ترورت کنه، یارو به هوای اینجا هنوز اینجایی آزمایشگاه رو ترکونده. بریم پیش ارباب اعلام حیات کن!
هکتور با شنیدن کلمه ی «ارباب» بغض کرد.
-ارباب؟! ارباب بنچاق اینجا رو بهم هدیه کرده بودن...ارباب اگه بدونن اینجا منهدم شده منو می کشن!
آشا هکتور را از پس یقه گرفت و به زحمت دنبال خودش کشید.
-اگر هم بمیری ارباب از تو گور درت میارن دوباره می کشنت!
چند دقیقه بعد، بیرون
-یا الهه ی پاتیل های جوشان!
هکتور و آشا در فضای سبز بیرون آزمایشگاه ایستاده بودند و به منظره اطراف نگاه می کردند. تا چشم کار می کرد علف بود. از جایی که چشم کار نمی کرد به بعد دسته ای گوسفند در حال چریدن بودند و بعد از آن گرگی در کمین گله نشسته بود و کمی عقب تر ریموس و رومولوس منتظر
باباگرگه بودند تا برایشان نهار بیاورد و کمی دورتر از آن اتفاقات دیگری در حال وقوع بود که ذکر کردن آن بی فایده است چرا که اگر قرار بود شما تا اینجاها را ببینید چشمتان تا آنجا کار می کرد و اینکه چشمتان تا آنجا کار نمی کند حاوی پیام روشنی است از قرار اینکه «فضولی نکنید»!
هکتور مشتش را به سوی نگارنده تکان داد و اعتراض کرد:
-ما به زمان حال بر نگشتیم! اینجا وقتی ما رفتیم پر از ساختمون بود! آدم! زندگی! تمدن!
نگارنده شانه بالا انداخت و یادآور شد که در پست دوم به سر می برند و اینکه به کدام «حال» برگشته اند تصمیم نگارنده قبلی بوده که به او دخلی ندارد. در نتیجه لطفا هکتور ساکت شود تا نگارنده به بقیه پستش بپردازد. و هکتور ساکت شد.
آشا با اضطراب روی شانه هکتور خزید.
-حس می کنم یه اتفاقی افتاده که نباید می افتاده! تقویم داری؟
هکتور که هنوز به خواست نویسنده ساکت بود، در سکوت سر تکان داد و تقویم جیبی اش را در آورد. آشا با زبان درازش ورق زد تا به ماه جاری-ِ قبل از سفر به گذشته شان-برسد. نگاهی به صفحه آن ماه انداخت و چشم هایش برق زد.
-خوبه! زمان حالمون درسته! فقط...نمیفهمم چرا اینجا انقد فرق کرده! البته مهم نیست! بریم به ارباب برسیم!
هکتور همچنان در سکوت تایید کرد و هر دو مرگخوار با صدای پاقی غیب شدند. تقویم جیبی به آرامی روی زمین افتاد و باد ورق هایش را تکان داد. که
مهم نیست؟ خیلی هم مهم است. منتها اگر قرار بود آشا متوجه شود نگاه کردن به تقویم روش خوبی برای فهمیدن اینکه به کدام زمان پرواز کرده اند نیست، قطعا کلاه گروهبندی او را به راونکلاو می فرستاد. به کلاه گروهبندی اعتماد کنید، او هیچوقت اشتباه نمی کند.
چند لحظه بعد هر دو در لیتل هنگلتون بودند و عمارت اربابی ریدل با صلابت همیشگی روبرویشان خودنمایی می کرد. آشا تمام جراتش را جمع کرد و با مشت کوچکش به در کوبید.
بعد از چندین دقیقه انتظار کشنده-و نا معمول-، زمانی که کم کم داشتند از شنیدن پاسخ وحشت می کردند و فرضیاتی همچون «ارباب از غم از دست دادن هکتور سر به بیابون گذاشته» یا «ارباب برای گرفتن انتقام هکتور به میدون گریموالد رفته» مطرح می کردند، یک نفر هن هن کنان لای در را باز کرد و با بدگمانی به آن دو خیره شد.
-اِشم رمز؟
آشا تکرار کرد:
-اسم رمز دیگه چیه؟ مورفین تویی؟ ماییم، وا کن در رو!
در کمی بیشتر باز شد.
- گفتی مورفین؟ آشنای دون گانتانا هشتین؟
-دون گانتانا کیه دیگه؟ باز چه چیزی مصرف کردی رفتی تو فضا؟ میگم وا کن این درو با ارباب کار داریم! این رودولف کجاس اصلا؟
لادَری(
) با بدگمانی ابرو بالا انداخت و تکرار کرد:
-رودولف؟ رودولف نداریم اینژا! یا اِشم رمز میدین یا راهتون نمی دم، قیافه تونم یادم می مونه، دقعه دیگه بیاین میدم بچه ها شَر و تهتونو یکی کننا...!
آشا چوبدستی اش را بیرون کشید و تهدید کرد:
-دهع...در رو باز می کنی یا طلسمت کنم؟
لادَری با تمسخر به چوبدستی خیره شد و بعد با صدای گرومپی در را بست. آشا و هکتور صدای قدم هایش را شنیدند که دور تر می شد و غر غر می کرد:
-شَد بار گفتم وختی خودتون چیز زدین نیاین اینژا، فقط واسه وقتای خماری مژاحمم بشین، مگه تو گوش کَشی میره...
آشا ناامیدانه چندین بار به در کوبید ولی دیگر کسی جوابگو نبود. هکتور سر انجام به خواست نگارنده به سخن در آمد و پرسید:
-یارو مشنگ بود گمونم...یعنی تو این یه شبی که ما نبودیم چقدر اینجا عوض شده؟!
آشا تکه روزنامه پاره ای را که در هوا چرخ می خورد با زبانش قاپید و بازش کرد.
-دیِلی گریت گانتــــلتون...؟!
هکتور به جان برادرم قسم که یه چی با یه چی جور در نمیاد!
هکتور پیشنهاد کرد:
-بریم پیش بچه های تیم کوییدیچ؟ شاید ارباب از غم مردن من اینجا رو ترک کرده باشن
و مورفین یه شبه کودتا کرده باشه که کل دهکده رو بگیره، ولی بمب هم سوروس رو تکون نمیده، بریم بلکه اون جوابمونو داد!
با موافقت آشا دو مرگخوار بار دیگر آپارات کردند و تکه روزنامه ای که آشا به غنیمت گرفته بود چرخ زنان از جلوی دوربین رد شد.
بازی بزرگ تنبل های وزارتی در برابر ترنسیلوانیا!
[آشا امتحان غیب و ظاهر شدنش را سه بار با 9.9 افتاد و در انتها ممتحن برای جلوگیری از هدررفتن بیشتر منابع سازمان سنجش جادوگری او را با 10 پاس کرد. بین اساتید جسم یابی او به «آشا گرتل» شهرت داشت، چرا که همیشه بعد از آپارات کردن یک چیزی از دستش می افتاد و جا می ماند!
]
وزارت خانهسوروس به پشتی بلند صندلی اش تکیه داده بود و تعدادی برگه را با نارضایتی بررسی می کرد. صفحه آخر را سرسری خواند، سری تکان داد و کل ورق ها را روی میز انداخت. سرش را بلند کرد و با جدیت به پسر نوجوانی که روبرویش ایستاده بود خیره شد. نگاه هایشان با هم تلاقی کرد. نگاه آن دو چشم سبز به آن دو چشم سیاه افتاد و...
-
پسر سرش را برگرداند و با لحن هشدار دهنده ای گفت:
-پدر!
سوروس خودش را جمع کرد و گوشه چشم هایش را با دو انگشت فشار داد.
-ببخشید پسرم...آخه چشمات به لیلی رفته!
-پدر، هنوزم؟ بعد از این همه مدت؟
-همیشه!
پسرک که ظاهرا تحت تاثیر قرار نگرفته بود موهای چربش را پشت گوشش زد و گفت:
-ولی شما که هر شب همدیگه رو تو خونه میبینین که!
اسنیپ به جلو خم شد و آرنج هایش را روی میز گذاشت. دست هایش را به هم قلاب کرد و چانه اش را به آن تکیه داد.
-هیچ کس نمی تونه شعله هایی که تو قلبمونه خاموش کنه!
خب، هری، ازت نخواستم بیای اینجا که در مورد چشمای مامانت صحبت کنیم، هر چند که موضوع بی نهایت شیرین و جذابیه
...
-
-اهم، ببین هری جان، تو پسر دو تا از شاگرد های ممتاز درس معجون سازی هستی و قطعا هوش بالایی داری، میدونم که کلاه ممکنه روی راونکلاو اصرار کنه، ولی سعی کن به حرفش گوش ندی و تو هم روی اسلیترین پافشاری کنی، باشه؟
هری اسنیپ یازده ساله گردنش را کج کرد و به پدرش خیره شد.
-بابا...
-بله؟
-من که هنوز نامه ی هاگوارتزم نیومده!
اسنیپ شیرجه زد و به طرف هری نیم خیز شد.
-یکی از همین روزا میاد...مگه میشه نیاد؟! پسر من، شاهزاده ی دورگه، نره هاگوارتز؟! درسته که تو تا حالا هیچ جرقه جادویی به خصوصی از خودت نشون ندادی، ولی مطمئنم ...
قبل از تمام شدن جمله ی اسنیپ ، در اتاق وزیر با صدای مهیبی چارتاق شد و با دیوار کنارش محشور گشت. لیلی اوانز میان سال که هنوز جذابیت روز های جوانی اش را حفظ کرده بود، در حالی که پاکتی را توی هوا تکان می داد شتابان وارد شد و بی معطلی هری را در آغوش کشید.
-نامه ی هاگوارتز! بالاخره رسید! سوروس، عزیزم! یه گریفندوری دیگه به جمع خانواده مون اضافه میشه، مگه نه؟
سوروس در حالی که با آیکن دو نقطه قلب به همسرش نگاه می کرد با حواس پرتی تایید کرد:
-بله...بله...هر چی مامانت میگه...یه گریفندوری دیگه!